درد داری اگر، دوایت اشک

ناله داری اگر، نوایت اشک

.

ای که در بند رنج‌های خودی

می‌کند از همه رهایت اشک

.

من فقیرم، نداشتم جز غم

می‌کنم عاقبت فدایت اشک

.

تو که در صد هزار توی منی

کرد رسوا مرا برایت اشک

.

دست کش بر سرم که لرزانم

بوسه‌ها زد به خاک پایت اشک

.

گفت بیمار باش و شاد امشب

تا بگیرد ز من شفایت اشک

.

هر حکایت که کرد از دریا

شد فراموش در ازایت اشک

.

اشک از بارش جگر باشد

باز باران کند صدایت اشک

.

رفته‌ای؟ من چرا در این کنجم؟

جای آب است در قفایت اشک

.

چون درختی که ماث می‌فرمود

اندر اقصای ماورایت اشک

.

گورگردی که بی‌کفن مانده

قافله! چیست در دَرایت؟ اشک

.

منگِ بی مبدأم هنوز اینجام

نیست حتی در انتهایت اشک

.

شعر نوشانَدَم فقیه سعید

سَمَری تا به سامرایت اشک

.

هر غزل قلهٔ عدم‌دامی‌ست

سجده کن چون نشد خدایت اشک