شعر شاه برای امام

محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، پس از آینه‌کاری حرم امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه این رباعی را سرود که به نظرم مصرع سوم دو هجا کم دارد و بهتر است چنین اصلاح شود:

گر در حرمت آینه‌کاری کردم

کاری نه سزای شهریاری کردم

.

تا جلوهٔ حق ببینم از طلعت تو

در پیشِ رُخت آینه‌داری کردم

منبع: موسوعه ادباء اعمار العتبات المقدسه، ج ۳، ص ۱۲۲

.

جعفر الخلیلی این رباعی را به عربی ترجمه کرد که در جلد نخست موسوعه ادباء اعمار العتبات المقدسه آمده است.

سه‌زمانی‌ها

در فروشگاه که بودم، نیروی کاری که دیروز باید می‌آمد سرِ کار، امروز آمد و کمی که کار کرد قصه واریکوسل خویش را گفت و رفت. دیروز مادرش آمده بود و می‌گفت می‌خواهد درس بخواند. دیپلم انسانی دارد و نوزده سال. به این نگاه کردم که هیچ‌کس آن سعۀ وجودی را ندارد که همزمان در گذشته و حال و آینده باشد. همه‌مان به یک نسبتی عدمیم. برخی کمی در آینده هستند و این‌ها قوت نفس شگفتی دارند. برخی در گذشته نیز حاضرند و این جماعت از قبلی شگفت‌ترند. دیگران اکنون‌اند و خیلی از همین‌ها در اکنون نیز چیز قابل ذکری نیستند. تنها اولیای الهی در گذشته ذکرشان هست و در آینده هم از آنان اثرهاست. می‌گویند محل جلوه اصلی آنان در این ظرف اکنونی ما هم نیست. یکی هم هست که در قیامت نیز به جلوه درنمی‌آید.

به هر حال من پست‌تر از حیوانی هستم که جگرم از این حقارت جزغاله می‌شود. به اینکه به نورم متصل نمی‌شوم سخت تاریکم. خلاصه که دمش را نهاد پشت کولش و رفت. هنوز در سرگردانی اولیه سیلان داشت و به سرگردانی مسخره ما دچار نشده بود. هر چیزی باشی روزی سرگردانی نصیبت می‌شود. ما که سر به ثریای نرسیدن هم فرود نیاوردیم.

چرایی‌های بندگی خدا

چند تن از بزرگان نزد خانم رابعه عدویّه رفتند. رابعه از یکی پرسید: «تو چرا خدا را عبادت می‌کنی؟» گفت: « از ترس طبقات ترسناک دوزخ». از دیگری همین پرسش را کرد. گفت: «آسایشِ موعودِ درجات بهشت».
رابعه گفت: «کسی که خدا را از ترس یا به طمع پاداش عبادت کند بندۀ خوبی نیست». پرسیدند: «تو چرا خدا را می‌پرستی؟ طمع در تو نیست؟» گفت: «آیا همین که دستور داده‌اند خدا را بپرستیم کافی نیست؟ اگر بهشت و دوزخ نبود، خدا این استحقاق را نداشت که بی‌واسطه او را عبادت کنند؟»

.

منبع: برگرفته و ساده‌شده از تذکرةالاولیاء، تصحیح استعلامی، ص 71

.

روایاتی با همین مضمون از امام علی و امام صادق علیهماالسلام موجود است.

در جستجوی یک لقمه نان حلال

از برخی عابدان نقل شده است:
اگر یک قرص «نان حلال» پیدا می‌کردم، حتماً آن را می‌سوزاندم و سوزانیده‌شدهٔ آن را می‌کوبیدم و آن را به گَرد تبدیل می‌کردم و بیماران را با آن درمان می‌کردم.
📚 کشکول شیخ بهایی، انتشارات تهذیب، ص ۱۱۵

.

روایتی با همین مضمون منسوب به امام عسکری علیه‌السلام هست.

عارفِ صلحی، حاکمِ جنگی

عارف که دم از وحدت ادیان می‌زند با هر عقیده‌ای صلح کل است. او تمام عالم را خیر می‌بیند و برابر حقیقت هستی، زنده‌ای نمی‌بیند و هر آن‌چه هست را جلوه‌ای از صفات او می‌داند.

در صفت مهر او گرما و حیات‌بخشی خورشید را می‌بیند و در قهر و عقوبت او یورش مغول را. عاشق مهر و قهر اوست و این عشق به ضدین را از جلوات انسان کامل می‌داند.

می‌گویند شخصی نزد مولوی آمد و گفت شنیده‌ام گفته‌ای با هفتاد و دو ملت یکی هستی. مولوی گفت آری. مرد دشنام‌هایی نثار مولوی کرد. مولوی گفت با این‌ها که گفتی هم یکی‌ام.

عارف معتقد است در عالم وحدت این دشمنی‌ها هیچ وجود ندارد. دلیل جنگ‌ها اسیر رنگ شدنِ بی‌رنگی‌ست. جهان کثرت و رنگارنگ است که انسان‌ها را به جان هم انداخته، وگرنه فطرتِ یگانۀ انسان‌ها جایی برای ستیز و سهم‌خواهی نمی‌گذارد.

.

جهان سیاست جهان منافع است. موارد فراوانی وجود دارد که حاکی از منفعت‌جوییِ سیاست است. از جملۀ این موارد می‌توان به تقسیمات مرزی کشورها، دفع مخالفان، دوستی‌ها و دشمنی‌های موقتی، کشورگشایی‌ها، استعمارگرایی، تغییر و اصلاح قوانین، برافتادن و برآمدن حکومت‌ها، تغییرات نظم اجتماعی، همراهی یا مخالفت با دین و بسیاری موارد دیگر اشاره کرد.

برای سیاست‌مدار تأمین منافع خود و حزبش بر هر چیزی ارجح است. هر چه مرزها و تفرقه‌ها بیشتر باشد حاکم بهره‌برداری بهتری می‌تواند بکند. او با افزایش درگیری و ایجاد تعادل میان قوای درگیر، با حفظ پویایی جامعه مانع از عطف توجهات به کانون قدرت می‌شود. مدیریت سیاسی کشف همین نقاط جدایی و بهره‌کشی از آن در مسیر ثبات حاکمیتی‌ست.

.

🔺 البته می‌دانیم که این‌ها تعاریفی عمومی‌ست و انسانِ درست و حسابی به عرفان و سیاستِ حقیقی به یک اندازه نیازمند است. 🔺

​​​​

علامۀ همه‌چیزتوان، هوش مصنوعی

امروز عزیزی از کرامات هوش مصنوعی جدید چیزهایی گفت که تشتک‌هایمان همچنان در حال پریدن است. مثلاً مشخصات یک برنامه رایانه‌ای را به ایشان داده‌اند و ظرف چند لحظه کدنویسی‌شده‌اش را تقدیم مخاطب کرده. یا درخواست یک مقالۀ علمی‌پژوهشی با چهل مرجع (رفرنس) کرده‌اند و به‌سرعت تحویل‌شان داده. یا اینکه از او خواسته‌اند فیلم‌نامه‌ای با مشخصات معین‌شده بدهد و دقیقه‌ای بعد فیلم‌نامه را آماده کرده؛ که ظاهراً متنِ استخوان‌داری هم بوده. گفته شده در کشورهای غربی هستند اطفالی که انشاء نمی‌نویسند و نویسنده‌شان حضرت هوش مصنوعی‌ست. قراردادهای تجاری محکم و قوی ساخته یا برای مناظرات سیاسی خطّ مشی و گفت‌وگوی نظام‌مندی پیشنهاد کرده و از این قبیل عجایب.

تبعات این اختراع شگفت بشری آدمی را توانمندتر می‌کند یا وابسته‌تر؟ یحتمل اعتیاد و افزایش مراجعه به آن به ثروت‌اندوزی صاحبانش خواهد انجامید. همچنین به جهانی‌سازی، که سیطرۀ یک فکر جهانی محور اصلیِ آن است، کمک فراوانی خواهد کرد. البته تعطیل‌شدن بیش از پیشِ قوای فکری و واگذاری آن به این علامۀ همه‌چیزتوان هم یکی از قصه‌های بعدی‌ست. می‌دانید که آدمی قدرتی ماورای این‌ها دارد و این هوش مصنوعی هم شاهدی بر قدرت نامحدود انسان است. اما آن‌چه بر هر چیزی غلبه دارد ایمان است. و عاقبت با تقواست.

چوب‌خور

مسئول نظافت مهمانسرای دانشگاه شناسنامه‌ام را تحویل می‌دهد. عکسش برای نوجوانی‌ام است. او هم می‌گوید چنین شناسنامه‌ای دارد. خواسته عوض کند، متوجه شده روی شناسنامه‌های جدید چیپ‌ستی نصب است. بیمِ اینکه تعقیب شود نگذاشته عوضش کند. گوشی‌اش هم هوشمند نیست. سال هشتادوهشت چوب خورده. از رسمی به پیمانی نزولش داده‌اند. شده نظافت‌چی و یک بچه آمده بالای سرش. ولی از عقیده‌اش کوتاه نیامده. حالا اینکه شناسنامه چقدر همراه آدم است که بشود تحت تعقیب قرار بگیرد یا اینکه خط گوشی خودش به‌راحتی می‌تواند مکان‌یابی شود یا این‌همه دوربینی که در تمام سوراخ‌ها موجود است یا هزار چیز دیگر برایش مهم نیستند؛ مهم ماندن بر سر عقیده است! من همهٔ این‌ها را برایش گفتم و به گوشش نرفت. بیشترِ بقاها بر نفیِ دیگری‌ست، حتی کورانه؛ هر چه می‌خواهد باشد.

بدساختمانی

🥶🤯 منزل پدری بنده با وجود نوسازبودن هیچ عایق سرما و گرما نبود و هر سال در تابستان و زمستان مصیبت داشتیم. دو سال پیش دیوارها را از داخل با پشم شیشه و پنجره‌ها را با دوجداره‌سازی عایق کردند و الحمدلله مصرف انرژی متعادل شد.

سال‌هاست به ساخت خانه‌های استاندارد و عایق تأکید می‌شود و انگار نه انگار. سودبریِ حداکثری سازندگان و نظارت بیمار دستگاه‌های مرتبط ما را با این روزهای پرمصرف هم‌پیمان نگاه خواهد داشت!

غزلی در سوگ عدالت علی

دربارهٔ چشمانت گفتند غزل‌هایی
گفتند که مردی تو، گفتند نمی‌آیی

.

گفتند در این دریا موج است، ولی خونین
ساحل‌زده دل می‌کند از آب و تماشایی

.

بوی دل آشوبم می‌گفت که ناخوبم
کآمد خبر سوگت از هر کس و هر جایی

.

من کشتهٔ تردیدم چشمان عدم دیدم
از مرگ نترسیدم با دست و سر و پایی

.

آیی؟ ز کجا؟ بر که؟ از چه؟ به چه امیدی؟
اولاد حرامی در بیتند، حرم آیی؟

.

خرم‌کدهٔ هیچان نابود کنی، ایشان
خرخانه بیفرازند از بود مقوایی

.

ای ابن موفق‌ها! این چانه و پا لق‌ها
وراجِ جهان‌هایند، آخر ز چه فرمایی؟

.

خاک قدمت نورم، کورانه و مسرورم
مستم ولی آزادم از ناز و کش و رایی

.

آیین طلب‌کاری این است اگر یاری
هر دل که ز من بردی صد بوسه بیفزایی

.

قربان لب بسته‌ت، آن قد و تن خسته‌ت
خورشید چه غم دارد از سایهٔ میرایی؟

.

برخیز، بزن، خون کن، لیلا! همه مجنون کن
مرگ آید اگر، شاید آید ز نو زایایی

.

پیر است جهان، دیر است، دل‌مرده و دلگیر است
ساقی تو و خالی‌دل جام می مینایی

.

.

.

دی یک

گفتن به جای خفتن

گفتم به جای خفتن از قسمت‌های نهانی روحم چیزی بگویم؛ چیزی از جنس نخواستن‌ها و سلب‌های بی‌پایان. حتی آن چیزی را که امشب از قول حافظ به ساناز گفتم هم نمی‌خواهم: «فراغتی و کتابی و گوشهٔ چمنی». نه. چون ساناز را غمناک کرد؛ غمناک از این‌که با این نگاه در زندگی چیزی عایدش نمی‌شود. دوست دارد داشته باشد و خرید کند و مدام حساب و کتاب نکند. برای چیزهای کوچک نیز دلش نلرزد که کم می‌آورد. ولی من آن‌قدر دارم که نمی‌توانم به بیش از این بیندیشم. حتی آن را که «هیچ نمی‌خواهم» نمی‌خواهم. تنها خواسته‌ام نبودن است. امشب که دریادریا باز در سوگ و یادآوری دردهای پسرک‌مان مویید، در آغوشش گفتم گذشت. گفتم امانت‌داریم همه و امانتش را طلبید.

پس از آن داغ‌بازی‌های شبانه نوبت کلمات بریدهٔ من شد. گفتم امام سجاد عزیز ما در شام گفت کاش هرگز مادرم مرا نزاده بود. و عالم بر سرم ریخت. داغ‌ها برای داغداران زنده‌اند. بله. من هم دوست دارم بیاغوشمت و ببوسمت. آن‌قدر که در خواب شوی. من را از یادآوری رنج و اندوهش منع می‌کنند. مردم ما اخلاق نیکویی در این زمینه ندارند. گمان می‌کنند با سرکوب عواطف، روح‌ها آرام می‌گیرند. حالا من از خیلی‌ها پیش‌ترم، گرچه دیرتر راهی شدم! اکنون فرزندی عاقبت به خیر در آن سوی ابدیت دارم. ثروتمندی من با هیچ‌کدام از مایه‌دارهای دهر قابل قیاس نیست. چون مایه‌دارها در همین دنیا مال‌هایشان را می‌نهند و وبالش را می‌برند، و من فقر و نیازم را با اشک فراق می‌آمیزم و گنجینهٔ مهربانی محمدیوسفم را تا بی‌نهایت هستی می‌آغوشم.

اما روی سخن من با توست. تو مخاطب تمام جملات منی. تا نامت را می‌آورم وسط، هجوم نیایش‌ها کلمات مغزم را فلج می‌کند. تنها می‌توانم بگویم به سوی تو بازمی‌گردم. و در خواب و بیداری با تو می‌گویم. دوست دارمت. این ندای دوست‌داشتن کسی‌ست که همه را باخته. نه مالی اندوخته، نه دانشی حاصل کرده، نه ایمانی نگه داشته. نه و نه و نه. هیچش نمانده. فقط مشتی کلمه مانده که با آن‌ها چیزی با تو بگوید. بگوید و بگوید و بگوید.

نظری ندارم

ولی من نظری ندارم، چون منظره‌ای که من می‌بینم برهوت بی‌نهایتی‌ست که بانگ باد هم در او خفه‌خون گرفته. نه که این منظره سیاسی باشد، نه که طبیعتی حقیقی باشد، که توهمی‌ست حاصل شیطنت‌های شیطان‌ها. که در میان ما خون ریخته شود تا حق روشن شود. اگر چیزی را در تو نفی می‌کنم و چیزی را در دیگری اثبات، منظورم نخواستن تو و خواستن دیگری نیست. من بسیار گشتم میان متن‌ها تا یکی این‌ها را بگوید. بسیار میان خرابه‌ها و آبادی‌ها چرخ زدم. و دیدم مخ‌ها قالبی‌ست. نگفتنی‌ها البته که برای نگفتن است. و قدس آن‌جایی‌ست که گفتن از ساحتش بری‌ست. مپندار اگر با تو از درِ قبول درآمدم، به آن راهم. من نظری ندارم؛ که پنجرهٔ گشوده بر روانم دیوار ندارد. آن‌چه می‌بینم صلاح و رستگاری ندارد. از روش‌ها گریزانم، که راه‌ها را برای رسیدن به خانهٔ منافع ساخته‌اند. ولی من جویای مساجد شبانه‌روزی‌ام. به دریغ در دهر نفس می‌کشم و به افسوس بر خانه‌ها می‌گذرم. نظرها را اشک‌بار می‌نیوشم و می‌خواهم بر هر واژه ابدیتی وقوف کنم. به این شتاب کجا می‌روی برادر من؟ جایی مکتوب نیست تو کاره‌ای هستی، چنان‌که پیش از تو نیز کاره‌ای نبوده‌اند. اگر هم‌الآن تو را و مرا در خاک بکارند، زیانی به دنیا نخواهد رسید، که سودها نصیب ماندگان خواهد شد.

بانگ تشویق و مانده در تعلیق

مزن ای عشق بانگ تشویقم

مانده در تندباد تعلیقم

.

روزگاری چو شیر می‌پیچم

شامگاهی شکار تعویقم

.

به من ای نازنین میان بگشا

تا بیاغوشمت به تلفیقم

.

معنی سوختن نمی‌دانی

گر نیاری به تنگ تحریقم

.

نوح داند چرا بَلَم در لوت

گرچه هیچت نکرده تصدیقم

.

دل بیاور که گویمت رقصی

چکه‌ای از یمانِ تحقیقم

.

گر تو پارو به من بیاموزی

نیست بیمی ز حال تغریقم

.

از نگاه قریب تو دور است

دیر مانم به جمع تفریقم

.

.

۵ دی نودودو