غزل اشک
درد داری اگر، دوایت اشک
ناله داری اگر، نوایت اشک
.
ای که در بند رنجهای خودی
میکند از همه رهایت اشک
.
من فقیرم، نداشتم جز غم
میکنم عاقبت فدایت اشک
.
تو که در صد هزار توی منی
کرد رسوا مرا برایت اشک
.
دست کش بر سرم که لرزانم
بوسهها زد به خاک پایت اشک
.
گفت بیمار باش و شاد امشب
تا بگیرد ز من شفایت اشک
.
هر حکایت که کرد از دریا
شد فراموش در ازایت اشک
.
اشک از بارش جگر باشد
باز باران کند صدایت اشک
.
رفتهای؟ من چرا در این کنجم؟
جای آب است در قفایت اشک
.
چون درختی که ماث میفرمود
اندر اقصای ماورایت اشک
.
گورگردی که بیکفن مانده
قافله! چیست در دَرایت؟ اشک
.
منگِ بی مبدأم هنوز اینجام
نیست حتی در انتهایت اشک
.
شعر نوشانَدَم فقیه سعید
سَمَری تا به سامرایت اشک
.
هر غزل قلهٔ عدمدامیست
سجده کن چون نشد خدایت اشک
+ نوشته شده در جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 12:27 توسط ابرمیم
|