بد نشد
البته بد هم نشد. حالا خاموش میشوم و در آرامش محض مینشینم کنار همسرم و دخترم را به آغوش میکشم. من هر قدر از هیاهوها و فریادها میگریزم باز هم رهایم نمیکنند. انگار میکنم که اگر در این نقطه چیزی نگویم، گردنم از بار امانت خرد خواهد شد.
بیشترین چیزی که دوست دارم، سکوت در شلوغیهای جهان و پریدن به آغوش خلوتی برای نوشتن است. این تمام دنیای من است و هیچ چیزی را اندازهٔ این بازی دوست ندارم. خودم روبروی خودم مینشینم و با خودم، با نقشی که بر دیوار سایه انداخته سخن میگویم. چه اهمیت دارد کسی آن را بشنود یا نه؟
ما پروردگار خیالاتیم. هنوز در افسانههای رستم و آرش گیر افتادهایم. یک روز خوش نداشتهایم و یک قطره آب گوارا و آرام از گلویمان پایین نرفته است و هر روز و هر شب بیخود و بیجهت منتظریم رستم دستان از در وارد شود و ما را نجات بدهد. از همه طلبکار و شاکی هستیم الا خودمان. بعید است برای قومی که از یک سوراخ بارها گزیده میشوند امید گشایشی باشد.
من عاشق مکالمه با دیوارم، زیرا هیچکس تحمل خودش را ندارد. «مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی، در عرصهٔ خیال که آمد کدام رفت.»