آدمیزاد هر قدر بالاتر می‌رود تنهاتر می‌شود، بیشتر دیده می‌شود و کمتر فهمیده می‌شود. درست مانند عقابی که از روی زمین برمی‌خیزد و آن‌قدر بالا می‌رود تا کلاه‌ها از تماشایش بیفتد و گردن‌ها از تعقیبش بشکند و چشم‌ها از شدت نور نیلی آسمان و درخشش خورشید، مات و کور شود. بعد از کوری نوبت دهان‌ها می‌شود که شروع به توصیف خودشان بکنند. هر کس خورشید را توصیف کند و بستاید و نکوهش کند، تنها از درون خودش خبر می‌دهد. خورشید را فقط خورشید می‌شناسد و عقابِ خال‌شده بر نیلیِ سپهر را، در آن تنهایی مرتفع، در آن برج بی‌بارو، در آن ستیغ بی‌دامنه، حتی خود عقاب نیز نخواهد شناخت. در آن بی‌وزنی و بی‌قیدی که مقید به بی‌وزنی و بی‌قیدی هم نیست، این روح انسان که هیچ تعلقی به زمین و رنگ‌ها و ننگ‌هایش ندارد، مجبور است برای قدری آب و دانه و خانه‌ای موقت، سری هم به زمین بزند. بی‌خبر از آن‌که رزق و وعده‌های دیگر همه در آسمانند. و این سرزدن آغاز تعلق‌هاست.

حافظه همیشه هم چیز خوبی نیست. درست است که آدمی آن‌چه را اختیار می‌کند از پسِ ذهنش با قالبی که از پیش تدارک دیده به چشم‌برهم‌زدنی حاضر می‌کند، همیشه هم اختیار به دست انسان نیست. چیزهایی هست که یواشکی در پستوی مغز انبار کرده و لای هزار طاقه پارچه‌های نفیس گمش کرده. گویی از آن‌ها می‌گریزد. گویی آن‌ها را در شأن خود نمی‌داند. مثل پینه‌دوزی که پادشاه شده باشد و نخواهد کسی از گذشته‌اش چیزی دریابد. مثل دریایی که از سرمای کوهستان‌های یخ‌زده آمده باشد و مدام خروش کند که مبادا کسی یقه‌اش را بگیرد که «یادت هست آن جهان یخ‌زده و شگفت چه حال و هوایی داشت؟» نه! من به اندازه کافی درون خودم از آن کوهستان‌ها در ضمیر و ذهنم دارم و نیازی نیست شما مرا به یاد آن‌ها بیندازید.

آدمیزاد خیلی پیچیده است. با چهار تا جمله و کلمه نمی‌شود تحلیلش کرد. می‌شود، ولی نتیجه‌اش می‌شود همین آدم‌های قالبی: این‌ها این‌طورند و آن‌ها آن‌طور. جبهه می‌بندند و صف می‌کشند و هر کسی را می‌چینند پشت فلان صف و خلاص. خیلی‌ها هم باورشان می‌شود واقعاً چنین آدمی هستند و واقعاً در فلان صف قرار دارند. بعد ناگهان احساس غربت می‌کنند. حکایت همان مرید است که از توهین به استادش هزار شور برآورد و استاد آرام‌اش کرد که نه اینم و نه آن، من این‌همه نیستم. این بی رنگ و بی نشان که منم و کسی مرا آن‌گونه که منم درنخواهد یافت. غصه‌ی صف‌ها و برچسب‌ها را نخور. هیچ‌کدام مبنای داوری تو نخواهند بود.