عریان و کریم

سخنرانیِ یک منبریِ نامدار و البته بسیار گرامی و محترم که از خوبِ حادثه نماینده مجلس خبرگان رهبری نیز هست، هر شب از سیما پخش می‌شود و دو شب توفیق رفیق بود که گوشی به او بسپارم. دانهٔ معنی سخنان او تصرف امام علیه‌السلام در عالم برای هدایت قرن‌های آینده بود. نتیجهٔ سال‌ها تحصیل و تأمل این دلبران سخنانی بیرون از مرزهای زندگی ما مردمِ ساده‌دل است. حرف‌های ماورایی از اخلاق و عرفان و تربیت شخصی که قطعاً هم جذاب است، هم در جای خود دارای شأن و مقام عالی.

ما باید خودمان را اصلاح کنیم تا به جایگاه ادراک این فرزانگان برسیم. زندگی‌های ما ایراد دارد که نمی‌توانیم نسبت دین این عزیزان را با دنیای خودمان دریابیم. ماییم که آن‌قدر دورافتاده و پرت از مراحلیم که نمی‌توانیم بر اساس دریافت‌های ایشان از امام علیه‌السلام و اسلام زندگی‌مان را تنظیم و تدوین کنیم و مشکلاتش را با این نگاه حل و هضم کنیم. این بار این ماییم که برهنه‌ایم و آن‌قدر این مردان کریم و خطاپوش‌اند که به روی‌مان نمی‌آورند.

ذبح عدالت

شام عاشورا شب عجیبی‌ست. آدم یاد شعر اخوان می‌افتد: دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند. در حلقهٔ سینه‌زنان هیئت‌مان و در هجوم صدای حسین‌حسین از بلندگوها که شباهتی دور به محافل صوفیان داشت، انگار کردم از همیشه هم تنهاترم. لبانم را می‌دوزم، ولی نمی‌توانم ننویسم که هنوز برایم حل نشده است چگونه می‌شود از حرکت یک امام علیه‌السلام تنها سوگواره‌ای ساخت و پشت هزاران بلندگو مردم را برای گریه بر او تشجیع کرد، در حالی که وضعیتِ هیچ‌چیزی پس از این ماتم‌نمایی تفاوتی با قبلش نکرده است.

نه. نباید از این حرف‌ها زد. ممکن است در جرگهٔ روشنفکران قرار بگیری. شاید هم ضد ولایت فقیه قلمداد بشوی. اگر این برچسب‌ها دردی از دین و دنیای ما دوا خواهد کرد، بزنید و به سوی هم‌صف‌های خود بروید و مرا با این پرسش‌ها رها کنید. ما هم باید پس از میلیون‌ها نفرساعت سوگواری و تناول هزاران کیسه برنج و میلیون‌ها لیتر شربت و چای و پوشیدن و آویختن کیلومترها پارچه سیاه و ریختن دریادریا قطره اشک و هزارها بار بر سر و سینه زدن، کرکره‌های مغازه‌هایمان را بالا بکشیم و پشت میزهای کارمان بنشینیم و فرمان خودروها را به دست بگیریم و همان‌هایی باشیم که قبل از این بودیم.

چه اندازه برای من که از کودکی در دسته‌های زنجیرزنی و هیئات عزاداری با تمام وجودم نفس زدم و اشک ریختم دشوار است که بخواهم کلمه‌ای درباره نتایج این رفتارها بگویم. خدای من گواه است از هر لحظه‌ای خود را تنهاتر و بی‌پناه‌تر و بی‌معناتر می‌یابم. دوست دارم قرن‌ها با دیوار سخن بگویم.

ما دین را حب و بغض می‌دانیم و بانک‌هایی را که هر روز خون ما را بیشتر می‌مکند مبغوض نمی‌دانیم، که می‌پرستیم. ما تا آخرین سنگرها عقب نشسته‌ایم و خودمان هم می‌دانیم این عزاداری زیانی به ظالمان نمی‌رساند، که بعضاً حامیان مالی این عزا نیز هستند! آن امامی که قرار است با دین جدید بیاید. و شگفتا که هر گروهی خود را هم‌دین با دین او می‌پندارند و بر دگردینان پوزخند می‌زنند. من نه اسمی از دین می‌بینم، نه رسمی. چگونه می‌شود حسین علیه‌السلام را دوست داشت و راهش را رها کرد؟ مگر حسین علیه‌السلام با یزید ساخت؟ مگر علی علیه‌السلام با معاویه کنار آمد؟

از دین هر چه را دوست داشتیم و با هر چه حال کرده‌ایم برداشته‌ایم و باقی را کنجی پنهان کرده‌ایم. اگر در جان تو این مسائل حل شده است، من آن‌قدر ساده و نادانم که از پسِ ادراکش برنمی‌آیم. تو در جامعه‌ای برای ظلم بر حقیقت گریه می‌کنی که عدالت در تمام سطوحش ذبح شده است. یک بار نفست تنگ نشد که در حال خفه‌شدن ضجه بزنی امام من کجاست. حق ما این زندگی نکبت‌بار و خالی از امام علیه‌السلام نیست.

سوگ متهم

🔺 یک سرِ سوزن هم نمی‌شود به این جماعت گفت مدیر. من می‌دانم میان این‌ها که مثلاً مذهبی‌اند و آن‌ها که مدعایی در این باره ندارند همان سرِ سوزن تفاوتی نیست، ولی من آن نامذهبی‌ها را خیلی ندیده‌ام. تا چشم باز کرده‌ام با همین حزب‌اللهی‌ها کار کرده‌ام و چاره دیگری هم نداشته‌ام. به هر حال زمانه این‌گونه چرخ زده و قسمت قابل توجهی از امکانات کشور در اختیار این عزیزان است. معیار سنجش‌هایشان شرکت در انتخابات و دانستن احکام و نماز جمعه و راهپیمایی و امثال این‌هاست. هر چه می‌گذرد بیشتر از این‌که سعید جلیلی رئیس جمهور نشد خرسند می‌شوم، هرچند مثل روز برایم روشن است که مسعود پزشکیان مملکت را به فنا خواهد داد و آن‌ها که به پایش کود ریختند تا رشد کند به‌سرعت میوه‌هایشان را از درخت نوبار او خواهند طلبید و آن روز شام سیاه مردمان ایران است؛ وقتی جایی پاسخ‌گوی نیازها و شنوندۀ حرف‌هایشان نیست و به سیم آخر خواهند زد. انا لله و انا الیه راجعون.

🔺 به من می‌گویند این‌همه نومیدانه ننویس و حرف نزن. من افق را کاملاً تاریک می‌بینم و محاصره را تمام‌شده می‌دانم. بدترین اتفاق آن است که دقیقاً همان‌ها که مثلاً ملت امیدی به آنان دارند، بزرگ‌ترین گندها را خواهند زد؛ آن هم نه از سر قصد و غرض، بلکه با کمال دقت و خوش‌نیتی. این جماعت با یک کلمه تعریف می‌شوند: خودبسندگی. البته شما خوانندۀ منتقد به حزب‌اللهی هم زیاد خوش‌خوشانت نشود. شما هم در سایه برای خودت بند و بساطی ساخته‌ای و یک خدا و اهل‌بیت علیهم‌السلام در آسمان‌ها پرداخته‌ای که در اجتماع کارکردی ندارد. شما هم مقصری. عرفانی دور از سیاست و دینی خالی از جامعه و بی‌ربط با مسائل روز و حل مشکلات مردم از شما صادر شده است. به همه‌چیز و همه‌کس نقد وارد می‌کنید و سرآخر این جایگاه را مخصوص امام سلام‌الله‌علیه می‌دانید و در روزگار غیبت تنها می‌گویید باید منتظر امر امام علیه‌السلام باشیم.

🔺 این‌گونه است که کسانی مانند من در هر محفلی پا بگذارند پیشاپیش متهم‌اند. و مدام در این شب‌های سیاه محرم زیر لبم زمزمه می‌کنم: چگونه بر تو بگریم که متهم نشوم؟ ما از همه معترض‌تر و گریان‌تریم بر شهید طف علیه‌السلام و از همه متهم‌تر. و تمام وجودم از این سوز غربت آتش می‌گیرد. هزار هزار حرف و حدیث و ماجرا در سرم می‌چرخد و همه را پشت لبانم مسدود می‌کنم تا شاید برای آنان درمانی یافته شود. مگر برای محاصرۀ حسین‌بن‌علی علیهماالسلام چاره‌ای یافته شد؟ امام علیه‌السلام را به بدترین وضع ممکن کشتند، همان‌گونه که انبیاء علیهم‌السلام را به نحوهای گوناگون کشتند و آب هم از آب تکان نخورد. اگر این حکومت حسینی باشد، واکنشی حسینی به اشدّ محاصره‌ها خواهد داشت و اگر خون حسین علیه‌السلام در رگ‌هایش نباشد، آن‌قدر مقدس خواهد شد که یزید هم به او التماس دعا بگوید. قشر اندکی از همین تماشاچیان سیاه‌پوش برای قتل مهدی غایب سلام‌الله‌علیه کافی‌ست. شاید خود من یکی از آنان باشم؛ من که پیش از آمدنش حکم تکفیرم آمده است.

مخدرهای مخ‌تِرِکان

🔺 همکارم حرف درخشانی زد و گفت جلیلی همان بذرافکن است. اگر این حرف درست باشد، آرزوی من که این ژرفاییان هزار سال منتخب نشوند برآورده شده است. اگر واقعاً جهان فکری و عملی جلیلی همین تخیلاتِ بدونِ عینیتِ امثال بذرافکن باشد، به نظر نمی‌رسد بودن‌شان در دولت سودی برای مردم داشته باشد؛ اگرچه منصفانه بخواهیم بنگریم، جماعتی که پزشکیانِ رئیس‌جمهور را دوره کرده‌اند نیز بسیار درنده و ترسناک‌اند. چه باید کرد به‌راستی؟ ما در این جهنم مدام از ترس مار غاشیه به عقرب جراره پناه می‌بریم، که البته سودی هم ندارد.

اکنون باید به دنبال علی‌بن‌یقطین بگردیم. البته ما که کاری به امام زمان علیه‌السلام نداریم. ما بر این باور هستیم که می‌توانیم امورات دنیا را در مسیری درست پیش ببریم و دین نمی‌تواند چاره‌ای به ما هدیه بدهد. دین در نظر مردمی که رأی‌های خود را به صندوق نینداختند بازیچۀ دست حاکمان شده است. بنی‌عباس هنرش این بود که مردمِ همیشه در صحنه و فریادزن و دادخواه و سهم‌جو را به کارهای مهم‌تری از قبیل عبادت و دانش‌جویی و دوری از امرِ کثیف سیاست تشویق کند و توفیقات بزرگی هم نصیبش شد. به هر حال افراد و اقوام و حزب‌های گوناگونی سهم می‌خواستند و روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد. این شد که مثلاً به وزن دانشمندان طلا می‌دادند و ملت فوج‌فوج به سوی اراجیف و اباطیلی که نامش علم بود گرایش یافتند. دنیا را به اهل دنیا واگذار کنید. می‌شود در دهان پیغمبر هم بگذاریم که شما به کار دنیایتان از من آگاه‌ترید.

اصلاً مگر پیامبران چه کسی بودند؟ آدم‌های خوبی بودند که مرشد معنوی محسوب می‌شدند و درباره چیزهایی که دنیایی‌ست اظهار نظری نمی‌کردند و آن‌ها را به عقلا واگذار می‌کردند. حالا این‌که چرا آن‌ها را می‌کشتند خیلی هم روشن نیست. شاید مثلاً تصادف می‌کردند یا هنگام پرواز بر فراز کوه‌ها ناگهان منفجر می‌شدند یا ناغافل میان درخت قرار می‌گرفتند و هیزم‌شکنان اشتباهاً آنان را به دو نیم می‌کردند یا الکی‌الکی و برای شوخی به صلیب کشیده می‌شدند یا هزار حادثه و اتفاقِ بانمکِ دیگر که ممکن است برای هر کسی هم اتفاق بیفتد.

شما اگر تصور کنی پیامبران و امامان علیهم‌السلام سرِ سوزنی با نظام‌های ستمگرِ تاریخ مشکلی یا اختلافی داشتند و برای هدایت و مبارزه با اینان آمده بودند، باید مغزت را بکوبی به دیواری چیزی. پناه بر خدا اگر ما خیال کنیم فرستادگان خداوند برای برقراری عدل با کتاب و شمشیر آمدند. این‌ها را در مخ‌های ما فروکرده‌اند که حواس‌مان از دانش و لذات بزرگ دنیا و آخرت محروم شود. ما نباید ساحت انسان و شأن و بزرگی او را با این حرف‌های سطحی و ساده و دور از منزلت اولیای خداوند آلوده کنیم. نگاه کنید ببینید بزرگ‌ترها چه می‌گویند. هر چه آن‌ها گفتند انجام بدهید و چون و چرا نکنید. مگر فرستادگان خدا اهل استدلال و سخن‌گفتن و پاسخ‌گویی بودند؟

شما باید بندگی را بیاموزی. بندگی با چون و چرا کردن جمع نمی‌شود. بزرگ‌ترها بهتر می‌دانند چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. کار را تقدیم آنان کنید و خودتان به کارهای مهم‌تر بپردازید. اگر سهم بسیار کوچکی از کیک به شما رسیده است و در فلاکتِ بخور و بمیر دست و پا می‌زنید، خواست خداوند این بوده و به جایش در جهان آخرت نصیب‌های بزرگی به شما خواهد رسید. این‌گونه تمام تعالیم و اراده‌های مردان خدا نیز در خدمتِ پیش‌بردِ اهدافِ حضرات و اعاظم خواهد بود. این‌چنین مخدری هنوز در هیچ آزمایشگاهی تولید نشده است، اما ما توانستیم.

فراموش‌شدگان

بخشی از این جامعه که اتفاقاً مسلمان و شیعه و دوست‌دار اهل‌بیت علیهم‌السلام هستند مسجد نمی‌روند چون برای آنان چیزی ندارد. مسائلی که برای مسجدی‌ها مهم و حیاتی‌ست، برای این بخش بی‌معنی‌ست. آن‌ها نه ضد خدا هستند، نه دشمن پیغمبر، نه ستیزه‌جوی امامان علیهم‌السلام. اگر مسجد هم بروند، با هویت مسجدی‌ها ربطی نمی‌گیرند. کسی آنان را به حساب نمی‌آورد. اگر به هیئت بروند، معمولاً به هیئات بزرگ و معروف و شلوغ نمی‌روند. گوشه و کناری می‌گریند و سینه می‌زنند. نه اهل عیش و عشرت‌اند، نه بساط‌باز و مردم‌آزار.

سرمایه و قدرتی در چنته ندارند. در خانه‌های کوچک و اجاره‌ای ساکن‌اند و خودروهای ارزان و مدل‌پایین زیر پای‌شان است. شغل‌های ساده و کم‌درآمد و مصرفِ بسیار مدیریت‌شده. حرف خاصی راجع به سیاست نمی‌زنند و امیدهای واهی دل‌شان را گرم نمی‌کند. بی‌اعتنایی عجیبی چشمان‌شان را نیمه‌باز و پوزخندی کرده. گاه به‌قدری کار و نان شب نای‌شان را می‌گیرد که رمقی برای حرفی باقی نمی‌ماند. همه‌اش درگیر دو دو تا چهار تا می‌شوند، حتی اگر بمیرند: قبر، ناهار خاک‌سپاری، پذیرایی ختم و امثال‌شان. برخی‌شان هم در رودربایستی دین‌داری مانده‌اند.

می‌ترسند اگر اعتراضی کنند، ضد ولایت و امامت شوند. دوست ندارند به دین لگد بزنند و هنرمندی حکومت در خلط میان دین و روش خودش آن‌ها را خفه کرده است. توش و توانی برای رفتن هم ندارند. مانده‌اند به این خیال خالی که شاید فردا وضع بهتر شد. روشن است وقتی ارتباط‌شان با مبادی دین گسسته شده، کم‌کم حضور دین نیز در جان‌شان استحاله خواهد شد. کسی این‌ها را نمی‌شناسد. اینان فراموش‌شدگانی هستند که نه سرمایه اجتماعی به حساب می‌آیند، نه نخبگان جامعه‌اند، نه رسانه و گوینده‌ای دارند.

به نظر می‌رسد نامزدهای انتخاباتی مدام از اینان حرف می‌زنند، ولی تنها یک وهم و مشتی سایه‌اند که فقط برای دولت‌ها هزینه و دردسر دارند. راهی پیش روی‌شان نیست. هستند نه برای زندگی، که زنده‌ماندن؛ زیرا مرگ هزینه‌های بیشتری دارد. هیچ سودی هم ندارد از این‌ها گفتن.

محرم‌سازی

رگ گردن آدمیزاد هویت اوست. او برای رسیدن به هویتش کوشش‌های بسیاری می‌کند، ولی وقتی آن را در مجرایی درست نمی‌یابد، آن را می‌سازد. آن‌وقت آن هویت مانند مترسکی بی‌معنی رفتار می‌کند و او را تنها سرگرم می‌کند و تأثیری بر روند کلی حیات او نمی‌گذارد. مثل یک شهربازی یا رقص‌گاه یا کنسرت یا مهمانی پر رنگ و لعاب. آیا رفتن به شهربازی او را برانگیخته می‌کند تا کاسبی‌اش را نیز بازی و سرگرمی ببیند یا با همان رویکرد همیشگی بر سر کارش حاضر می‌شود؟

هویت باش و حیات و بود انسان است. یک ساختار برای ادامهٔ بودنش مدام هویت‌های گوناگون و ابزارهای مرتبط با این هویت را بازسازی می‌کند. این ملحقاتِ برساختهٔ هویت آن‌قدر در رگ‌های جامعه فرومی‌شوند که نبودن‌شان مرگ هویت و در نتیجه مرگ جامعه تلقی می‌شود؛ اما واقعیت این است که آیین وابستهٔ دین است، نه دین قائم به آیین. در ثانی همواره این بیم هست که با فربه‌سازی هویت‌های ساختگی، اصل هویت خدشه‌دار شود.

جوامع به طور کلی در دو دسته سنتی و نوین قرار می‌گیرند و بر محوری که یک سوی آن سنت قرار دارد و در طرف مقابلش مدرنیته قرار گرفته جانمایی می‌شوند. آن‌چه دین ناب نام دارد در هیچ‌کدام از این جوامع یافت نمی‌شود. خلط مفهوم دین با سنت موجب شده جوامعی که گرایش‌های آیینی مذهبی در آن‌ها رنگین‌تر است دینی قلمداد شوند، اما اگر با محک نتایج دین‌داری در کتب آسمانی به سراغ این جوامع برویم، خواهیم دید تقریباً نه‌تنها نسبتی با دین ندارند، بلکه بسیاری از سوءرفتارهای نکوهش‌شدهٔ دین نیز در آن‌ها به‌وفور دیده می‌شود. بنابراین نباید فریب ظواهر سنتی و مدرن را خورد و دین حقیقی را نه در تمسک به آیین‌های سنتی یافت، نه در گریز به سوی مدرنیتهٔ دین‌ستیز.

ما فرق داریم

من جماعتی را می‌شناسم که انتظار ظهور امام زمان علیه‌السلام را از ریاست فلانی بر دولت می‌کشند. من خلقی را می‌شناسم که می‌پندارند حاکمانی دنیا را تقدیم‌شان خواهند کرد و برای آخرت نیازی به حاکم نیست. من دوستانی دارم که باور دارند بدون فراهم‌شدن معاش، هرگز نمی‌توان به معاد رسید. من روایاتی دیده‌ام که همه مدعیان باید به سلطنت برسند تا نزد امام علیه‌السلام ادعایی نداشته باشند. و البته باز فریادها به آسمان خواهد رفت که «ما فرق داریم!»

بله. همه فرق دارند. همه مملو از استدلال‌های قوی و نیات خوب و ظاهرهای موجه و محترم‌اند. هیچ‌کس در این دنیا بد نیست. همه آفریدگان و عزیزان خداوندند و برخی نام‌شان فرعون شده و برخی موسی شده‌اند. این‌ها تقدیرات الهی‌ست و حتی امام صادق علیه‌السلام نیز یکی از امامان بعد از خود را منصور دوانیقی اعلام کرد. از این جالب‌تر امام رضا سلام‌الله‌علیه است که جانشین مأمون شد.

بامزه‌تر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه است که پس از ابوبکر و عمر و عثمان خلیفه شد و مردم همان‌گونه که با آن سه نفر بیعت کردند، دستان علی علیه‌السلام را نیز فشردند. ولی علی علیه‌السلام به درد دنیایی که آنان طلب می‌کردند نمی‌خورد. آنان به سراغ علی علیه‌السلام آمدند تا سهم‌شان را از بیت‌المال بستاند، نه که نگران نابودی دین شده باشند. دین سیخی چند برادر؟ سال‌هاست دین و صاحبش جایی ناامن در کتب منحرف‌شده و معکوس‌شدهٔ تاریخ دارند. به خدا که دنیا ترتیب همهٔ ما را داده و به عناوین گوناگون می‌خواهیم با دینْ دنیا را استخراج کنیم. چرا من نمی‌توانم حرف نزنم؟

بد نشد

البته بد هم نشد. حالا خاموش می‌شوم و در آرامش محض می‌نشینم کنار همسرم و دخترم را به آغوش می‌کشم. من هر قدر از هیاهوها و فریادها می‌گریزم باز هم رهایم نمی‌کنند. انگار می‌کنم که اگر در این نقطه چیزی نگویم، گردنم از بار امانت خرد خواهد شد.

بیشترین چیزی که دوست دارم، سکوت در شلوغی‌های جهان و پریدن به آغوش خلوتی برای نوشتن است. این تمام دنیای من است و هیچ چیزی را اندازهٔ این بازی دوست ندارم. خودم روبروی خودم می‌نشینم و با خودم، با نقشی که بر دیوار سایه انداخته سخن می‌گویم. چه اهمیت دارد کسی آن را بشنود یا نه؟

ما پروردگار خیالاتیم. هنوز در افسانه‌های رستم و آرش گیر افتاده‌ایم. یک روز خوش نداشته‌ایم و یک قطره آب گوارا و آرام از گلویمان پایین نرفته است و هر روز و هر شب بی‌خود و بی‌جهت منتظریم رستم دستان از در وارد شود و ما را نجات بدهد. از همه طلب‌کار و شاکی هستیم الا خودمان. بعید است برای قومی که از یک سوراخ بارها گزیده می‌شوند امید گشایشی باشد.

من عاشق مکالمه با دیوارم، زیرا هیچ‌کس تحمل خودش را ندارد. «مستم کن آن‌چنان که ندانم ز بی‌خودی، در عرصهٔ خیال که آمد کدام رفت.»

چندی‌ست رفته‌ام

چندی‌ست رفته‌ام از یاد کائنات

دستم بریده شد از دست فاعلات

.

بیرون شدم ز غم تا غم مرا گرفت

آری به رغم غم شادم ز خاطرات

.

ای عاطرات خوش، باد آمد و نبرد

هر قاصدک نشست بر خاک تا فرات

.

از فرط بودنت غرق نبودنم

اما چرا دلم زنده‌ست در هوات

.

حوای دین من، آدم نمی‌شوم

سیبی بده که باز مرگم دهد حیات

.

تا رقص سازم و خونین‌کفن شوم

خونین‌جگر شدم از رقص در سرات

.

فردا که بادها یاد مرا برند

یادم نمی‌رود تا خاک‌های پات

.

آغوش می‌شوم، خاموش می‌شوم

بی‌هوش می‌شوم از ذات بی صفات

.

باید عدم شوم تا دم‌به‌دم شوم

فیض وجود چیست در پیش کبریات؟

.

آه ای نگفتنی، آه ای نجستنی

حالاتِ شرحه را کِی گفته واژه‌هات؟

ماه همیشگی آسمان من

همیشه در آغوش منی. همهٔ وجود منی. تو تمام دارایی منی. هرگز فراموش نمی‌شوی. هرگز از من جدا نخواهی شد. هیچ‌کس این جملات را که در هق‌هق نیمه‌شبان رقم زدم درنخواهدیافت. به این جماعتی که به من می‌گویند داری بابا می‌شوی هیچ نمی‌توانم بگویم. من سه سال و نیم پیش بابای محمدیوسف شدم و این‌ها تو را نبوده و معدوم می‌گیرند. رهایشان کن فرزندم. بیا ترک کنیم این قوم را که تنها مرا شکستند و باز منتظر بودند با آن‌ها بخندم. خندیدم و دویدم تا به تو برسم و در شب میلاد خواهرت تا صبح گریه کنم. تو همه‌چیز منی. تو جان منی. دردت به جانم عزیز دل من...

آوارگانِ رها از مفسر

برای روزهایی که چیزی از آن برای امروز نگذاشته‌ای می‌شود هزار افسوس خورد. ما تا ابد هستیم، ولی ممکن است میان راه سوخت‌مان تمام شود. به مقصد خواهیم رسید، ولی در این میان شاید دوربرگردان خیلی دورتر باشد. می‌توان انسانی را ادراک کرد که در تمام عمر می‌توانست گناه بکند و دلش هم می‌خواست و شرارۀ نفس وجودش را به آتش کشیده بود و گناهی نکرد. هرچند احتمالاً ما شیفتگان دنیا برای این حرف‌ها تره‌ای هم خرد نکنیم، این‌ها تمامِ حقیقت ماست. من تصویر نوح نبی را می‌بینم که مدام از تعقیب دشمنانِ خونی‌اش به کوه و دشت‌های دور از دسترس می‌گریزد. چرا نمی‌شود فهمید یونس از دست قومش چه کشید که از خدا برایشان عذاب خواست و خود به تماشا نشست؟ این رنجی که تو از بی‌اعتناییِ خلق به دین خدا می‌کشی ذره‌ای از آن هم نیست. بعد برای خودت شکل و شمایل و ژستِ روشنفکری می‌گیری که باید به عقاید مردم احترام گذاشت.

موسی به عقاید قومش احترام گذاشت و بعد از گذر از دریا به خواستۀ آنان مبنی بر داشتنِ بتی مانندِ دیگر اقوام سرنهاد! وقتی هم پس از ده روز دیرکرد، دید آنان در حال پرستشِ گوساله‌اند گفت واقعاً سرفرازم کردید! تشکر ویژه‌ای هم از هارون کرد و برای آمرزشِ بیشتر به قومش دستور داد همدیگر را بکشید!

این‌ها برای گذشته‌هاست. در کتاب‌هایی آمده است که حداقل برای هزار و چهارصد سال پیش است. کتاب‌های قدیمی برای عوالمِ قدیم است. همه‌شان از میان رفته‌اند و امروز ما با اندیشه‌های نوین و بسیار پیشرفته دیگر نیازی به آن‌ها نداریم. آن مبناها و آن قصه‌ها افسانه‌هایی بوده‌اند که با اوهام و خیالات اولیه بشر آمیخته شده‌اند. شما عقلت را قاضی کن و بنگر چگونه ناگهان آتشی به بلندای یک کوه سرد و دلپذیر خواهد شد. یا یک عصای ساده که با آن چوپانی می‌کنند با چه فرایندی بدل به ماری هولناک و خشمگین می‌شود؟ همان عصا آبِ دریا را بشکافد؟ رهایمان کن برادر. یک انسان در دلِ نهنگ روزها بماند و نماز بخواند؟ آدمیزاد از آب و خاک و یک فوت ساخته شد؟ قصه‌های زیبایی‌ست. ایده‌هایت را هالیوود خواهد خرید.

مردم و خدا یا همان ناس و الله در قرآن به تعدادی متمایز آمده‌اند. این بازی‌ها را باید رها کرد. این‌ها ناس و نوسان را به یک ریشه می‌رسانند و الله و وله و شیفتگی و بی‌خودی را نزدیک به هم می‌دانند. پیامبران برای ناس آمدند تا آن‌ها را امت کنند. از نوسان رهایشان کنند و به بی‌خودی و واله‌بودن برسانند. نوسان میان منافع دنیوی و ارزش‌های اخروی و سردرگمی‌های تمام‌نشدنی. مانندِ آن مرده که در قبر نیز هندوانه می‌فروخت. همۀ عقاید مردم محترم نیست. سنت‌ها با دین بسیار فاصله دارند. ما سال‌هاست سنتی هستیم و گمان می‌کنیم دینی زندگی می‌کنیم و وقتی ثمر نمی‌دهد، دین را متهم می‌کنیم. دینِ جدید آوردنِ ولیِ خدا به همین برمی‌گردد. معجزه همین قرآن است؛ همین قرآنی که ما نه آن را می‌خوانیم، نه طالبِ تفسیرِ آنیم، نه میلی به عمل به آن داریم. قرآن و مفسرش با هم آمده‌اند. مفسر را که رها کرده‌ای، دیگر رهاکردنِ قرآن چیزِ عجیبی نیست.

من از گزندِ عقارب به مار رو نزنم

برای کسی بمیر که برایت تب کند. من چه دیدم از شمایگان که بخواهم به بودن‌تان راضی باشم؟ باید آرام باشم؛ برایم مهم دین باشد، نه هیچ چیز دیگری. باید دنیا را گذرنده و فناشونده ببینم و جهان را موجودی زنده. و بروم بخوابم تا این خیال در خواب مرا به ابدیت بچسباند. چقدر اندوه زیباست؛ اندوهی که در آن هیچ خبری از شادی‌های مبتذل نیست. راستی ای برادران! چرا می‌خواهید همه مانندِ شما به اوضاع نگاه کنند و این خیال را به مردم بفروشید که اگر شما نباشید، زندگی زیبا نخواهد بود. آن جماعتِ زرزرو که چند سال در زندگیِ ما گند زدند که حساب‌شان جای خود دارد. آن‌ها باید خفه کار کنند. ولی شما هم هرگز علیه‌السلام نبوده و نیستید. من در آغوشِ هیچ‌کدام‌تان نخواهم رفت. زندگی تا امروز گذشته و از امروز به بعد هم خواهد گذشت.

بدونِ هیچ دغدغه‌ای در دل هزاران طوفان و هزاران بحران سرم را می‌گذارم و می‌خوابم. مانندِ نوجوانی‌هایم در ساحل جزیره قشم. دمپایی پلاستیکی‌ام را زیر سرم نهادم و بر سنگ‌های قطور ساحل تنم را نهادم و گوشم را به موج‌های خلیج فارس سپردم و خفتم. عمو و دخترش مرا از دور دیدند و خندیدند. گویی پیش از این دربارۀ من میان‌شان گفتگویی بوده است. من به‌جبر این بودن را تاب می‌آورم تا بتوانم روزی دو رأس بز بخرم و بالای کوهی که نشان کرده‌ام عروج کنم. آنجا در مسیر امامزاده داود بود. یک دشتِ مرتفع و دسترس‌ناپذیر که تنها بزها می‌توانند به آن برسند. آنجا از این جماعت به خدا شِکوه خواهم کرد. گفتم اگر سلیمان به مورچه خندید، جزایش جسدی بود که بر تخت دید. همان خنده را هم ما ندیدیم. و بسیار جسدها دیدیم بالای هر کوهی و پایین هر دره‌ای. نباید این‌قدر آرام بود. نباید هر کاری را به بیخش رساند. نباید آن‌قدر بی‌خیال گذشت تا زندگی روی وحشی و نامردش را نشان بدهد.

اگر رساله‌ام را بنویسم، دیگر همه را رها می‌کنم و می‌چسبم به کارم. درس‌های ما ربطی به زندگی نداشت. زندگی تمامش جدی بود و ما را در یک شوخیِ بی‌نمک تاب دادند تا برسیم به این نقطه. اگر امروز می‌نویسم و چیزکی از ویرایش و دانش‌های دیگر بارم هست، دانشگاه در آن دخلی نداشته است. من از روزهای نوجوانی می‌نوشتم و می‌خواندم و عقایدم در جمع‌های دیگری شکل گرفت. دانشگاه تنها مرا در راهِ عقایدِ درست عقب انداخت. ولی چون کرگدنی که بوی یک سیب موهوم او را سرآخر با درخت سرشاخ می‌کند پیش رفتم. شما چه چیزی را می‌خواهید درست کنید؟ آن‌قدر ضعیف و دنیاطلب بودید که عده‌ای گاوِ پیشانی‌سفید بر شما چیره شدند و حالا اگر موسی بیاید و بگوید به خاطر سامری‌گرایی‌تان باید همدیگر را بکشید، به‌تمام از دین هم روبرمی‌گردانید.

پستی‌ها هیچ غایت و نهایتی ندارد. نزدیک به ده سال پیش برای کار به مدرسه‌ای در محله قلهک رفتم. آدم‌هایش مذهبی بودند و دلم گرم شد با دیدن چیزهایی شبیه و نزدیک به خودم. دنیاپرستیِ این جماعت مشمئزکننده است. به اسمِ کارورزی و آموزش، جوان‌های مؤمن مملکت را مفت و رایگان به کار می‌گرفتند تا در مدرسه کمتر هزینه کنند و بیشتر پول به جیب بزنند. من از گزندِ عقارب به مار رو نزنم، جهنم است و تو راهِ نجات می‌دانی. هیچ‌وقت به اضطرار نرسیدیم. همیشه گمان کردیم این حزب و آن حکومت و فلان شخص می‌تواند کاری کند. امیدوارم. نیامدم لگد بزنم. نیامدم با لگدپرانی توجه جلب کنم. من سال‌هاست با دیوار سخن می‌گویم، چون این حروف بیش از هر چیزی خودزنی‌ست و هیچ عاقلی این کار را انجام نمی‌دهد.

گذشته‌های بد

عجیب است. به هر نوشته‌ای از خاطراتم در گذشته می‌نگرم از آن رو می‌گیرم و می‌گریزم. تمام وجودم از گذشته‌ها تلخ می‌شود. باور نمی‌کنم این من بوده‌ام. یک جایی می‌خواندم این مذهبی‌ها مگر چقدر گناه کرده‌اند که مدام استغفار می‌کنند. پس از این پرسش در شب قدر چایش را نوشیده و به تاریکی نیمه‌خاموش شب خیره شده بود.

قرار نیست دیگران را تجزیه و تحلیل کنم. مگر چقدر عمر دارم؟ همین که بتوانم به حساب خودم برسم بس است. اما مگر قرار نبود ما در حدود نامحدود حرکت کنیم؟ پس کجاست؟ چقدر تو زرنگ بودی که من را با ادعای الوهیت به این کثافت‌خانه انداختی. چقدر همه‌چیز بد بود. ژرفا بد بود. اسنپ بد بود. بقالی بد بود. فروشگاه بد بود. فجازی بد بود. فرسنگ بد بود. فرهنگ بهتر بد نبود. سایت حضرات شاه‌آبادی خوب بود. بازی و اندیشه شکست بود. گاراژ مهابادی سخت بود. عزیز دلم. تو خیلی خوب بودی. تو جان منی. همه‌چیز خوب بود. بهتر از تو چیزی نبود.

ای معبود من! خدای باشکوه و معظم من! از تو ترسناک‌تر و مقتدرتر و دوست‌داشتنی‌تر نداشته‌ام. بیا امشب با هم نجوا کنیم. برگه‌های سررسیدهای من اغلب خمیر شده‌اند. خیلی با کلمات گریستم. آیا آن‌ها را ثبت کرده‌ای؟ آیا آن‌ها را عوض بیهودگی‌ام نشانده‌ای؟

چه خوب شد نیامدی!

امروز قرار است مردم رئیس جمهور خود را برای چهار سال بعد انتخاب کنند. من علوم سیاسی نخوانده‌ام. علوم انسانی هم نخوانده‌ام. جسته و گریخته ادبیات و تاریخ و مقدارکی دین خوانده‌ام و به قول شهید مطهری در زمرۀ نیم‌دان‌ها قرار دارم. پیش از این‌ها هم بارها از سوی دوستانِ دانایم با برچسب‌هایی از جنسِ شاعری مواجه شده‌ام؛ تیکه‌هایی که بلاتشبیه به رسولان خدا می‌انداختند. البته من هیچ هم نیستم و این حرف‌ها توهمی بیش نیست. مشکل اینجا بود که تو چیزی را اصل می‌گیری و می‌خواهی برای اثبات آن از هزار جا هزار چیز جور کنی و روشن است که جور می‌شود. به قول آن مردِ غربی در پایان همه دلایل باز دلیلی وجود ندارد. حالا ما می‌گوییم در آغاز هر دلیلی ما تسلیمیم و دمِ شما گرم.

بیش از شش هفت سال در مجموعه‌هایی رفت و آمد داشته‌ام که روی پیشانی‌شان نوشته بود حزب‌اللهی. قصدِ من نقدِ اینان و زدنِ این دوستان نیست. این عزیزان هم دارند نان می‌خورند و کارهایی می‌کنند. شاید مشکل از من بوده یا مجموعه‌هایی که بنده در آن‌ها بوده‌ام. شاید هم جاهای دیگر که روی پیشانی‌شان ننوشته حزب‌اللهی خیلی خجسته‌تر از این دوستان ما نباشند. به هر صورت در کشاکشِ این‌وری‌ها و آن‌وری‌ها با خودم نجوا می‌کنم: اگر مانندهای این دوستان بخواهند کارها را در دست بگیرند، من که جز سردرگمی ندیدم. حداقل منِ سردرگم سردرگم‌تر شدم. دروغ نگویم غیر از سردرگمی هم دیدم، ولی آن‌ها بهتر از سردردگمی نیستند و نگفتنش بهتر است. پس حرف از اصلح و مسلح و فلان و پشمه‌دان نمی‌توانم بزنم. اصلاً من که باشم در این اقیانوسِ منافع و ارزش‌ها و کشمکش‌ها. من سال‌هاست دارم با دیوار حرف می‌زنم و برای حرف‌هایم پشیزی ارزندگی قائل نیستم که بخواهد گوشی هم بشنود و چشمی ببیند.

می‌ماند بیم‌ها. بیمِ این‌که اگر آن‌ها بیایند، چنین و چنان می‌شود. بیمِ کوچکی هم نیست، قبول دارم. هیچ حرفی هم در آن نیست. این عمرِ غافلانۀ من تا امروز در بُعدِ سیاسی‌اش همه در این گذشته از بیمِ عقربِ جراره به سه‌نقطه پناهنده بشویم. چه می‌شود کرد عزیز دلم؟ این کشور جایی‌ست که ما در آن زندگی می‌کنیم. من که نمی‌توانم بگویم گورِ پدرِ همه‌شان و بچپم در نه‌توی جانِ خمول خویش. یک دلبری می‌گفت اگر همین الآن میانِ شیطان و خدا رأی‌گیری بشود، با اکثریتِ شگفت‌آوری شیطان پیروز است. اعمال ما و نیات ما روشن است. با همان نیتی که سراغ فلانی می‌رویم و سراغ بهمانی نباید برویم، با همان‌ها سنجیده می‌شویم. هزار بار گفته‌ام، صد هزار بار دیگر هم می‌گویم: جذاب‌ترین امام، امامِ شهید و غایب است. می‌توانی برای خودت هر چه بی‌خطر بود برگزینی و انجام بدهی. همان‌قدر که دین و خدا و پیغمبر در نیت‌ها و اعمال ما مؤثر است، همان‌قدر هم اهلِ دین و دیانت و این چیزهاییم. همه‌چیز مثلِ روز روشن است. چرا مثلِ برف سرمان را در کبک می‌کنیم؟ یا برعکس. چه فرقی دارد. مهم این است که تو داری فرومی‌کنی.

دین فروکردنی نیست. از میانِ این‌همه اهلِ تقوا و ایمان و زهد و صلاح و پاکی و پارسایی یک گروه پیدا نشد که بی‌قرارِ تو بشود. دنیا همۀ ما را برد. دنیا همۀ ما را خورد. یک آب هم رویش. ما اندازۀ یک آب هم تو را نخواستیم. می‌خواهم تا ابد غر بزنم اصلاً.

گزارشی خودمانی از نشستِ زبان و رسانه در خانه اندیشه‌ورزان

زبان جایگزین دین
📍امروز توفیقی شد تا در نشست زبان و رسانه شرکت کنم. نشست در خانه اندیشه‌ورزان برگزار شد و بانی‌اش آقای دکتر صلاحی بود. مهدی صالحی که اولین‌بار در خندوانه دیده بودمش در دل دردهای فراوانی داشت که با ما در میان نهاد. سخن اصلی بر این است که در جهان جدید اگر دین را به کناری نهادند، جای خالیِ آن را با زبان پر کردند. توسعه با زبان به پیش رفت و هر جا که پا نهاد، ابتدا زبان را در دست گرفت. مدرنیته کوشید زبان را در کشورهای مقصد از مسئله‌بودن خارج کند و در مقابل، بودجه‌های اصلی‌اش را بر زبان بگذارد. توسعه با زبان بومی از اساس دشمنی دارد و هر چیزی را که به زبان بومی پیوند بخورد می‌زداید. غرب در سیاست‌گذاری هر چیزی را بر محور و مبنای زبان پیش می‌برد.

توسعه با زبان‌زدایی معنی می‌گیرد
❇️ ما می‌دانیم مدرنیسم ضد زبان است، اگرچه برنامه‌های ظاهری آن را نشان ندهد. آن‌چه برون‌داد و نتیجۀ عملِ مدرنیته است زدودن زبان است. مثال‌های متعددی از این مهم در محدوده جغرافیایی زبان فارسی قابل بیان است. آن‌چه بر هندوستان رفت از حذف زبان فارسی و جایگزینی زبان انگلیسی و آن‌چه بر پاکستان و افغانستان و تاجیکستان گذشت با رسمیت‌بخشی به زبان‌های کم‌توانِ محلی و رسمی‌سازی خط روسی به جای خط فارسی، مشتی از خروار نتایج اقدامات مدرنیته در این کشورهاست. این حوادث در هزار سال پیش حادث نشده، بلکه در همین چند صد سال گذشته و در روزگار معاصرمان و پیش چشمانِ ما اتفاق افتاده و می‌افتد.

فقدانِ نظریه در فرهنگ و زبان
🔸واقعیت آن است که در مقولۀ فرهنگ و زبان ما فاقد نظریه‌ایم. یعنی آن طرح فکری که بر مبنای آن بتوان ساختمان فکری را تأسیس کرد وجود ندارد. این در حالی‌ست که تمام مواد آن در پیشینۀ فکری و فرهنگی‌مان موجود است. وقتی این پایه و شالوده در نهاد ما موجود نیست، طبیعی هم هست اجتماع و سیاست و رسانه و باقی اتباع و وابستگانِ آن مدام با بادی به این‌سو و آن‌سو بوزند. استوانه‌های بزرگ فکری و فرهنگی و زبانی در همین زمان معاصر ما موجود است و هر یک بدون آن‌که شناسایی و به کار گرفته شوند، کنجی در حال پوسیدن و نابودی‌اند.

بی‌مسئلگی در زبان، روی ریلِ مدرنیسم
🔸آن‌چه در کشور ما پیش آمده و در حال اتفاق است، دقیقاً همان رویکردی‌ست که مدرنیته و نظام استعماری از ما می‌خواهد: بی‌مسئلگی با زبان. زبان تماماً از مبانی تصمیم‌گیری، راهبردی، اندیشگانی، اجرایی و حتی نظارت ما خارج شده است. فرهنگ ایرانی در تمام ابعادش به‌کل زبان‌محور است و بدون اغراق باید گفت زبان حیات ماست. اگرچه گفته می‌شود اجتماعات و جوامع جهان و تمدن‌های تاریخ حول محور آب‌ها شکل گرفته، بقا و تأثیر و بنیاد آنان بر اساس زبان بوده و هست. اگر از یک ملت زبان را بستانیم، دیگر موجودیتی ندارد و به‌راحتی در چنگ هر نیرویی قرار خواهد گرفت. این مسئلۀ بسیار بغرنج و حیاتی و حساس در ایران و در میان نهادهای حاکمیتی مانند سازمان صداوسیما، در قامت دانشگاهی سراسری و ساختاری جریان‌ساز و به‌شدت مؤثر، هیچ جایگاهی ندارد.

رسانۀ ملی رسانۀ خائن به زبان فارسی
🟥صداوسیما برای توسعه شکل گرفت. هدف آبادسازی و پیشرفت ایران بود. ولی در این میان به طور عام فرهنگ حاشیه‌نشین شد و به طور خاص زبان و ادبیات فارسی کاملاً خصم و بیگانه با رسانه ملی. من از شما می‌خواهم این جمله را تیتر و سرعنوانِ بزرگِ این نشست بگذارید: رسانه ملی رسانۀ خائن به زبان فارسی. عجیب است که بی‌بی‌سی فارسی در ابتدای کارش مجتبی مینوی، استاد بزرگ زبان و ادبیات فارسی، را استخدام می‌کند و ما هیچ وقعی به متخصصان زبان و ادبیات فارسی نمی‌نهیم. در کشوری که در هر کوچه‌اش دو شاعر با شعرهای قوی و جان‌دار زندگی می‌کند، عجیب است که زبان هیچ نظارتی بر اصلی‌ترین رسانه‌اش ندارد.

🔺ساختار صداوسیما تا پیش از دوره ریاست سرافراز به این شکل بود: مقام رهبری، رئیس سازمان، شورای ویرایش. باقی نهادها باید از صافیِ ویراستاران رد می‌شدند تا بتوانند برنامه بسازند و کاری کنند. این شورا در زمان سرافراز منحل شد و دیگر شکل نگرفت. این‌گونه است که در زمان بحران‌ها رسانه‌های بیگانه نظیر بی‌بی‌سی فارسی به‌راحتی راهبرد و اقدام‌شان را اتخاذ می‌کنند و رسانه ملی ما در بهت و حیرت فرومی‌رود و عوضِ جریان‌سازی، در برابر امواج واکنش نشان می‌دهد؛ واکنش‌هایی که در حالت گیجی و بی‌مبنایی برون‌دادی بهتر از وضعیت موجود ندارد.

رسانه‌ای فاقد هر گونه هویت و نماد فکری و زبانی
🔺وقتی از منظر دانش‌های زبانی و راهبردهای زبانی و نظام نشانگانی به صداوسیما نگاه می‌کنیم، در آن هیچ‌گونه هویت بصری و گفتمانی و نشانه‌شناسانه نمی‌بینیم. صداوسیما چگونه برندی‌ست؟ روشن نیست. رسانه ملی چه چشم‌انداز و منظری در پیش دارد؟ هیچ چیزی معلوم نیست. تنها و تنها دویدن برای پر کردن آنتن و ده‌ها شبکه سراسری، محلی و بین‌المللی. اگر ما نمی‌توانیم بر این شبکه‌ها نظارت زبانی و محتوایی کنیم و همراه با عنصر جذابیت، فرهنگ و زبان فارسی را در آن‌ها ارتقا ببخشیم، چه لزومی دارد این حجم از پخش وجود داشته باشد؟ کارشناسان زبان و ادبیات فارسی در سازمان عریض و طویل صداوسیما چه کسانی هستند؟

🔺تنها کسی که در کشور ما بر برنامه‌ریزی زبان کار کرد خانم دکتر نگار داوری اردکانی بود که پس از ده سال از فرهنگستان زبان و ادبیات فارسی خارج شد. خانم دکتر فاطمه عظیمی‌فرد در کنجی از سازمان نشسته و هیچ نقشی در تنظیم راهبردها و تولید برنامه‌ها ندارد. اگر امروز ما از تأسیس معاونت زبان در سازمان صداوسیما سخن می‌گوییم، بیمِ همیشگیِ ما این است که باز عده‌ای کارمندِ غیرمتخصص را در آنجا بگمارند تا باز آش و کاسه همان باشد که بود.

راه حل‌ها:
1. آینده‌پژوهی

🔻صداوسیما باید به این سمت برود که کارِ میان‌رشته‌ای را جدی بداند. بدونِ آینده‌پژوهی به هیچ جایی نخواهیم رسید. ما وارث تمدنی عظیم و زبانی عزیزیم که برابرِ حمله‌های وحشیانۀ اعرابِ نامسلمان و ترکانِ غارت‌گر و مغولانِ ویرانه‌ساز خانۀ زبان‌مان را از دست ندادیم. این البته ممکن است ما را بر قلۀ غرور بنشاند که گمان کنیم گزندی به این زبان نخواهد رسید، ولی آن‌چه بر جغرافیای زبان فارسی در سده‌های پیشین رسید تنِ ما را می‌لرزاند. ما باید بدانیم رسانه ملی‌مان برای آینده به کجا می‌رود. سه مسئلۀ اصلی در آینده‌پژوهی دارای اهمیت است: 1. با روند فعلی، آینده محتمل ما در حوزه زبان فارسی چیست؟ 2. با تغییر روندها و اتخاذ راهبردهای صحیح چه امکان‌هایی برای آینده موجود است؟ 3. آیندۀ مطلوب ما در حوزه رسانه و زبان فارسی چه چیزی‌ست که بخواهیم بر اساس آن شیوه‌های مناسب در نظر بگیریم؟

2. مردمی‌سازی رسانه ملی
🔻جای شگفتی‌ست که این کشور سرشار از استعدادها و هنرها و قدرت‌های مردمی‌ست. در برنامه استعدادیابی عصر جدید، فقط برای آواز نود هزار نفر ثبت نام کردند. انجمن‌های ادبی که در فراخوان اخیر نام خود را ثبت کردند عددی بالغ بر 2500 بود. همایون شجریان می‌گوید شیشه‌های دفتر کار پدرم، محمدرضا شجریان، از حجم صدای یک پیرمرد ناشناس در حال لرزش بود. او را محمد اصفهانی به آنجا آورده بود. این مرد کسی نبود جز مرحوم کریم‌خانی صاحب اثر «آمدم ای شاه پناهم بده»! صداوسیما با شناسایی و پالایش و عرضۀ همین افراد هم می‌تواند برنامه‌هایش را پر کند، هم خادم فرهنگ و زبان این کشور باشد. مرحوم انجوی شیرازی با فرهنگ عامه چنین کاری کرد.

3. شأن‌بخشی به اهالی فرهنگ
🔻دردِ اصلی تنها و تنها این است که زبان و ادبیات فارسی هیچ ارج و قرب و شأن و منزلتی ندارد. و از این درد بزرگ‌تر این است که بر اثر رویکردهای غلط در سیاست‌گذاری‌ها و ترجیح‌دادن فن‌سالاران بر متخصصان فرهنگ، خودِ شاعران و نویسندگان و استادان و کارشناسان زبان و ادبیات فارسی هیچ منزلتی برای خود قائل نیستند. این قضیه از آنجا سرچشمه می‌گیرد که دستمزدِ روزانۀ یک فیملبردار با حقوق یک ماهِ کارشناس و متخصص زبان و ادبیات فارسی برابری می‌کند. اگر ما می‌خواهیم در کشور به تحولی بزرگ دست بیابیم، مجبوریم ترازِ دریافتیِ اهل فرهنگ را بالا ببریم. آن‌وقت است که به جای روی‌آوریِ جوانان به علوم تجربی و تکنیکی، بر سرِ تخصص‌های مختلف زبانی سر و دست خواهند شکست.

4. تأسیس معاونت زبان
🔻سخن آخر این‌که رسانه ملی هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که تمام‌قد به زبان و ادبیات و دانش‌های گوناگون زبانی بپردازد. تأسیس معاونت زبان در صداوسیما طرحی‌ست که چند سال است بر آن کار می‌کنیم. رسانه ملی ایران در دو حوزه کلان خود نیازمند پرداختن به زبان است: نهان و آشکار. منظور ما از حوزه نهان حوزه راهبردی‌ست که آثارِ آن در عمل دیده شود و منظور از حوزه آشکار حوزه تولیدات صداوسیماست که هم باید سهمِ زبان در آن رعایت شود و هم نظارتِ زبان بر آن جدی گرفته شود. طرح معاونت زبان در صداوسیما فراتر از نگاه ویراستارانه به زبان است که حتی آن هم در رسانه جدی گرفته نشده و دائماً شاهد غلط‌های پیش پا افتاده نوشتاری و گفتاری در برنامه هاییم. این معاونت باید توسط افرادی اداره شود که دارای این دو ویژگی باشند: راهبردفهم و زبان‌فهم. ما امیدواریم این تحولِ اساسی در تغییر رویکرد به زبان در ما پیش بیاید تا به ساختنِ تمدنی که پایه و مایۀ آن تنها و تنها زبان است موفق بشویم.

.

چهارشنبه سی‌ام خردادِ سه

ایستگاه نگیر برادر من

عارضم که آقای جلال‌الدین محمد بلخی‌رومی که بعداً شد مولانا و مولوی، در آن مثنویِ هفتادمنی‌اش می‌گوید یکی از استادانِ شاخصِ زبان‌شناسی و نحو نشست در کشتی و هنوز جاگیر نشده بود که خواست ایستگاهِ کشتی‌بان را بگیرد: «آقای راننده! از دانش‌های زبانی چیزی بارت هست؟» کشتی‌بان هم که در عمرش یک دقیقه مدرسه نرفته بود گفت: «چی هست؟» دانشمند پوزخندی زد و گفت: «نصف عمرت بر فناست بی‌سواد!»

کشتی رسید به وسط دریا و کران‌تاکران آب. طوفانی هولناک آغاز شد و دریا متلاطم شد و کشتی مانندِ پرِ کاهی در باد شروع به پشتک‌بارو زدن کرد. کشتی‌بان نگاهی به دانشمند کرد و با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «شنا بلدی داداش؟» استاد زبان‌شناس که در عمرش سر از کتاب و درس بیرون نکرده بود گفت: «نه فدای قد و بالات بشوم.» ناخدا با تأسف سری تکان داد و گفت: «نه نصف عمرت، که کلّ عمرت بر هواست عزیز دلم، چون کشتی همیشه با طوفان و گرداب و شکست و ویرانی روبروست و اگر شنا بلد نباشی، قطعاً خواهی مرد.»

درس خوب است، ولی برای زندگی باید مهارت هم آموخت. علم عالی‌ست، اما تجربه نیز ضروری‌ست. اگر علامۀ دهر هم باشی، بدونِ بندگیِ خدا چیزی نخواهی شد و همان علمِ توهمی بدبخت‌ترت خواهد کرد. و این‌که ایستگاهِ ملت را نگیرید که خدا آخرتِ ایستگاه‌بگیران است!

می‌ترسم می‌ترسم می‌ترسم

سال‌هاست می‌خواهم چیزی بنویسم که در آن نباشم و آن همهٔ من باشد و نمی‌توانم. هر ورقی را می‌خوانم چیزی از آن ندارد. هر جمعی می‌بینم نشانی از آن ندارد. تنها با این روز و شب‌ها که تنها سرمایهٔ من است سر می‌کنم تا ابد. همه‌چیز ابتدا رنگی از آن دارد و بویی از او، اما به‌زودی خودش را می‌بازد و به رنگ و بوی همین معمولی‌ها درمی‌آید. منتظر گشایشی در این موضوع نیستم، هرچند از بنیاد همواره خوش‌بین و خوشحالم.

آن چیست؟ چقدر دوست دارم مانند تمام دغدغه‌مندان سخنی را به دست بگیرم و آن را به هر سو ببرم تا به کرسی بنشانم. سخن‌ها را می‌شنوم و می‌پذیرم و به وجد می‌آیم و پیرامونش نقد و نظری و قصه‌ای می‌گویم. گاه هم در ذهنم نگهش می‌دارم تا در مواجهه با چیزهای دیگر و نظرات گوناگون آن‌ها را بسنجم. می‌دانم عمر کوتاه است و باور دارم با این زندگی‌ها به جایی نخواهم رسید.

به کجا باید برسم؟ می‌دانم. به اطاعت محض و خاموشی مطلق و آن‌گاه که دیگر من در میان نباشد، با تمام او در خدمت او باشم. می‌دانم من هرگز مرا ترک نخواهد گفت. و این دقیقه در هیچ کجا نیست. همه‌جا حرف است و من با حرف مشکلی ندارم. مشکل من با رنجی‌ست که بار حرف‌ها بر دوشم می‌نهد. آن‌قدر می‌دانم چه باید کرد که هیچ حرفی نمی‌ماند.

آیا می‌شود نبود و از این تکلیف که نالهٔ کهکشان‌ها را درآورده رها شد؟ ممکن نیست. از چه می‌گریزی؟ فرار مقدور نیست. تو هستی و هستی‌ات منوط به خودت نیست. هر قدر کیفیت این هستی را بالا ببری، گشودگی‌های بیشتری خواهی دید. سنگینی بیشتر، رنج بیشتر، صبر بیشتر. این مدارج هیچ غایتی ندارد. چقدر وصف هر چیزی اندوه‌بار است. کلمات از هزار معنایی که می‌خواهی به چنگ‌شان بیاوری می‌گریزند و جز یک هیچِ منبسط در دستت نیست. دستی هم نیست. تو این دست و پا و گوش و چشم نیستی. تو خدایی و باقی عوارض مادیت. این بیم بود که ادعای خدایی کنی و کردی. دیدی خدایی‌کردن چه اندازه دشوار است با امتداد ماده؟ چه می‌گویم؟ باز چه مرگم شده امشب.

از غم نان تا تشویش جهان

آقای سعدی از پادشاهی می‌گوید که داشت ریق رحمت را سرمی‌کشید و جانشینی نداشت. وصیت کرد هر کس کلۀ سحر از درِ شهر وارد شد پادشاه است. یک فقره گدای گرسنه و یک لا قبا اولین نفری بود که سحرگاه وارد شد و تمامِ ارکانِ حکومت سبیل به سبیل سجده‌اش کردند و تاج پادشاهی بر سرش نهادند. طبیعی بود که به تریزِ قبای خیلی‌ها بربخورد و سرپیچی کنند و مملکت خر اندر خر بشود که شد.

درویشِ قصۀ ما حال و احوالش درهم و برهم شده بود و در همین احوالِ خراب یکی از دوستانِ روزگار فقر و سختی‌اش را دید. رفیقش حسابی کیفور شد و گفت خدا را شکر به چه جاه و مقام و عشق و حالی رسیدی رفیق قدیمی! دست ما را هم بگیر جذابِ خرشانس! درویش پادشاه هم، که از آرامشِ کم‌آسایشِ قدیم به آسایشِ بی‌آرامشِ امروز رسیده بود، گفت: «ای یار، تعزیتم گوی، چه جای تهنیت است؟ آن دم که تو دیدی غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی.»

.

اگر دنیا نباشد، دردمندیم / وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم
بلایی زین جهان‌آشوب‌تر نیست / که رنجِ خاطرست، ار هست ور نیست

.

گلستان سعدی، باب دوم، در اخلاق درویشان، حکایت ۲۷