. میشود بابت هر شدن و نشدنی شاد و غمگین بود، اما سایرِ ابدیت چنان مبهوت است که دستش به هیچ کاری نمیرود. من به پرستشِ بیت حافظ مشغولم، تو را نمیدانم: «چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است؟ چو بر صحیفهٔ هستی رقم نخواهد ماند». اندوهها یکی پس از دیگری به روانم واریز میشوند. شادی من بیشتر بابت همین واریزیهاست. وقتی پیامک واریزیاش برایم میآید دلم گرم میشود. ساناز با تماشای حال امشبم دلداریام میدهد. میگوید ناراحتی؟ میگویم گیجم، من خیلی احساساتیام، دلم میخواهد گریه کنم.
نمیدانم فرصتم در این دنیا کی به پایان میرسد. دیروز با شاه و محسن و جواد در جلسهای بودم که برای خودشان راهی مطلوب بود. شاه پرسید انگیزه پیدا کردی؟ گفتم من هیچوقت انگیزه ندارم. کدام قله را میخواهم فتح کنم که دست از قدمزدن هم برداشتهام؟ عجیب است که شگفتآورترین خیالهای مغز ما در عمل پوچی بیپایاناند. من نای نیل به هیچ منصب و عنوانی ندارم. حتی اینکه چیزی از خودم بر جای بگذارم. بر هر چه کمال است نفرین. بطالت از هر چیزی ستایشبرانگیزتر است. آنقدر تو را در خاطر دارم وقتهایی که حرفهای عالی و حرکتهای خاص با آن بیان مسحورکنندهات آمیخته میشد. غروبی که راهی جمکران بودیم و میگفتی هر ادعایی کنی پرچمش را به دستت میدهند. دادند؟
من پرچم را به دست باد دادهام و از معاد فریاد برآوردهام. لحظهای که محمدیوسف را تماشا میکنم دلم هیچ طلبی از دنیا ندارد. دلم آتش میگیرد از تماشای لبزدنش و صدایی ندادنش. یک نیستان اشک دارم پشت پلکهایم. ما در تنها نقطهٔ قابل زیست این کیهان گیر افتادهایم. میخواهم از این زندان فرار کنم. اما به کجا؟ به وحدانیت معبودمان سوگند دردی از این عظیمتر نمیتوان ترسیم کرد. مسافری میگفت اگر دور میزی همه انسانها را جمع کنند و هر کس غمش را به دستش گرفته باشد، آن قدر تماشای غمهای دیگران برایش صعب است که غمش را دودستی میگیرد و از آن مجلس میگریزد.
در این تعبیر شاعرانه حکمتی شگفت نهفته است. اندوه هر آدمی مناسب خود اوست و قرار است او را رشد بدهد. به درد بقیه نمیخورد. شاید از همین بابت هم باشد که میگویند غمت را برای دیگران بازگو نکن.
بر بام خانه پدر همراه طفل زبانبستهمان ایستادهایم به دیدار آتشبازی ساعت بیست و یک بیست و یکم بهمن ماه. ساناز غمگینیام را درمییابد. لب بستهام و تنها با این طفل بیزبان مشغولم. اشک زندانی ابد پلک من است. میگوید خدا را شکر دوستانت سر و سامان میگیرند. خوب نیست آدم تنها بماند. چقدر واقعی است این همسر. واقعی میگویم: با وضعی که آقایان درست کردهاند، تأهل کار دشواری است. کمی از دوستان میگویم و میافزایم همین یک سال خودمان را ببین. تا کی میخواهد اینگونه باشد؟ آسمانهای دور پر از نورهای انفجاری است. از اطراف افغان الله اکبر به گوش میرسد. روزی مسعود به سیدمسعود گفت غار سراغ نداری؟ سید نهیش کرد. من فقط نگاه میکنم و نمیتوانم در جایگاه داوری بنشینم. منتظرم تا روز قیامت من هم برسد.
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۰ ساعت 0:50 توسط ابرمیم
|