بر مزار محمدیوسف که مینشینیم هر روز قصههای نو میشنویم. قصههایی که داغ این پسر را برای ما به رنگ سپاس برمیگرداند. تا کنار سانازم آنقدرها درهم و برهم نیستم که الآنم. یک شب پیش از خواب گفتم دیگر تنهایی و خلوت و سکوت را دوست ندارم. دوست ندارم، چون چنان اندوه این حادثه بر روحم فرومیریزد که تاب از دستم میرود. گاهی که مجبورم جایی باشم که ساناز نیست در رگهایم سرب روان میشود. آقا محمدیوسف من! به مادرت میگویم درباره تو بیلیاقت بودم. مثل اینکه یک پدری به پسرش ماشینی گرانقیمت میدهد. پسر چند باری تصادف میکند و ماشین را نابود میکند. پدر نیز آن را از او میگیرد و میگوید بده به من که لایقش نیستی.
بیشترین چیزی که مرا میسوزاند چشمان ملتمس توست. در اورژانس محک چشمانت ما را به خود میخواند، ولی پرستارها با تحکم ما را از تو دور میکردند. حتی در ورود به آیسییو نیز همچنان التماس بودی. با آن گلوی خاموش و دستان بسته و چشمان گویا. آه. وقتی اندوه و درد از حدی فراتر میرود کلمات هم به خاکستر بیمحتوایی میافتند. همه به من میگویند راحت شد. نگویید از این حرفها شما را به خدا. من به خودم میگویم راهی که هر کدام از ما میرویم هرچند گوناگون است، به یک جا ختم میشود. همین جواد نوروزی که چهار فرزند دارد، مقدر است اینگونه سالک راه باشد و من با همین تکفرزندی که خدا نخواست به هفدهماهگی برسد راهیِ همان راهم. عقل میگوید هنگامی که قرار است همه اینها از دست برود و وزر و وبالش بماند، لابد خداوند آگاهتر است که چه چیزی برای ما بهتر است. و ما سرمینهیم به حکمش.
از میان اسامی خداوند که به نظرم بیپایان است، همانگونه که هستیِ مخلوقش تا امروز تمام و انتهایش شناسایی نشده، نامی که این روزها مرا در برِ خود گرفته مقتدر است. ساناز تلفنی با پدرش صحبت میکرد. مضمون این بود که او هر کاری دلش بخواهد میکند. و من در همین میانه که ساناز دنبال واژهای بود برای توصیفش گفتم مقتدر. همین را به پدر منتقل کرد. گاهی یک کلمه کفافِ هزار حرف را میدهد. اینهمه التماس و توسل و انتظار معجزهای. و در آخر آن کاری را کرد که صلاحش در آن بوده. مادر ساناز اگر کمی رودربایستی توحیدیاش را کنار بگذارد، با خدا نیز کاری نخواهد داشت علاوه بر اینکه اکنون میگوید با اهل بیت علیهمالسلام هیچ کاری ندارم. اما او مقتدر است. چون میداند کارش درست است، به این حرفها کاری ندارد. انسان چه انتظاری دارد وقتی خودش هم نبوده و حالا طلبکار چیست دقیقاً؟
درست است که خلوت را و تنهایی را و یک گوشه نشستن را و بیهمگان بودن را دوست ندارم، سرگرمی با دیگرانی که از عمق این زخم بیخبرند نیز من را در خود میفشرد. سپاس میگویم. تعظیم میکنم از دلجویی و همدردیگوییشان. دیشب را بیش از پنجشنبه دوست داشتم. دیشب کسی تسلیتی نگفت. مجلس روضه بود و اسمی از محمدیوسف نیز آورده نشد. سید امیر در خلال صحبتش اشارهای به سوگ ما کرد و ذکر توسل را مداح آنچنان مسلط و سوزان ادا کرد که من خود را در بهشت حاضر دیدم. دیدم این طفل را دو کفن کردند که خونریزیِ احتمالیاش کار را به غسل مجدد نکشاند. پدر ساناز خودش او را شست. در حالی که صاحب این مصیبتها نه غسل دید، نه کفن. فرزندش در دستش بیسر شد. پس از دفن نیز سرش را از زیر خاک درآوردند و زدند به نیزه.
در کاغذهایی که از هزار و چند صد سال پیش به دست ما رسیده نوشتهاند طفلی که میمیرد بر درِ بهشت میایستد تا پدر و مادرش را وارد در بهشت کند. در همانها نوشته تا رسیدن به قیامت و آن منزلی که بهشت و دوزخ در آن تقسیم میشوند هزاران ایستگاه و راهی دراز است. تصور این راه برای ما که فاصله میان ستارگان و کهکشانها را نیز با اعداد مادی مانند سرعت نور محاسبه میکنیم ممکن نیست. شاید آنجا که عرفا این راه را دو قدم میدانند همینجا باشد و بسیار هم درست. یک قدم بر سر وجود، آن دگر در برِ ودود. اعتقادم بر این است که پا نهادن بر وجود و گذشتن از هر خواستهای که بوی من بدهد، دشوارتر از پیمودن تمام فواصل میان کهکشانهاست. احمد غلامی نوشته بود آن کسی که زندان انفرادی را اختراع کرد میدانست هیچ چیزی مانند خود انسان نمیتواند ترتیب خودش را بدهد.
یکی از امامان شیعه در زندان خدا را سپاس میگفت که من همواره دنبال خلواتی بودم برای نجوا با تو و اکنون آن خالی برایم مهیا شده. فرق میان دنیا و آخرت همین است. دنیا میگریزد از خود و میدود میان فاصلهها با هزار هروله و نعره. عوض هفت بار سعی میان صفا و مروه، هفتاد هزار بار میرود و میآید، ولی چون آمدشدنش زوج است و فرد نیست، سرآخر در همان نقطۀ نخستین است؛ با این فرق که در این نقطه دیگر توان سابق را ندارد و موریانههای مرگ استخوانهایش را خاموشانه خوردهاند. اینجاست که رحمت الهی باز سرمیرسد.
میگوید ای فلانی که عمرت را خراسگونه گرد خود هدر دادی. این تارها که در حوالیات تنیدهای تو را پروانه نخواهد کرد. عنکبوتی شدهای که برای شکار یکی دو پشه و شته دست به هزار هندسه و محاسبه زدهای. رها کن. من فرزندت را بیمار میکنم و سپس میبرم که تو روانۀ او شوی و دست برداری. او را بزرگ میکنم و بالغ و شکرین. و بهزودی تحویلت میدهم. آن امام شیعیان تمامش آخرت است. شتابی در او نیست. وقتی فرزندش میمیرد لبخندی میزند و میگوید به آنچه خداوند برای ما مقدر کرده راضی و خشنودیم. تسلیم بودن و صبر کردن با رضایت و خشنودی فرقی ژرف دارد.
درست بالای سر محمدیوسف طفلی را در خاک کردهاند که نامادریاش خبهاش کرده. پدرش در آستانه هلاک بود از این صعب. مادرش عصر آمد. گلویی برایش نمانده. با خود شکر میکنم. دردش هزار درد است. چند گاهِ پیش مردی در ماشین نشست که میگفت خانوادۀ برادرش چهارده سال است از دختری نگهداری میکنند که مغزش رشد نمیکند. آخرش گفت من به این نتیجه رسیدهام اگر تمام آدمها را دور میزی جمع کنند و غمهایشان را در مشت بگیرند، تاب غمهای دیگران نمیآورند؛ غم خود را برمیدارند و میگریزند. درست است. هر غمی برای ظرفیست.
من آنقدری به صادق هدایت و طریقش قائل نیستم. تنها برخی حرفهایش عینیتی اندازه دارد. شاید به خاطر صداقت همین حروف است که گاه بر زبانهاست. جمله معروفش در ابتدای بوف کور که دردهایی را یاد میکند که در تنهایی آدمی را مانند موریانه میخورد. دردِ اینکه روزی که مهرور از محک رفت ما هم باید میرفتیم آنجا که او رفت. با چشمانی گریان، دو روز پس از خاکسپاریاش، رفتیم بیمارستان گلستان. همین را گفتیم. گفت به این چیزها فکر نکنید. سپاسش گفتم که در تعطیلاتی که همه میرفتند به شهر و دیارشان، ماند تا مراقب احوال محمدیوسف باشد. محمدیوسف حالا چند تا عکس است و فیلم و یک تابلو بر سر مزاری کوچک. خودم نهادمش در خانهاش. هنوز همان موهای بسیار کمپشت چسبیده بود بر سرش.
اگر بگویم، هزار گفتنیست. خاطرهای شیرین و غمانگیز میان من و ساناز. تنها با این زنِ جوان میتوانم دردی چنین را مراوده کنم. صدایم را بچهگانه میکنم و به این پیکر کوچک خوابیده زیر خاک میگویم بابا کجایی شما؟ داری بازی میکنی؟ تا چند قدم از قبر دور میشوم انگار مثل قبل دستش را از پشت بالا میآورد که بیا اینجا، بیا بغلم کن. پاهایم بدون اراده من میروند. مهرور رد نکرد. از مشیت الهی گفت. آدمها کمکاری و راحتطلبی خودشان را بند میکنند به خواست خدا. وجدانشان را راحت میکنند.
من عشقِ بچه نیستم. معمولیام. بیعاطفه هم نیستم. فوقِ تصوری که تو بتوانی بکنی دوستش دارم. دیشب به ساناز میگفتم انگار این پسر هیچ چیزی نبوده، همانطور که تمام موجودات بود و نبودشان توفیری ندارد؛ در عین حال انگار همه چیز است. همه چیز در این کودک هست. همه چیز این محمدیوسف است. تمام آن چیزی که یک انسان برای زیستن میخواهد در این طفل پیچیده شده. از هر چیزی بیشتر مشتاق دیدارت هستم. میدانم راه طولانی است، ولی این راه را تا اندازهای برای من نزدیک کردی. بسیاری از ضعفهایم را برایم روشن کردی. اگر بعد از تبیین تو باز هم به همان راه خطا بروم تو هیچ گناهی نداری. میدانستم نمیمانی و ماندنت معجزه میخواهد، ولی مرگت بسیار بسیار بسیار ناگهانی بود.
+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 9:51 توسط ابرمیم
|