پایان فصل سرد

پیش ساز تو من از سحرِ سخن دم نزنم

که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم

یاد دارم در محضر آقای محمود غلامی، از سینماگران شوریده و برکنار و شگفتِ ایران، بودیم و می‌فرمود در کنارِ نوازندۀ دوتاری ناگهان بر من چنین القا شد که چند وجب از زمین فراشده‌ام و از شیداییِ این هنر، خود را ورای این خود می‌دیدم. اگر تازندگیِ شما بر مرکبِ نومیدیِ شورانگیزِ اخوان را نمی‌دیدیم، دور بود که وصفِ آن استاد را دریابیم. به حکمِ آن‌که «إنّ فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضوا لها»، ما نیز در پیشگاهِ الهی این‌قدری ارزیدیم که در معرضِ این نفحات قرار گیریم و این فریادِ شه را از حلقومِ عبدالله بشنویم. افسوسا که دوام وصل میسر نمی‌شود و ما در این زمینِ جان‌فرسا هنوز باید شکسته‌تر از این‌ها بشویم که عمر، عمارت تن‌مان را ویران کند و تنها گاه از آن‌سو کسانی چون اخوان سرکی بکشند و جان‌هایی چون شما نوای بی‌نوایی‌شان را با طنطنه برآورند، مگر از پسِ قصۀ شهرِ سنگستان ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد؛ فصلِ سردِ جدایی از نیستانِ وصل...

به کرم

معمول است در جوانی آدمی رقیق‌تر است و بعد اندک‌اندک حوادث و شداید کم‌کمک سنگی‌تر می‌کند دل را. گاهی هم سختی‌ها و فراق‌ها روح را چنان خرد می‌کند که به‌زودی قلب زانو می‌زند و سست می‌شود. من نمی‌دانم کدام روند را طی کرده‌ام، تنها می‌دانم ملغمه‌ای از سنگ و موم شده‌ام که معلومم نیست کدام رویداد می‌شکندم یا سختم می‌کند. امروز جوری کنارت نشسته بودم که گویی معشوقم را برای بارهای پایانی می‌بینم. گویی صلوة مودع. جوری کنار شاه تماشایت می‌کردم که سهم روزهای نبودنت را در کوزهٔ یک‌روزه‌ام بریزم. ممنونم که در این روزهای کم‌مجال من برایم وقت گذاشتی و دلم را شاد کردی. هیچ نمی‌دانستم روزی که کنار پله‌های دانشگاه زرگنده با گرمی سلامم دادی، این‌قدر در جانم ریشه بدوانی که بخواهم جرعه‌جرعه بنوشمت.

همیشه تحلیل‌ها و نگاه‌هایت برایم شاذ و واقعی بوده و هست. عجیب است که از توان من خارج است که بخواهم آن‌ها را مانند خودت بیان کنم. چنان مسلط و پرضرباهنگ به نخ می‌کشانی‌شان که دانه‌های تسبیح عقلم همه در دستت مصلوب می‌شوند. آن هم من که دل به هیچ جز وحی منزل نمی‌توانم ببندم. به دلم لنگر رفتن نینداز. من با این طفلِ صعب‌العلاج تا کوه بی‌بی‌شهربانو هم نمی‌توانم خوش‌دل بروم، چه برسد به جبل عامل. به علی که یک ثانیه چشمم بندِ بندهای نوشته‌ها نمی‌شود، ولی وقتِ نوشتن برای تو خواب از سرم می‌پرد. امروز که از کودتای رنگی می‌گفتی گفتم من که با رنگ‌ها نسبتی نداشتم در دنیای رنگارنگ تو خوش گذراندم و عجب‌تر که هیچ مشوش نشدم.

به وعده‌های تو دلم الکی خوش می‌شود. آن وزنهٔ هزاران منی که موقع تماشای نقشه به قلبم مرگ می‌داد، با همین نویدهای نامعلومت پرواز می‌کند. من به همان خریتِ سابقم. هنوز نگفته همسفرم، ولی چه کنم که بسته پایم. نه کرسیِ دانشگاهی من را هوایی می‌کند، نه عنوانِ کتابی شیفته‌ام کرده. تمام دلم یک رانه بیش ندارد و آن هم کششِ دوستی‌ست. صدها حرف دارم و آن‌قدر عجله دارم در این مجال کوتاه با تو بگویم که همه را گم می‌کنم و سرآخر من می‌مانم و دیواری خاموش که افسوس نمی‌شود سری به آن کوفت و از این همه رنج‌های مگو رها شد. و تازه رنج‌ها پس از رهایی آغاز می‌شود.

 

 

 

​​​​

نامه‌ای به محبوب

 

 

نامه را به نزدیکانی می‌نویسند که از آدمی دورند. من برای توجیه این نوشتن جملاتی را پیش چشمم می‌آورم که در لحظات کوتاه خلوت‌مان از مغزم عبور می‌کند: من هنوز تو را نشناخته‌ام. و افسوس می‌خورم از میان همه دقیقه‌هایی که می‌توانستم با تو بگذرانم، با اندوه زیاد تو را درنیافته‌ام. تو را چگونه دریافته بودم؟ تو همان اندوه مقدس من بودی. نمی‌گویم غم، چرا که اندوه گویی به خاطر کثرت لفظ، کثرت معنی را نیز در خود نهفته دارد. انگار اندوهی که از تو به یادگار دارم هیچ خدشه‌پذیر نیست. من در شادترین ثانیه‌های چشمانت هم با تبحری خاص چشمکِ غم را در منتهای روح مبارکت درمی‌یابم. و می‌نشینم به پرستشش. چرا جویای اندوهم در تو در حالی که شور و طراوت در تو بسیار بیش از هر چیزی است؟

دور می‌روم و از قصدم دور می‌افتم. دیرزمانی است ما در بهتی گنگ گیج می‌خوریم. این طفل گونه‌ای مبتلاست که هیچ چیزی مطابق واقعیت نیست. خود را به هزار کوچه می‌زنیم تا باور نکنیم. آن‌قدر خودش زنده است و روحیه و حیات دارد که دل‌مان راضی می‌شود بگوییم این چه دروغی‌ست تحویل‌مان داده‌اند. در میان این کابوس من انگار می‌کنم این پسر ما را یک‌تنه مهیای دیدار خداوند می‌کند. به پاس همت این فرزند یک‌ساله‌مان تمام نیرویم را به پایش می‌ریزم تا آنی بخندد. اما بیش از آنکه بخواهم به این کودک خدمت کنم، وجودم طالب خدمت به توست. چیز زیادی از این عالم طلب نداشتم. همان کم‌ذره را هم رها کرده‌ام. یاد داری می‌گفتمت غیر از تو در این عالم کاری ندارم؟ حرف خودِ عمل است. هر کس حرف و عملش نزدیک‌تر خداتر! مگر خودت از کن‌فیکون چیزها نگفتی؟ ما بی اطوار عارفان به حقایقی از معارف دست رسانده‌ایم. برکات این مائدهٔ آسمانی تمام‌شدنی نیست. الحمدلله رب العالمین.

روانی پسندیده در دست نیست

.   می‌شود بابت هر شدن و نشدنی شاد و غمگین بود، اما سایرِ ابدیت چنان مبهوت است که دستش به هیچ کاری نمی‌رود. من به پرستشِ بیت حافظ مشغولم، تو را نمی‌دانم: «چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است؟ چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند». اندوه‌ها یکی پس از دیگری به روانم واریز می‌شوند. شادی من بیشتر بابت همین واریزی‌هاست. وقتی پیامک واریزی‌اش برایم می‌آید دلم گرم می‌شود. ساناز با تماشای حال امشبم دلداری‌ام می‌دهد. می‌گوید ناراحتی؟ می‌گویم گیجم، من خیلی احساساتی‌ام، دلم می‌خواهد گریه کنم.

نمی‌دانم فرصتم در این دنیا کی به پایان می‌رسد. دیروز با شاه و محسن و جواد در جلسه‌ای بودم که برای خودشان راهی مطلوب بود. شاه پرسید انگیزه پیدا کردی؟ گفتم من هیچ‌وقت انگیزه ندارم. کدام قله را می‌خواهم فتح کنم که دست از قدم‌زدن هم برداشته‌ام؟ عجیب است که شگفت‌آورترین خیال‌های مغز ما در عمل پوچی بی‌پایان‌اند. من نای نیل به هیچ منصب و عنوانی ندارم. حتی اینکه چیزی از خودم بر جای بگذارم. بر هر چه کمال است نفرین. بطالت از هر چیزی ستایش‌برانگیزتر است. آن‌قدر تو را در خاطر دارم وقت‌هایی که حرف‌های عالی و حرکت‌های خاص با آن بیان مسحورکننده‌ات آمیخته می‌شد. غروبی که راهی جمکران بودیم و می‌گفتی هر ادعایی کنی پرچمش را به دستت می‌دهند. دادند؟

من پرچم را به دست باد داده‌ام و از معاد فریاد برآورده‌ام. لحظه‌ای که محمدیوسف را تماشا می‌کنم دلم هیچ طلبی از دنیا ندارد. دلم آتش می‌گیرد از تماشای لب‌زدنش و صدایی ندادنش. یک نیستان اشک دارم پشت پلک‌هایم. ما در تنها نقطهٔ قابل زیست این کیهان گیر افتاده‌ایم. می‌خواهم از این زندان فرار کنم. اما به کجا؟ به وحدانیت معبودمان سوگند دردی از این عظیم‌تر نمی‌توان ترسیم کرد. مسافری می‌گفت اگر دور میزی همه انسان‌ها را جمع کنند و هر کس غمش را به دستش گرفته باشد، آن قدر تماشای غم‌های دیگران برایش صعب است که غمش را دودستی می‌گیرد و از آن مجلس می‌گریزد.

در این تعبیر شاعرانه حکمتی شگفت نهفته است. اندوه هر آدمی مناسب خود اوست و قرار است او را رشد بدهد. به درد بقیه نمی‌خورد. شاید از همین بابت هم باشد که می‌گویند غمت را برای دیگران بازگو نکن.

بر بام خانه پدر همراه طفل زبان‌بسته‌مان ایستاده‌ایم به دیدار آتش‌بازی ساعت بیست و یک بیست و یکم بهمن ماه. ساناز غمگینی‌ام را درمی‌یابد. لب بسته‌ام و تنها با این طفل بی‌زبان مشغولم. اشک زندانی ابد پلک من است. می‌گوید خدا را شکر دوستانت سر و سامان می‌گیرند. خوب نیست آدم تنها بماند. چقدر واقعی است این همسر. واقعی می‌گویم: با وضعی که آقایان درست کرده‌اند، تأهل کار دشواری است. کمی از دوستان می‌گویم و می‌افزایم همین یک سال خودمان را ببین. تا کی می‌خواهد این‌گونه باشد؟ آسمان‌های دور پر از نورهای انفجاری است. از اطراف افغان الله اکبر به گوش می‌رسد. روزی مسعود به سیدمسعود گفت غار سراغ نداری؟ سید نهیش کرد. من فقط نگاه می‌کنم و نمی‌توانم در جایگاه داوری بنشینم. منتظرم تا روز قیامت من هم برسد.