روایت می‌کنم

▪️ «جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی نی‌ام.» بیهقی این جملات را از زبان حسنک وزیر می‌نویسد و من هنوز معتقدم قوی‌ترین فردِ جهان فردِ راوی‌ست. آن‌که قلم به دست دارد و و کلمه‌ای می‌نویسد قافیه را برده است و هر کس با هر حشمت و سطوت و شوکتی که می‌خواهد داشته باشد نمی‌تواند حریف او باشد. موبدانِ خسروِ اول، ملقب به انوشه‌روان و دادگر، مدت‌ها با این عناوین کوشیدند او را از قتلِ بزرگی که انجام داده بود مبرا کنند، ولی چهارصد سال بعد، شاعری از توس در کنجی نشست و نقل کرد در یک شب او تمام مزدکیان را به باغش دعوت کرد و آن‌ها را مانندِ درختی کاشت، اما از سر. جنگ ها بر سرِ همین روایت‌هاست. سویی در کتبِ حدیثی از قول رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله جا می‌کنند که من در زمان پادشاهی دادگر متولد شدم تا سرپوشی بر جنایت خسروِ ساسانی بگذارند. اما پری‌رو تابِ مستوری ندارد و خورشید همیشه پشتِ ابر نمی‌ماند.

▪️ این است که اخوان ثالث دست از روایت‌های این و آن برمی‌دارد و خوانِ هشتم را خودش روایت می‌کند؛ چون می‌بیند دیگر به هیچ راوی و روایتی نمی‌توان دل بست. اما این روایت دیگر روایت فتح‌ها و فیروزی‌ها و برتری‌ها و غلبه‌ها نیست، روایتِ مرگِ رستم است آن هم به دستِ نابرادرمردش؛ شغاد. اکنون با قصۀ بیهقی درمی‌یابیم قرمطی و بددین خواندنِ حسنک، اگر هم اساس و اصلی داشته باشد، دستاویزی بوده برای حفظِ قدرتِ مسعود غزنوی. مزدک بددین است، درست، ولی این بددینی برای شاهی که می‌خواهد قدرت را در دستِ خود داشته باشد و نمی‌خواهد به منافع خودش و طبقاتِ جامعه‌اش ثلمه‌ای وارد شود زیانی نمی‌رساند. زیانِ مزدک از دین نیست، از تمنایی‌ست که دارد. او می‌گوید چرا همه‌چیز در دستانِ شاه باید باشد؟ آیا چنین کسی در هر نظامی نباید بمیرد؟ چرا باید کسی که می‌خواهد سهمی از قدرت و امکانات داشته باشد زنده بماند؟ چرا کسی که می‌خواهد با دین شاه را نامشروع جلوه بدهد حقّ حیات داشته باشد؟

▪️ من نه طرفدارِ مزدکم، نه حلاج، نه شیخ اشراق، نه رستمِ دستان. تنها طرفِ حقم، اگر درست تشخیصش بدهم. قلم به دست گرفته‌ام و بر حسینِ علی علیهماالسلام می‌گریانمش. جرمِ ابراهیم علیه‌السلام چه بود که در آتش انداختندش؟ همین دعوت به خدای یگانه؟ نه. هر کس بخواهد ساختارهای موجود را بر هم بزند، تنها نصیبش مرگ است. و چقدر این‌ها احمقند. قهرمانانی که از حکومت‌ها بزرگ‌تر می‌شوند نیز در این قاعده‌اند. تو عابدی همچون من را که امامِ فرشتگان در آسمان‌هایم و همه به من التماس دعا می‌گویند و پشتِ سرم نماز می‌خوانند، رها کرده‌ای و از فرشتگانت می‌خواهی بر آدمی سجده کنند که از مشتی گِل ساخته شده و حتی به حرفِ تو نیز گوش نمی‌دهد؟ به عزت و جلالت سوگند نمی‌گذارم نظمِ موجود را بر هم بزنی.

▪️ باشد ابلیس. تو کارت را بکن. من نیز به نون و قلم و سطرهای نوشته‌ها سوگند می‌خورم و روایتِ وجود را در کتابم می‌نگارم. خوانندگان بخوانند و خودشان حق را بیابند. تا کجا می‌خواهی در هزارتوی تاریکی‌ها و شبهه‌ها و نسبیت‌ها وول بخوری؟ من قوی‌تر از چیزی هستم که تو بتوانی تصورش را بکنی: من راوی‌ام.

زنده باد خدای مرده

🔺 از حضورِ آخرین امام در میانِ مردمان بیش از هزار سال می‌گذرد و از آخرین پیامبر نزدیک به پانزده قرن. دیگر هر چه هست کاغذهایی‌ست و روایت‌هایی. بعد از آن‌همه پیامبر و امام، اکنون نوبت به دینی رسیده که تمامِ روی زمین و آسمان و زیر زمین و عمق دریاها را فراگرفته و هر کسی به اندازه‌ای به آن ایمان آورده و در کارِ پیروی از او قدم برداشته است.

🔹 نام این دین تجدد است یا مدرنیته یا هر چیز دیگری آن‌قدری مهم نیست، مهم این است که مبدأ این دین و پیامبر اصلی‌اش هنوز بعد از چهار سده روشن نیست؛ اما آن‌چه روشن است آثار این دین است. حتی به نظر می‌رسد مبانی این دین نیز بر اساس منافع و زیان‌هایی‌ست که برای انسان‌های قدرتمندتر داشته و دارد و خواهد داشت. هر آن ممکن است این مبانی و قوانین به خاطر سودها و زیان‌های بشری دگرگون شود. چون در این دین اساس انسان است و هر چیزی در نسبت با خواسته‌ها و منافع انسان ساخته می‌شود.

🔺 چرا چنین دینی فراگیر نشود در جهانی که هر کسی تنها در پیِ خواسته‌های خود است و خدا تا جایی خوب است که مزاحمتی برای منافعِ «من» ایجاد نکند؟ مردم هنوز بندگانِ دنیایند و اگر پایش بیفتد، امام حسین علیه‌السلام را که سهل است، خودِ خدا را هم می‌کشند. و مگر نگفتند خدا مُرد؟ حتی همان زمانِ پیامبران و امامان هم خدا مرده بود و پیامبران و امامان را از آن رو می‌کشتند که از سوی خدای مرده می‌آمدند.

🔹 مادری که مرده است و جنینی زنده در بطنِ او رشد می‌کند تا در نهایت از او زاده شود و بدونِ هیچ سرپرست و نگهدارنده‌ای خودش خودش را تیمار و نگهداری کند. مگر نمرود این‌چنین بزرگ نشد؟ از آسیبِ موجی هولناک رَست و تنها زندۀ کشتیِ طوفان‌زده همان طفلِ شیرخواری بود که طبیعت از او پرستاری کرد. جهان به شکلی کاملاً تصادفی او را در خود پرورد و «آخر آن نور تجلی دود شد / آن یتیمِ بی‌گنه نمرود شد.»

🔺 قطعاً خداشدن و خدایی‌کردن چیزی‌ست که در نهادِ ما تعبیه شده است. در مکتوباتِ کهنِ آخرین امامانِ زمین درباره خداشدنِ آدمی و بهشتِ زمینی مطالبِ قابل توجهی دیده می‌شود. در آیینِ اومانیستی و خودبنیادی نیز چیزهایی مشابهِ آن دیده می‌شود. مسئله این است که مسیرِ خداشدن از دستورهای خداست یا خود؟

🔹 برای کسانی که در پیِ پاسخ به چراییِ ایجادِ دینِ تجدد و خودبنیادی‌اند، من غرق در حیرتم. چگونه از مردمانی که در فاصلۀ سپیده صبح تا طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشتند نباید انتظار داشت دینِ «خود» و دینِ «من» را رسمیت ندهند؟ عجیب این نیست که امروز همه کم و بیش بر دینِ خودبنیادی و خودخواستگی زندگی می‌کنند، عجیب این است که هنوز عده‌ای هستند که بر مبنای آیین خدایی زندگی می‌کنند که شواهد نشان می‌دهد مرده است!

علم خواص و اسرار حروف

❇️ شاخه‌ای از سیمیا علم خواص و اسرار حروف نام دارد. مدعیان وقوف بر این علم برای حروف طبایع آتشی، هوایی، آبی و خاکی قائل‌اند و چون اسماء مرکب از حروف است، همین طبایع و اسرار را در اسماء جاری می‌دانستند و مدعی بودند که به وسیله حروف و اسماء می‌توان در عالم طبیعت تصرف کرد. از صاحب‌نظران اولیه این علم می‌توان به ابن‌عربی و بونی اشاره نمود (مصاحب، دائرةالمعارف، ١٤١۹)

❇️ مبنای این علم به استفاده از حروف و قواعد ریاضی‌ست. همچنین در آن تأثیراتی از علم نجوم مشاهده می‌شود. البته در برخی از آثار که در این علم تألیف شده تأثیراتی از ستاره‌پرستی دوران باستان مشاهده می‌شود. برای نمونه در کتاب سفر جفر تألیف محمدحسین اخلاطی از انواع طلسم، اعتقاد به شعور و حس برای ستارگان و حتی تقاضای استجابت دعا از سیارات و اجرام آسمانی دیده می‌شود. برای نمونه بخشی از دعوت زهره را از این کتاب نقل می‌کنیم: «يا ذاکر يا هادى ... العاقله ناهيده الكريمه استعجبنی دعایی بحق محمد امین ...» (اخلاطی ، ۱۳۸۹: ۱۱۹)

📚

مقاله شیخ بهایی و علوم غریبه، یعقوب محمدی فر/فرهاد ایمنی

تعریف و پیشینه علوم غریبه

🔹 علوم غریبه به دانش‌هایی اطلاق می‌شود که موضوع آن‌ها نیروهای فوق طبیعی مکتوم یا اسرارآمیز است، مانند علوم سحر، جفر، تسخیر ارواح، تسخیر جن و علوم خمسه محتجبه (= كيميا، ليميا، هیمیا, سیمیا و ریمیا). اهداف این علوم آگاهی‌یافتن از کم و کیف استعدادهایی‌ست که نفوس بشری به واسطه آن‌ها برای تأثیر نهادن در عالم عناصر توانا می‌شوند.

🔹 این دانش‌ها در روزگاران پیشین در میان مردم مصر و بابل از قبیل سریانیان و کلدانیان و قبطیان تا پیش از ظهور حضرت موسی علیه‌السلام، سخت متداول و مرسوم بوده و در این باب آثاری نیز از آن زمان‌ها بر جای مانده است، اما به دلیل مخالفت دین اسلام با برخی از این دانش‌ها، فقط اندکی از آن آثار به دست مسلمانان به زبان عربی ترجمه شده است.

📚

مقاله خاقانی و علوم غریبه، عباس ماهیار

رنج در گنج‌خانه

امروز برای یافتن فهرست نسخه‌های خطی بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه‌مان. قفسه‌های کتاب و دانشنامه‌ها و فرهنگ‌ها و هزاران کتاب دیگر را دیدم. باز مانند دیوانه‌ها مرغ روحم قصدِ آن روزها را کرد. با تمامِ ناسزاهایی که گاه و بی‌گاه به دانشگاه می‌دهم، جدا از هر ماهیتی که دانشگاه دارد، به خاطر همین کتابخانه‌اش دوست دارم حداقل چند سال مداوم در میان همان قفسه‌ها بمانم.

اما دیگر روزگار مرا در خود گرفته و نمی‌گذارد رؤیاهای کودکانه‌ام رنگ و رونقی بگیرد. شاید چیزی که در نظر من جذاب و خواستنی می‌آید، کمکی به مسیر ابدیتم نکند. نمی‌دانم. تنها با همین چیزها خودم را تسکین می‌دهم. من تشنۀ دیدن و خواندن و اندیشیدن و نوشتنم. و هر چه خالی می‌کنم، باز نمی‌شود. امیدم به آن فرشته‌ای‌ست که در گور برانگیخته می‌شود و مرا تا روز قیامت آموزش می‌دهد. اما مگر من عالمم؟ چقدر گفتنِ این چیزها هم دردآورد است.

کانایانِ ژرف

با این خلق ماجرایی دارم. با این دلِ دیوانه قصه‌ای دارم. وقتی پیوندم را با همه‌کس و همه‌چیز می‌گسلم، می‌بینم چقدر این پیوندها و پیوست‌ها پوچ و بی‌مغز بوده. می‌بینم آن‌چه قرآن از فنای همه‌چیز و بقای وجه رب می‌گوید عیناً منم. منم که مانده‌ام و تمامِ چیزهایی که گمان می‌کردم درونش برای من سودی و آورده‌ای دارد نابودند. منم که تا همیشه هستم و هر چیزی که از آن آویزان بوده‌ام و به آن امیدی داشته‌ام تنها توهمی گذرا بوده. این چه حالِ عجیبی‌ست که من از پدر و مادر و برادر و خانواده و دوستان و رئیس و همکار و دیگران به‌کل بریده‌ام و باز هستم! هستم و نفس می‌کشم. عجیب است که هنوز زنده‌ام. انگار این‌ها از ابتدا نبوده‌اند. پس چرا هستند؟ آیا این سراب بیابان است؟ مهم‌ترین کتابی که در طول این سال‌ها نوشته شده و من خوانده‌ام کویر شریعتی‌ست.

من این حرف‌ها را تنها با دیوار می‌توانم بزنم. می‌دانم که سال‌هاست از این حرف‌ها می‌زنم و سودی برایم نداشته، ولی مگر دیگران برای من سودی داشته‌اند که اکنون بخواهم از آن‌ها چیزی بگویم؟ مرگِ محمدیوسف گرچه قرار بود مرا از این وابستگی‌ها بیرون بیاورد، و زخمی بود بر جدارِ جانم، آن نعمتِ بزرگ نیز مرا به خود نیاورد. تا کجا باید باور نکنم تمامِ هستی وهمی و خیالی بیش نیست؟ تجربه‌های بزرگ دیگران را همیشه باید زیست کنیم. کجا قدرِ اندوهم را خواهند دانست؟ در این شهرِ خالی از مهر و دوستی، در این سرای بی‌کسی و بی‌صاحبی و رهایی، در این دهرِ سودمدار و نفع‌محور، من آن تنها تنی که گردِ تابوتِ تو یاسبوح می‌گوید، سخن از روح می‌گوید. از این زندان جانم بسیار شادتر از بزمِ جانوارانم. این خلقی که من دیدم از کنهِ پرستش بی‌خبرند. حدیث معرفت و سخن مهربانی خداوند را به هیچ‌جایشان نگرفته‌اند. خودشان خدای خودشانند.

چهارسو را آوردم و مغزیِ درِ اتاق بزرگم را برعکس کردم تا از داخل قفل شود. علی جعفری را در طبقه دو رها کردم و آمدم در اتاق. در را از داخل قفل کردم. حالا هیچ چیزی نیست. همه‌چیز بر وفقِ مراد است. می‌شود هزار کار کرد. سه‌شنبه را از این بابت دوست دارم که کسی مزاحم احوال و افکارم نمی‌شود. این منم که از فقرِ درونم به این بیرونیان پناه می‌برم. ناگهان در یک ظرف زمانی کوچک تمامِ بستگی‌ها بر هوا می‌شود. من که اهل مدارایم، به‌آنی مدارم جزغاله می‌شود و در فضایی بی‌وصف و بی‌انگاره و بی‌اندازه و بی‌چون معلق و معطل می‌لنگم. ولی این جماعت اگر می‌دانستند خوانِ هشتم را من روایت خواهم کرد، هرگز جز قبول و پذیرش و ارادت چیزی در پای من نمی‌انداختند. آن‌که منکوبِ تاریخ است همین کانایانِ ژرف‌اند. اگر می‌دانستند آن‌که قلم در دست دارد و روایت می‌کند حیثیت‌شان را به باد خواهد داد، تمامِ استخوان‌هایشان می‌لرزید. چه خوب است که نمی‌دانند و چه بد است که نمی‌دانند!

برای بی‌هویتی‌های زبان فارسی

حدود شش سال پیش، سرِ کلاس می‌دیدم دانش‌آموزان عِرقی به زبان فارسی ندارند و در دفترِ دبیران نیز می‌شنیدم معلمان دانش و دفاعی برابرِ اصلِ هویت‌شان ندارند به کنار، بلکه آن را تمسخر و تحقیر هم می‌کنند. در همین حین می‌دیدم در کتاب‌های رسمی و نوشته‌های فضای مجازی عزمی برای درست‌نویسی «خط فارسی» نیست. با استادان که مشورت می‌کردم، اغلب‌شان درباره نحوِ زبان نگرانیِ خاصی نداشتند، ولی از سرنوشتِ خط فارسی بیم‌ناک بودند.

واقعاً خطّ فارسی چه اهمیتی دارد؟ از آن مهم‌تر، خودِ زبانِ فارسی به چه کار می‌آید و چرا برای آن باید کاری کرد؟ من نمی‌‌خواهم شما را به حرف‌های رهبر در این مورد و اهتمام ایشان به زبان و ادبیات فارسی ارجاع بدهم. از سرنوشتِ خط و زبان فارسی در هند و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان و دیگر نقاط نیز سخنی نمی‌گویم؛ آن نقشه‌های دقیق استعمار که برخی شد و برخی نگرفت. حتی این را هم نمی‌گویم صحبتِ تغییرِ خط فارسی چه قبل از انقلاب و چه پس از انقلاب بسیار جدی و مسئله‌برانگیز بود و هست. عجیب‌تر این‌که اصلاً به این سو نیز نمی‌روم که بخشِ بزرگی از میراثِ فرهنگی و معنویِ بشری به خط فارسی و به نامِ بزرگانی چون فردوسی و نظامی و مولوی و سعدی و حافظ و این و آن و مانندهایشان است. به جانِ خودم از تاریخ تمدن ویل دورانت و ممیزِ تمدن بودنِ زبان و خط نیز کلمه‌ای نمی‌گویم. فقط می‌پرسم ایرانی‌بودن یعنی چه؟ در یک کلام: زبان فارسی و خط فارسی. ایران مجموعه‌ای از انسان‌هایی‌ست که با زبان فارسی با هم سخن می‌گویند و به خط فارسی می‌نویسند. به نظرم مسئله روشن‌تر از خورشید در آسمان است.

آن‌گونه که استادان زبان فارسی فرموده‌اند، در بابِ خودِ زبانِ فارسی آن‌قدری نگرانی نیست؛ چرا که تا گویندگانی مانندِ بیهقی و فردوسی و شاعران و نویسندگانِ معنوی و فرهنگیِ فارسی‌نویس هستند، زبانِ فارسی هم هست. البته خیلی هم نباید خیال‌مان راحت باشد، چون ممکن است آن‌قدر به زبان‌های دیگر ترجمه بشوند که مثلاً مانند لاتین‌نویسان و یونانی‌زبان‌ها نیازی به اصلِ زبان‌شان حس نشود! ولی به هر حال خطرش دورتر است. آن‌چه ترسناک است خطّ فارسی‌ست. خطّ فارسی خودش استعدادِ چندگونه‌نویسی را دارد و این موضوع مزایا و مع‌الاسف معایبی دارد.

می‌دانید که خط چون صورت نوشتاری زبان است، در همه‌جای دنیا دیرتر تغییر می‌کند و تقریباً همۀ زبان‌های زندۀ دنیا همان‌گونه که نوشته می‌شوند خوانده نمی‌شوند. مثال‌هایش از حوصلۀ این مقال بیرون است. طبیعی هم هست، چون خط و حتی خودِ زبان نشانه و قرارداد است. برای نمونه واژۀ خواهر در فارسی و Knife انگلیسی را عجالتاً از بنده بپذیرید. امروز شاهدیم در نوشته‌های مجازی و گاه رسمی کارهایی با خط فارسی می‌شود که یک تهدید بزرگ را پیش چشم ما می‌آورد: گسست فرهنگی.

اگر با این کارها ما نتوانیم متنِ ده سال و صد سال و هزار سال پیش‌مان را بخوانیم، فاتحۀ دانش و تمدن و فرهنگ‌مان خوانده است خدای‌نکرده. ویژگیِ شگفتِ خط و زبان فارسی در همین بود که فردوسیِ هزار سالِ پیش را می‌توانیم بخوانیم. انگلیسیِ چهارصد سال پیشِ شکسپیر برای خودِ انگلیسی‌ها خواندنی نیست و چهار باری ترجمه شده! این‌که چرا فارسی این ویژگی را دارد و بد است یا خوب است، خودش مبحثی جداست؛ اکنون سخن بر سرِ این است که دانش‌آموز این نکات را نمی‌داند، چون معلمش روشن‌گری نمی‌کند و این معلم نیز جرمی ندارد، چون عِرق و دانش و مهارتی در این زمینه به او ارائه نشده است.

حال ما باید چه کنیم؟ خیلی موجز، بسنجیم که برای افزایشِ مهارت و دانش و دلبستگیِ دانش‌آموز و معلمِ زبان و ادبیات فارسی چه کارهایی می‌شود کرد. اگر با جشنواره می‌شود، اگر با دوره‌ها می‌شود، اگر با تولیدِ محتوا می‌شود، اگر با هر چیزی می‌شود، اندیشه‌ورزان را جمع کنیم تا در این باب سقفی بگشایند و طرحی نو دراندازند. بدونِ تعصب باید عرض کنم که احتمالاً این معضل با روندِ تحصیلاتِ تکمیلیِ معلمان و تزریقِ دبیرانِ باسوادتر در آینده کمرنگ‌تر شود، ولی به خاطر اهمیتِ این موضوع در هویتِ ایرانی‌اسلامی‌مان، باید در فهرست دغدغه‌های بزرگ‌مان حاضر باشد.

کلافِ ژرفا

در اتابکی که من از بدوِ تولد درونش بودم تا بیست و دو سالگی، از ابتدای کوچه ما تا انتهایش تقریباً تمام استان‌های کشور بودند! ساده‌ترین چیزها این‌ها را به جان هم می‌انداخت. یکی انگور می‌گفت و یکی عنب و یکی ازم و یکی استافیل. تحصیل‌کرده‌هایی از سراسر کشور برای روزی‌خوری در این شهرِ بی در و بی پیکر جمع شده‌اند و زبان هم را نمی‌فهمند. اخلاق و آدابِ گاهم تضاد دارند. انگار می‌کنند یکی از همین دور و بری‌ها حق‌شان را خورده و خانه و خودرویی را که باید او سوارش باشد، این مردک سوار شده. و هزاران اطوار و اشکالِ مانند این. واقعاً در چنین حال و هوایی چگونه می‌شود انتظار کار منسجم و درست را داشت؟

البته که ما همیشه دنبال مشکلات سر از جاهای عجیب و غریبی درمی‌آوریم که ساده‌تر از این هم می‌شد حلش کرد. راستش من پس از چند سالی تنفس در بعضی فضاهای فرهنگی کشور دریافتم ما چون مانندِ دیگر نقاطِ جهان زندگی‌مان بر مدارِ سرمایه و پول و اقتصاد است، طبیعی‌ست فرهنگ‌مان هم بر همان مدار باشد و به بیانِ صریح‌تر، فرهنگ سرریز و اضافه و ملیجکِ اقتصاد است، نه این‌که اقتصاد از فرهنگ مهم‌تر باشد. اقتصاد اصل است و مادی‌گری تمامِ حقیقت و بودِ ماست و هر چیزی اگر در مدارِ او تعریف بشود معنامند می‌شود. اما در دینی که خدا به پیامبرانش آموزش داد فرهنگ و حقیقت همه‌چیزِ هستی‌ست و هر چیزی تا زمانی که در خدمت او باشد ارزشمند و باقی‌ست. ما در غوطۀ فنای خود مدام به هر فانی و میرنده‌ای چنگ می‌زنیم و بیشتر و بیشتر در ورطۀ هلاک می‌افتیم.

با تمام این تفصیل‌ها من می‌گویم تنها راه بر هم زدم زمینِ بازی‌ست؛ کاری که مردانی آغازش کردند و در نطفه از ضربان افتاد. ایستادن در برابر تمام دنیای ماده‌پرستان روشن است که شعله‌های دشمنی را تا آسمان‌ها خواهد برد. اول و آخر، دیر یا زود این جنگِ جهان‌سوز درخواهدگرفت؛ چون نظمِ اکنونِ جهان نسبتی با نظمِ خدایی ندارد. این مبارزه باور می‌خواهد تا پول. چقدر گفتنِ این حرف‌ها دشوار است. پول اگر خرجِ این باور شود، مانا و نامیراست و اگر باور خرجِ پول‌سازی شود، میرنده و نامانا. اما یک چیز را نگفتم، آن هم بی‌صاحبی‌ست. این دین و فرهنگی که از آن دم می‌زنم، صاحب و کاره‌ای دارد و او در غیبت است و ما سرِ کلافِ جهان را گم کرده‌ایم.

خواب‌های واقعی

🔺 افسوس که این خواب‌ها واقعی‌ست و آن‌چه ما واقعی می‌دانیم خواب و موهوم است. مردی را می‌شناختم که سال‌ها نخوابیده بود. کیلومترها راه رفته بود تا خسته شود و بتواند گوشه‌ای از شدت کوفتگی غش کند. بی‌فایده بود. تمام شب، تمام روز، تمام هفته، تمام ماه، تمام سال‌ها بیدار بود. برای او دیگر این فریب روز و شب رنگی نداشت، ولی در عوض، هیچ‌وقت نمی‌توانست خواب ببیند و برخیزد بگوید خواب بوده و باز به همان زندگی پیشین ادامه بدهد.

🔸 تو همان جایی می‌روی که خواب‌ها می‌برندت. اصلاً تو همان جایی و این جایی که الآن هستی مقصد و مأوای تو نیست. تو در این تن، در این لباس، در این کفش، در این محل کار، در این خودرو، در این خانه، در این شهر و روستا و بیابان و کوه و دشت مقیم نخواهی شد. اگر در قصری یا در بیغوله یا در سمت مدیر یا در جایگاه فرزند و پدر و مادر، آنجا نمی‌مانی. تو اگر حساب بانکی‌ات سراسر صفرهای آن‌چنانی‌ست یا شپش در جیبت شش قاب بازی می‌کند یا چندین نفر برایت خم و راست می‌شوند یا مجبوری برای تعدادی انسان معلوم‌الحال رکوع و سجده کنی، بدان که هیچ‌کدام از این‌ها نخواهی بود و نخواهی ماند.

🔻 صبور باش. عمر این دنیای تو تمام شده است. این را زمانی ادراک خواهی کرد که به عمر گذشته‌ات بنگری. حتی یک چشم بر هم زدن هم نبوده. عمر رفته است و عمل تو مانده. عمر رفته و اخلاق و روش زندگی‌ات مانده. عمر رفته و خواب‌های روحت مانده. همین‌ها تا ابد تویی. تو تنها همین عمل و خلق و خو و خواب و خیالاتی. پولت رفته، ولی روش رفتار تو با پول مانده. چیزها رفته و روش‌ها مانده. اگر تمام عمرت را برای ادراک این امور بگذاری و برایش هزینه‌های فراوان بدهی، بدان که نه‌تنها زیان نکرده‌ای، بلکه تنها برندهٔ جهان تویی.

خلود در خلأِ عدمی

چگونه می‌توان کسی را که در پی پیروزی نیست شکست داد؟ روز اولی که در دفتر بذری بودم، بی‌اعتنا به سؤال‌هایش گفتم دعواها زیاد است. کمی بعد فهمیدم نامه‌ام را امضاء نکرده. رفقا پیگیر شدند و گفتند فرزندش بیمار لاعلاج است و مغزش سر جایش نیست. امضاء کرد. گفته بود انگیزه کار کردن ندارد. درست گفته بود. من هنوز همانم. آن‌که بخواهد کاری کند راهش را خواهد یافت. بهانه‌ای پذیرفته نیست. به این نقطهٔ شب که می‌رسم می‌بینم هیچ چیزی در این هستی نمی‌خواهم. تنها می‌خواهم کلمه‌ای باشم که برابر اندوه عزیزانم تسلیتی باشد. جویای حقم، ولی می‌دانم حق مرا زائل خواهد کرد. نیامدم بر شما و بر هر کس و چیز دیگری برتری بیابم.

نه! دروغ است. من شیفتهٔ برتری و یکه‌بزن بودنم. دوست دارم همه مرا تأیید کنند و برابر دانش و ادراکم سرِ تسلیم فروبیاورند. وقتی از محمود عزیزم می‌باختم دستهٔ بازی را می‌شکستم. اگر وارد هیچ بازی و آوردگاهی نمی‌شوم، دلیلش احتمال باختن است. احتمال موفق‌نشدن است. ولی اکنون که می‌نویسم حال خوبی دارم. حالا که خودم را شرح می‌دهم می‌دانم این واقعیت است. سخت است همرنگ جماعت شدن. سخت است کار خود را از دست دادن. می‌ترسم باز با خودرو آوارهٔ خیابان‌ها بشوم. وگرنه در یک نقطهٔ من هم دغدغه‌ای نیست. دغدغه‌ام نوشتن است و این محصول زندگی من است. از میان مهارت‌های انسانی این تنها توانایی شکسته‌بستهٔ من است. تدریس هم بلدم، ولی وقتی برای آن نگذاشته‌ام. به جان نازکت قسم که فقط وقتی می‌خوانم و می‌نویسم احساس فایده می‌کنم.

من این احساس عجیب را نمی‌توانم با کسی در میان بگذارم. انگار می‌کنم در نوشتن به جانم وحی می‌شود. همه چیزهایی که برای شما و خودم در طول روز ارزشی دارد، در شب‌نویسی رنگ می‌بازد. سجاد می‌گفت سیاهه زیاد بنویس. من می‌دانم چیزی از میان نمی‌رود، ولی باز دنبال جاودانگی‌ام. جاودانگی بزرگ‌ترین قدرت ممکن است. برای من که شیفتهٔ برتری‌ام، هرچند ظاهرم این‌چنین نمی‌نماید، حدّ نامحدود برتری جاودانگی‌ست. خلود در خلأِ عدمی که سابق بر وجود است. من متعلق به همان بی‌تعلقی و نامتعلق‌خانه‌ام. به جان خودم که این‌ها اباطیل نیست. طفلی دیدم که هنگام خوردن ترشی می‌گفت ترسیدم. او هنوز از عهدهٔ تفکیک حالات اسفل وجودش برنمی‌آید. ما نیز هنگام روبرویی با احوالات عِلوی و برتر روحانی نمی‌توانیم آن‌ها را درست ادا کنیم. سخنی مجازگونه و کلی بر زبان می‌آوریم که ازایی در جهان محسوسات داشته باشد.

سخت دلتنگم از این زندان. باورم نمی‌شود چهار دهه در این زندان زیسته‌ام. کافی‌ست یا هنوز هم باید بنویسم؟ چقدر مشتاق نبودنم.