من را از گفتن منع می‌کنند. برخی به خاطر علاقه و محبت و برخی از روی مصلحت‌هایی که دین و سیاست برایشان ترسیم کرده. من هم با وجود اینکه پر از رنج و نفرتم، می‌کوشم یا همین‌جا بنویسم که کسی خبری از آن ندارد یا در سررسیدها و رایانه. مویه در شبکه‌های اجتماعی دیگر مرا جوری دیگر جلوه می‌دهد.

در قرآن آیات عجیبی داریم و بیشتر ما برخوردی با آن نداشته‌ایم و اگر هم داشته‌ایم، از خودمان تفسیری کرده‌ایم و به دین دل‌مان رو کرده‌ایم. از جملهٔ آن آیات شگفت جایی‌ست که می‌گوید اگر مردم دین‌داری درستی داشتند، ما خانه‌هایی از نقره در اختیار کافران می‌نهادیم. خلاصه که در این دنیا مؤمنان را در رنج و کافران را در آسایش تمام رها می‌کردیم.

امشب در خانه پدر ساناز مدام صحبت از آلاف و الوف و ثروت عده‌ای و فقر بسیاران بود. اصلاً نتوانستم از این آیه دم بزنم. می‌توانستم، حال توضیحش را نداشتم. حوصلهٔ حرف‌های بعدی‌اش نبود. مغزم از اینکه یکی دیگر بخواهد بگوید ولی آن یکی آیه فلان می‌گوید و لیس للانسان الا ما سعی، قطعاً منفجر می‌شد.

درونم تلنبار نکبت‌هاست. بیش از هر چیز، نداری آزارم می‌دهد. به سید مسعود گفتم شما دو ماه رانندگی اسنپ بکن، بعد با هم حرف می‌زنیم. کاری که شاه هماهنگ کرده هم هنوز در گیر و دار تأییدهاست. محمدیوسف هیچ حال مساعدی ندارد. توده از داخل دهانش چیزی نمانده بزند بیرون. کم‌تحرک و نگران یک‌سره غصه‌دار تماشاگر ماست. قسط‌هایم همه عقب مانده. به چندین نفر بدهکارم. خرج روزانه خودمان را هم سخت می‌دهم. حرفی هم که می‌زنم دعوت و امر به سکوتم می‌کنند.

من پادشاه سکوتم. می‌توانم سال‌ها در همین کنج بنویسم و دیگر با دیارالبشری راجع به هیچ اندوهی دم نزنم. اگر شد، می‌نویسم و اگر هم نشد، می‌نویسم. اگرچند نوشتن هم دردی از من دوا نمی‌کند.