غزلی با بهمن
شبی که دربهدریها تمام میگردد / دو چشم خسته گشودن حرام میگردد
.
به تسلیت سر خود در خیال باید کرد / دمی که بیسببیها مدام میگردد
.
بیا که من سر خود را به سنگ میکوبم / چرا که بوی غمت در مشام میگردد
.
به اذن گریه از این پس چو ابر پاییزی / دلِ شکسته تو را احترام میگردد
.
به جستوجوی مِی امشب به شهر میکدهها / نفسنفس طلبش خواب خام میگردد
.
اگر پیاله بگیرم دگر شرر سازم / به قطرهای عطشم ناتمام میگردد
.
من از سحر که به اشکم وضو بیاموزم / تمام هستی غم انهدام میگردد
.
برای خلوتِ بودن درون یک دیدار / دوباره عاشق و معشوقه دام میگردد
.
اگر که دل نسپاری نمیشوی دلتنگ / هزار غلغله در سینه رام میگردد
.
سیاهه گفتن من از هجوم تنهایی است / دو صد ترانه مرا در زمام میگردد
.
زمانه نقطهی ما را نمیکند باور / چه بی من و تو پی اختتام میگردد
.
.
.
آبان ۱۳۸۹