شرح حال

اکنون وارد بیست‌وچهارمین روز اردی هزار و چهارصد و دو شدم. من واقعاً کاری به دنیا ندارم، در حالی که به‌شدت در دنیا هستم. دنیای من شامل هیچ چیزی نیست، با وجود این‌که چیزهای زیادی در دنیای من موجود است. دست به سوی هر چیزی دراز می‌کنم دستم را می‌گزم و درون دلم در هر عالمی سیر می‌کنم از آن می‌گسلم. از خلوت می‌گریزم و در شلوغی و گفت‌وگوی دونفره نیز آرامشی ندارم. گاهی گمان می‌کنم دارم به قعر دوزخ سقوط می‌کنم و گاهی انگار می‌کنم به اوج فلک عروج می‌کنم. نوسانم میان این‌همه متضاد بیش از هر زمانی غیر قابل توجیه و پذیرش شده. هیچ رنگی ندارم. هیچ سخنی ندارم. آن‌قدر حرف دارم که حرفی نیست. آن‌قدر رنگارنگم که در جانم رنگی نیست. از گناه هم لذت نمی‌برم. خوشا به حال شاعران که چیزهایی کنار هم می‌نهند. من چیزی برای ارائه ندارم.

کانتکت

دیشب بعد از خستگی گردش جمعه یادی از حالات غریبه شد. گفتم یک فیلم علمی‌تخیلی سال‌ها پیش در نیمه‌شب روستای نیجه من را مجذوب خودش کرد؛ نه مجذوب خودش، که مجذوب حالی ورای آن که نشانی از فطرت داشت. ساناز گفت حال داری الآن ببینیم؟ جستجو کردم و تا نزدیک ساعت یک شب تمام شد. برای کسانی مانند ساناز و من که عزیزی دلبند از کف داده‌ایم، تخیلِ ارتباط با جهان مردگان هم شیرین است. بگذریم از این‌که مبانیِ دست‌داشتنِ بشر در مشیت جهان کم‌وبیش در آیات و روایات نیز دارای اشاره‌هایی‌ست. همچنین بگذریم از این‌که احتمال وجود بهشت و دوزخ در همین آسمان‌ها و زمین با توجه به یافته‌ها و آیاتی محال نیست. و حتی بگذریم از این‌که اندیشه مردن خدا و واگذاری امور به بشرهای برتر سابقه‌ای دراز و مبهم دارد. اما ای انسان! برای مرگ آماده‌ای؟ برای گذر از دنیایی که تو را بسیار کاسته و اندوخته‌هایت را تا آخرین واحد گرفته و عوضش خستگی و شکستگی و فرتوتی نصیبت کرده. برای رسیدن به یکتایی پس از هزار تفرقه و تکثر. پس از نابودی مغز در کشاکش هزار نظر و مسئولیت. آیا وقت آن نرسیده برای مرگی موحدانه آماده شوی؟

پایان فصل سرد

پیش ساز تو من از سحرِ سخن دم نزنم

که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

یاد دارم در محضر آقای محمود غلامی، از سینماگران شوریده و برکنار و شگفتِ ایران، بودیم و می‌فرمود در کنارِ نوازندۀ دوتاری ناگهان بر من چنین القا شد که چند وجب از زمین فراشده‌ام و از شیداییِ این هنر، خود را ورای این خود می‌دیدم. اگر تازندگیِ شما بر مرکبِ نومیدیِ شورانگیزِ اخوان را نمی‌دیدیم، دور بود که وصفِ آن استاد را دریابیم. به حکمِ آن‌که «إنّ فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها»، ما نیز در پیشگاهِ الهی این‌قدری ارزیدیم که در معرضِ این نفحات قرار گیریم و این فریادِ شه را از حلقومِ عبدالله بشنویم. افسوسا که دوام وصل میسر نمی‌شود و ما در این زمینِ جان‌فرسا هنوز باید شکسته‌تر از این‌ها بشویم که عمر، عمارت تن‌مان را ویران کند و تنها گاه از آن‌سو کسانی چون اخوان سرکی بکشند و جان‌هایی چون شما نوای بی‌نوایی‌شان را با طنطنه برآورند، مگر از پسِ قصۀ شهرِ سنگستان ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد؛ فصلِ سردِ جدایی از نیستانِ وصل...

غیرت دوست

هَر گَه که تو بِنشینی با غیرِ مَن، از غیرت
برخیزم و بنشینم، بنشینم و برخیزم

👤 صغیر اصفهانی

.

🔴 مصرع دوم گویای حالتی مرکب از خشم و اندوه و نگرانی وبیچارگی در آدمی‌ست که محبوبش با کسی غیر از او نشسته است. اگر خداوند بنده‌ای را دوست بدارد، که همه‌شان را دوست دارد، هنگام مشغولیت بنده به چیزی غیر از او، می‌نشیند و برمی‌خیزد و برمی‌خیزد و می‌نشیند و عالم را به هم می‌ریزد تا بنده از آن غیر بگسلد؛ چون خدا بیچاره نیست. سیلی‌های بلا برای بندگانش ماحصل چنین حالتی در اله‌العالمین است. غصه‌تان نشود که چرا مرا در بلا افکند و دیگران رها می‌چرخند.

زنده باد خفگی

حقیقت روشن‌تر از خورشید است. نمی‌دانم آیا تمام آن‌چه دربارهٔ قیامت گفته‌اند، در زمان ظهور امام زمان عجل‌الله‌فرجه هم رخ بدهد یا نه؛ چون گفته‌اند ظهور همان قیامت صغری‌ست؛ اما اگر در وقت ظهور حضرت تنها یکی از ویژگی‌های قرآنی قیامت کبری رخ بدهد، من آن روز موعود و آن نظام الهی آسمانی را بسیار دوست‌تر خواهم داشت. آن ویژگی این است: «یوم یأتی لا تکلم نفس الا باذنه؛ آن روز که بیاید، هیچ‌کس جز با اجازهٔ او سخن نمی‌گوید».

راستی، اگر هیچ‌کسی جز با اجازه سخن نگوید، این‌همه دری‌وری و تحلیل و شبهه و اراجیف مغز مردم را در فرقون می‌گذاشت؟ بالای درِ قهوه‌خانه‌ای نوشته بود: معامله‌های بالای یک میلیارد ممنوع! بس که آدم‌های آس و پاس می‌نشستند و بنگ می‌زدند و توهم برشان می‌داشت که چیزی دارند. مولوی می‌گوید مگسی بر برگ کاهی که روی ادرار خر روان بود فریاد می‌زد من کشتیبانم و در این دریای مواج چنین و چنان می‌کنم. پشه چه می‌داند سال چیست وقتی در بهار به دنیا می‌آید و در زمستان می‌میرد؟ هیچ ابتلایی برای انسان بالاتر از این نیست که گناه کند و خدا او را واگذارد و او از پرده‌پوشی خدا این توهم را بردارد که دارد کار درستی انجام می‌دهد. چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.

چیزکی در باب نام‌گرایی در قرآن و عرفان

از جملۀ نگاه‌های کمتر مورد توجه قرارگرفته، نگرۀ نام‌گرایی‌ست. در نام‌گرایی سخن بر این است که نحله‌ها و مذاهب و تعاریف و مرزهای اعتقادی و دینی و امثالهم از خود ماهیتی ندارند و تنها نام‌هاست که آن‌ها را برابر و کنار هم می‌نهد. قرآن این مورد را در سورۀ نجم آیۀ 23 تذکر می‌دهد که «این‌ها تنها نام‌هایی‌ست که شما و پدران‌تان بر آن نهاده‌اید و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده؛ آنان فقط از گمان‌هاى بى‌اساس و هواى نفس پيروى مى‌كنند، در‌حالى‌كه هدايت از سوى پروردگارشان براى آن‌ها آمده است.» در این منظر عرفان جز نامی نیست که برخی برای تمییز دادن خود و پیش‌گرفتن راهی متفاوت تسمیه داده‌اند.

مؤیدی دیگر در قرآن مسئلۀ رهبانیت است که قرآن معتقد است پیروان مسیح رهبانیتی پیش گرفتند که بر آن‌ها مکتوب نبود و البته همان را هم رعایت نکردند. به نظر می‌رسد گرایش به رهبانیت نیز از منظر نومینالیستی می‌تواند نوعی نام‌گرایی برای تمییز و دیگرنمودی باشد. همین رهبانیت است که بعدها از طریق مرزهای اسلام و مسیحیت به تصوف تزریق می‌شود و شخصیت‌هایی مسیحی‌گونه و خشک‌زهد به عرفان اسلامی تحویل می‌دهد؛ آنان که میلی به بازگشت به جامعۀ مترف وقت نداشتند و در همان رباط‌های غزوات با عزلت و خودداری از دنیا پایه‌ای برای تصوف زاهدانه نهادند؛ زهدی که در اسلام معنای خودداری از نعمات دنیا نمی‌داد و در معنایی باطنی حاکی از بی‌وقعی به کسب و فوت نعمت‌ها بود. آیه 23 حدید کسانی که این حالت را ندارند خیال‌پرداز وصف کرده.

نمونه‌ای از این خیال‌پردازی زاهدانه در کلیله آمده. زاهدی همسایۀ روغن‌فروشی داشت که از سر محبت هر روز کاسه‌ای روغن به او می‌داد. زاهد آن را در خمره‌ای می‌ریخت و با خود خیال می‌پخت که اگر این خمره پر شود، با آن گوسفندانی می‌خرم و می‌زایند و می‌افزایند و متمول می‌شوم و می‌توانم زنی به‌سزا بگیرم و از او فرزندی شایسته داشته باشم که او را تربیت کنم و اگر تربیت نپذیرد، با همین عصا بر سر او بزنم. و عصا بر خمره فرومی‌آید و خیال زاهد درهم‌می‌شکند. این نیز گونه‌ای از نام‌گرایی در زهد است که تنها نامی از اوست و محتوایش خودپسندی و خیال‌پردازی‌ست.

بنابراین عرفان در موارد بسیار وسیعی می‌تواند ذیل نومینالیسم قرار بگیرد؛ چرا که همان پیروی از خواهش‌های نفس است که لعابی از تسمیه‌های نیکو آن را فریبا کرده. با این منظر، طبیعتاً خاستگاه عرفانِ نومینالیستی توهم‌های بشری‌ست که گمان دارد از راهی که اختراع کرده می‌تواند خلق و خدا را همزمان بفریبد و در دنیا و آخرت متنعم و برخوردار باشد.

اندر باب قصد قبلی (در نقد روایت‌گری در تاریخ)

قصد قبلی کار را خراب می‌کند. مولوی هم از این بابت گفت: «چون غرض آمد، هنر پوشیده شد». هنر در اینجا ذات حقیقت و زیبایی‌ست، وگرنه این چیزی که ما الآن به هر ناخراشیدگی هنر می‌گوییم، همان بهتر که پوشیده بماند. از همین‌جاست که گفته‌اند صمیمی‌ترین نامه‌ها، نامه‌هایی‌ست که به هیچ‌کس نوشته می‌شود. بستنِ پر و بالِ هنرمند با اسلوب‌ها، و فرمان به پرواز، عملاً دستور به سکوت اوست؛ منظور از هنرمند هم کسی‌ست که دارای آن گوهر زیبایی، تناسب، خرد، آزادگی و فضایل این‌چنینی‌ست. همچنین از این‌روست که تعلیم امر ثانوی‌ست و تزکیه بر آن مقدم است. این نشان می‌دهد مقدم بر هر عملی نیز پالایشِ عامل است.
تفاوت بینادین نگاه عرفانی و عقلی نیز می‌تواند این باشد. اصلاً دعوا بر سر عقل و روح نیست؛ چرا که تمایزی میان این‌ها نیست. سخن بر این است که شما تسلیم شده‌ای یا نه. اگر شما بخواهی بر مبنای نظری خودت به هستی بنگری، به اندازۀ تمام آدم‌ها طبیعت و خدا و آدم به وجود می‌آید. این‌که در حدیث آمده: «العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» از منظری گواهِ تسلیم‌بودن و عقالگیِ عقل است. عقل موجود رهایی نیست، آن‌چه رهاست و اتفاقاً هزاربند، نفس است. مسئله اینجاست که عقل یک عقال دارد و آن هم محور عبودیت است و نفس چون از این محور رهاست، در بندِ هزاران متغیر است. متغیر ذاتاً در حال تغییر است و با تغییر متغیرها سنت‌ها متعدد می‌شود.
وقتی من مبنای عبودیت و تسلیم را نپذیرفتم و خواستم آزاد باشم، دقیقاً نقطۀ بردگی به ارباب متفرق است. درست مانند این‌که نور خورشید را نادیده بگیرم و بخواهم در آینه‌های قد و نیم‌قد و کج و مأوج تصاویر گوناگون خورشید را دریابم. درنمی‌یابم، چون این آینه‌ها خورشیدی را بازنمایی می‌کنند که در اندازه و توان و تحدب و تقعر و قصد خودشان نموده شده. نتیجه، تکثر و تضاد است. غایت این تضادها انکار همۀ تصاویر است. نوعی عبث‌اندیشی و پوچی. این معنای سر و تهِ یک کرباس بودن است. سرِ کرباس تکثر و همه‌روایی‌ست و انتهای کرباس تضاد و همه‌ناروایی.
این‌ها تنها مربوط به عقل و فلسفه و عرفان و مسائل انتزاعی و ابژه‌واره نیست، که کاملاً در متن زندگی حاضر است. اگر من متن دینی و نبی الهی را چیزی مانند باقی پدیده‌ها و انسان‌ها بپندارم، به خودم اجازه داده‌ام آن‌چه را از آن نمی‌دانم و به آن نمی‌رسم در قابِ خودم جا بدهم. آن‌وقت خیالات من فرقی با تعالیم انبیا ندارد. من تربیت نشده‌ام. درون من پر از شائبه و مقولات پیشینی‌ست. یکی از نتایجش این باشد که اگر هر ننه‌قمری بر منصب قدرت نشست و خبطی هم کرد، اشکالی به او وارد نباشد؛ چرا که در تواریخ آمده پیامبران نیز خطاهایی داشته‌اند. جانِ من جویا و تشنۀ عدالت است، ولی جامعه‌پذیری مرا به این واداشته که عدالت یافتنی نیست.
تکیۀ صرف به تاریخ اینجاست که پای دخالت‌ها و قصدها را به حکومت بر انسان باز می‌کند. تاریخ‌گرایی سنگری بلند برابر دین‌گرایی می‌سازد که ذاتش فروکاهندگیِ امرِ قدسی‌ست. در واقع به جای این‌که آن مبانی را درست بشناسم و خودم و هستی را و جامعه را بر اساس آن بسنجم و مدام بکوشم با آن مبانی منطبق‌تر بشوم، اکنونم را معتبر بدانم و بر اساسِ این اکنون متن دین را تفسیر کنم و توضیح بدهم. شاید بگویید این اختلاف خیلی آشکار است، ولی از مو باریک‌تر و از قدم‌زدنِ موری بر سنگی سیاه در شبی تاریک دشواریاب‌تر است.
تاریخ یک‌دست‌سازیِ وقایعِ بی‌نظم است و همین مبنای یک‌دستی بسیاری از وقایع را حذف یا تفسیر به نفع روایت می‌کند. آیا ما می‌توانیم تاریخی بنویسیم که حوادث مخالف روایت را نیز معتبر بداند؟ تاریخ اتفاق نمی‌افتد، نوشته می‌شود! تاریخ‌نویس یک راویِ خوش‌ذوق است. او در اصل دارد داستان می‌گوید و برای حفظ ضرباهنگ و هماهنگیِ عناصر داستان مجبور است صداقت را کنار بگذارد؛ چون واقعیت بسیار مهیب و تسلیم‌کننده است. او اگر بخواهد تسلیم باشد، دیگر نمی‌تواند قصه بگوید و روایت کند. تاریخ جایگزینی برای واقعیت است. شاهد بر این سخن، گرایش مغولان به تاریخ‌نویسی‌ست. اصولاً در هر دوره‌ای تاریخ‌نویسی و روایت‌گرایی افزایش بیابد می‌توان به آن دوره مشکوک شد. حکومت‌ها معمولاً در دورۀ انقلابی تاریخ را می‌شویند و در دورۀ ثبات تاریخ را می‌نگارند.

جملۀ کلیشه‌ایِ «تاریخ را فاتحان نوشته‌اند» فارغ از دارای قصد بودن و برچسب زدن و سوای درستی و نادرستی‌اش، حاکی از این است که تاریخ نوشتنی‌ست. نوشتن با کتابت منطبق نیست، هرچند می‌توان آن را تا همین حد نیز بالا آورد. به این معنی که مسائل تا در حدّ ابژگی بالا نشسته‌اند دستخوش تغیرها نخواهند شد. به محضِ نزول به عالمِ کلمات و تعینات و سوژگی، شاهدِ روایت‌مندی و انسانی‌شدنیم. کلمه خود یک حقیقت است و در صورت پاکی و پیراستگی به سوی بالا می‌رود. این حقیقت با کتابت زائل نمی‌شود، با روایت زائل می‌شود. اساسِ ادبیات بر همین ازاله است. بنای رسانه نیز بر ادبیات و روایت است. این‌گونه است که گویندگانِ والااندیش مدام از «حرف و صوت و گفت» و «قافیه‌اندیشی» و «قافیه و مغلطه» و بسیاری تعابیر این‌چنینی خود را در فشار و حبس می‌بینند.
حتی دیدگاه‌های افراطی‌تری در مورد نوشتن در گذشتگان ما هست که نوشتن را از دیوان آموخته بودند و واژۀ دیوان (به معنیِ دفتر شعر و اداره دولتی) ارتباطی با آن دیو ندارد و با وجود شباهت ظاهری از دو ریشۀ جدا بیرون آمده‌اند؛ هرچند ارتباط جالبی با هم دارند. می‌دانید که دیو نامِ پروردگارانِ کهنِ آریایی‌های نخستین در آسیای میانه بوده. معتقدان به آن‌ها نیز دیو نامیده شدند. با کوچ این قوم به جنوب و غرب، در هند نامِ خدا دیو ماند، ولی با آمدن زردشت در ایران مرکزی، دیو دینِ بد و گمراه‌کننده و شیطان شد. این جماعتِ دیوان از جنسِ بشر بودند و صاحب دبیری (ریشۀ واژۀ دیوان شعر) و نوشتن. آن‌چه زردشت آورد تا سال‌های سال مکتوب نشد و شفاهی ماند. یک دلیلش هم این بود که نوشتن کارِ دیوها و بددینان بود و سکوت و رمزی و خاموشانه سخن کردن طریقی قوی در دین جدید بود.
در زمانِ ساسانیان جز دربار و روحانیان زردشت احدی حق یادگیری نوشتن نداشت. این تغییر موضع حاکی از بهره‌وریِ ابزاریِ حکومت از دین است. روایت کاملاً و بدون هیچ چشم‌پوشی و استثنایی در اختیار حکومت بود. بیرون از این دایره حتی اگر کفشگری گنجی بزرگ برای تأمین لشکر شاهی در اختیار حکومت قرار بدهد، نمی‌توان در ازایش به فرزندش خواندن و نوشتن یاد داد. این باریکه‌های درخشان را از لابلای روایت یکدست تاریخ می‌توان یافت، ولی این به معنای اصالتِ روایت و ساختنِ روایتی جدید از تاریخ نیست؛ چرا که تاریخ به هر حال مستقر بر روایت است و راویِ جدید نیز تاریخی دگرگونه می‌سازد که در آن نیز چاره‌ای جز یک‌دستی و قصد نیست.
استبدادِ روایت امروز چهره‌ای دیگر گرفته. امروز که نمی‌توان همه را از خواندن و نوشتن و دانستن محروم کرد، با غلبۀ روایت‌گرایی و نه متن‌گرایی، انسان همچنان سردرگم و اسیر دست داستان‌ها شده. چاره؟ تزکیه و تکیه بر سنت و متن، نه صرفِ آموزش و پیروی از مقولاتِ پیشینی مانندِ روایت و تاریخ. یک مثال رسانه‌ای بزنیم؟ یک کلیپ یا خبر از یک پیشامد، بیشتر از خودش دیده می‌شود، چرا که هم جذاب‌تر است، هم واقعاً همه در آن لحظه نمی‌توانستند در آن صحنه باشند و ابزارهای روایی این امکان را به آن‌ها داده که بتوانند ظاهراً در آن صحنه باشند. ولی آیا واقعاً در آن صحنه‌اند؟ آن‌ها در صحنه‌ای هستند که راوی با قصد و نیت درست یا نادرست خود به خوردشان داده. ممکن است راوی دیگری چیزی متضاد این روایت کند و آخرش شما بگویید ما نفهمیدیم چه کسی راست می‌گوید چه کسی دروغ؛ در نتیجه همه دروغ می‌گویند! این است نقطۀ پایانی علوم نفسانی. اینجاست که باید به متن و سنت مراجعه کرد. کسی به این راحتی‌ها حال تحقیق در این موضوعات را ندارد. تبعاً کسی هم به این راحتی‌ها رستگار نخواهد شد!

​​​​​​​کنجی میانۀ میدانم آرزوست

جای ناراحتی نیست. هرچند مقداری هست. هم‌اتاقی‌ام، آقا محمدجواد، به‌شوخی یا به‌جد می‌گوید تو در هیچ جمع جدی‌ای شرکت نکن، با یک شوخی کار را خراب می‌کنی. من اندر خود با همان شوخی و جدی می‌گویم این چه جمع و کلام جدی‌ای‌ست که با یک شوخی هوا می‌شود؟ در محیطِ کمی ترسناکِ سرِ کار که حقوق‌ها را چند ماه است دیرتر از همیشه می‌دهند به هوای تغییرات مالی و غیره، وقتی بخواهم چیزی از راه شوخی بگویم که در عینِ لطافت، نیشش هم سوراخ‌کن نباشد، همین همکاران می‌گویند طنز اصلِ کار را خراب می‌کند و امور را مهمل می‌گذارد. می‌گویم کمی هم دربارۀ محیط‌هایی که در آن طنز زاییده می‌شود بخوان. در خود می‌خزم که: مگر از طنز جدی‌تر هم داریم؟
ای انسان! بنویس، اما زیاد به نامحرمان نشان نده. باش، ولی در برابرِ نامحرمان ظاهر مباش. در هر جایی نوشتم پشیمان شدم. وقتی می‌نویسم به خوانندگان می‌اندیشم و دستم از قلم می‌افتد. گفتم دیگر برای خوانده‌شدن ننویس. بنویس برای خودت و اگر خواستی نشرش بدهی، بی‌پروا آن را در جایی منتشر کن که کسی نمی‌شناسدت. بعد از فیلترینگ اخیر خوشحال‌تر هم شدم، چون کم‌کم اینستای عکس‌محورِ نازل هم برایم کنار رفت. توییتر هم از اول نداشتم و راحت بودم از آن تنگنای مدیریت‌شده. گاهی در تلگرام و گاهی در ایتا مطالبم را نشر می‌دادم. کج‌فهمی برخی از نزدیکان من را مجبور کرد از آنان خواهش کنم مطالبم را نخوانند. این هم بسنده نبود. اکنون شاید مدت‌هاست در شبکه‌های اجتماعی، مخصوصاً جایی که مرا از نزدیک می‌شناسند، چیزی بیرون نمی‌دهم. راحتم. بگذار در همین خلوت‌گاه آسوده بنویسم. در کمال شگفتی هیچ در پیِ اثباتی از درون خویش نیستم.
با تمامِ این‌ها ناراحتم. شکستنی‌تر از همیشه شده‌ام. وقتی بعد از یک نوشتنِ شیرین و طاقت‌فرسا مطلبم به‌اشتباه به دست سید مسعود رسید، باز فازِ اصلاح و تربیتش گل کرد و مرا شک‌گرا خواند. من که از تو خواسته بودم مطالبم را نخوان و هیچ نمی‌دانستم سخنم به دست تو می‌رسد. نیامدم اینجا باب طبع تو بنویسم. نه! تابِ این حرف‌ها هم نیست. بر من هزار واژه فرومی‌ریزد و من آن‌قدر کلمه دارم که نمی‌توانم یک حرف هم با کسی بگویم. می‌گریزم به جهانِ واژگان و تصویرِ خنده‌داری که از بیرون نقش شده ربطی به خلوتم ندارد. تا امروز نتوانسته‌ام آنی باشم که درونم می‌گذرد. وقتی کسی برابرم سخن می‌گوید، از یک جایی به بعد تنها یک دهان در حال باز و بسته شدن می‌بینم. بهترین شنونده بر روی زمین می‌شوم. چقدر هر چیزی بغرنج و جان‌فرساست. آن‌قدر از چپ و راست با قیچی به جانِ روحِ رهایم افتاده‌اند که نمی‌خواهم جز در قفسِ خود پرواز کنم. این گوشه از هر مجلس و مکتوب‌گاهی بهتر است.

زوج خوب و بکوب

رفقای ما بر اساس دغدغه‌هایی که در دل دارند و تأثیری که از اوضاع گرفته‌اند و خطراتی که در خیال‌شان بزرگ و کوچک جلوه یافته، سخنانی می‌گویند و طرح‌هایی ارائه می‌دهند و از این قبیل. یکی از چیزهایی که مخصوصاً یکی از همکاران روی آن زیاد حرکت می‌کند و تقریباً هر چه می‌فرستد پیرامون آن است مسئلۀ جمعیت و فرزندآوری‌ست. کاری به موشکافی پایش‌ها و ایستادنش بر مواضع حکومت و این‌ها ندارم. دربارۀ جمعیت و افزایش جمعیت با او کم هم صحبت نکرده‌ام. آخرین باری که حرف زدیم گفت اصلِ مانع در ذهن است و از ترکیب گرهِ ذهنی استفاده کرد.

در دوران کارشناسی همکلاسی‌هایم اغلب از من جوان‌تر بودند. تقریباً با همه‌شان پنج‌شش سالی اختلاف سنی داشتم. این میوۀ سرگردانی من در رشته ریاضی و انتخاب آمار و انصراف و سربازی بود. از جملۀ این همکلاسی‌ها جواد گرجی بود که هنوز هم کمابیش با او مرتبطم. جواد شعر معاصر و شاعران معاصر آیینی و انقلابی را دوست داشت. خودش هم چیزهایی شبیه شعر می‌گفت و در کار فیلم و تولیدات این‌چنینی حرکاتی می‌زد. سعید بیابانکی از شعرایی بود که دوست‌شان داشت. در جلسات شعرش هم شرکت می‌کرد. چون چند بار صوت جلسه‌ای از آن جلسات را برایم پخش کرده بود، ابیاتش در مغزم رژه می‌رفت. ماجرا این بود که یک پسرِ بیکارِ درس‌خوانده برای صیدِ دختری به نام گلنار به پدرش نامه می‌نویسد و در خلال خواستگاری کمی هم طنازانه حرف‌های سیاسی‌اجتماعی می‌زند و برای توجیه ازدواجش می‌گوید: «مملکت زوج خوب می‌خواهد / زن و مردی بکوب می‌خواهد. هِی به یکدیگر اعتماد کنند / جمعیت را فقط زیاد کنند». صدای خندۀ خلایق از پسِ هر بیتی به گوش می‌رسید.

القصه بیماری مغز من و هنر سعید بیابانکی در شکلی از ادبیات که ماحصلِ سخت‌گیری‌های متنوع قرون گمشدۀ ماست، مرا در برابر کلمۀ جمعیت و فرزندآوری و مفاهیمی این‌چنینی، اول از هر چیزی به این ابیات سوق می‌دهد. شاید این هم به قول همکار ما «گرهِ ذهنیِ» من باشد. البته که تقریباً می‌دانم این قصۀ جمعیت جدی‌ست، ولی آن‌قدر پتۀ امور مختلف برابرم زده شده که ابیات طنز سعید بیابانکی بیشتر از هر چیزی برایم جدی‌ست. آیا ما چیزی جدی‌تر و واقعی‌تر از طنز داریم؟ عطار در تذکرةالاولیاء می‌گفت یک صوفی بعد از مرگش به خواب رفیقش آمد و گفت خدا مرا بخشید، فقط به یک علت: هیچ‌گاه جِدّ و طنز را نیامیختم. بعید است آمرزشی در کار من باشد. «فقنا ربنا عذاب النار».

کشکول‌الدوله

برخی از همکارانم بسیار خوش‌قلم‌اند. کلام را خیلی قوی پرورش می‌دهند و انبان واژگان و عبارات‌شان مملو است و از همه مهم‌تر، عاقل و مسلط به خودند. من هر چه داشته باشم، بی‌خود بودنم نمی‌گذارد عنان مطلب را به دست بگیرم. مست می‌شوم و از مدار عقل بیرون می‌زنم. استادم گفت کشکول می‌نویسی، نه مقاله علمی‌پژوهشی. به روح و فرشتگان قسم که راست می‌گوید. اصلاً روحیه و تربیت پژوهشی ندارم.

ولی حضرت استاد! تمام این پژوهش‌های ما حول محور کشکول‌ها و دیوانه‌هاست. مگر نه این است؟ دانشگاه البته که نمی‌خواهد و نمی‌تواند حافظ و سعدی و مولوی و فردوسی و نظامی که هیچ، خاقانی و سنایی و عطار و این‌ها هم که نه واقعاً، حداقل صائب و اخوان و سهراب لااقل یا یک بند انگشت از این‌ها را تحویل جامعه بدهد. ندهد. ما مشکلی نداریم خدایی. فقط جلوگیری نکند. نکند شاعری وارد دانشکده بشود و دم در ذوقش را به نگهبانی بدهد. حتی سر کارم هم متهم به پژوهش‌محور نبودنم. من عاشق اتهامات این‌چنینی‌ام.

نه قلمی دارم، نه قدمی برای خدمت، نه درمی برای ایثار، نه دمی برای دعوت به خدا. به جای همهٔ این‌ها غم دارم. غم خوراک و نوشابهٔ من است. توفیق‌ها هم مرا غم می‌دهند. من از غم می‌نویسم و غم را می‌پژوهم. می‌خواهید مرا نگهدارید یا عذرم را بخواهید. می‌خواهید مدرک دکترایم بدهید یا لقب کشکول‌الدوله. چه فرقی می‌کند؟ آیا در این عالم جز غم چیزِ محترم و مقدسی هم هست؟