در فروشگاه که بودم، نیروی کاری که دیروز باید می‌آمد سرِ کار، امروز آمد و کمی که کار کرد قصه واریکوسل خویش را گفت و رفت. دیروز مادرش آمده بود و می‌گفت می‌خواهد درس بخواند. دیپلم انسانی دارد و نوزده سال. به این نگاه کردم که هیچ‌کس آن سعۀ وجودی را ندارد که همزمان در گذشته و حال و آینده باشد. همه‌مان به یک نسبتی عدمیم. برخی کمی در آینده هستند و این‌ها قوت نفس شگفتی دارند. برخی در گذشته نیز حاضرند و این جماعت از قبلی شگفت‌ترند. دیگران اکنون‌اند و خیلی از همین‌ها در اکنون نیز چیز قابل ذکری نیستند. تنها اولیای الهی در گذشته ذکرشان هست و در آینده هم از آنان اثرهاست. می‌گویند محل جلوه اصلی آنان در این ظرف اکنونی ما هم نیست. یکی هم هست که در قیامت نیز به جلوه درنمی‌آید.

به هر حال من پست‌تر از حیوانی هستم که جگرم از این حقارت جزغاله می‌شود. به اینکه به نورم متصل نمی‌شوم سخت تاریکم. خلاصه که دمش را نهاد پشت کولش و رفت. هنوز در سرگردانی اولیه سیلان داشت و به سرگردانی مسخره ما دچار نشده بود. هر چیزی باشی روزی سرگردانی نصیبت می‌شود. ما که سر به ثریای نرسیدن هم فرود نیاوردیم.