ماه همیشگی آسمان من

همیشه در آغوش منی. همهٔ وجود منی. تو تمام دارایی منی. هرگز فراموش نمی‌شوی. هرگز از من جدا نخواهی شد. هیچ‌کس این جملات را که در هق‌هق نیمه‌شبان رقم زدم درنخواهدیافت. به این جماعتی که به من می‌گویند داری بابا می‌شوی هیچ نمی‌توانم بگویم. من سه سال و نیم پیش بابای محمدیوسف شدم و این‌ها تو را نبوده و معدوم می‌گیرند. رهایشان کن فرزندم. بیا ترک کنیم این قوم را که تنها مرا شکستند و باز منتظر بودند با آن‌ها بخندم. خندیدم و دویدم تا به تو برسم و در شب میلاد خواهرت تا صبح گریه کنم. تو همه‌چیز منی. تو جان منی. دردت به جانم عزیز دل من...

پنج سال گذشت

عجیباً غریبا. امروز سالروز دفن محمود من است. چهارشنبه هم دومین سالگرد پرواز محمدیوسفم. نمی‌دانم این کدام بیماری‌ست که می‌خواهم به همان روز برگردم و باز همان چیزها را ببینم و عملی بهتر داشته باشم؟ چون می‌دانم پیشِ روی مرگ نمی‌توانم بایستم و تنها باید با توکلی بیشتر و ارادتی بلندتر عزیزانم را به خاک بسپارم. چند عزیز دیگر را باید با همین دست‌هایی که دارم کلمات را می‌نگارم در بستر خاک جای بدهم؟

تنها از یک دیوانه برمی‌آید این‌گونه تماشای فراق کردن و امیدوار بودن. امیدوار به چه چیزی؟ امیدوار به این‌که شاید خداوند مرا در آغوش گرم خود بفشارد و به یک آن وجودم را از تمامِ نشدن‌ها و نداشتن‌ها خالی کند. بدن‌ها را بگذارید و روح‌ها را بر سرِ دست بگیرید و فریاد برآورید ای دریاهای خالی از موج! شما هر قدر خاموش‌تر و بی‌حرکت‌تر باشید، متعفن‌تر و بوگندوتر خواهید شد. لباس‌های علقه‌ها را بیرون بیاور پیش از آن‌که به‌قهر آن را از تو بستانند.

ممنونم که در تشییع پیکر عزیزانم حاضر بودید. این لطفِ شما هرگز از خاطرم نخواهد رفت. دنیا شادی ندارد. دنیا غم‌خانه‌ای‌ست که ما با توهمِ شادی‌ها آن را رنگ کرده‌ایم تا زمانی کوتاه در آن سر کنیم. بعد آن‌قدر این دروغ را باور کرده‌ایم که پنداشته‌ایم باید ماند. و وقتی نمی‌شود ماند، عجز و لابه می‌کنیم. دنیا شادی ندارد، وگرنه می‌گفتم در شادی‌هایتان جبران می‌کنم. غم‌ها و شادی‌هایش همه ابتلاست. همه آزمون است تا بدانی واکنش تو چیست. عصاره هر چه در دنیا پیش می‌آید همین است: واکنش تو.

و من دوست دارم به روز رفتنت بازگردم و با ایمانی بیشتر شانه‌ات را تکان بدهم: هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهادة ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمداً عبده و رسوله سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیاً امیرالمؤمنین و سید الوصیین و امام افترض الله طاعته علی العالمین...؟

قلابی به لبم

می‌دانستم به‌زودی آغوش مرا ترک می‌کنی، مگر آن‌که معجزه‌ای بشود و حدوث معجزه در این طبیعت مقتدر جز برای حجت روا نیست. بر من حجتی لازم نیست. با مادرت بارها از رهگذر بودن این دنیا حرف‌ها زده‌ایم و باور داریم در آن‌سو تو را به آغوش خواهیم کشید، اما در عودِ دلتنگی خیلی جگرمان می‌سوزد که نیستی. با دیدن عکست نمی‌توانیم بی‌قرارت نشویم. عکس اساساً موجود عجیبی‌ست. واقعاً کسانی که عکس و فیلم را اختراع کردند چه در سر داشتند؟ اگر همه‌اش از بیم فنا و معادناباوری بوده، جای تأمل‌ها دارد.

🔺 امشب در بازگشت به خانه پیچ رادیو باز بود و رادیو گفتگو برنامه‌ای با نام سوفیا پخش می‌کرد. سخن بر سر پدیدارشناسی هوسرل و جهان دیگر شاگردش، هایدگر، بود. دازاینِ هایدگری را آن چیزی گرفت که پس از انسان می‌ماند و شعری از حافظ را برای این معنی مناسب دید: مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد؛ چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم / دوران چو نقطه رَه به میانم نمی‌دهد.

🔺 دین اندیشه نیست. دین وحی است. نشاندنش در خانهٔ اندیشه است که ما را خیالاتی کرده. باور به معاد ما را در خانهٔ دین مقیم می‌کند و این اقامت دیگر سودای نگهداری چیزها از فنا ندارد. چون هیچ‌چیز نابود نمی‌شود و انسان ابدی‌ست. با تمام این‌ها ما چرا برای عمری که آنِ بعدش روشن نیست این‌همه چیز نگه می‌داریم: عکس، فیلم، یادگاری و بسیاری دیگر. من نمی‌دانم دازاین چیست، ولی اگر همانی باشد که سید موسی دیباج می‌گوید، سخت دست‌نیافتنی‌ست؛ ولی برای کسی که تکیه بر تعقل و تفکر دارد، نه کسی که آن را حجاب می‌بیند و می‌درد و بر این است که تمام بی‌نهایت سرای اوست.

🔻 و از این قبیل. گریه باید کرد. تو مناسبت خوبی برای این سوز و گدازی ماهی خاموش دریاهای من.

به بیابان بگریز ای پسرم

این آغوشِ همیشه باز و این چشمانِ همیشه مهربان در چنین روزی به زمین آمد؛ سه سال پیش درست در همین دوازده بهمن. الآن که به فیلم‌ها و عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌بینم همیشه با من حرف می‌زدی. همیشه منظورت را خیلی دقیق می‌رساندی. حالا هم داری با من حرف می‌زنی. شاید این حرف‌ها خیلی خریدار نداشته باشد. من اغلب طرفدارِ حرف‌های بدون مخاطب، حرف‌های بی‌طرفدار و خالی‌های خارج از دسترس بودم. این شد که طالبِ صحاری و بیابان‌ها شدم. در بیابان خانه‌ای هست که ذخیره هستی در آن زندگی می‌کند. آخرین بار، هنگامی که پدرش از دنیا می‌رفت، از پدر پرسید بعد از تو چه کار کنم. حدود پنج‌سالگی‌اش بود. پدر گفت به بیابان‌ها بگریز. امر واقع شده بود.

بله. فرمایش شما درست است. همه درست می‌گویند. این حرف‌ها خریداری ندارد. حرف باید علمی باشد. مستند باشد. مستدل باشد. کاربردی باشد. این‌که به من چنین القا شده و چنین دیده‌ام و چنین دریافته‌ام، در ساحت دانش امروزین چیز ارزنده‌ای نیست. اساساً آدمیزاد به‌ذات ارزشی ندارد. خیلی راحت یک فرشتهٔ آسمانی در همان پنج‌ماهگی توده می‌آید در گلویش و پزشکان می‌گویند اذیتش نکنید و تا جایی که جا دارد آزارش می‌دهند تا بمیرد. من واقفم به بی‌ارزشیِ این چیزها. از آن پنج سال تا این پنج ماه و دیگر پنج‌ها همه در نظرِ بشرِ فهمیده و پیشرفته و دانا و توانای معاصر جملگی فاقد ارزشند.

ولی خب من برای این ارزش‌سنج‌ها پشگلی هم ارزش قائل نیستم. با عکس تو مناجات می‌کنم. مدام می‌گویم تو چقدر ماهی. تو چقدر جذابی. من عاشق دقایقِ درنیافتنی‌ام. با من حرف بزن باز؛ با همان زبانی که شبیه زبان‌های آدم‌های ارزشی نیست.

گنج، در یاد پسرکم

زیباتر از چشم تو در عالم ندیدم

مشتاق اندوهم که از تو کم ندیدم

.

شادم که شد هرچند کوته مهربانی

از یاد مهرت هیچ‌گه جز غم ندیدم

.

من گنج عمرم با دو دستم خاک کردم

دریا ز دستم رفت و یک نم هم ندیدم

.

با هر که می‌گویم تو را گردم پشیمان

در خون دل هم‌خانه و همدم ندیدم

.

از خاک بیرون می‌کشم هر نیمه‌شب خود

چون خویش مرگی زادهٔ آدم ندیدم

.

.

مهر دو

آمرزشی برای آیندگان

آن‌قدر که هیچ‌چیز برای من مهم نیست، برای ساناز همه‌چیز مهم است. من اصلاً به این فکر هم نمی‌کنم اقوام مادرم از دویست کیلومتر آن‌طرف‌تر آمدند برای چهارمین سالگرد برادرم محمود و چند صد متر آن‌طرف‌تر نیامدند برای پسرم كه چند روز دیگر می‌شود یك سال كه نیست. من با دلم را با بی‌توقعی از هر كسی آرام نگه داشته‌ام و باز هیچ آرام نیست. انتقام از هیچ آفریده در سرم نیست. دروغ نباید بگویم. از كسانی كه این‌گونه مردمِ ما را گرفتار فشارهای روانی و اقتصادی و معیشتی كرده‌اند حتماً شاكی‌ام، ولی از این اطرافیان كه به هر دلیلی اعم از باران و باد و گرما و سرما و هر چه هست، نظری و گذری بر ما نكردند گله‌ای ندارم. برایم مهم نیست.

مهم این طفلِ رنج‌دیدۀ شانزده‌ماهه است كه نیست. دیگر باقی‌اش چه فرقی می‌كند. اگر آن‌شب به سیدامیر زنگ نزده بودم كه برای خاك‌سپاری پسركم چه آدابی باید به جا بیاورم و او به دوستانم نگفته بود، اطرافم خالی بود از این حجمِ دوستان؛ دوستانی كه مدام می‌گفتند چه كاری از ما برمی‌آید و كارهایی هم كردند و هنوز مقروضِ مسعودم؛ دوستانی كه واقعاً جز همین احوال‌پرسی‌های نومیدانه كاری از دست‌شان برنمی‌آید. سیدامیر زنگ می‌زد كه من پولی ندارم، ولی هر قدر پول بخواهی می‌توانم فراهم كنم. می‌گفت حدیث كساء بخوانید با هم. حق چیزی را هم ادا نكردیم.

طلبی ندارم. خواهشی ندارم. بدهكارم تا موی سر. اگر من بد نبودم، این جامعه و این شهر و این كشور و این جهان و این عالم این‌قدر بد نبود. اگر مایه‌ای از بدی در جهان است، عاملش و دلیلش و بنیانش منم. این من كه هزارجایی و هزار آویزه و وابسته و منگ و گرفتارِ هزاران درد گوناگون است، چگونه می‌تواند برای دیگران كاری هم بكند؟ گاهی به خودم می‌گویم خوب است برای درگذشتگان طلب آمرزش می‌كنی و اصلاً وظیفه‌ات همین است، ولی چه بهتر برای نیامدگان و آیندگان نیز رحمت و بخشایش بخواهی؛ چرا كه معلوم نیست در آیندگان كسانی باشند كه مرحومان را دعا كنند. شاید این رسم برافتاد. شاید به این نتیجه رسیدند كه مرگ پایان كبوتر است. شاید آن‌قدر در فیزیولوژی بشر منغمر شدند كه فراموشاندند انسان روحی‌ست كه دنبالۀ پستِ آن جسمانی شده و این جسم به‌زودی متصل به روح خواهد شد و لاشه‌ای بدبو در خاكِ پوسیده خواهد ماند. شاید شهرها آن‌قدر آن‌ها را دربرگرفت كه یادشان رفت اصلِ هستی طبیعتی وحشی‌ست كه تنها چاره برابر آن تسلیم و سرنهادگی‌ست.

آن روز كه همه چیزها از خاطرها رفت و آخرین رسول هم سوزانده و معدوم شد، دعای آمرزش‌خواهی‌ام آن‌ها را درمی‌یابد. من برای شما نیامدگان استدعای روحانیتی پاك از جانب خداوند می‌كنم. این كلمات به شما نخواهد رسید، ولی آوای ادعیه‌ام در هستی ماندنی‌ست و بی‌گمان در آن آناتِ تاریكی و فراموشی و بیگانگی با حقیقت به شما خواهد رسید. من از نوشتنِ دانش ملولم، ولی از خواهش‌های روح و آن‌چه اصلِ دانش‌هاست بسیار سرشارم. از كاوش پیرامون مكتوبات و سندهای جهان دلتنگم، اما اكنون در نقطه‌ای هستم كه می‌توانم خود یكی از آن مكتوباتی باشم كه افراد زیادی عمر گران‌مایه‌شان را در پژوهش در اطراف‌شان هدر می‌دهند. آن جماعتی كه چیزهایی شبیه مثنوی و مكبث و گلستان و حماسۀ هومر و شاهنامه و غیره نگاشتند، تابلویی پش روی شما نهادند كه به سوی حق بشتابید. چگونه می‌شود در جاده‌ای بی‌نهایت دل‌مشغولِ تابلویی یا تزیینِ دیوارۀ تونلی ماند؟ تأمل خوب است، ولی مُلِ معنا بی‌گمان مستی‌آورتر است. در زندگی هیچ چاره‌ای جز مستی نیست؛ وگرنه شدائد و فریب‌ها آن‌قدر قوی‌اند كه نمی‌شود تاب آورد. من با تمامِ باورم به واقعیت گاهی چنان مستِ خیالت می‌شوم كه نمی‌توانم واقعیت را ببینم. واقعیت چنان ناواقعی و وصف‌نشدنی‌ست كه برای ادراكِ آن لوازم ما كفایت نمی‌كند.

ببرش موی تا نموید باز در چهاردهم خردادِ دو

ساناز می‌گوید من از تو ناراحت نیستم. نشسته‌ایم در بستنی‌فروشی نزدیک شابدالعظیم. هنوز نیم‌ساعتی به نیمه‌شب مانده. می‌شنوم و هنوز دُردی از تصمیم صغرایم در صحن امامزاده طاهر در جانم دفین است. وقتی چهار حکمت لقمان را می‌خواندم با خودم گفتم تا مدتی تنها دریافت کن و چیزی بیرون نده. چیزی نگو. بیشترِ تأکیدم بر نگفتن بود. بیشتر ببین و بیشتر بشنو و بیشتر دریاب. گیرنده‌هایت را قوی کن. بعضی گیرنده‌هایت اصلاً از کار افتاده‌اند. تو می‌توانی موج‌های جبرائیل را نیز دریابی. این در تو تعبیه شده. عملِ بی‌عملی همکارم را به معشوقه‌اش رساند. علامه طباطبایی گفته بود شب‌هنگام در محیطی آسوده رو به قبله بنشینید که در آن نه نوری باشد، نه صدایی. به نامی از نام‌های گرامی خدا خیره شوید و هر خطوری را رد کنید. این طفلک نتوانسته بود از معشوقه‌اش بگذرد. باید بیابم آن‌چه را من نمی‌توانم از آن عبور کنم.

من فقط ناراحتم که امروز پیش پسرم نرفتیم. این را گفت و از بستنی نرمی که در کاسه روان می‌شد لذت برد. من به فکر هیچ چیز نیستم. نه بدهی‌هایم مرا غمناک می‌کند، نه درس‌های نخوانده و مقالاتِ ننوشته و کارهای ژرفای گیج. نه عمر برایم مهم است، نه پول. نه در تگاپوی کسب آخرتم، نه بیمناک ترک دنیا. پشت سرم چیزی برای اندوه‌خوری نیست و پیش رویم چیزی برای پرواز و دریافت. آن‌چه در سرم می‌گذرد گمانم نیست بشود دیگران را از آن خبری داد. شاید در نظر تو پوچ به نظر بیایم، ولی نور بیش از هر چیزی در زندگی‌ام تابیده. پدرم، ولی پسرم پیش خداست. یک سال است. یک سال درد کشید و یک سال است ما در دردیم و البته شاکر از رحمتِ خدا که به آرامش رساندش. خدا مرا تا موی سر در رحمت و نعمت غرق کرده. آن‌قدر مستم کرده که به ماضی و آتیه نگاهی ندارم. این‌که هیئت علمی دانشگاه بشوم صرفاً یک پوزخند در من می‌زاید. هیمنۀ این عناوین نمی‌گیردم. از هیچ چیزی جز تأمل و نوشتن لذت نمی‌برم. آدم‌ها پیش رویم می‌نشینند تا سخنی از جانب پروردگار برایم بفرستند.

با این چشم‌های غمگینِ خوشگل و خوشنود چه کنم؟ این شکلی از دریای مواجِ خاموشی‌ست که در جانِ ساناز جاری‌ست. در آغوشِ من این دریا ساکن است و من هنوز و هنوز ندانستم قطره‌ای چگونه می‌تواند هم‌کنارِ دریا باشد. اما مگر نه این است که دریا جمعِ قطره‌هاست؟ جمعِ شمارِ شگفت‌آوری از قطرات. این اشتباهِ بزرگِ مادی‌اندیشان است. دریا اگرچه از جمعِ قطره‌ها موجود شده، دیگر نه قطره است و نه دریا حتی. تو از ساحل هیچ دریا را درنمی‌یابی. باید در دریا بمیری و پس از مردن دیگر خبری از تو به ساحل‌نشینان نخواهد رسید مگر پیکرِ خالی از روحت. مشتاقِ طبیعتی را دیدم که در طبیعت مرد. عشق این است. خلبانی را می‌شناسم که بر فراز آسمان پودر شد. هیچ چیز مهم‌تر از نیستی نیست. وصل با هستی تنها از راه نیستی‌ست. نیستی در مصداقِ زندگی نادیده‌گیریِ خواستِ خود است. تقریباً هیچ‌کس نیست که این خواست را ندید بگیرد. به جایی برسد که همه‌اش خواهش باشد و هیچ نخواهد. در نه‌توی ذاتش شمیمی از من در میان نباشد. امروز که بر در و دیوارِ هر فضایی تنها خبر از من است و من می‌توانم و من باید برسم و من باید داشته باشم و من باید جلوه کنم و هزار من‌نامۀ دیگر، این «نه‌منی» به دستِ کسی نمی‌رسد.

پسرت در خاک نخفته ساناز من. پسرت در آسمان است. این را از خودم نمی‌گویم. این را خدا می‌گوید. می‌گوید رزق شما و آن‌چه به آن وعده داده شده‌اید در آسمان است. کپرنیک نتوانست معراج برود. انسان هر قدر در ماده پیش برود به جایی نخواهد رسید. از هر ذره‌ای ذرۀ کوچک‌تری هست و از هر جِرمی جرمی معظم‌تر. آن‌چه هستی را به وجود آورد «کُن» بود و هست و خواهد بود. سال‌ها بگردید تا شاید بتوانید ببینید. این‌ها شنیدنی نیست، دیدنی و رسیدنی و چشیدنی‌ست. صرفِ علم و دانش و اطلاعات نیست. جنسی از آگاهی و خرد و بینش و ادراک دارد. تو نیز راهیِ آسمانی محبوبِ من. من در چشمان تو دریا را و آسمان را و نیستی را بارها دیده‌ام. پایت بر خاک است و قلبت دربه‌درِ یافتنِ آن قلبِ ایستاده. باید شب‌ها را به نوشتن و خاموشی بگذرانم. سرمایۀ من غم است و تو گنجینۀ غمِ منی.

جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما

مادر شاید باورنکردنی‌ترین وجودی بوده که تا امروز دیده‌ام. جنین چندهفته‌ای هفده فروردین از مادری جدا شد و مانند میوه‌ای نارس در پای درختی نگون شد. یکی هم گفت: گر آمدنم به خود بُدی، نامدمی. برایش گفتم: جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما گفت: / کجا آدم در این شهر است؟ بیرون بوده‌ام اغلب.
مادرش در باغچه‌ای حوالی محمدیوسفم مانند رازی نهانش کرد. سنگ‌های سفید کوچکی بر آن نهاد تا نشانه‌ای باشد. آجرهای باغچه را هم می‌شمرد که گم نشود. هر بار که به دیدار می‌آید سری به او می‌زند و گلی و فاتحه‌ای هدیه‌اش می‌کند. شب نوزدهم رمضان خاکش کرد. جوری به او سرمی‌زند که انگار سال‌ها فرزندش بوده. من از این احساس مادرانه خل می‌شوم.
حالم خوب نیست. دست و قفسه سینه‌ام درد می‌کند. تقدیر سال ما اهالی این قطعه مرگ فرزند بود. تقدیر امسال اگر خودم باشم، غمی نیست. کمی بدهی به خلق و خداست که با تتمهٔ مالم صاف است. امسال بیش از هر جایی قبرستان بودم. شاید تنها چیزی که مرا با مرگ خالص نمی‌کند مادرم باشد که دوست نخواهد داشت دو فرزند زیر خاک داشته باشد. اگر خدا صبر بدهد، آرزوی درازی در سر نیست. ما که به خواهش‌مان، همنشینی با او، نرسیدیم؛ دیگر چه جای زندگی؟ نه. غلط نکن. ناامید نیستم، چون امیدی به چیزی نداشتم و در انتظار چیزی نبودم. باید میان این دو فرق بگذاری. سینه‌ام مانند سکته‌ای‌ها در فشار است. غلبهٔ بلغم است؟ احتمال دارد. مهم نیست. فقط مرا از جهنم دور کن. به همه مادرها و پدرها صبر بده. هرچند بادمجان بم فاقد آفت است.

سوگی در خلوت

پدر گریان و لرزان سویم می‌آید تا در آغوشم کشد. می‌گیرمش: باباجانم، شما گریه نکن، شما چیزیت بشود من بیچاره‌ام. هفتاد را رد کرده و حالا بر نوهٔ شانزده‌ماهه‌اش می‌گرید. از قضا آخرین لحظاتی که از بیمارستان گلستان بردیمش محک پدر محمدیوسف را بوسید. تمام سلول‌هایم می‌سوزد. من خرمم ظاهراً، ولی در ذاتم سوگواری برپاست. ده ماه از فراق ماهیِ من رد شده و من لابلای خاطره‌ها دنبال ردًی از اویم. زینب کبری علیهاسلام گفت چنان می‌روی که گویی کس و کاری نداری. چقدر این هستی هولناک است. ما در سیطرهٔ هول‌آورِ خدایی گرفتاریم که گریزی از هیچ تصمیمش نداریم. هر چه بخواهد می‌کند. من همیشه می‌ترسم پیش پدر ساناز این شعر مولوی را بخوانم: در کف شیر نر خونخواره‌ای، جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ خیام را بیشتر قبول دارد و مولوی را سطح پایین می‌داند. خیام بنیاد چیزها را بر باد می‌دهد. برای او سقفی نیست. ادراک خیام بسیار دشوار است و در عین حال هر کسی می‌پندارد او را دریافته. نگاه خیام به عالم ذره‌های وجود بشر را می‌لرزاند. آن‌چه ما با فریب هزار عقیده و واژه برای خودمان گوگولی کرده‌ایم، پیش خیام لخت است. ما از دیدار سبزه و گل بهاری دل‌خوش می‌شویم، ولی او آن را از خاک لاله‌رویی می‌داند. من قصد ندارم نقد ادبی بنویسم یا متن ادبی بسازم. من به آنان که جهان را یقینی و کمّی و معلوم می‌دانند هم کاری ندارم. واقعیت بسیار مهیب است و هر کسی نمی‌تواند به آن دست برساند. ما اهل قیاسیم. ما اهل مبدأ و مقصدیم. دنبال خوارق عاداتیم. خود را تافتهٔ جدابافته می‌دانیم. نمی‌دانیم که خر وظایفی دارد و ما هم وظایفی داریم. نمی‌دانیم برابر خدا عریانیم. از من و تلخی‌هایم می‌گریزند. مرا بذله‌گو و عاقل و بامزه می‌خواهند. مرا خوش‌مشرب و شیرین و شاد می‌طلبند. نمی‌دانند اگر در خلوتم هزار بار نمویم، یک بار هم به لبم لبخند نمی‌رسد. طفلکِ بی‌پناه من. ماهی بی‌آبم. من روضه‌خوان توام. تنها چیزی که مرا در سوگت محدود می‌کند مادرِ غم‌دارِ توست. می‌دانم اینجا هم سری می‌زند. دوست ندارم بیش از این رنجی شود. وگرنه من راوی مقتل‌های توام. بیا در آغوشم تا فراوان بگرییم. علی کرمی همان شب با امین و محمد زاهدی خودش را رساند به خانه پدر ساناز. چقدر در برش گریستم. یادآوری‌اش در این شب بارانی بارانی‌ترینم می‌کند. چقدر جای خالی‌ات بزرگ است کوچکِ من.

آغاز نخستین سال بدون محمدیوسف

اول‌غمم چشمت، آخرغمم رویت

مشتاق بالایت، یک شمّه از بویت

.

باشد اگر چیزی از پیکر نازت

هر شب خریدارم، حتی سر مویت

.

گیسوت درهم شد، آغشته در غم شد

از این زمین کم شد گل‌های شب‌بویت

.

این خفته در ساحل، آن تا ابد در گل

من غرق خواهم ماند در بستر جویت

.

آشفته می‌رقصم، هرچند نایی نیست

یک سو نمی‌بینم این سو و آن سویت

.

بادا مبارک‌ها رشد ورم در پا

وقتی که بیهوده گردم پیِ کویت

.

هر سال می‌میرم تا زنده‌ام سازی

بازی جذابی‌ست آغوش بازویت

.

مردم به من گفتند بعد از تو خوش باشم

مردم، مفرّی نیست از تیغ ابرویت

.

باید عدم باشم، اما وجودم چه؟

خودخواهم آری تو خود شاهد رویت

.

ماهی به دریاها، ماهی به بالاها

حالا و حالاها بی های و بی هویت

.

از یاد رفتم من، یادت به خیر ای من

هرچند از یادم هرگز نشد خویت

.

.

.

.

.

پنج‌شنبه سوم فروردین دو، در اندوه تو

افسنطین

این گیاه را هیچ آنکولوگی به ما معرفی نکرد. مادرش از دربه‌دری‌های درمانیِ سارکوم‌ها کشفش کرد. اثرش شگفت بود. تا وقتی محمدیوسفم از این دمنوش می‌خورد توده‌اش رشد نمی‌کرد. آثار مبارزهٔ افسنطین با توده را از روی تغییر بوی دهان و توقف رشد توده می‌دیدیم. بهترین گزارش از فرزند بیمار را مادر می‌دهد. وقتی افتاد در سرازیری و دیگر نشد به او افسنطین بدهیم، هیچ دارویی برابر سیل بیماری نتوانست مقاومت کند. اگر بیمار سرطانی دارید، دور از جان هر عزیزی، به این گیاه نیز توجه کنید.

دلدار رؤیاهای خاموشم

ای مهربان پسرکم! ممنون که باز هم به خواب بابا آمدی. از این کارها بیشتر بکن. دلتنگ توام من. چقدر بزرگ شدی ماهی من. مامانت از این و آن سراغت را می‌گیرد. اینجا به من می‌گویند بچه نمی‌آوری؟ بیار که خانمت حالش بهتر شود. من دلجویی‌ها و خیرخواهی‌هایشان را می‌فهمم و اصلاً نمی‌خواهم از حالاتم با تو برایشان بگویم. حرف هم می‌زدی ماشاءالله. مهربان کوچولوی من. باز هم بیا. لباس نارنجی هم به تو می‌آید. ولی چقدر عوض شدی. اگر مطمئن نبودم پسرک منی، باور نمی‌کردم این‌همه بزرگ شدی. آنجا سرعتت را بیشتر کردی انگار. کلاً سرعتت بالا بود. زود آمدی در آغوش ما و تندتند دست و پا زدی و عجله داشتی پل بروی و گویی این شتاب که در سلول‌هایت نهاده شده بود، به سلول‌های آن کوفتی هم سرایت کرد و شتابان تو را از ما گرفت. من راضی‌ام. کسی را به‌زور نمی‌توان نگه داشت. به این‌که بابا را یادت نرفته هم بسیار راضی‌ام. ما را بی‌خبر نگذار. قربانِ آن کلۀ پر از مویت بشوم. تو کِی فرصت کردی این‌همه مو داشته باشی ناقلا؟ دوستت دارم. از سر تا پایت را می‌بوسم. مراقب خودت و ما باش. به امید دیدار در نزدیک‌ترین فرصت؛ فرصتی از پلک‌زدن نزدیک‌تر.

سلام بر خورشید

سلام بر خورشید
حرف دل را نباید به دل گرفت. وانگهی دلِ سوخته. من دلبرانی در این حرفه دیده‌ام که دل‌شان را در این کار از دست داده‌اند. کارِ سختی‌ست کار با جانِ آدمیان. فرزندِ من با آن تودۀ بدخیم دیر یا زود رفتنی بود و تنها معجزۀ خداوند می‌توانست نگهش دارد که نخواست. اما می‌شد کمتر رنج ببرد. برخی پزشکان یاری کردند کمتر درد بکشد و برخی خودسری کردند و طفلِ ما را دردی کردند. چون پیشِ چشمِ خودم رخ داده نمی‌توانم فراموش و توجیهش کنم. دلم سوخته. و البته پزشکانی پس از این سوزِ دل التیامی دادند که برابر این داغ نبود. این است که این‌همه خلوتم؛ خلوتم با تصویرِ رنج‌هایش. می‌خواستم حرف‌هایت را همدل باشم، ولی همین امشب که با ساناز از سیمان‌کاری قطعه فرشتگان برمی‌گشتم، یادم آورد بلایی را که سرِ تعویضِ تراکش... بیش نگویم که دگر گوش نیست، در تن من مغز و دل و هوش نیست.

مرا عفو کن خورشید مهربان که این‌گونه‌ام.

این روزها که می‌گذرد

این روزها که می‌گذرد شلوغم و خلوت. شلوغ از درسی که حداقل هفته‌ای یکی‌دو روز مرا به خود می‌گیرد. از تهران بروم تا گیلان. هنوز به استادان نگفته‌ام که نیایم، چون می‌خواهم بیایم؛ چون نه‌تنها در هوای رشت نفس می‌کشم، که در کلمات درس نفیس‌هایی کم‌یاب می‌یابم. به شما که حینِ تحصیلید یا در تدارکِ دانشگاه، عرض می‌کنم اگر تنها دنبال منصب و مدرکید که هیچ، ولی اگر در پیِ مطلبید، در مقاطعِ مختلف در یک دانشگاه نمانید. دنیایتان را حددار نسازید. به یک حصار نمانید. نهراسید که سخن تازه بشنوید یا مخالف. از کارکشته‌ها دور نشوید. در مجانین نیز حکمت‌هایی هست، دانشگاهیان که حداقل از جن دورند، که دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.

خلوتم در اندوهی که از پسر بر ماست. این‌همه هیاهویی که اطراف محل کارمان قل می‌زند، مرا در خلوتی بیش غرق می‌کند. محمدیوسف ما را از هر قال و مقالی دور انداخت. و خودش دورتر از همه چیزها ناظرِ ماست. و ما با تماشای فیلم‌ها و عکس‌هایش و حضور بر سر خانۀ ابدی‌اش و یادآوری خاطرات درد و لبخند و طنازی‌هایش روزگار می‌کنیم. حتی من که در گیر و دارِ هزار کارِ نکرده‌ام، میانم تهی‌ست. در این میانِ تهی صدای نفس‌های محمدیوسُف می‌آید. ما برای فرزندی دیگر مرددیم. نه که به خدای بی‌نظر باشیم، که همه منظورمان اوست، بلکه در این دیار که کودک ما و هزاران کودک دیگر در مریض‌خانه‌ها این‌قدر راحت بازیچۀ پزشکانند و جان‌شان نمی‌ارزد به پشیزی، با چه جگری باز کودکی دیگر از پارۀ وجودمان را تقدیمِ این جماعتِ بی‌عاطفه کنیم تا هزار نیشش بزنند؟ از آن‌سو این‌همه کودکی که در دامان مادر و پدرها بزرگ می‌شوند مگر خدا نگهدارشان نیست؟ و این‌ها هیچ‌یک محمدیوسف ما نمی‌شوند. در این هستی همه‌چیز منحصربه‌فرد است و هیچ‌چیزی ایستاده به هوای خود نیست.

شلوغ از مأموریت‌هایی که به گرده دارم. طرح ارائه بدهم برای تحول وضع فرهنگ و اجتماع. کتاب تدوین کنم برای نجات خلق از گرداب رسانه‌ها. فصوص‌الحکم را باز بیاغازم و کار سترگ تصحیح نسخه خطی را به سرانجام برسانم. درس‌نامه‌های سعدی را به یک محصول رسانه‌ای بدل کنم که خلق از او خوشه‌ای بچینند. با علی کرمی درس‌های جامعه‌شناسی را سر و سامانی بدهم در شکل‌های مقاله و کتاب و یادداشت‌های دنباله‌دار. مقالۀ نسبت عرفان و سیاست را پی بگیرم. موضوعِ رسالۀ دکتری‌ام را کاربردی و در راستای آینده‌ام برگزینم. درِ بانک‌های خصوصی را ببندم. یارانه بنزین و انرژی را سامان بدهم. به صحرا شوم. به دریاچۀ حلیمه بیاوزیم. نمازهای قضایم را، دیونِ بر گردنم را ادا کنم. و شاید در این میان فرصتی هم شد که بمیرم. من که‌ام؟ شاعرکی مالیخولیایی. «از این مالیخولیا چندان فروگفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند»!

وانگهی «آن گورهای نکنده» که هر روز از برابرم رژه می‌روند، شگفتا که کنده‌اند. دیشب در صحن امامزاده هاشم رشت با ساناز دیدم‌شان. جهت قبله‌شان نیز مختلف بود. درست بود این غلط. که خلق قبله‌هایی گوناگون دارند. یکی قبله‌اش هوس و شهوت و آز است و من دیگر قبله‌ها را نمی‌گویم. به جدّ امجدت سوگند که خورشیدپرستانِ مدفون رو به مشارق و مغارب شرف دارند به ناشریفانی که قبله یکی کرده‌اند و قبیله هزار و یکی. نه. غلط کردم. بی‌جهتی‌ست خانگه، در عدم آشیانه کن. نه. غلط کردم. به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تِ وینم. نه. غلط کردم. این ثنا گفتن ز من ترک ثناست / کاین دلیل هستی و هستی خطاست.

دست‌دستی که سر دوست به باد آورده

امروز پس از ماهها دستدست کردن برای ثبت درخواست مرخصی بدون سنوات، سرآخر انجامش دادم. متن درخواست را که مینوشتم میرفتم در روزهای مرکز طبی؛ در روزهای اشکبار و بهتانگیز بیماری. در آن ایام که هر روز خبری بدتر به گوش میرسید. بدترین چیزی که را میشود شنید میشنیدیم. دشوارترین تصویری را که میشد تصور کرد میدیدیم. مینوشتم از تیر ماه 1400 و با خود میگفتم من برای تو ای عضو کمیته بررسی موارد خاص، که خدات به هیچ عارضه دردمند مکند، یک کلمه مینویسم: سرطان. یک واژه مینویسم: گردن. و یک لغت مینگارم: توده. و اینها را به هم متصل میکنم: تودۀ سرطانی در ناحیۀ گردن. و قبلترش نوشته بودم: کودک پنجماهه. سپس دوره درمان یک سال به درازا کشید. در انتهای این رنجهای مجسم تنها نوشتهام: منجر به فوت. با چند حرف اضافه و فعل به هم ربطشان میدهم تا منظورم را رسانده باشم. مدارک را هم پیوست کردهام.

هیچ آغازی را نمیخواهم تمام کنم. هیچ ژست و ادایی ندارم. تنها و تنها توانش را ندارم. نامههای اداری را باید نوشت. مینویسم. ولی اینجا درون من که اداره نیست. دایری ندارد که بخواهد ادارهاش کند. آنجا که جواد از آیات سوره نجم میگوید من سرگردانتر میشوم. آنجا که حسین علیهالسلام دامنکشان میرود تا شمشیر بکشد که من اینجا آسوده بنویسم، ویران میشوم. پس از تو ای محبوب خدا، چه اهمیت دارد مرخصی بدون احتساب سنوات؟ چه جای محمدیوسف و پدر و مادرش؟

من اختیار همین منِ نصفهنیمه را دارم و میپندارم اگر همین الآن عاشورای 61 بود، بسیار بسیار بعید بود عابس باشم یا حبیب یا مسلم یا بُریر یا حر! برای حمایت از ابنزیاد و یزید هم بیرون نمیرفتم. یحتمل سلیمانوار روی تپه هم نمینشستم که دعا کنم خدا حسین علیهالسلام را یاری کند. هرگز برای تماشا هم نمیرفتم، چون اساساً این شکلی نیستم. شاید مثلاً داغ میکردم و چند تا حرف میزدم و میافتادم دست شرطهها. شاید هم نه، مینشستم مثل الآن تحلیل مینمودم: کمی حق به حکومت میدادم که برای حفظ نظم جامعه مجبور شده اخلالگران و لشگرکشان را گوشمالی کند؛ هرچند طرف آقازاده باشد. بعد از آن هم اگر میشنیدم چه بر سر حسین علیهالسلام و خانوادهاش و یارانش آوردند، میگفتم زیادهروی کردند، ولی چارهای هم نبوده. یکی از بهترین چیزهایی که در این عالم برای امثال من وجود دارد امامِ غایب است. بهترین امام امامِ شهید است، امامِ غایب است، امامِ بدون آزمون است.

اصلاً آن جماعتی که دور امام را حصار کشیدند اغلب جنگطلب نبودند. من خیلی جاها داد زدم. من خیلی جاها دنبال حقیقت بودم و هستم. دلم ناراحت بود و هست که محمدیوسف رفته، ولی طلبکار نیستم. بدهکار هم هستم. شرمنده هم هستم. شرمندهام که یکی خون قلبش را، ناموسش را، دار و ندارش را به میدان آورده و همه به تاراج رفته تا حرفش را به من برساند و مرا هدایت کند، آنوقت من بخواهم به او بگویم چرا به من چیزی ندادی. یک بار در آن دشواریها به همسر و بعد به علی کرمی گفتم امام برای هدایت آمده، مظهر اسم هادی خداست؛ نیامده صرفاً شفا بدهد. اگر داد که سپاسش، اگر نداد، بهتر از آن را داده: خداست که ورای چیزهاست. موحدان عمرها میگدازند و به گوهر توحید نمیرسند. بیا بپذیریم عالم گوگولیمگولی نیست. جهنم هست. خداوند در اقتدار کامل مالک همه چیزست. هیچ چیزی خارج از حکومتش نیست.

سفر دارد تمام می‌شود

 

 

قبل‌ترها که خیلی بیش سفر می‌رفتم، هر بار که برمی‌گشتم، این بیت‌های خودساخته را مرور می‌کردم: (هنوز نامده از ره سرِ سفر داری / از این مسافرت دائمی چه سر داری؟) یا (از ره نیامده داری سر سفر / داری سر کجا از این همه سفر؟) حالا هم دارم در راه بازگشت سفرنامه ناصرِ خسرو می‌خوانم. یک سال دور زده تا به بیت‌المقدس رسیده. پس از چهل سال مستی راه حج پیش گرفته و سرآخر به ضلالت اسماعیلی دچار شده.

من به کربلا رفتم و نجف و اندکی هم سامراء و کاظمین و البته مساجد کوفه و سهله که هر کدام قصه‌ای جدا دارند و عمری باشد، بریده‌هایی از آن‌ها خواهم نوشت. هر چه هست دوست دارم باز ساز سفر سازم و مالیخولیای سر را در سفر سر ببرم. کرونا ما را خانه‌نشین کرد و در ادامه‌اش بیماری پسرکم. ماه کوچولوی من رفت در خاک. هر کجای این خاک باشم دقیقه‌ای غفلت من را غصه‌دارش می‌کند.

 

 

موریانه‌هایی که باید مرا بخورند

 

 

بر مزار محمدیوسف که مینشینیم هر روز قصههای نو میشنویم. قصههایی که داغ این پسر را برای ما به رنگ سپاس برمیگرداند. تا کنار سانازم آنقدرها درهم و برهم نیستم که الآنم. یک شب پیش از خواب گفتم دیگر تنهایی و خلوت و سکوت را دوست ندارم. دوست ندارم، چون چنان اندوه این حادثه بر روحم فرومیریزد که تاب از دستم میرود. گاهی که مجبورم جایی باشم که ساناز نیست در رگهایم سرب روان میشود. آقا محمدیوسف من! به مادرت میگویم درباره تو بیلیاقت بودم. مثل اینکه یک پدری به پسرش ماشینی گرانقیمت میدهد. پسر چند باری تصادف میکند و ماشین را نابود میکند. پدر نیز آن را از او میگیرد و میگوید بده به من که لایقش نیستی.

بیشترین چیزی که مرا میسوزاند چشمان ملتمس توست. در اورژانس محک چشمانت ما را به خود میخواند، ولی پرستارها با تحکم ما را از تو دور میکردند. حتی در ورود به آیسییو نیز همچنان التماس بودی. با آن گلوی خاموش و دستان بسته و چشمان گویا. آه. وقتی اندوه و درد از حدی فراتر میرود کلمات هم به خاکستر بیمحتوایی میافتند. همه به من میگویند راحت شد. نگویید از این حرفها شما را به خدا. من به خودم میگویم راهی که هر کدام از ما میرویم هرچند گوناگون است، به یک جا ختم میشود. همین جواد نوروزی که چهار فرزند دارد، مقدر است اینگونه سالک راه باشد و من با همین تکفرزندی که خدا نخواست به هفدهماهگی برسد راهیِ همان راهم. عقل میگوید هنگامی که قرار است همه اینها از دست برود و وزر و وبالش بماند، لابد خداوند آگاهتر است که چه چیزی برای ما بهتر است. و ما سرمینهیم به حکمش.

از میان اسامی خداوند که به نظرم بیپایان است، همانگونه که هستیِ مخلوقش تا امروز تمام و انتهایش شناسایی نشده، نامی که این روزها مرا در برِ خود گرفته مقتدر است. ساناز تلفنی با پدرش صحبت میکرد. مضمون این بود که او هر کاری دلش بخواهد میکند. و من در همین میانه که ساناز دنبال واژهای بود برای توصیفش گفتم مقتدر. همین را به پدر منتقل کرد. گاهی یک کلمه کفافِ هزار حرف را میدهد. اینهمه التماس و توسل و انتظار معجزهای. و در آخر آن کاری را کرد که صلاحش در آن بوده. مادر ساناز اگر کمی رودربایستی توحیدیاش را کنار بگذارد، با خدا نیز کاری نخواهد داشت علاوه بر اینکه اکنون میگوید با اهل بیت علیهمالسلام هیچ کاری ندارم. اما او مقتدر است. چون میداند کارش درست است، به این حرفها کاری ندارد. انسان چه انتظاری دارد وقتی خودش هم نبوده و حالا طلبکار چیست دقیقاً؟

درست است که خلوت را و تنهایی را و یک گوشه نشستن را و بیهمگان بودن را دوست ندارم، سرگرمی با دیگرانی که از عمق این زخم بیخبرند نیز من را در خود میفشرد. سپاس میگویم. تعظیم میکنم از دلجویی و همدردیگوییشان. دیشب را بیش از پنجشنبه دوست داشتم. دیشب کسی تسلیتی نگفت. مجلس روضه بود و اسمی از محمدیوسف نیز آورده نشد. سید امیر در خلال صحبتش اشارهای به سوگ ما کرد و ذکر توسل را مداح آنچنان مسلط و سوزان ادا کرد که من خود را در بهشت حاضر دیدم. دیدم این طفل را دو کفن کردند که خونریزیِ احتمالیاش کار را به غسل مجدد نکشاند. پدر ساناز خودش او را شست. در حالی که صاحب این مصیبتها نه غسل دید، نه کفن. فرزندش در دستش بیسر شد. پس از دفن نیز سرش را از زیر خاک درآوردند و زدند به نیزه.

در کاغذهایی که از هزار و چند صد سال پیش به دست ما رسیده نوشتهاند طفلی که میمیرد بر درِ بهشت میایستد تا پدر و مادرش را وارد در بهشت کند. در همانها نوشته تا رسیدن به قیامت و آن منزلی که بهشت و دوزخ در آن تقسیم میشوند هزاران ایستگاه و راهی دراز است. تصور این راه برای ما که فاصله میان ستارگان و کهکشانها را نیز با اعداد مادی مانند سرعت نور محاسبه میکنیم ممکن نیست. شاید آنجا که عرفا این راه را دو قدم میدانند همینجا باشد و بسیار هم درست. یک قدم بر سر وجود، آن دگر در برِ ودود. اعتقادم بر این است که پا نهادن بر وجود و گذشتن از هر خواستهای که بوی من بدهد، دشوارتر از پیمودن تمام فواصل میان کهکشانهاست. احمد غلامی نوشته بود آن کسی که زندان انفرادی را اختراع کرد میدانست هیچ چیزی مانند خود انسان نمیتواند ترتیب خودش را بدهد.

یکی از امامان شیعه در زندان خدا را سپاس میگفت که من همواره دنبال خلواتی بودم برای نجوا با تو و اکنون آن خالی برایم مهیا شده. فرق میان دنیا و آخرت همین است. دنیا میگریزد از خود و میدود میان فاصلهها با هزار هروله و نعره. عوض هفت بار سعی میان صفا و مروه، هفتاد هزار بار میرود و میآید، ولی چون آمدشدنش زوج است و فرد نیست، سرآخر در همان نقطۀ نخستین است؛ با این فرق که در این نقطه دیگر توان سابق را ندارد و موریانههای مرگ استخوانهایش را خاموشانه خوردهاند. اینجاست که رحمت الهی باز سرمیرسد.

میگوید ای فلانی که عمرت را خراسگونه گرد خود هدر دادی. این تارها که در حوالیات تنیدهای تو را پروانه نخواهد کرد. عنکبوتی شدهای که برای شکار یکی دو پشه و شته دست به هزار هندسه و محاسبه زدهای. رها کن. من فرزندت را بیمار میکنم و سپس میبرم که تو روانۀ او شوی و دست برداری. او را بزرگ میکنم و بالغ و شکرین. و بهزودی تحویلت میدهم. آن امام شیعیان تمامش آخرت است. شتابی در او نیست. وقتی فرزندش میمیرد لبخندی میزند و میگوید به آنچه خداوند برای ما مقدر کرده راضی و خشنودیم. تسلیم بودن و صبر کردن با رضایت و خشنودی فرقی ژرف دارد.

درست بالای سر محمدیوسف طفلی را در خاک کردهاند که نامادریاش خبهاش کرده. پدرش در آستانه هلاک بود از این صعب. مادرش عصر آمد. گلویی برایش نمانده. با خود شکر میکنم. دردش هزار درد است. چند گاهِ پیش مردی در ماشین نشست که میگفت خانوادۀ برادرش چهارده سال است از دختری نگهداری میکنند که مغزش رشد نمیکند. آخرش گفت من به این نتیجه رسیدهام اگر تمام آدمها را دور میزی جمع کنند و غمهایشان را در مشت بگیرند، تاب غمهای دیگران نمیآورند؛ غم خود را برمیدارند و میگریزند. درست است. هر غمی برای ظرفیست.

من آنقدری به صادق هدایت و طریقش قائل نیستم. تنها برخی حرفهایش عینیتی اندازه دارد. شاید به خاطر صداقت همین حروف است که گاه بر زبانهاست. جمله معروفش در ابتدای بوف کور که دردهایی را یاد میکند که در تنهایی آدمی را مانند موریانه میخورد. دردِ اینکه روزی که مهرور از محک رفت ما هم باید میرفتیم آنجا که او رفت. با چشمانی گریان، دو روز پس از خاکسپاریاش، رفتیم بیمارستان گلستان. همین را گفتیم. گفت به این چیزها فکر نکنید. سپاسش گفتم که در تعطیلاتی که همه میرفتند به شهر و دیارشان، ماند تا مراقب احوال محمدیوسف باشد. محمدیوسف حالا چند تا عکس است و فیلم و یک تابلو بر سر مزاری کوچک. خودم نهادمش در خانهاش. هنوز همان موهای بسیار کمپشت چسبیده بود بر سرش.

اگر بگویم، هزار گفتنیست. خاطرهای شیرین و غمانگیز میان من و ساناز. تنها با این زنِ جوان میتوانم دردی چنین را مراوده کنم. صدایم را بچهگانه میکنم و به این پیکر کوچک خوابیده زیر خاک میگویم بابا کجایی شما؟ داری بازی میکنی؟ تا چند قدم از قبر دور میشوم انگار مثل قبل دستش را از پشت بالا میآورد که بیا اینجا، بیا بغلم کن. پاهایم بدون اراده من میروند. مهرور رد نکرد. از مشیت الهی گفت. آدمها کمکاری و راحتطلبی خودشان را بند میکنند به خواست خدا. وجدانشان را راحت میکنند.

من عشقِ بچه نیستم. معمولیام. بیعاطفه هم نیستم. فوقِ تصوری که تو بتوانی بکنی دوستش دارم. دیشب به ساناز میگفتم انگار این پسر هیچ چیزی نبوده، همانطور که تمام موجودات بود و نبودشان توفیری ندارد؛ در عین حال انگار همه چیز است. همه چیز در این کودک هست. همه چیز این محمدیوسف است. تمام آن چیزی که یک انسان برای زیستن میخواهد در این طفل پیچیده شده. از هر چیزی بیشتر مشتاق دیدارت هستم. میدانم راه طولانی است، ولی این راه را تا اندازهای برای من نزدیک کردی. بسیاری از ضعفهایم را برایم روشن کردی. اگر بعد از تبیین تو باز هم به همان راه خطا بروم تو هیچ گناهی نداری. میدانستم نمیمانی و ماندنت معجزه میخواهد، ولی مرگت بسیار بسیار بسیار ناگهانی بود.

 

محک محمدیوسف آخر

 

به ستاره‌ها و جیرجیرک‌ها بگویید پسرکم باز رفت آی‌سی‌یو. این بار با بدترین حالی که تا حالا داشته. دارو دادند بخوابد. ونتیلاتور زدند به تراکش. بدنش رو به کبودی می‌رود. عفونت دارد می‌خوردش. توده دارد کار خودش را می‌کند.

به مزارع سرسبز چای گیلان سلام ما را برسانید و بفرمایید محمدیوسف هنوز شما را ندیده. برایش دعا کنید که بیاید تماشای شما. هنوز حتی حرفی نزده و توی جیرجیرک داری اینجا روبروی بیمارستان محک صدا بلند می‌کنی. چشمانش بسته است و ستاره‌ها می‌درخشند. آن چشمان بسیار جذاب و دردکشیده سپید شده بود. فدای تو بشوم بابایی. ضجه من را هم درآوردی. گریه‌ام بند نمی‌آید. پیش چشمم پرده‌ای از اشک آویخته. هر که را می‌بینم می‌بارم. هر که زنگ می‌زند می‌مویم. جز ساناز، هیچ‌کس ندید آنچه من دیدم.

دارند می‌آیند. درست مثل وقت‌هایی که یکی می‌میرد و می‌آیند دور بازماندگان را شلوغ کنند. درد تو من را می‌سوزاند. هنوز برایم آغوش باز می‌کنی؟ تو از من چه می‌خواهی بابایی که مدام می‌خواهی بیاغوشمت؟ نه! در مطلق درد نیز نمی‌توان چیز خاصی گفت. چشمانت تا آخرین لحظه ورود به آی‌سی‌یو ملتمسانه به من بود. می‌خواهم تنم را بشکافم و تو را درون خودم جا کنم و دیگر به احدی نشانت ندهم. خوشحالم که دارو زده‌اند که بخوابی. بخواب عزیز دل بابا. اینجا جیرجیرک‌ها برایت لالایی می‌خوانند. دیگر نمی‌خواهد مادرت بخواند یا با گوشی برایت لالایی بگذارد و تو با هزار دردی که داری با همین نواها بخوابی.

در دیدگان من همه چیز سوزان است. گل زیبای من. ماه مهربانم. ماهی کوچولوی من. هنوز هم بسیار زیبایی. فرشته آسمان‌های تنهایی منی. چقدر مرگت مرگ است.

بیکاری

 

هر قدر دروغ می‌گویم، همان‌قدر از دروغ بدم می‌آید، ولی راستش را نمی‌گویم و دروغ هم نمی‌گویم. چه می‌گویم؟ دکتر مهرور در آن تشویش تیر ماه پارسال، عوض جواب دادن به من که این بچه چه خواهد شد، می‌پرسد چه کاره‌ای؟ چه بگویم آخر؟ دانشجوی دکتری ادبیات، سرپرست فروشگاه افق کوروش کیانشهر! این پرسش مدت‌ها فراموش شد. من نیز از آن بسیار گریختم. اواخر پارسال بود که گیر افتادم کنار سید حمید. ساناز و محمدیوسف بیمارستان بودند. هیچ دلم نبود مهمانی باشم وقتی که سایهٔ اندوه این‌گونه بر سرمان سنگینی می‌کند. پرسید چه می‌کنی و منظورش شغل بود. بدون طفره رفتن گفتم اسنپ. ولی دلم تاب نیاورد و گفتم نمی‌شود کار دیگری کرد و وضعیت پسر را بهانه کردم. پذیرفت. اما بهانه اسمش رویش هست.

دهه آخر اردی، متخصص بیهوشی محک در همان گیر و داری که داشت سند مرگ محمدیوسف را به امضای من می‌رساند گفت شغلت چیست؟ چند ماهی می‌شد که گاهی چیزی می‌نوشتم یا ویرایش می‌کردم و کمی به گذشته‌ها برگشته بودم. گفتم نویسندگی و ویراستاری. آخرین نفر هم که پرسید خانم دکتر تشویقی بود در بیمارستان گلستان. جوابش هم همان بود. نمی‌توانم بگویم راننده اسنپم! ولی اگر بگویم چقدر خوب است. نیست؟

من آن‌قدر نفی کردم همه چیز را تا به چنین اثباتی رسیدم. شغل بی‌خودی‌ست به معنی کلمه، ولی تا تکلیف این پسرک و ژرفا و دیگر گزینه‌ها روشن نشود هیچ چاره‌ای نیست. یک بمب مهیب خورده وسط زندگی ما و گاهی ما را از بی‌خودی به مرزهای جنون نزدیک می‌کند. تا دهن باز می‌کنم همه چیز حل می‌شود و من در هورقلیای خاموشی غوطه می‌خورم. یک خروار واژه دارم و زمان از دست رفته است. در جست‌وجوی مفقودان تنها کاری که می‌شود گرامی‌داشت اکنون است. ولیکن این‌ها نیز اراجیفی بیش نیست و باید از این خانه بیرون شد. من فقط به فکر رفتنم. برای اینجا هیچ کاری برای فردا نمی‌کنم. بیا برویم رفیق.

 

محک محمدیوسف ۸

 

این روزها که نیستم، که کمم، می‌دوم. پیکر بیمارم را به بر می‌کشم و با حالی که اشک‌های فراق و امیدواری شفا در دانه‌دانه‌هایش متبلور است به چشمان زیبایش خیره می‌شوم. اگر بمانی، من مشتاق تنهایی‌های بیشترم. و هزاران مکتوب که هیچ‌یک را قلمی نکرده‌ام. و صدها کتاب الکی که باید بخوانم و دقیقاً نمی‌دانم آن‌ها چیست

اگر نمانی و بروی در آغوش دایه‌ای که برای تو معین کرده‌اند، مادرت خیلی خواهد سوخت. شاید دیگر نخواهد فرزندی داشته باشد. می‌گویم من گاهی که کوه می‌رفتم، در میان راه از شدت سختی‌ها به غلط کردن می‌افتادم. ولی وقتی آن بالا کیفور می‌شدم از تماشای وسعت‌ها، با حسرت برمی‌گشتم و می‌گفتم باز می‌آیم. یا زیارت اربعین با آن‌همه دشواری‌ها حسابی من را پشیمان می‌کرد؛ اما به محض بازگشت هوایش هوایی‌ترم می‌کرد. گویی چیزی به نام سختی نمی‌ماند و باقی‌ماندهٔ زندگی همین دقایق بامزه است.

آن دست‌ها و پاهای نحیف‌شده از شیمی‌درمانی‌های مکرر با داروهای سنگین این نوبه تماماً باد کرده. صورتش شده بادکنک. چشمان درشت و رنج‌کشیده‌اش به‌سختی از پشت پف‌های دیدگانش پیداست. بابا برایت بمیرد محمدیوسف من. بابا هرگز تو را از یاد نخواهد برد. بابا هرگز خودش را نخواهد بخشید که راحتی‌اش را به درمان تو ترجیح داد. توبه نصوح کردم. مثل سگ پاسوخته از این سر شهر می‌دوم تا آن سر. دارو را خدا هر جور شده پیشم می‌آورد. قلبم رفته سمت راستم و عجیب تیر می‌کشد. به ساناز با حالی افسرده می‌گویم این‌همه ما به خدا و اهلش ناله زدیم، نوری ندیدیم. در حالی که می‌دانم دری‌وری می‌گویم، می‌گویم کجایی پس. در حالی که می‌دانم مرگ و زندگی هدف نیست. هدف ابتلاست. می‌دانم و در اعماق قلبم نمی‌دانم.

یک چیزی هست به نام تظاهر به نشئه خلقیه. من با ساناز چنین می‌کنم. درونم چیز دیگری است. منافقانه همدردی و همراهی می‌کنم. درونم غم نیست، ولی غمگین‌نمایی می‌کنم. توده از دهنش زده بیرون. تمام گرداگرد گردنش را گرفته. زیر چانه را گرفته. نمی‌تواند گردنش را تکانش دهد. رفته تا زیر قاعده جمجمه. زبانش سفت شده و بیرون مانده. شاید در من احساس مرده است، ولی از کوره دررفتم. گرفتمش بر دستم. گفتم این چه فرقی با فرزند تو دارد حسین عزیزم؟ تو که داغ فرزندان دیده‌ای راضی نشو ما نیز داغ ببینیم. آن‌قدر ضجه می‌زنم که ساناز بر زمین می‌افتد به التماس حضرات. بی‌حال می‌شود. دلم خالی نمی‌شود. می‌گویم حاشا اگر من به خاطر این طفل گریه کنم، من بر مصیبت تو زار می‌زنم که الآن دارم یک قطره از اقیانوسش را می‌چشم. به خودت که یک ذره از این رنج مرا اندوهی نمی‌کند. و محمدیوسف که به مقصودش، که آغوش من است، رسیده، با چشمانی آرام نظاره‌گر خاموش ضجه‌های ریایی من است.

 

دولت فقر ارزانی داشتی، ممنون

 

من را از گفتن منع می‌کنند. برخی به خاطر علاقه و محبت و برخی از روی مصلحت‌هایی که دین و سیاست برایشان ترسیم کرده. من هم با وجود اینکه پر از رنج و نفرتم، می‌کوشم یا همین‌جا بنویسم که کسی خبری از آن ندارد یا در سررسیدها و رایانه. مویه در شبکه‌های اجتماعی دیگر مرا جوری دیگر جلوه می‌دهد.

در قرآن آیات عجیبی داریم و بیشتر ما برخوردی با آن نداشته‌ایم و اگر هم داشته‌ایم، از خودمان تفسیری کرده‌ایم و به دین دل‌مان رو کرده‌ایم. از جملهٔ آن آیات شگفت جایی‌ست که می‌گوید اگر مردم دین‌داری درستی داشتند، ما خانه‌هایی از نقره در اختیار کافران می‌نهادیم. خلاصه که در این دنیا مؤمنان را در رنج و کافران را در آسایش تمام رها می‌کردیم.

امشب در خانه پدر ساناز مدام صحبت از آلاف و الوف و ثروت عده‌ای و فقر بسیاران بود. اصلاً نتوانستم از این آیه دم بزنم. می‌توانستم، حال توضیحش را نداشتم. حوصلهٔ حرف‌های بعدی‌اش نبود. مغزم از اینکه یکی دیگر بخواهد بگوید ولی آن یکی آیه فلان می‌گوید و لیس للانسان الا ما سعی، قطعاً منفجر می‌شد.

درونم تلنبار نکبت‌هاست. بیش از هر چیز، نداری آزارم می‌دهد. به سید مسعود گفتم شما دو ماه رانندگی اسنپ بکن، بعد با هم حرف می‌زنیم. کاری که شاه هماهنگ کرده هم هنوز در گیر و دار تأییدهاست. محمدیوسف هیچ حال مساعدی ندارد. توده از داخل دهانش چیزی نمانده بزند بیرون. کم‌تحرک و نگران یک‌سره غصه‌دار تماشاگر ماست. قسط‌هایم همه عقب مانده. به چندین نفر بدهکارم. خرج روزانه خودمان را هم سخت می‌دهم. حرفی هم که می‌زنم دعوت و امر به سکوتم می‌کنند.

من پادشاه سکوتم. می‌توانم سال‌ها در همین کنج بنویسم و دیگر با دیارالبشری راجع به هیچ اندوهی دم نزنم. اگر شد، می‌نویسم و اگر هم نشد، می‌نویسم. اگرچند نوشتن هم دردی از من دوا نمی‌کند.

 

 

محک محمدیوسف ۷

 

 

آن‌ها که امیدِ خالی می‌دهند به جذابیِ واقعی‌ها نیستند. نه که در استقبالِ غم‌ها باشم، وقتی واقعیت را می‌بینم، به حرف‌هایی که با واقعیت فاصله دارند لبخندی سر به زیر تحویل می‌دهم و تشکر می‌کنم. حتی دنبالِ پاسخ به غلطش هم نیستم. آن‌ها که تا امروز از صمیم قلب واقعیت را بر اساس تجربه‌های پیشین گفتند انسان‌های شجاع‌تری بودند. امیدهای واهی که می‌خواهند ما سه نفر را در زمرهٔ یک در چندمیلیونِ شفایافتگان جای بدهند ما را سرکنده‌تر می‌کنند. ما در خیالِ خود با هر لبخندِ این نازنین‌پسر امیدِ بهبود می‌بندیم و تا رؤیا نقش می‌بندد، بار بسته‌ایم برای بستریِ دیگری در روزهای خاموش و شب‌های غمگین بیمارستان. همسرم که چشمی اشک دارد و چشمی ناظر به بالا و پایین پسرکش، شمعی‌ست که می‌گدازد و من نمی‌دانم کدام سو را بگیرم. من واژه‌ها را هم در وصفش گم می‌کنم. همه‌چیز گنگ و گیج است. امروز از سر عجز در پاسخ این پرسش که «پس کی جواب ما را می‌دهد»، گفتم به نظرم خدا برای این دنیا چیز خاصی تدارک ندیده است.

این جمله مغز مرا تکان داد. گشتم در قرآن تا تدارکی برای این جمله‌ام بیابم: اِنّ الارض یرثها عبادی الصالحون. این نقضش می‌کند. پیش‌تر در سربالاییِ محک زمزمه کرده بودم: لا تمدّنّ عینیک. پرسید یعنی چه. گفتم چشم مدوز به آنچه به بعضی‌ها داده‌ایم. دوست دارم همه کارها را رها کنم و تنها خدمت تو کنم عزیز دلم. امروز می‌گوید اگر روزی نباشد. بارها گفته و گفته‌ام هیچ کس از لحظهٔ بعدی خود خبر ندارد. من که این روزها حتی یک خط از نوشته‌های دیگران را نمی‌توانم بخوانم، اینجا می‌نویسم تا خودم را بخوانم. گفتم محمود فرزندم نبود، برادرم بود؛ ولی نبودنش یک حفره در سینه‌ام ساخت. گاهی در نهانِ خودم می‌گویم خدا هم ما را این‌گونه مورد لطف قرار داده. لب‌های بی‌صدایت صدای پلک زدن‌های افق است. حوصله‌ام سر رفته. باید سرم را بگذارم روی سینه‌ام. هر شب به سر بریده‌ام خیره می‌شوم: ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجبا؟ 

 

 

 

محک محمدیوسف ۶

 

 

مشهد بردن محمدیوسف کار آسانی نبود. هر قدر کار ما سخت بود، کار تو آسان بود. مولوی نهیب می‌زند: «هین! مگو ما را بر آن در بار نیست! با کریمان کارها دشوار نیست.» اساساً چیزی به نام معجزه، شفا، امداد غیبی یا غیب وجود دارد؟ چرا انسان‌ها می‌خواهند حاجت بگیرند تا در دنیایی به حیات موقت ادامه بدهند که غایتی جز مرگ ندارد؟ پشت در آی‌سی‌یو با کمال خستگی وصف‌ناپذیرمان به همسرم می‌گویم: یک نفر حاجت که می‌خواهد رفتارش عوض می‌شود، بیشتر رعایت می‌کند حلال و حرام و واجب و مستحب را. مثلاً یکی می‌خواهد استخدام شود. در آن دورهٔ آزمایشی حواسش را جمع می‌کند که رئیس پسندش کند. خدا می‌گوید این چند سال معدود و اندک را بر طاعت من صبر کن تا یک ابدیت آسانی نصیبت کنم. و خاموش می‌مانم. این‌ها از کجا در مخ من متجلی می‌شود؟ تنها چاره‌ای که می‌ماند مرگ است. من باید بمیرم تا از این یقین‌های به دست نیامده بویی ببرم. ما که با پاره‌هایی از کاغذهای گذشتگان مؤمن و کافر شده‌ایم. این جملات را چگونه باید تمام کرد؟
سید از قول گوینده‌ای می‌گوید اصل اول بر این است که کسی بر کسی ولایت ندارد. مغزم بیمار است. درونم ولوله می‌شود که اصل بر این است که اصلی وجود ندارد. رد از اثبات خیلی ساده‌تر است. یک ساختمان را روزهای متعدد با هزار گونه رنج و هزینه سر پا می‌کنند و با چند ریشتر ناقابل فرومی‌ریزد، در یک آن. در چشمان محمدیوسف بی‌اعتنایی معنی‌داری موج می‌زند. انگار پیرمردی که دورهایش را با این دنیا زده و تنها می‌خواهد هیچ‌کس کاری به کارش نداشته باشد. گاهی که صدایش می‌کنم «پیرمرد من» این قوس نزول و صعود و نزول را مثل سرگیجه‌ای با آیت یاسین مرور می‌کنم: «و من نعمره ننکسه فی الخلق». 

 

 

 

 

محک محمدیوسف ۵

مادر ساناز بهش گفته ای کاش تو هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کردی. در میان اشک‌های مادر چنین جمله‌ای هم البته صادر می‌شود. این را به گونه‌ای دیگر ساناز گفته بود: اگر می‌دانستم این بچه این‌جوری مریض می‌شود، هرگز ازدواج نمی‌کردم. ازدواج ما از اول هم در حوصله جهان نبود. اهل راهی می‌گفت یک دختر و پسری قبل از ازدواج با هم ارتباط داشتند و سرآخر مزدوج شدند. فلان فامیل‌شان مرد. گفته این عقوبت آن ارتباط‌ها بوده. پرسیدم روایتی در این باره داریم؟ گفت نه، خودم می‌گویم. چنان آرام و قوی می‌گوید که نمی‌توانم پرسش دیگری کنم.

مادر ساناز بهش گفته ای کاش تو هیچ‌وقت ازدواج نمی‌کردی. در میان اشک‌های مادر چنین جمله‌ای هم البته صادر می‌شود. آن هم مادری که در تمام قصه‌های ما پابه‌پای ما آمد. این را به گونه‌ای دیگر ساناز گفته بود: اگر می‌دانستم این بچه این‌جوری مریض می‌شود، هرگز ازدواج نمی‌کردم. ازدواج ما از اول هم در حوصله جهان نبود. اهل راهی می‌گفت یک دختر و پسری قبل از ازدواج با هم ارتباط داشتند و سرآخر مزدوج شدند. فلان فامیل‌شان مرد. گفته این عقوبت آن ارتباط‌ها بوده. پرسیدم روایتی در این باره داریم؟ گفت نه، خودم می‌گویم. چنان آرام و قوی می‌گوید که نمی‌توانم پرسش دیگری کنم.

غلت می‌زند در خواب، درست مثل وقتی که خانه‌اش بطن مادرش بود. می‌دیدم ناگهان ساناز می‌ایستاد. نگاهش می‌کردم. لبخندی عمیق و دردی در چهره‌اش پیدا می‌شد. می‌گوید انگار از این‌ور می‌دود به آن‌ور. ما را هم دونده کرده. از این دکتر به آن مطب. هیچ. جراح نمی‌پذیرد. متخصص خون انکار می‌کند: امکان ندارد در شیمی‌درمانی توده متورم‌تر شود. پشت تلفن با ساناز کلنجار می‌رود که این عفونت است. که اگر با این عفونت غدد لنفاوی برود زیر پروتکل آیس، می‌میرد. ما در راه سونوگرافی اورژانسی بیمارستان کودکان طالقانی هستیم. پسربچه‌ای دنبالم می‌کند: عمو کمک کن، عمو یه خوراکی برام بگیر. می‌دوم در پذیرش سونو. ساناز با ریختی واریخته بیرون می‌زند. تومور است که این‌همه متورم شده. سکوت، اشک، سکوت.

سید مرا فرستاد پیش آغاجری. امام جماعت مسجد امام حسن مجتبی علیه‌السلام. به عنوان مشاور دینی. رفتم در محراب. قصه‌ام را کوتاه گفتم. لبخند زد: به صلاح نیست. قبل از عقدمان محمود مرد. قبل از عروسی کرونا آمد. یک عقد ده نفره. یک عروسی دو نفره. یک طفل سرطانی. آن‌قدر در مرکز طبی رنج بود که راهی محک شدیم. زنگ زدم سهیل: این‌ها خیلی مردد و از سر وا کنی جواب نتیجه درمان‌ها را می‌دهند. شاید نمی‌خواهند بچه زیاد اذیت شود. این را سهیل گفت. علی کرمی برنداشت. ونک بودم. پایین مطب اقبالی. زنگ زد: مجید جان! خودت می‌دانی چقدر برایم عزیزی. به گوش ساناز رسید. قرآن را باز کرد. داستان نجات پیامبران آمد. امشب می‌گوید آیات عذاب آمده. از کفر بعد از ایمان می‌گوید. می‌گوید تو هم باز کن. می‌گویم مگر قرآن برای این کارهاست؟ ما باید وظیفه‌مان را انجام بدهیم.

اما این غده، این توده، این تومور آن‌قدر وخیمانه بزرگ شده و از گلوی این نه‌ماهه بیرون زده که دل سنگ را هم آب می‌کند. سارا برایم ذکر فرستاده. به‌شدت خواهرزاده‌اش را دوست دارد. برایش نیابتی مشهد رفته. هر بار اسباب‌بازی می‌خرد. می‌خواهم بنویسم اگر با ذکر و دعا و توسل و نذر کسی خوب می‌شد، الآن ببمارستان‌ها تعطیل و پزشکان مسافرکش بودند. چیزی نیشترم می‌زند که خفه! زنی باردار سوار ماشین شد. از طفلم گفتم و نتوانستم ذوقش را با گفتن بیماری‌اش دود کنم. دودش رفت در چشمم و لحظاتی در بطن سردار جنگل گریستم. این بچه فقط معجزه می‌خواهد.

ما کشان‌کشان و ناگهانی رسیدیم مشهد. معجزه‌ها برای ما نیست. عجوزه‌ای بُلَهیم که قرار است همه چیز آن‌ور آب و خاک نصیب‌مان بشود. اگر سوز دل این مادر نبود، من یک ذکر هم نمی‌گفتم. سوت می‌زدم و حال می‌کردم. به وحدانیتت آن‌قدر همه چیز پشگل‌آبادی شده که این‌ها را به احدی نمی‌شود گفت. پس درد این طفل چه؟ این کودک رنجور و شاد که معلوم است دردی دارد و معلوم نیست چرا ماشاءالله لبخند می‌زند. دل‌نازک‌تر هم شده. اگر در جواب دست و پا زدنش بال‌بال نزنم، قهر می‌کند. مهرداد زنگ می‌زند. درست در بهت سکوت ما، پشت راهبندان شهدا. مشهد است. می‌گویم آنجا بگو یکی آمد و رفت و هنوز عنایتی ندیده. قطع که می‌کند منقطع می‌شوم و می‌پاشم. سایه می‌آید: نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار. باید ادایش را که درآورد. تنازل به نشئه خلقیه پس برای چه وقتی است؟ نه. وضع ما خراب‌تر از این حرف‌هاست.

 

 

 

 

محک محمدیوسف ۴

 

 

درست وقتی از مشهد برگشتیم خبر شدیم طفلی در راه داریم. من نسبت به بیشترِ شدن و نشدن‌ها بی‌اعتنا بودم و هستم. یک بار آقا ترنجی بهم گفت اگر مجید از کنار مرده‌ای رد بشود، می‌ایستد، نگاهی می‌کند، پایش را می‌خاراند و می‌گذرد. اما برای ساناز رویدادهای دور و برش مهم است. سرِ همین هم بود خانم مشاور به ساناز گفت برون‌گرا و به من درون‌گرا. در واقع منظرش واکنش به بیرونی‌ها و مهم بودن یا نبودن خود در نگاه دیگران بود. ساناز برابر حوادث بی‌واکنش نیست. او برابر امواج می‌ایستد و من با موج‌ها همدل می‌شوم.

من منتظر محمدیوسف نبودم، ولی از آمدنش هم دوری نمی‌کردم. دوست داشتم زود صاحب فرزند بشویم. ساناز برنامه داشت. برنامه‌اش به هم ریخت. برنامه‌ای برای زندگی نباید ریخت. ما کمتر از آنیم که حیات را مدیریت کنیم. می‌دانم این کلمات دشمنان بزرگی دارد. اشکالی ندارد. مقدرات الهی از ما قبل‌تر چیده شده. ما در یک بازی از پیش طراحی شده جا داریم. آدم آمد زمین و ما از صلب پدران به رحم مادران رسیدیم و بعدش هم جایی می‌رویم که عقل هیچ بشری به آن نقطه نمی‌رسد.

پس چرا گریه می‌کنم و دعای توسل می‌خوانم؟ به رعایت دل ساناز. به دلسوزی دردی که این پسرکم از توده و تراک و شیمی‌درمانی می‌کشد. در گوش من خوانده‌اند خدا بهتر از این‌ها را می‌دهد. و کدام زورمندی می‌تواند این واژگان را به مادر تحویل بدهد؟ مادر تنها می‌گوید من بچه‌ام را می‌خواهم. من کاری به بهشت ندارم. بهشت بخورد توی سرم. به هر مقدسی التجا می‌کند که حاجتش را بدهد. خودش را ضعیف می‌کند و نزار در نگهداری کودک بیمارش.

محمدیوسف بیمار نیست. اصلاً معلوم نیست واقعاً اینکه در گردن این طفل خانه دارد سرطان است یا نه. از کجا معلوم این نمونه در آن مرکز طبیِ درهم برهم با چیز دیگری جابجا نشده باشد؟ مسخره است؟ تو باورت نمی‌شود، نشود. ایرادی ندارد. اگر جلوی چشمت، در ورودیِ اتاق عمل، اکسیژن کپسول همراهش تمام بشود و بچه تا کبودی برود. خدا نکند این هول به دل والدینی بیفتد. یوسف را بردند. ما زدیم توی سرمان و نشستیم روی زمین. دکتر رهاوی لحظاتی بعد آمد و ما را از نگرانی درآورد. ما هیچ‌وقت از نگرانی درنیامدیم. مردیم و هنوز زنده نشدیم. 

 

 

 

 

محک محمدیوسف ۳

نگهداری از این طفل سخت هم نیست. فقط باید حواست به تراکش باشد تا خدای‌نکرده درش نیاورد. آن وقت است که خاک دو عالم را باید به سرمان بکنیم. یک شب، در آن ایام که دو هفته ساناز به خاطر کرونا خانه‌نشین بود، در بیمارستان این کار را کرده بود. پرستار از بیم پا به فرار گذاشته بود. حاج خانم، مادر ساناز، به شکلی معجزه‌آسا تراک را سر جایش قرار داده بود. وقتی دکتر و پرستارها طفل را دیده بودند مدام می‌پرسیدند چگونه این کار را کردی.

نگهداری از این کودک چندان هم دشوار نیست. باید ساکشنش را به‌موقع انجام بدهی. وقتی خلط‌های ریه‌اش راه نفسش را تنگ می‌کند سریع و دقیق باید خالی‌اش کنی. روزهای اول زور محمدیوسف به قدر الآن نبود. امروزها نمی‌شود به این راحتی‌ها از پسش برآمد. پاشنه‌هایش را به زمین فشار می‌دهد و تمام‌قد خودش را از زمین می‌کَنَد.

و تو چه می‌دانی تراک چیست. شیء خارجی ساده‌ای برای تنفس است. وقتی کسی مانند نی‌نی ما تنفسش دشوار می‌شود، با چنین رابطی نفس کشیدنش را آسان می‌کنند. اما کدام آسانی در این دنیاست که دشوار نباشد؟ همه چیز سخت است. چیز آسانی در این دنیا وجود ندارد. برای ما طبیعی شده، در حالی که اصلاً طبیعی نیست. طبیعی نیست خوردن یک لقمه غذا با زحمت جویدن و بلعیدن و سنگینی و قصه‌های دفع همراه باشد. چه کسی اولین بار به این‌همه رنج رضا داده که ما داریم پایش را می‌خوریم؟

تو نمی‌دانی تراک چیست. اگر ناگهان دست بیندازد به این لوله پلاستیکی چه؟ حجم خاکی که بر سرت می‌شود قابل احصا نیست. رفتن برق، خرابی ساکشن، نبود وسایل دستگاه مکش و چندین ناگهان دیگر. خانه‌ات پایین بزرگراه بعثت باشد و خودت میدان ولنجک باشی. پیام بیاید که برق رفت. ساعت حوالی هفت عصر بود. مسافر هم داشتم. پرواز کردم. اما در این شهر نمی‌شود پرواز کرد. این شهر برای پرواز ساخته نشده. فقط می‌شود در او برای نمردن جان کند. چون مردن هم پر قصه و پر هزینه است. اکسیر جاودانگی ویژهٔ همین تهران در افسانه‌ها افسون شده. آن روز هنوز مبدل باتری به برق را هم نخریده بودم. محمدیوسف در آغوش مادرش پیش‌پیش می‌شد. آدم بی‌خیالی مثل من هم گاهی می‌میرد. ساکشنش را به دست گرفتم و مانند دونده‌های دوی صد متر پشت خط ایستادم تا با بیدار شدن طفل بدویم سوی ماشین و یک پریز برق در نقطه‌ای که برق باشد در این جهان چندم پرنعمت و بی‌همت.

ساناز برایش لالایی می‌خواند: عروسکم لالاش میاد، شب که بشه باباش میاد. می‌روم دم گوشش: برق که بره باباش میاد. ما مشتی دیوانه‌ایم که به تصلیب‌های گوناگون‌مان این‌همه روی خوش نشان می‌دهیم. حتی وقتی مبدل هم آمد، با ندای ساناز می‌دویدم سمت خانه و باتری را هن‌هن‌کنان تا طبقه سوم می‌بردم که برق وصل می‌شد. در درمانگاه محک، در انتظار دکتر نیک‌فرجام گرامی، همین‌طور که محمدم در بغلم بالآخره خفته، به همسر خسته و مهربانم یواشکی می‌گویم سر هر کاری بودم تا امروز اخراج شده بودم. با لبخندی از پشت ماسک تأیید می‌کند. این نیز از الطاف نهانی خداوندی است که جز ستایش و سپاس از او برای دهانم چاره‌ای نمی‌ماند.

محک محمدیوسف ۲

امروز هیچ خبری از ساناز نبود. معمولاً یا از دستم دلگیر است یا غمی بررگ‌تر دارد که خبری از او نمی‌شود. فقط پیام داد افسنطین بخر. تا حالا اسمش را هم نشنیده بودم. در را که باز کردم نی‌نی جانم بغل مادرش از خوشحالی دست و پا زد. این بزرگ‌ترین واکنش این طفل بی‌زبان ماست. هوایی که باید تارهای صوتی را به حرکت دربیاورد همه از تراک خارج می‌شود. ساناز با خنده‌های محمدیوسف لبخندی طولانی می‌زند. درجا می‌گیرم به‌راه نیست. می‌گوید تورم سمت چپ گردنش بیشتر شده. معلوم است حسابی گریه کرده، ولی خودش هم اعتراف می‌کند به اشک.

تورم را من هم دیدم، ولی بزرگ‌تر یا کوچک‌تر شدنش هیچ کار من نیست، کار مادر است. مادر مونس تمام آنات کودک است. دکتر ابوالحسنی هم همین را گفت. با همان لهجهٔ اصفهانی و کلمات شمرده‌اش گفت آن چیزی که مادر می‌گوید از هر تشخیصی جلوتر است. چهار ماه پیش بود. طفل ما در آی‌سی‌یو تنها و بی‌صدا می‌خفت و برمی‌خاست و می‌گریست و یک دادرس میان آن‌همه پرستار نبود. در راهبندان عصرگاهی تهران با چشمان گریان و دل سوزان این مادر نگران رسیدیم مطبش.

آن روز هنوز صحبت پی‌نت یا پِنِت یا تومور هم حتی نبود، چه برسد به بدخیمی‌اش. سی‌تی را که دید تشخیص اولیهٔ کیست داد، اما از کلمات بعدی‌اش پیدا بود چیزی دیده که می‌خواهد ما را برایش آماده کند: البته شما باید آمادهٔ چیزهای بدتر از این هم باشید. من که نگاه‌های حیران دکتر حسنی و مدرسی را در آی‌سی‌یو حین تماشای سی‌تی‌اسکن دیده بودم و یواشکی واژه تومور را نیز شنیده بودم و مثل یک راز مگو در گورستان سینه‌ام به خاک سپرده بودم، این جمله برایم ثقلی نداشت. آشوب در دل ساناز انداخت. حالیا که آشوب در تمامی ذرات عالم است، آرامش ما چه وزنی دارد و چه ارزشی؟

محک محمدیوسف ۱

محمدیوسف تنها فرزند ماست. خیلی زود خلوت ما را شلوغ کرد، ولی خیلی هم شلوغ نیست. صدایش چند ماهی هست از ما گرفته شده و تنها با حرکات و خنده‌های صورتش دل ما آب می‌شود. ساناز دوست نداشت زود بچه‌دار شویم. می‌گفت حداقل دو سال خودمان باشیم، بعد با برنامه‌ریزی صاحب فرزند شویم. وقتی خیلی زود این خیالش نقش بر آب شد عمیقاً ناراحت بود. فکر انداختن هم افتاد. میان حلال و حرام و خدا و ابلیس گیر کرد. روزهای سختی بر ساناز گذشت.

خودش می‌گفت می‌دانم وقتی بچه به دنیا بیاید دلبری خواهد کرد. تمام حرفش این بود که این آن چیزی نبود که در ذهنم بود. پیشینهٔ تزویج ما هم دلش را سردتر می‌کرد. درست وقتی که در تدارک عقد بودیم محمود برای همیشه از پیش ما رفت. هر چه حرف و حدیث میان خانواده‌های ما بود ناگهان فرونشست. من و ساناز پنج سالی بود همدیگر را می‌شناختیم، با هزار افت و خیزی که مقصرش به‌تمام من بودم. موقع عروسی هم کرونا سررسید و بساط مراسمات را بر هم زد. حالا حتی باید کار را هم کنار می‌گذاشت.

کار برایش یک حال استقلال روانی داشت. اینکه دستش در جیب خودش بود و می‌توانست دستی هم بگیرد جذاب بود. جذاب نبود، قدرتمند و بی‌نیازش می‌کرد. آن طوفان مهربانی که مدام در دل متعادلش موج می‌زند، با کار و درآمد معنی‌دار می‌شد. می‌توانست خرج غوغای مهر دلش کند. با آزمایشگاه مدت‌ها بود مشکل پیدا کرده بود. سوپروایزرشان بابت رفتار نادرستش عذرخواهی هم کرده بود، ولی دیگر دلش شکسته بود. فشار کاری بالا ساناز را از پا درنیاورد، همکارانش را به گستاخی کشانده بود. در همان روزهای نخستی که خبر شدیم نی‌نی در راه است بیرون آمد. چقدر التماسش کردند و بی‌فایده بود. جای دیگری هم ساناز را می‌خواستند. وقتی داستان پابه‌ماهی‌اش را صادقانه اطلاع داد، آن‌ها هم دست کشیدند. بعدها می‌گفت در این نشدن حکمتی بود. چگونه با این طفل پرتپش می‌توانستم کار کنم؟ اما به هر حال ساناز خوش‌دل نبود. دختری که مدام میان خانه و آزمایشگاه و خرید و زیارت در آمدشدن بود، ناگهان خانه‌نشین شد. شاید ساعت‌ها تنها بود تا مجید خسته سربرسد و چیزی بخورد و کمی بنالد و کپهٔ مرگش را بگذارد.