بیرون‌تر از افق

آدمیزاد هر قدر بالاتر می‌رود تنهاتر می‌شود، بیشتر دیده می‌شود و کمتر فهمیده می‌شود. درست مانند عقابی که از روی زمین برمی‌خیزد و آن‌قدر بالا می‌رود تا کلاه‌ها از تماشایش بیفتد و گردن‌ها از تعقیبش بشکند و چشم‌ها از شدت نور نیلی آسمان و درخشش خورشید، مات و کور شود. بعد از کوری نوبت دهان‌ها می‌شود که شروع به توصیف خودشان بکنند. هر کس خورشید را توصیف کند و بستاید و نکوهش کند، تنها از درون خودش خبر می‌دهد. خورشید را فقط خورشید می‌شناسد و عقابِ خال‌شده بر نیلیِ سپهر را، در آن تنهایی مرتفع، در آن برج بی‌بارو، در آن ستیغ بی‌دامنه، حتی خود عقاب نیز نخواهد شناخت. در آن بی‌وزنی و بی‌قیدی که مقید به بی‌وزنی و بی‌قیدی هم نیست، این روح انسان که هیچ تعلقی به زمین و رنگ‌ها و ننگ‌هایش ندارد، مجبور است برای قدری آب و دانه و خانه‌ای موقت، سری هم به زمین بزند. بی‌خبر از آن‌که رزق و وعده‌های دیگر همه در آسمانند. و این سرزدن آغاز تعلق‌هاست.

حافظه همیشه هم چیز خوبی نیست. درست است که آدمی آن‌چه را اختیار می‌کند از پسِ ذهنش با قالبی که از پیش تدارک دیده به چشم‌برهم‌زدنی حاضر می‌کند، همیشه هم اختیار به دست انسان نیست. چیزهایی هست که یواشکی در پستوی مغز انبار کرده و لای هزار طاقه پارچه‌های نفیس گمش کرده. گویی از آن‌ها می‌گریزد. گویی آن‌ها را در شأن خود نمی‌داند. مثل پینه‌دوزی که پادشاه شده باشد و نخواهد کسی از گذشته‌اش چیزی دریابد. مثل دریایی که از سرمای کوهستان‌های یخ‌زده آمده باشد و مدام خروش کند که مبادا کسی یقه‌اش را بگیرد که «یادت هست آن جهان یخ‌زده و شگفت چه حال و هوایی داشت؟» نه! من به اندازه کافی درون خودم از آن کوهستان‌ها در ضمیر و ذهنم دارم و نیازی نیست شما مرا به یاد آن‌ها بیندازید.

آدمیزاد خیلی پیچیده است. با چهار تا جمله و کلمه نمی‌شود تحلیلش کرد. می‌شود، ولی نتیجه‌اش می‌شود همین آدم‌های قالبی: این‌ها این‌طورند و آن‌ها آن‌طور. جبهه می‌بندند و صف می‌کشند و هر کسی را می‌چینند پشت فلان صف و خلاص. خیلی‌ها هم باورشان می‌شود واقعاً چنین آدمی هستند و واقعاً در فلان صف قرار دارند. بعد ناگهان احساس غربت می‌کنند. حکایت همان مرید است که از توهین به استادش هزار شور برآورد و استاد آرام‌اش کرد که نه اینم و نه آن، من این‌همه نیستم. این بی رنگ و بی نشان که منم و کسی مرا آن‌گونه که منم درنخواهد یافت. غصه‌ی صف‌ها و برچسب‌ها را نخور. هیچ‌کدام مبنای داوری تو نخواهند بود.

حباب‌نویسی

ولی من این را در خودم زمزمه کرده‌ام که هیچ‌چیز بدیهی و عادی و تکراری نیست. به عادت‌نکردن دل داده‌ام و خودم را در این حقیقت غوطه داده‌ام که چیزی مکرر نیست. چیزی منتظَر و بیوسیده نیست. به آن دوستان که ذهن‌شان را صیقل نداده‌اند می‌گویم بر اساس الگوهای موجود فردا را نبینید. عرض می‌کنم انسان موجودی نفهمیدنی و دست‌نیافتنی‌ست. نمی‌توان او را در قالب‌های زمینی و محدودکننده گنجاند. اگر او را فریب دهید و برای دنیایی گذرنده و فانی و آنی سرش را گول بمالید، دیر یا زود درمی‌یابد و شما را رها می‌کند.

من از عصری آمده‌ام که در آن نه معاندشدن بر من غلبه کرده است، نه سینه‌چاک‌بودن در من نشسته است. انسان موجودی تک و منفرد و جدا افتاده و تنهاست. این نسبت‌ها و قومیت‌ها و اجتماعات و کشورها و ملت‌ها و دیگران همگی برای فرار او از واقعیت تنهایی و بی‌کسی اوست. زرنگ‌هایند که جزئی از تنهایی انسان را شکار می‌کنند و او را به دام یکی‌شدن‌ها می‌اندازند تا از آن ماهی خود را بگیرند. تصویری از آینده نقش می‌کنند و با فریادهایشان مسئولیت ازلی و آسمانی و اصلی تو را همراهی با آنان و برآورده‌شدن آرمان دسته‌جمعی «ما» اعلام می‌کنند.

واقعیت این است که «ما» همگی مزدوریم. کارگردانی که برای «وطن» برای «دین» برای «انسان» برای «آزادی» برای «آگاهی» و برای هزاران معنای بافتنیِ دیگر فیلم می‌سازد. آن مؤمن متعصب یا آن کافر نامعتقد یا هر کس و هر عنوان دیگری که در قالب‌هایی از پیش ریخته شده سعی و عملی می‌کند. هر کس که در هر محدوده‌ای نعره‌ای له یا علیهِ مفهومی برمی‌آورد. همگی دانسته و ندانسته مزدور قالبی هستند. اگر باور نداری، به آن صنم بگو پیراهنش را دربیاورد و برهنه با خودش روبرو شود تا در آینه از خودش بپرسد: «من کیستم؟»

آنجا که «وَلَقَد جِئتُمونا فُرادا کَما خَلَقناکُم اَوَّلَ مَرَّة» محقق شود، خواهی دید کیستی. و این آگاهی از کیستی به این مفتی‌ها صورت نخواهد پذیرفت. اگر به این رایگانی بود که این‌همه راه را نمی‌آمدی تا دریابی تو هیچ‌کدام از این‌ها نیستی: «حافظم در مجلسی، دُردی‌کشم در محفلی». بیهقی بعد از ده‌ها سال گذشت از درگذشت مسعود غزنوی و سال‌ها بیشتر گذر از مرگ محمود غزنوی، در کنج خلوت تاریخ‌نویسی‌اش با بیم می‌نویسد. ما چگونه می‌توانیم حتی با دیوار سخن بگوییم؛ آن هم امروز که موش‌داشتن به دیوار بسنده نیست و «کل شیء احصیناه فی امام مبین»؟

اگر آن صحابیِ سینه‌چاک برای حمل روایت‌های کُشنده کارش به چاه کشید، ما آه هم نمی‌توانیم بکشیم. لبخند نیز ممنوع است. گریه نیز فاش‌کننده است. ناس، که من همان ناسم، همچنان دور از انسان‌بودن‌اند. اگر بنا بر آن روایت مبارک تمامِ انسان‌های قرآن وجود مبارک امیرالمؤمنین علیه‌السلام باشد، پس در همه دهر یک انسان نَبوَد. رها کن این جماعت را. یوسف علیه‌السلام را ببین که می‌گوید من دین قومی را که به خدا و روز جزا ایمان ندارند ترک کرده‌ام. من را ببین که نه صبر بر گناه کردم، نه صبر بر بندگی، نه صبر بر بلا. پس انتظارِ کدام امامت را داشته باشم؟ چگونه بدون صبر امتی شکل می‌گیرد؟

هیوم بعید است خودش ادراک کرده باشد چه گفته است، اما روشن است که حرف‌ها در اصل از انسان نیست: الرحمن، خَلَقَ الإنسان، عَلَّمَهُ البَیان. رحمان خالق و معلم انسان است. پس شاید باشد که رحمان گفته است در پایان تمام دلایل باز می‌بینی دلیلی نیست. «این جبر، این معنیِ جباری است.» آن چیزی که ما را قانع و خاموش و بی‌واژه کند دلیل نیست. نه. هر چه بگویم این عبارت را رکیک و دنی کرده‌ام. پس جامعه چه؟ جامعه را که همان اول گفتم نیست فدای تو بشوم. اصل بر تفرد و وحدت شخصی‌ست. اصل بر بی‌اصلی‌ست. اصل بر سجده است. اصل بر عدم است.


شکفته شد گل افسوس

در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفون‌ها را از برابر سخن‌گویان جهان برداشتند. سخن‌گوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبع‌کننده‌ای در جلسه ننشسته و صندلی‌ها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشسته‌اند. سخن‌گاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفون‌ها نیست. دوربین‌ها در دست فروشندگان ضایعات در محله‌های پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانه‌های شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از این‌که حکومت‌ها بخواهند با حرکات نرم رسانه‌ای آن‌ها را در دست بگیرند برکنارند. این‌ها نتیجه یک چیز است؛ این‌که خلق‌الله دست از یک تمنا کشیده‌اند: چه خبر؟ و از آن مهم‌تر: دیگر چه خبر؟

عده قابل توجهی کاملاً بیکار شده‌اند. ادمین‌ها غاز می‌چرانند و مجریان چند بزغاله خریده‌اند و به پشت کوه‌های مسگرآباد کوچیده‌اند. سلبریتی‌های برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شده‌اند. کارخانه‌های بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیب‌زمینی و گلخانه‌های پرورش خیار و گوجه بدل شده‌اند. برخط‌بودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشانده‌اند تا هوا تازه شود. مهندسان کتاب‌های شعرشان را در برابر متروها پهن کرده‌اند و خود کتاب اندوه را در دست گرفته‌اند و بی‌هیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغول‌اند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه می‌کند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»

کتاب اندوه حاوی حسرت‌هایی‌ست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلت‌های هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمی‌کنند. هیچ‌کس نیست. هیچ‌چیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطه‌ای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سال‌هاست در آن روز زندگی می‌کنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آن‌همه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای می‌گیرند.

ایدئولوژی، حقیقت، روزی و شب

اگر تو نیز سر بر بالین بگذاری و مرا رها کنی، دیگر منی نخواهد بود و من نمی‌دانم در آن بی‌منی چگونه می‌توان زیست. حتماً می‌توان زیست، چون مرگی در کار نیست و نیستی از اساس معدوم است. این سوای آن عدمی‌ست که فیاض وجود است و مولوی نیز به آن اشاره‌هایی داشته است: «از عدم‌ها سوی هستی هر زمان / هست یارب! کاروان در کاروان.» همچنین گفته است از میان شش جهتی که تو را احاطه کرده است، تو نباید هیچ‌کدام را قبله بگیری، بلکه وطن تو بی‌جهتی‌ست و دستور می‌دهد در عدم خانه و آشیانه کنیم.

ولی اگر از این‌ها و از رشقات‌الصاروخیه و ورشةالسلاح و غارات البری و الجوی و اغتیال‌ها، هم عبور کنیم، هم روی بگردانیم، آن‌وقت با تو خواهم گفت در پسِ این روزهای پرحادثه و همه‌هایی پر از هیچ، من مفهومی را ادراک کردم. دانستم تجارتی که مرا از نار نجات می‌دهد این تجارت‌های روزان و شبان نیست. می‌دانم شعارهایی زننده است، اما گزیری از آن ندارم و باید آن را بر زبان بیاورم.

باید بگویم بیشتر از ایدئولوژی، آن‌چه برایم مهم است حقیقت است. باید بگویم می‌دانم این دنیا تماماً سایه‌ای بیش نیست و من آن را بی‌خود جدی می‌گیرم، ولیکن هیچ جایی مهم‌تر از این دنیا نیست، با این همه امروز می‌گفت اگر در دنیا جهنم را نچشی، در قیامت آن را خواهی چشید. بهشتِ آسایشِ این دنیا جهنم آن دنیاست و جهنمِ رنج‌های این جهان، بهشتِ گنج‌های آن عالم است. حسنه در دنیا و حسنه در آخرت را چه کنیم پس؟

کار خاصی نمی‌خواهد بکنی. من معنای این سخن را دریافتم و کسانی را که بر این خرده می‌گیرند به خودشان ارجاع می‌دهم. به همین دلیل، یعنی ترجیح حقیقت بر ایدئولوژی، وقتی گفت اسم این نقشه را چه بگذاریم، گفتم نقشه فطرت. و اضافه کردم البته این منظر غیرمعصوم بوده و امام صادق علیه‌السلام فرموده‌اند عقل و جهل و جنودشان را بشناسید تا هدایت شوید. پس سخن بر سر معرفت و هدایت است. و دهانم از چنین حرف‌هایی خیلی وقت است به چایش می‌افتد.

با دیدن شناکردن مردانی در دریا گفت این‌ها از این‌که طعمه دریا و کوسه‌ها شوند نمی‌ترسند؟ گفتم اگر روزیِ کوسه‌ها باشند، خورده می‌شوند و اگر نباشند هم که هیچ، هرچند از نعمت عقل نیز باید بهره برد. معجب و شادمان شد از این پاسخ. خبر نداشت این کلام امام صادق، که روح من فدای او باد (و چگونه می‌شود روح را فدای کسی کرد؟)، بود؛ وقتی کسی برای تحقیر و کوچک‌شماری امام به او گفت این لقمه روزیِ من هست یا نه، تا خلاف حرف حضرت را انجام بدهد و به خیال خودش امام را ضایع کند، امام به او گفت اگر از گلویت پایین رفت روزی‌ات هست و اگر نرفت نه. پیش از این هم بارها معترف بودم که اگر سخنی درست گفتم، از خودم نیست و اگر باطل بودم، قطعاً از غلط‌های خودم هست و بس.

آن‌چه کسی را استاد می‌کند: شهامت علمی

نظرات آقای فروزانفر درباره نقد ادبی بسیار قابل تأمل و حتی امروز هم طرح‌شدنی‌ست. نوشته است گذشتگان ما سخن را بر اساس زیبایی‌های ظاهری و فنون فصاحت ارزیابی می‌کردند و هر چه ظاهر بهتری داشته باشد، در نظرشان در کل شعر بهتری هم هست. این نظر فرمالیست‌های امروزی هم هست و آن‌چه گفته‌اند اکذب شعر احسن اوست (بهترین شعر دروغ‌ترین شعر است) از همین برمی‌خیزد. ولی چون این انسان از سر هوی و هوس‌های این‌چنینی سراغ شعر نیامده، به‌طبع با این معیارها هم شعر را ارزیابی نمی‌کند. در منظر فروزانفر اگر شعر را یک نفر هم نخوانده باشد و یک نفر هم پسندش نکرده باشد، اگر در آن از حق چیزی باشد، شعر خوبی‌ست.

این نظر از کسی که در مکتب صورت‌گرایی چون ادیب نیشابوری زیسته و از آبشخور فکری اینان سیراب شده و کتب فصاحت و بلاغت و تواریخ ادبی گذشتگان را نزد این استادها مطالعه کرده عجیب می‌نماید. اما ما باید بدانیم فروزانفر تنها در یک مکتب و نزد یک استاد درس نخوانده و علاوه بر آن خود نیز قوه عقل را به کار انداخته و نزد خود اندیشیده آخر اگر یک حرفی ظاهرش زیبا باشد و باطنش پوچ و نازیبا و نادرست، به چه کاری خواهد آمد؟ اگر کلامی به معنی کلمه مزخرف، یعنی باطلی آراسته و زیباشده، باشد که دوری از آن بهتر است.

این می‌شود که می‌رود خودش خط به خط کتاب‌های شعر و ادبیات گذشتگان را می‌خواند و گذشته از ظواهر مسجع و صنعت‌گری‌های مصنوع و معمول ادبا، در آن‌ها در پی بلاغت و معنی می‌گردد. در پی این می‌شود که معیاری برای بلاغت فارسی ترتیب بدهد که جرأت انتشارش را نمی‌یابد. حق هم دارد. اگر شما در محفلی خصوصی که همه حضار کم و بیش با اندیشه شما آشنایی دارند و شما را به فضل و ادب و اطلاع می‌ستایند و می‌دانند حرف از سر بی‌خردی و بی‌خودی نمی‌گویی، نظراتی ارائه بدهی، هم با زبان ویژه خود فرصتی برای القائات فرازبانی داری و هم در پاسخ موارد احتمالی مجالی برای بهسازیِ سخنانت.

ولیکن وقتی همین کلمات شفاهی به زبان مکتوب بدل می‌شود، دیگر برای هر کلمه باید توضیحی بدهی. و تو دیگر در کتاب حاضر نیستی که بگویی ای مخاطب! به جان مادرم منظورم این بود و تو برداشت نادرستی کردی. نه! دیگر نمی‌شود از این کارها کرد. همه خوانندگان هم به تو آن‌قدری که شاگردان و ارادتمندان و آشنایان اخلاص و پذیرش دارند، نظری ندارند. دست روی اسمت می‌گذارند و می‌خوانندت. آن هم وقتی داری حرف خلاف مشهور می‌زنی و کتاب‌های تذکره‌نویسان عصمت‌دار و بزرگان مقدس را نقد می‌کنی. از دلالیل شفاهی‌ماندن فرهنگ ما با وجود این‌همه پیشرفت در صنایع چاپ و وفور دانشمندان و باسوادها هم همین ترس‌های استبدادی و نگاه صفر و یکی ما به اغلب امور است.

البته من تصور می‌کنم هیچ کدام از این‌ها دلیل مکتوب‌نکردن‌ها و شفاهی‌بودن شخصیتی چون فروزانفر نیست، بلکه او از این بابت به این راحتی‌ها چیزی را قلمی نمی‌کرد که از ساحت حقیقت و نور علم بسیار پرهیز داشت و هرگز متهورانه و غیرعلمی اظهار عقیده نمی‌کرد. بارها اعتراف کرده اگر برخی اجبارها نبود، مثلاً ضمن شرح مثنوی بر اثر حیرت و شکستگی‌های معنوی برابر ابیات مولوی قطعاً قلم را می‌شکست و لب از لب فرومی‌بست و طومار بحث را فرومی‌شست.

من در پی اثبات درستی یا نادرستی این سخن نیستم. تنها نقل می‌کنم که مطلب را در ذهن خودم سر و شکلی بدهم. شفیعی کدکنی می‌گوید روزی در روزنامه‌ای مقاله‌ای نوشتم با این مضمون که دین اسلام کامل‌ترین دین جهان است. پدرم به من گفت ای فرزندم آیا تو همه ادیان را مطالعه کرده‌ای که می‌گویی دین اسلام از همه آن‌ها کامل‌تر است؟ در این سخن دقیقه‌ای‌ست که انسان را به تواضع و تأمل و سربه‌زیری وامی‌دارد و از غوغاهای معمول دور می‌کند و باعث می‌شود در مطلع حقیقت و در پیشگاه معظم و درک‌نشدنی هستی‌آفرین سکوت کنیم و تفکر.

اگر با این دید به هستی و کائنات و کینونت نظر بیندازیم، غرق در نیستی خواهیم شد. کسی چون فروزانفر شاید در این حد معروف به عرفان و مشغول به تأملاتی چنین عمیق نشده باشد، ولی آن‌قدری هست که در عرصه علم خود همیشه ساحتی را برای مناظری که ندیده و درنیافته خالی می‌دید و از این رو همواره اگر سخنی می‌گفت، بر استدلالی سوار بود و اگر چیزی را رد می‌کرد دلیلی برایش می‌آورد. دلیل‌داشتن و حجت‌آوردن است که کار را توجیه‌پذیر خواهد کرد و سخنان سلبی و بدون پشتوانه جامعه‌ای را خواهد ساخت که اطاعت بدون عقل و اندیشه را در پی خواهد آورد. اصلاً کسانی مانند فروزانفر و پرورش‌یافتگان او بودند که نظام درسی جدید دانشکده‌های ادبیات را بنیان نهادند و حتی هنوز هم همان درس‌هایی تعلیم می‌شود که آن‌ها پسندیده بودند و دوست داشتند و تشخیص می‌دادند باید باشد. من قصد سنجش درستی و نادرستی‌شان را ندارم، فقط می‌گویم اکنون هم با سنگ بناهای فراوانی روبروییم که اکنون با عقل و منطق بررسی نمی‌شود امروز هم می‌شود با همین دست‌فرمان پیش رفت یا نه.

از همین بابت است، یعنی ترجیح ظاهر بر باطن، که کسی مانند عطار یا سنایی یا مولوی، بر کسانی چون سعد سلمان و دیگران ترجیحی ندارند؛ زیرا برای امثال عطار و دیگران اولویت این بوده که در باطن زیبا باشند و این رجحان باطن بر ظاهر است که ظاهرپرستان و صورت‌پسندان را بر آن داشته که توجه چندانی به آن‌ها نداشته باشند. البته که عنان جوامع در دست شایعات است. اگر این شایع شود که حافظ بهترین شاعر جهان و اسلام بهترین دین اعصار است، کمتر کسی‌ست که آن را خلاف بپندارد. مردمان بدون مطالعه و برهانی در این زمینه‌ها در نهاد خود همین سخن‌ها را می‌پذیرند. اگر این اندیشه در خیال‌ها رواج بیابد که بدترین جوامع و حکومت‌ها آن‌هایی هستند که دینی‌ترند، گرچه در این هزاران بحث و نظرات متناقض هم باشد، به آن وقعی نمی‌نهند و با همین خیالات می‌زیند و به جهان بازپسین خواهند رفت.

فروزانفر اهل پیچاندن حرف‌ها نیست و صریح سخنش را می‌گوید، ولی آن سخنی را می‌گوید که برای آن حجتی یافته، اگرچه آن حرف در اذهان و افواه بزرگان نیز مقبول نباشد. چون این‌گونه است که اغلب شعرهای به‌جامانده از شعرای قدیم ما در مدح شاهان و صاحب‌منصبان بوده و اغلب به قصد مقامات دنیوی و مال و منال‌های گذرای روزانه سروده شده است، نمی‌توان در این مورد به هیچ قضاوتی دست زد. نمی‌توان گفت عجب شعر زیبایی و بی خیالِ دروغ‌های نهفته در آن و قصدهای نادرست سرودها شد. نمی‌توان فلان شاعر مداح و فلان شعر مدحی او را با شاعرانی که سخن از حقیقت زدند قیاس کرد. به همین دلیل هم هست بیشتر از آن‌که به شاعران ظاهرگرا و ظاهرآرا بپردازد، وقت و عمرش را صرف کسانی چون مولوی و عطار و سنایی و مانندهایشان کرد که نظر به باطن و معنا داشتند. این صیرورت و دقت و شهامت او الحق ستودنی‌ست. خداوند او را و ما را بیامرزد.

عبور از بی‌اعتباری

✔️ روزگاری بود که من روز را می‌گذراندم که در شب بنویسم. یا در شب زیست کنم. و این چقدر برابر آن پیرمرد توضیح‌ندادنی و دشوار بود وقتی از رنج‌های سربازی برایش گفتم. آن شب در راه برگشت از مشهد، در قطار، با رنجیدگیِ ساده‌پندارانه‌ای نگاهم می‌کرد. تازه از بند سربازی رسته بودم. گفتم سربازی شب را از من گرفت؛ شب که من در پرستش او عمر گذاشتم.

✔️ آن‌سوتر سید علی قاضی طباطبایی می‌گفت اگر شب نبود، چه فرقی میان شنبه و یکشنبه بود؟ آن‌وقت دیگر می‌شد روز قیامت را دریافت. آن روز تنها یک روز است، چون شب ندارد. شب است که قسّامِ روزهاست، وگرنه تمامش از ازل تا ابد یک روز است و این روز هرگز تمام نمی‌شود. درست در همین نقطه است که می‌فهمی احدیت ذات چیست و چرا عدمِ نسبی و اشیاء عدمی وجود ندارند و وجودشان تنها برای اعتبارات است و بس.

✔️ پیرمرد از حرف من برداشتِ ولنگاری و لودگی می‌کرد و دقیقاً عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و جدی‌ام نگرفت. چه چیز در این عالم جدی‌ست؟ آن‌چه ربطی به حقیقت داشته باشد. برای مردم چه چیز جدی‌ست؟ آن‌چه شبیه پول باشد یا قدرت یا خانه یا جایگاه اجتماعی یا هر چیزی که خیال‌شان را بابت فردا راحت کند. اینجا دیدیم که فردایی نیست و همه‌چیز به معنای اصیل کلمه همین امروز است. شیطان وعدۀ فردا می‌دهد که هرگز نخواهد آمد: امروز خوش باش، فردا درستش کن. امروز هرگز آغاز نشده و هرگز پایان نمی‌پذیرد، ولی فرصت به‌سرعت می‌گذرد؛ مانند ابر، مانند بوی خوشِ رفیقی در مترو که تلفنش زنگ خورد و از او پرسیدند آیا در فلان ایستگاهی؟

✔️ این‌گونه است که خدا سایه را می‌گستراند و باز جمعش می‌کند. ما صیّادِ سایه‌ایم، ولی ای کاش سایه ما را دریابد. آن‌وقت دیگر دنبال چیزی نیستیم که خلق نشده است: راحتی. آن‌وقت با شکم‌های سیر در پیِ دانش نخواهیم گشت. اندیشیدن به آن پیرمردِ خودفرهیخته‌پندار به صورتم چنگ می‌زند. کاری هم نمی‌شود کرد. من همیشه در ایضاحِ خودم گنگم. اینجا هم نمی‌توانم تصویر خود را بیابم. غبطه می‌برم به جماعتی که به یقین رسیده‌اند و مرا نیز می‌خواهند به یقین برسانند.

✔️ هیچ‌چیز موهوم‌تر از جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست. هیچ ثباتی در آن نیست. از من طلبِ کوشش برای رفاه بیشتر می‌کنند. من اگر در پیِ رفاه بودم که این رشتۀ بی آب و نان را برنمی‌گزیدم. من طلا را هم خاکستر می‌کنم. طلا و نقره با آدم آمدند و ثابت هم شد از کانی‌های زمین نیستند. وقتی همه‌چیز از طلا باشد، چه خواهد ارزید؟ پس طلادوستان باید سراپای مرا از طلا بگیرند. عجیب است از کلمات من یأس و اندوه برداشت می‌کنند. چاره‌ای هم نیست. فعلاً باید زیست.

✔️ سعید حیدری از رسالۀ دکتری‌اش گزارشی نوشته بود با مضمون حذف مکان و زمان در زیست شهری. آن شب ساناز کوشید اثبات کند زندگی در فلان‌جای شهر آدم‌های نسبتاً بهتری را گردت تجمیع می‌کند و این موجب کم‌آزاری و آسایش بیشتر آدمی‌ست. همسایه‌های ما نتوانستند نخاله‌بازیِ همسایۀ پایینی‌مان را جمع کنند و خفه‌خون گرفتند و چپیدند در سوراخ‌شان. همین بی‌زمانی و بی‌مکانی و البته بی‌هویتیِ حاکم بر شهر را برایش گفتم. اگر شما جایی را می‌شناسید که آرامشش را خودخواهی و نقاب‌زنیِ باکلاسانش بر هم نمی‌زند، معرفی کنید. از بی‌هویتی هر چه بگویید کم گفته‌اید.

◀️ حتماً با املاء ظلم و جور فاصلۀ زیادی داریم. روز خوش و کیفِ کوک‌مان است. هنوز مانده تا همه برهنه شوند. مانده تا فرشتگان عذاب را نیز به لواط بخوانند. ذهن‌هایی که سیاست‌زده و غرق در جوّ هجمه‌های علیهِ خود و ایدئولوژی‌شان شده‌اند، مخاطبِ هیچ‌کدام از این واژگان نیستند. گرامی‌ترین نامه‌ها نامه‌هایی‌ست که به کسی نوشته نمی‌شود.