🍁آغاز و انجام پاییز🍁

تو آغازِ پاییزی و من تمامش
تو مهری و من آذرِ بی‌مرامش

.

تو را برگریزانِ آرام و زردی است
منم سرخیِ سوزِ خالی ز رامش

.

به برجِ تو مهر و به باروی من کین
چنین است آری شروع و ختامش

.

میانِ بروجِ من و توست برجی
که آبان بگویند یک عده نامش

.

بریزد اگر نامِ آبان به آذر
شود شوخ مانندِ مهر ابتسامش

.

حلال است بر تو اگر دل ببُرّی
به دل گفته‌ام دل‌بریدن حرامش

.

دَوَم همچو بادِ خزان از قفایش
مگر بینم آرامشِ خوش‌خرامش

.

چو گیسوی بید عاشقِ پیچ و تابم
تو سروی و من کشتۀ احتشامش

.

به پاییز دل بسته‌ام شاید از نو
بیایی سرِ مهر در اضطرامش

.

من از فصل‌های جهان در ملالم
که وصلی ندارد به بام و به شامش

.

اگر مهر ورزی به این آذرِ سرد
نسوزد ز تنهاییِ ناتمامش

.

سخن داغم اما همه سوزم از غم
مپرس از کدامین غمم، از کدامش

.

ولم بینِ نارِ خود و نورِ رویت
چو طفلی که گم کرده آغوشِ مامش
______________________________________

اضطرام=زبانه زدن آتش، دررسیدن پیری

و در ژرفای دوزخ جایگاهی ویژه خواهی داشت

به هارون گفته بود تا پای جان، مال، اولاد و دینم از تو اطاعت می‌کنم. هارون، خوشحال از این سرسپردگی، بلافاصله همراه غلام به سیاه‌چال فرستادش. به دستور خلیفه بیش از چهل تن از سادات زندان را کشت. حالا از همه‌چیز مأیوس، ظهر ماه مبارک رمضان، حمیدبن‌قحطبه علناً سفره انداخته بود و گرم خوردن بود: «حالا دانستی چرا روزه نمی‌گیرم؟ دستم را به خون اولاد پیامبر، این‌گونه بی‌رحمانه آلوده کردم. روزه‌داری برایم هیچ سودی ندارد.» این جریان را برای حضرت رضا سلام‌الله‌علیه گفتند. امام فرمودند: «به خدا سوگند، آن یأس او از رحمت خداوند از گناهش بدتر است.»

توفیقی شد تا ساختهٔ جدید آقای نولان را ببینم: اوپنهایمر. حرف زدن دربارهٔ این چیزها آدمی را لال می‌کند. علی علیه‌السلام به مالک گفت اگر شبانه کسی را در حال گناه دیدی، صبح به چشم گناهکار نگاهش نکن، شاید توبه کرده باشد. حالا من به خودم می‌گویم اگر اوپنهایمر و همکارانش را در پروژه منهتن در حال ساخت بمبی دیدی که ۲۲۰ هزار نفر را جزغاله کرد، ملامتش نکن، شاید توبه کرده باشد. البته بعدش فهمید چه کرده و برای توقفِ این بمب‌سازی‌ها فریادهایی هم زد. حساب و کتاب رستاخیز هم بماند برای پروردگار. تنها اوست که دقیقاً می‌داند چه شده.

من اهل ملامت و شماتت نیستم. بیش از هر چیزی از خودم می‌ترسم. می‌ترسم این آتیلای درونم روزی آب ببیند و مهارتش در شناگری را به رخ همه بکشاند. نوعِ انسان تنها لحظه‌ای که می‌میرد بی‌آزار است. بسیار مهیب و ترسناک است در این باره حرف زدن. هیچ‌گاه درونم خالی‌تر از اکنون نبوده.

نه شرقی، نه غربی؛ همین جایی که هستی

حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا لب دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای خلق‌الله داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آن‌چه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان، پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند. مگر نگفته‌اند «دل هر ذره را که بشکافی / آفتابیش در میان بینی»؟ بنشین و بشکاف! همین‌جا مرکزِ جهان است: همین‌جا!

حاجی‌خانم جمیله

ابوالفرج اصفهانی در کتاب معروف و بزرگ الاغانی می‌گوید جميله، رقاصه‌ای كه مشهور به فحشا هم بود، تصميم گرفت برود حج. در مسير مدينه تا مكه، چنان استقبالى از او شد كه از هيچ عالم و فقيهى نمی‌شد. همراه اين خانم، كاروانى از خوانندگان مرد و زن راه افتاد و پنجاه خواننده و مطرب زن و مرد با جميله برای حج همراه شدند!
وقتی كاروان نزديک مكه شد، اشراف و بزرگان مكه به استقبال‌شان آمدند. بعد از عرفات هم كه به مكه برگشتند، شهر به حالت نيمه‌تعطيل درآمد و مردم در كوچه‌ها و پشت بام‌ها سرگرم تماشا و استقبال اين خواننده‌ها و رقاصه‌ها شدند.

اين وضعيتی از جامعه اسلامى بعد از كشتنِ امام حسين سلام‌الله‌علیه است.

گزارش حاج میرزا ابوالقاسم مجتهد از کشتار وهّابی‌ها در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی

✍🏻 به قلم آیةالل‍ه حاجی میرزا ابوالقاسم مجتهد زنجانی

📖 نقل از: نسخهٔ خطّیِ کتاب نار الل‍هِ الموقَدة به خطّ مؤلّف، ص۲۵۹ - ۲۶۰

🩸 انتشار برای اولین بار توسط سید حسین کشفی

✍🏻 ترجمهٔ فارسی به کوشش آقای محمدحسین نصیریانی از یزد

🔹 در شبی که بامداد آن والد علامه از عالم فانی پرکشیدند ومجلس خالی از اغیار گشت، فرمودند:در سینه ی من عجائبی است که همانجا باقی گذاشتم لیک از برای شما حکایتی می گویم شگفت انگیز که آدمی را می گریاند وآن عبارتست از : زمانی که وهابی ها به کربلا یورش آوردند، مادر خدمت میرسیدعلی طباطبائی(اعلی الله مقامه) درس می‌خواندیم.

وهابی ها بر حائر حسینی چیره شدند و هرکسی از طلاب و مجاورین و ساکنین کربلا به مکان شریفی پناه می برد و گروه زیادی به حرم أبی عبدالله الحسین(ع) پناه بردند به حدی که صحن و ایوان و رواقِ حرم پر از جمعیت شد.

🔸 بنده و مولی زکی ماسولجی وشخص دیگری که نامش فراموش کرده ام( زیرا زمانی که این حکایت را از پدرم شنیدم هنوز بالغ نشده بودم و از جمله ساکتین شنوندگان بودم) به حرم حضرت عباس(علیه السّلام ) پناهنده شدیم. داخل حرم که شدیم در را از پشت بستیم.

🔹 وهابی ها که داخل کربلا شده بودند به دستور رئیس شان تا سه روز هر حیوانی (نر و ماده) و هر انسانی( مرد و زن) و حتی بچه های شیرخواره را می یافتند به قتل می رساندند. از اهل کربلا و طلاب و مجاورین مخصوصا افرادی که در صحن و رواق و ایوان حرم أبی عبدالله علیه السلام جمع شده بودند همه را کشتند.

🔸 رئیس شان روی صندلی در روضه منور نشست و دستور به غارت داد. از طلا ونقره و جواهرات و زینتهای دیگر روضه منور هر چه بود غارت کردند. ضریح چوبی را شکستند و آتش زدند و با آن قهوه درست کردند و نوشیدند. بعد از این پیرامون ضریح را حفر نمودند ولی چیزی نیافتند، لذا رهاکردند و بازگشتند و متعرض حرم حضرت عباس(علیه السلام) نشدند، لذا هر که بدانجا پناهنده شده بود در امان ماند.

🔹 بعد ازین واقعه شبی در عالم خواب دیدم‌: شخصی با هیبت و وقار- که از سر تا قدم بر پیکرش چشمهایی هستند که می نگرند! - به سوی من می آید. به جز چشمان خود آن شخص از هیبت و پیکرش که تماما چشم بود ترسیدم واز جای خویش برخاستم.قبل از اینکه او به من برسد به سویش شتافتم و گفتم: آدمی چون تو ندیدم. در جوابم گفت:چشم روزگار آدمی مانند من ندیده است!

گفتم: تو کیستی؟

گفت:من حسین مظلومم.

وقتی جواب را ازیشان شنیدم از هیبت سخنش نتوانستم از سرِّ چشم های بر قامتشان سؤال کنم، ولذا متحیّر ماندم و بدو می نگریستم.

سپس به من فرمود:چرا در حقّ من شعری نمی سرایی؟!

عرض کردم : نمی توانم شعر بسرایم.

حضرت به سویم آمدند و با انگشت سبابه ی دست راست بر سینه ام چیزی نوشتند که ندانستم چه بود و فرمودند: شعربسرای.

از خواب بیدار شدم و بدون تامل بر زبانم این شعر جاری گشت:

صحن و ایوان لاله گون شد/داد و بیداد از سعود

در نزدم چراغ و قلم و مداد نبود تا بنویسم،بعد ازین دیدم تک تک ابیات شعر ازقلب ودلم می جوشد تا اینکه نوحه ی بلندی در قتل عام مردم کربلا و طلاب و مجاورین سرودم؛ زیرا وهابی ها فجیع و فراگیر کشتارکرده بودند.

🔸 شب چهارم وقتی یقین یافتیم وهابی ها رفتند، بنده و مولی زاهد سولماجی(ره) و شخص دیگری(نامش را فراموش کردم) از حرم حضرت عباس(علیه السلام) بیرون آمدیم. زیارت امام حسین علیه السلام را قصد کردیم. از هر جا میگذشتیم از روی پیکر کشته گان قدم بر می داشتیم[منظور شدت کشتار وحشیانه وهابی ها و کثرت کشته گان] .

وقتی نزدیک روضه منور شدیم صدای شیون و زاری شنیدیم. داخل صحن شدیم، دیدیم از حرم صدای شیون و زاری می آید. وقتی داخل ایوان شدیم، متوجه شدم نوحه ای که به فارسی سرودم را میخوانند، ازین واقعه شگفت زده شدم و با خودگفتم: این همان نوحه ای هست که شب گذشته سرودم و احدی از من نشنیده و نه حتی آن را نوشته ام! خیلی شگفت زده شدم و همچنین همراهانم. داخل حرم که شدیم هیچ کس نبود. سپس امام حسین علیه السلام را زیارت کردیم و در تاریکی شب بسیار گریستیم.

🔹 بعد ازین از حرم خارج شدیم و صدای شیون و زاری از جانب خیمه گاه شنیدیم، بدان سو رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، شنیدیم شیون کننده ای نوحه ی مرا می خواند.دوچندان شگفت زده شدم و وقتی داخل خیمه گاه شدم نه احدی را دیدیم و نه ناله ای شنیدیم!

وقتی از خیمه گاه بیرون آمدیم صدای شیون از حرم شنیدیم، به آنجا مشرف شدیم دوباره نوحه را شنیدیم! وقتی به در حرم رسیدیم، دیدیم مثل دفعه اول احدی در آنجا نیست!

🔹 از حرم که بیرون آمدیم، دوباره از خیمه‌گاه صدای شیون و زاری شنیدیم و مجدّداً بدان‌سو رفتیم و احدی را ندیدیم!

خلاصه، ما سه بار به حرم و سه دفعه به خیمه‌گاه رفتیم و در هر بار صدای خواندن نوحه را شنیدیم، ولی احدی را ندیدیم تا صبح دمید.

🔸 روشنایی روز که بالا آمد دیدیم درها و صحن و ایوان و حرم مطهّر به خون کشته‌گان آغشته شده و پیکرهای بی‌شمار از کوچک و بزرگ در خیابان‌ها و خانه‌ها بر زمین افتاده است. حتّی کودک شیرخواره (در قنداق) تکّه‌شده بین کشته‌گان افتاده است. به جانمان سوگند گویی واقعه کربلا را به چشمان خود دوباره می‌دیدم.

🔹 بعد از این به تفقّد از استادمان میر سیّد علی برآمدیم. به سمت منزلش رفتیم تا بدانیم زنده است یا از جمله کشته‌گان؟ زیرا وقتی در حرم حضرت عبّاس (علیه السلام) بودیم، می‌شنیدیم وهّابی‌های سر تا قدم مسلّح، با شمشیرهای از نیام کشیده و برهنه، باصدای کریه‌شان فریاد می‌زدند: سیّدِ مشرکین کجاست؟! و ما گمان می‌کردیم او را یافته‌اند و به قتل رسانده‌اند.

به منزل سیّد رسیدیم. داخل منزل که شدیم هیچ کس نبود. به جستجو در منزل پرداختیم و در صحن منزل با هیزم انباشته و زیادی مواجه شدیم. خدا به دل‌مان الهام نمود که هیزم‌ها را به کنار بزنیم و مواجه شدیم با جناب استاد میر سیّد علی در حالتی که به وصف نیاید. از شدّت ترس و گرسنگی و عطش چشمان مبارک‌شان فرو رفته بود و اندکی رمق در بدن‌شان مانده بود.

🔸 به منزلم رفتم (که نزدیک‌ترین مکان به منزل استاد بود). در پس پرده‌ای در منزل مقدار کمی از خرده‌نان‌هایی که به ترکی "اُفاق" گویند، ذخیره داشتم و چون پشت پرده تاریک بود هیچ کس بدان‌جا نرفته بود و بدین خرده‌نان‌ها دست نیافته بود.

🔹 خرده‌نان‌ها را جمع کردم و نزد سیّد استاد آوردم و بین استاد و سائر رفقا تقسیم نمودم. نان‌ها را خوردیم و مقداری نیرو گرفتیم و همه به قصد زیارت امام مظلوم رفتیم. وقتی نزدیک باب سدر شدیم، ناله‌ی شیون‌کننده‌ای را شنیدیم که نزدیک بود رگ‌های قلبمان از هم بگسلد. آرام و قرار از ما گرفته شد و در پلّه‌ی اوّل نشستیم و به ناله گوش دادیم و با چه حالی شنیدیم! بدن و زانوهایمان از شنیدنش به لرزه افتاد!

🔸 سید استاد مقداری خاک و سنگ طلب نمود تا فضای بازشده‌ی مقام رأس الحسین را مسدود نماید تا احدی صدا را نشنود، زیرا ترس از این داشت که کسی صدا را بشنود، چون اغلب مردم توان و طاقت رسیدن این صدا به گوش‌شان را ندارند، تا چه برسد به گوش دادن و شنیدنش!

🔹 از این مقام گذشتیم و داخل صحن شریف شدیم. صحن آغشته به خون، بلکه دریایی از خون پیکر کشته‌گان به خون آلوده جمع شده بود. اجساد کشته‌گان چون برگ پاییزی بر روی یک‌دیگر افتاده بود واز باب سدر تا در حرم از بالای پیکر کشته‌گان میگذشتیم.

🔸 وقتی داخل حرم شدیم، همه‌ی اموال و زینت‌ها را غارت کرده بودند. ضریح مطهّر را شکسته بودند و بیش‌تر از قسمت‌های آن را سوزانده بودند. وهّابی‌ها پیرامون پلّه‌هایی که از آن‌ها به طرف قبر مطهّر امام و فرزندشان علیّ اکبر و سائر شهدا راه داشت، چاله‌ای کنده بودند، ولی خدا پرده بر چشمان‌شان افکند و دست به چیزی نیافتند، لذا گودال را رها کرده بودند.

🔹 به سمت گودالی که وهّابی‌ها کندند رفتم، مواجه شدم با روزنه‌ای در جانب آن که بویی خوش‌تر از مشک و عنبر از آن می‌وزید. در جیبم آتش‌زنه و سنگ و شمع ملفوفی (که به آن شمع‌پیچ گویند) داشتم. شمع را افروختم و سر به روزنه داخل نمودم، ناگاه با پیکرهای قطعه‌قطعه‌شده که در کنار یک‌دیگر قرار گرفته بودند روبه‌رو شدم. هیچ پیکری سر در بدن نداشت و همه بی‌کفن و تازه بودند.

🔸 وقتی بر این احوال مطّلع گشتم به سوی رواق رفتم و آن‌چه مشاهده نمودم به سیّد استاد عرضه داشتم. او نیز خواست تا با چشم خود ببیند. بر او پیشی گرفتم و شمع را افروختم و به دست‌شان دادم. سپس سیّد استاد از همان روزنه به جانب قبور نگریست و با چشم خود دید آن‌چه من دیده بودم. سپس روی پلّه نشست و روزنه را گل گرفتیم و قبل از اتمام کار دست به سرداب مطهّر داخل نمودم و مشتی از تربت پاک پر نمودم. سپس روزنه را کاملاً مسدود نمودیم و از پلّه بیرون آمدیم.

🔹 حکایت والد علّامه به پایان رسید و این تربت در منزل ما بود. و چون ما، بعد از رحلت والدمان، کودکانی خردسال بودیم، بعضی از عموهای ما تربت را تلف نمود چون متوجّه ارزش آن نبود و گمان می‌کرد کار نیک انجام می‌دهد.

تربت را به شخصی داد تا از آن مُهر بسازد و نمی‌دانست که این تربت گنجی بی‌پایان و شفای هر بیمار و مال اطفال صغیر از ذراری محمّد مصطفی و علیّ مرتضی می‌باشد. خدا بر عموی ما ببخشاید که نه می‌فهمید چه چیز باعث تقرب است و چه چیزی سبب هلاکت می‌شود (خوب و بد را تشخیص نمی‌داد).

یکی بده، هزار هزار بگیر

آب و غذاها روی شتر بود. شتر گم شد. پیرزنی در بیابان از شیرِ تنها گوسفندش به آن‌ها داد و همان را برای‌شان ذبح کرد.

به مدینه که آمد، حسن علیه‌السلام هزار گوسفند و هزار دینار به او داد.

حسین علیه‌السلام هزار گوسفند و هزار دینار به او داد.

عبدالله جعفر هزار دینار و هزار گوسفند به او داد.

فاصله‌های پاک‌کننده

رضایت به فاصلۀ طبقاتی قوم سبا را پاک به پاک داد. همین جایی که الآن یمن است، یعنی جنوب عربستان، یک جماعت بی‌چیزی بوده‌اند. رودخانه نداشت و به جایش تا دلتان بخواهد سیل می‌آمد. در نتیجه زراعت و خورد و خوراکی هم نداشتند. کمی به مغزشان فشار آوردند و برای حفظ این سیلاب‌ها سد زدند. آب‌های پشت سد را سوی باغ‌ها و مزرعه‌ها هدایت کردند و سرزمین سبا به‌سرعت آباد شد.

در این میان عده‌ای پول‌شان از پارو بالا رفت. کم‌کم از این‌که فقرا بخواهند در شهرهایشان رفت‌وآمد کنند مشمئزّ و منزجر شدند. قوانینی گذاشتند که فقط سرمایه‌دارها در شهرهایشان بروند و بیایند. فقرا هم بروند سر قبر پدرشان گورشان را بیابند. ثروتمندان دعا کردند که بین ما و این گداهای پایین شهری جدایی بنداز که اذیت نشویم از بوی گندشان. فقرا هم انگار باورشان شده بود مایه‌دارها با ما فرق دارند. خدا هم گفت حالا که همه راضی هستید، تشریف‌تان را ببرید به جهنم. یک سیل گردن‌کلفت فرستاد و همه دست در دست هم رفتند به نیزارهای عربان.

نوشتنِ شعر

شاعری دیدم در حوالی خواب. آب برده بودش بی‌آن‌که شرابی به لب زده باشد. چشمانش فروغ شادی داشت. دستانش قلم شده بود. ورق‌ورق سیاه. پیراهنش سیاه. آسمانش آبی. و آبی رنگ نیست. ناله‌اش از بی‌عملی. فعل را به قرینهٔ دری‌وری حذف می‌کرد.

گفتم سکوت که می‌کنی بی‌مزه می‌شوی. گفت به خودم مزه می‌دهد، مزه‌ای تلخ، مزه‌ای رنج. گفتم تا کجا لذت می‌بری از خودخواهی؟ آن‌چه من می‌بینم در او بیرونی است. درونش را به تجربه‌های خودم یا علوم اطرافم می‌توانم گمان کنم.

پیش‌ترها گفته بود ابرهای همه آفرینش روزان و شبان درونش می‌بارند. سرِ بیابان دارد. لحظات نیکوش را گفته بود مرا. گفته بود آنِ نوشتن. نه آنِ نوشتن، آنِ ستایش، آنِ باران. نه باران‌های مهر و اسفند و اردی و آبان و دیگران.

آه شاعر! چگونه؟ چگونه؟ چگونه تو می‌سوزی و دائم در تو ابر و طوفان و طغیانِ خروشان باران‌های وحشی و غوغایی‌ست؟ توضیح بده شاعر! پیش‌تر گفته بودی با من. گفته بودی فریادها و خنده‌هایت مانندهٔ سوت‌های عابری‌ست که بیم کرده از خلوت دهشت‌زای دهر. نه. دهر نه. همین کوچهٔ پاسی از شب. شب چرا؟ شب و خلوت و گرگ و دزد و درنده که ترس ندارد شاعر! شاعر! می‌دانم نمی‌ترسی از این‌ها. نمی‌دانم در تو چیست که چنین می‌سوزد تنت. باری، دستم را بر سینه‌ات نهادم و سوخت دستانم. تب داری. برو دکتر. آ. بگو آ.

دیدم دایره‌ای گرداگردت. که هر روز، نه هر لحظه، محیطش را می‌افزایی. و شگفتا. که هر روز صمیمی‌تر می‌شوی. شاعر! شب می‌رود. روز می‌رود. آنجا که نه روز نه شب، تو، چه‌ای؟ فرو در واقعیت زندگی می‌گرید و می‌خندد به مجازِ ممکنِ آفریده‌ات. شاعر! ساعات خواب، چند دقیقه، چند کلمه، چند خاطرهٔ نیامده، چند دردِ مگو، چند رنج گنگ بی‌مصدر از نظر سوخته و افروخته‌ات به فنا، به هبا، به هو و ها؟

شاعر! در نمازی که حضوری نداریم، آن‌سوی قال‌ها و قیل‌ها، گاهی چیزی می‌گویند. کجاست فریادرسی؟ در کوهستان مخوری فریب سرانِ به فلک کشیده. حلاج می‌زند پنبهٔ همه‌شان. و آخرالامر: . راستی، مگر این مکاتب از آدمی ندمیده؟ و آدمی لمسکی کرده عظمای تن‌هایی. بازی‌هایشان را کناری بزن. دیشب. دیشب یادت هست؟ در کارزارِ همیشهٔ تاریخ، تو، تو، تو، تو، با تواَم، کدام سویی؟ جملهٔ نهایی مهم نیست. جمله‌های بالا و پایین هیچ مهم نیست. و نوشتن تو؛ درست است.

.

.

.

شنبه شانزدهم آبان نودوچهار

پیروزِ چهل‌روزه

آمدم، پیروز میدان آمدم / آمدم، شاه شهیدان! آمدم

آمدم با صد هزاران اشک و آه / اشک‌ریزان تا بیابان آمدم

با سرت رفتم، به دور از پیکرت / بر سرِ جسمِ غریبان آمدم

ای شکسته استخوان، ای بی گلو / پاره‌حنجر، جان‌پریشان آمدم

من چگونه کردمت اینجا رها؟ / باز دنبالِ چه نالان آمدم؟

تو پیامِ خونی و من نامه‌بر / غم مخور، امروز شادان آمدم

سوختم ای آتشِ صحرای من / جلوه‌گاهِ طور! بی‌جان آمدم

هر کجا مُردَم، سرت جان‌بخش شد / هر کجا رفتم، به جانان آمدم

بس که با رأسِ تو کردم گفت‌وگو / بی سر و بی پا و سامان آمدم

آه ای آیینۀ پروردگار / در غباری؟ خاک‌پاشان آمدم

داده‌ام بر باد بودِ دیو را / جاودان شد نامِ یزدان آمدم

پرچمت تا بامِ رستاخیز پاک / فتح کردم با تو صد خان آمدم

آبروریزی بزرگ من

.

وامِ بدبهره‌ای به روی تن است

سر اضافی‌ترین برِ بدن است

.

غم مرا می‌درد چو پیراهن

که دریدند هر چه پیرهن است

.

حُسنِ یوسف سری به چاه انداخت

بوی گودال در سرم حسن است

.

با اویس از بلای دندان گو

که شکسته سر و لب و دهن است

.

اسب بر پشت من دوید، ندید

آسمان سوگوارِ بی‌کفن است

.

می‌کُشد داغت عاقبت آیا

این وجودی که غرق در محن است؟

.

میلِ صد ضجه دارم، اما آه

نیست تسلیم تن، غمی کهن است

.

مرده و زنده‌ام یکی‌ست، چه غم؟

گورهایی که شکلِ مرد و زن است

.

این غمی که غمت نکشته مرا

آبروریزی بزرگ من است

.

.

چهارده اردی هزار و چهارصد

غزل اشک

درد داری اگر، دوایت اشک

ناله داری اگر، نوایت اشک

.

ای که در بند رنج‌های خودی

می‌کند از همه رهایت اشک

.

من فقیرم، نداشتم جز غم

می‌کنم عاقبت فدایت اشک

.

تو که در صد هزار توی منی

کرد رسوا مرا برایت اشک

.

دست کش بر سرم که لرزانم

بوسه‌ها زد به خاک پایت اشک

.

گفت بیمار باش و شاد امشب

تا بگیرد ز من شفایت اشک

.

هر حکایت که کرد از دریا

شد فراموش در ازایت اشک

.

اشک از بارش جگر باشد

باز باران کند صدایت اشک

.

رفته‌ای؟ من چرا در این کنجم؟

جای آب است در قفایت اشک

.

چون درختی که ماث می‌فرمود

اندر اقصای ماورایت اشک

.

گورگردی که بی‌کفن مانده

قافله! چیست در دَرایت؟ اشک

.

منگِ بی مبدأم هنوز اینجام

نیست حتی در انتهایت اشک

.

شعر نوشانَدَم فقیه سعید

سَمَری تا به سامرایت اشک

.

هر غزل قلهٔ عدم‌دامی‌ست

سجده کن چون نشد خدایت اشک

پیشنهاد واژه: مدرسه‌دار

آیا قشنگ‌تر نیست به جای شهردار مدرسه بگوییم: مدرسه‌دار؛ همان‌طور که به جای رئیس شهر گفتیم: شهردار؟ به همین ترتیب به جای شهردار منطقه و ناحیه بگوییم: منطقه‌دار و ناحیه‌دار.

حتی اگر این پیشنهاد را نپذیرفتیم، کمی به ساختار و معنی واژه‌ها بیندیشیم. زبان فارسی پر از امکانات است. محدودش نکنیم.

تو هستی و از هستی‌ات چاره نیست

هر روز نمی‌نویسم، اما هر روز غمی دارم. نوشته است نویسنده باید هر روز بنویسد، حتی شده اندکی. نویسنده باشم که چه شود؟ آیا بهتر نیست چیزی باشم که در ابد به دردم بخورد؟ چیزی باشم که تمامِ ذراتِ عالم در قدمش روانند. در میان تمام چیزهایی که می‌شود باشم، ترجیح می‌دهم نباشم! بروم و بروم و بروم. رفتم چالدران دیدم اینجا هم هستم! بله. چاره‌ای نیست، ما هستیم و هستیم و هستیم. بعضی می‌گویند ما چیزهایی را انتخاب کرده‌ایم. می‌گویند ما زیستن را برگزیدیم و می‌دانید که برگزیدن معنیِ گزینش از بالا را می‌دهد. یعنی می‌شد چیزهای دیگری را هم بگزینیم. من یادم نیست. شاید در جایی دیگر چیزی در حافظۀ من بیفکنند و بگویم ها، یادم آمد. معلوم نیست. من بی آن‌که دانشی کسب کنم و در راه اشراقی بکوشم و زانویی بر زمین بزنم غر می‌زنم که چرا هستم. صبح آنی کتاب حکمت خسروانی از هاشم رضی را گشودم و دیدم ابتدایش چیزی از شیخ اشراق نوشته با این مضمون که رسیدن به حکمت اشراق سه مرحله دارد: بریدن از دنیا، مشاهدۀ انوار الهی، و آخر آن بی‌نهایتی‌ست.

که چه؟ هیچ‌کس نمی‌گوید. همه از راه می‌گویند؛ راه بی‌بازگشت. راست هم می‌گویند. می‌گویند دیگران نیز آمده‌اند تا در تو چیزی را بیدار کنند. و من همواره در خوابم. پسرعموی ساناز می‌گوید من گمان می‌کنم همین الآن ما خوابیم. او در خواب است چون مصیبت دیده است. مصیبت و صبر با هم می‌آیند، ولی صبر کمی سریع‌تر است و پیش از مصیبت به مؤمن می‌رسد. این را نیز معصومی روایت کرده که من به او درود می‌فرستم. اگر نبود سخن‌های این عزیزان، چه کسی حرفی برای گفتن داشت؟ کاش من هم لال شوم تا تنها تو سخن بگویی. از تفاوت‌های شرق و غرب و فرق‌های توحید با غیرش نیز همین است: تک‌گویی و چندصدایی. این است که در میان ما مناظره و گفت‌وگو چندان رواجی ندارد. یک نفر می‌نشیند بالای منبر و شما گوش می‌سپارید و نهایتاً سری تکان بدهید یا چشمی گرد کنید یا لبخندی بزنید یا اشکی بریزید. خبری از گفت‌وگوهای سقراط و سوفسطایی‌ها نیست. نباشد. مگر گفت‌وگو حُسن است؟ مگر سخنانِ گهربارِ من با دیگران اثری بر گذشتۀ ازلی یا آیندۀ ابدیِ هستی و من خواهد داشت؟ مگر مرا از رفتنی که در دستِ من نیست بازمی‌دارد؟ مگر این حرکتِ لاجرم و این هستنِ زورکی را متوقف می‌سازد؟

زورکی؟ نه. گفته‌اند تو از میانِ میلیاردها سلول و نطفه و ذره برآمده‌ای و مقدر شده آدم باشی. این توهم که تو جانشین خدا در زمین باشی همه را فریفته. در هر سوی این کرۀ خاکی انسان‌های متوهمی گردن افراشته‌اند. تنها و تنها خاشعان با هزار گونه تعبد و خاکساری و درماندگی و اظهار عجز و بیچارگی به این رسیده‌اند که آن خلیفه من نیستم. پس چرا بنویسم و بخواهم هر روز بنویسم تا نویسنده بشوم؟ این غمِ بی‌نهایت من است و هیچ درمانی جز از جانبِ درددهنده ندارد. ما هستیم و هیچ راهی برای نیستی نیست. هزاران صفحه نوشتن و چند برابرش خواندن. کار کردن و دویدن و خفتن و آمیختن و زادن و مردن. ما گرفتاریم. چنگال‌های قدرتمندی به‌سادگی ما را گرفته و من نمی‌توانم انکار کنم این گرفتگیِ چنگالی در نهایت درستی و راستی‌ست. دیگران را نمی‌دانم، من می‌توانم به‌آنی هستی را به گند بکشم.