غزلی با بهمن

شبی که در‌به‌دری‌ها تمام می‌گردد / دو چشم خسته گشودن حرام می‌گردد

.

به تسلیت سر خود در خیال باید کرد / دمی که بی‌سببی‌ها مدام می‌گردد

.

بیا که من سر خود را به سنگ می‌کوبم / چرا که بوی غمت در مشام می‌گردد

.

به اذن گریه از این پس چو ابر پاییزی / دلِ شکسته تو را احترام می‌گردد

.

به جست‌و‌جوی مِی امشب به شهر می‌کده‌ها / نفس‌نفس طلبش خواب خام می‌گردد

.

اگر پیاله بگیرم دگر شرر سازم / به قطره‌ای عطشم ناتمام می‌گردد

.

من از سحر که به اشکم وضو بیاموزم / تمام هستی غم انهدام می‌گردد

.

برای خلوتِ بودن درون یک دیدار / دوباره عاشق و معشوقه دام می‌گردد

.

اگر که دل نسپاری نمی‌شوی دل‌تنگ / هزار غلغله در سینه رام می‌گردد

.

سیاهه گفتن من از هجوم تنهایی است / دو صد ترانه مرا در زمام می‌گردد

.

زمانه نقطه‌ی ما را نمی‌کند باور / چه بی من و تو پی اختتام می‌گردد

.

.

.

آبان ۱۳۸۹

غزل ملال

خسته‌ام
کاش به پایان برسانی من را
یا
به آغوشه‌ی جانان برسانی من را

.

چه کنم؟ دیوِ سیاه است همه روح و تنم
که تو خود رستمِ دستان برسانی من را

.

من خزان‌خانه‌ی نومید ز هر بار و برم
از چه آوازه‌ی باران برسانی من را؟

.

آب نوشیدم و خون شد دلم از تشنه‌لبان
باز شوق و طمعِ نان برسانی من را

.

رفت در خواهشِ بیهوده‌ی آزادی عمر
به امیدی که به زندان برسانی من را

.

گر تو آغوش ببندی به منِ رفته ز دست
خوش که پیغمبر طوفان برسانی من را

.

جز غم و معذرتم نیست دگر سوغاتی
سرگرانم که تو ارزان برسانی من را

پرسش‌های

شاید که تو با حرف من آواره شوی

با خلق نشینی و پی چاره شوی

.

می‌ترسم اگر شبی کویری بشوی

از حیرت این سؤال‌ها پاره شوی

حق با دریا

حق را به دریا می‌دهم مواج باشد

ماهی خورَد، کف آوَرَد، محتاج باشد

.

حق دارد این نیلیِ وحشی هر شب و روز

مشغول جنگ و کشتن و تاراج باشد

.

اکنون زمانِ توبه‌ی گرگ است انگار

چون گردِ بت‌خانه پر از حجاج باشد

.

در آرزوی فیل عمری هندبازم

افسوس، دیدم در جگرها عاج باشد

.

از اشتیاق نیستی هستی بجویم

این میوه‌های تازه سهم کاج باشد

.

داری که سر را می‌دهد بر باد داری؟

این مزرعِ پنبه پیِ حلاج باشد

.

.

.

مرداد چهار

مزارانی که پارکینگ شدند

دل کندم و دلگیر نشستم به کنارت
دلگیرتر از باغِ خزان‌دیده‌ی زارت
.
دلگیرتر از شامِ غریبانِ اسیران
دلتنگ‌تر از مورِ حوالیِ مزارت
.
آسوده چه خوابیده‌ای ای خفته‌عزیزم
بی‌نقش‌تر از سنگِ تهی‌سنگِ نگارت
.
با خارِ مزارِ تو چه سازم به بهاران
با سورتِ سرمای جهان‌سوزه‌ی نارت
.
امشب به تماشای تنِ تیرکشانت
فردا به تمنای دلِ رسته ز بارت
.
تا دار تو را همچو خودش سر بفرازد
دلدار نخواهم شدن از چوبه‌ی دارت
.
موسیقیِ گیسوی تو ای کشته‌ی تردید
چون نغمه‌ی ناسازِ من و زخمه‌ی تارت
.
بر بامِ مزارم بنویسید که یارش
در خانه نیامد که شود همدمِ غارت

.

.
تابستانِ ده سال پیش این را مرتکب شده بودم. امروز شنیدم مخاطبِ این غزل آسفالت شده است. هیچ نمی‌توان گفت جز تکرارِ همین غزل.

عمر دوباره

آه ای نه از روم و نه از زنگ
ای با خود و با دیگران جنگ
دلتنگ می‌مانی در این دهر
در رنج می‌مانی چنین منگ

.

اما مگر عمری بیاید؟
تا در بَرَش شعری سراید
آن خانه‌داران در تحیر
با هیچ‌کس هرگز نباید

هیس! غیر از شعر

در عدم‌آباد، آنجایی که من، از تو پژواکِ «مگو» نشنیده‌ام

هر چه غیر از شعر می‌آید برون، گویمش: «گم‌شو!» بگو: «نشنیده‌ام»

.

آه! آدم‌های در خون خالدون، من تمام رنج‌ها را دیده‌ام

آید آیا از درونِ جعبه‌ات، معجزاتی که نه اینجا دیده‌ام؟

.

هیس! غیر از شعر همراهی مجو، ویژه با این روح آواره چنین

از دل مادر نباید شد برون، مرده است این چنبرِ شبه‌جنین

.

از شکست خضر در دریا بگو، از جسد بر تخت کِی آید خبر؟

بازم آغوش است و دیو آید به بر، رفته از اقلیم رستم زالِ زر

.

هر شب آغاز فنای روح من، هر که در آب است اکنون دوزخ است

کوه‌های قطب می‌گوید به من: آخرین پایان فصل برزخ است

در لذایذ ذلت

روزگار چیزِ خنده‌داری است برادر من. درست در سالگردِ روزی که عموی من در ساختمان حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید، مردکی روبروی من ایستاده و از توهین من به شهدا می‌گوید. مردکِ تازه‌به‌دوران‌رسیده! خدا می‌داند اگر ملاحظه‌ی این یک لقمه نانِ لعنتی نبود، همه‌تان را با لگدی به اعماق دوزخ رهنمون می‌کردم. افسوس که دست و پای مرا این نان بسته است. شما خوب بلد بودید چگونه مردم این کشور را به زنجیرِ نان ببندید. راستی که شما همان پیکرپرستانید. ولی منِ شاعر را چه به این جماعت؟

بیا رها کنیم این جماعت را، هرچند جای این شاعرانه‌ها تنها در کتاب‌هاست و هیچ نقطه‌ای از این خاک نیست که عنصری از این مغزهای زنگ‌زده‌ی گنده خالی نباشد. بیا آرام باشیم. بیا تا بگویمت قدرِ مرا هیچ مجموعه‌ای ندانست. قدرِ مجموعه‌ی گل مرغ سحر داند و بس. مرغی که تنها در سحرگاه بخواند و تمام روز و شب در خموشی غوطه بخورد، حق هم دارد زیباترین آوازها را در حنجر خود خزینه کند. در انتظار ظهور خداوند در این زمینِ فاسد شاید عمرم به سر برسد.

ترجیح می‌دهم و چاره‌ی دیگری هم ندارم جز این‌که این چند دم هم ادای زندگی دربیاورم تا خدا چه بخواهد. وقتی نقابِ چیزها از پیشِ چشمِ آدمیزاد کنار می‌رود، صرفاً برای دیگران زنده است و خودش دیگر متوجه نمی‌شود چه چیزی به چه چیزی است. امروز برابر آن مردک ترجیح دادم سکوت کنم. دیدم حرف‌های نفهمیدنیِ من برای مغزهای ایدئولوژی‌زده فقط تولید نفرت می‌کند. می‌خواستم بگویم من شاعرم، مرا چه به امثال تو؛ دیدم باید لبخندی بزنم از جنس لبخندهایی که زرین‌کوب می‌زد بعد از تهمت‌ها. حتی ارزشش را نداشت اشکی بریزم. در این عمرِ نشایدی، در تمام دقایقم عین‌القضاتی بودم که هر آنچه گفتم نشاید و هر آنچه نگفتم نشاید و هر چه خواندم نشاید و هر چه نوشتم نشاید.

به یاد برادر، شش سال بعد

پس از تو با شبِ دریا وداع باید کرد
که با خموشی صحرا وداع باید کرد

اگرچه واقفم اینجا همیشه تنهایم
کنار گور تو با «ما» وداع باید کرد

قطار می‌رود و من به دود می‌گویم
ز رفتگان معما وداع باید کرد

شب است و در ملکوت آفتاب می‌تابد
درون ظلمت دنیا وداع باید کرد

بیا به بر بکش این سال‌خورده هم‌خون را
که با کهن‌تنِ تنها وداع باید کرد

چه سال‌ها گذرید و چه عمرها طی شد
چگونه با تو رفیقا وداع باید کرد؟

چگونه با غزل مرگ وزن و قافیه ساخت؟
چه بی سرود و نواها وداع باید کرد

دمی که شاعرم انگار با تو محشورم
به شهر دوست مبادا وداع باید کرد

درون سینه‌ی من جای خالی‌ات پیداست
از این جماعت غوغا وداع باید کرد

از این خلایق ترسو ز مرگ و قبرستان
میان قبرک غبرا وداع باید کرد

به خواب می‌روم و جویمت در آن اقلیم
رها نمی‌کنم، اما وداع باید کرد

.

.

.

هفدهم خرداد چهار

ناله‌های شکسته‌مرغ

کدام عید برادر؟ کدام روز سعید؟ دلی که تیر کشید از دلی که تیر کشید!

به زخم‌های دلم خو گرفته‌ام همه‌روز، اگرچه زخمه‌ی چنگت بسوخت روح و درید

شکسته‌نای‌تر از مرغ شب ندید جهان، که او درونِ روانِ منِ خمیده خلید

وزید باد سکوت از لبِ گَزیده‌ی من، چو از لبِ تو سرودی به هر کرانه وزید

مثال قطره‌ی باران که بر کویر رسید، هزار حرف به صحرای گور سینه چکید

به روی جان من تنگ‌دل گشا آغوش، که از محوطه‌ی دهر راحتی نچشید

شبیه دیوم و دیوانه‌وار می‌مویم، چرا که راز جنون را ز لیلیان نشنید

به مقصدت چو رسیدی مرا به خاک بزن؛ سیاه صحنه‌ی گیتی، جمال دوست سپید

تو باش بابت هر ناشونده‌ای بودن، بگیر در برت این جان‌فسرده را در عید

در غم ندیدم سود، در شادخویی هم

در انتهای باغ سیبی‌ست زهرآلود، سیبی که خون سازد دل‌های ماران را
آن سیبِ سرخ از خون، از شهوت مجنون، تا خواجگی گیرد در پیش و خوش باشد
چون هیچ می‌خواندی من را درون دهر، توضیح ده خود را ای جلوه‌گر طاووس
دیگر مگو از رقص، دیگر مخوان از غم، دیگر مپرس از من، دیگر مجو هیچم
ره بسته از هر سو، در بندِ صد سویم، وعده‌دروغی تو در عین صدق انگار
نه طالب هیچم، نه عازم هر جا، آنجا که قدیسان شادند از پاکی
بامزه است این‌که بی‌من جهان لنگ است، مدیون من هستی‌ست، بس خنده‌دارم من
من خنده‌تردارم، زیرا به دست خود بهر گِله جز حرف چیزی به دستم نیست
بدتر از آن این‌که در روزگار ما شعری نشد مکتوب بر کاغذ ایام
حیرت؟ چرا؟ فکرت؟ بگسل از این آیات، بشکن، ببند اما راهی مکن پیدا؛ زیرا رهی رفتن ماندن ز راهان است، زیرا سخن‌گفتن لب‌بستن جان است.

خلقِ پرتلاطم بی‌آرزو

چون می‌برند شام و سحر آبروی ما
چون می‌حورند لب‌به‌لب از دم سبوی ما

.

بیرون‌تر از افق دو سه راهی‌ست مطمئن
بر خلقِ پرتلاطم بی‌آرزوی ما

.

جان می‌دهد سرودنِ این ناسروده‌ها
آرایه جلوه کرد به حرفِ مگوی ما

.

آیینه‌دار شب اگر از سنگ می‌رمد
خورشید می‌درد شبی آوا و هوی ما

.

موسی به یم رسید، عصایش بهانه بود
بر آب می‌دوم چو دلت هست سوی ما

.

آن پیکر غریب که بی‌شانه می‌رود
آشفته کرد تا به ابد خوی و موی ما

.

.

.

.

شهریور نودودو

تن‌های بی‌سر

حالم بد است و بعید است با دیدنت هم شوم خوب

دیدار تن‌های بی‌سر کِی می‌کند حال غم خوب؟

.

کِی می‌کند اشکِ خونین قلبِ به خون کشته را خوش؟

کِی می‌شود روحِ رنجور از یادِ زخمِ ستم خوب؟

.

ای خوب‌تر از عوالم، من خیر و شر را ندانم

دانم فقط از خودم نیست اشکی که می‌سوزدم خوب

.

چون دیدن ماه رویت در دست هستی نیفتد

در نیستی خانه دارد این غوطه‌ور در عدم خوب

.

بسیار در زد دل من، از مسکنت درنیایی

دیدارِ دلدارِ دادار باشد اگر خواب هم خوب

.

.

.

بهمن ۱۴۰۳

تمام بیم من

چگونه آتش دلْ دوزَخانه سرد شود؟

چگونه آن‌همه درمان دوباره درد شود؟

.

مقیم خانهٔ دلدار، گو چگونه حبیب

غریب‌گونه به صحرای گریه طرد شود؟

.

اگر تو آدمِ گندم‌پرستِ این باغی

عجیب نیست که ری باز دردِ مرد شود

.

چگونه برق طلا دیده را نسازد کور

که سرخیِ غزلت روی سکه زرد شود

.

به قلعه‌ای که هزار اسب بی سوار آید

شوند مات چو آن شاه گرم نرد شود

.

زمین نه، اهل زمان و نبودگان هم نیز

زمانِ هروله‌اش مردگانِ گرد شود

.

تمام بیم من از روزگار فردایی‌ست

که روسیاه وجودم دمِ نبرد شود

عدم بن عدم بن عدم

بسم الله الرحمن الرحیم
بود نخستین غزل آن حکیم

.

از عدم آغاز کند هر وجود
هیچ نباشد شکرین از عدیم

.

ای عدم بن عدم بن عدم
لاف نزن از قد شعر قدیم

.

بس که تمنای تو منگم کند
گم شود آوا و نوا در نسیم

.

بر من دیوانه ببخش این سرود
کز پسِ او نیست مرا زر و سیم

.

با تو مناجات کند رنج من
سوی تو آید الف و لام و میم

.

تا ز میان بردرم این پرده‌ها
می‌گسلم راء ز نون و ز جیم

.

نیست امیدی به جز از مهر تو
قسمت آذر شوم از حجم بیم

.

ای پدر دفتر دیوان چرا
مانده خداوند سخن‌ها یتیم؟

.

کاش به جایم تو ترنم کنی
تا بشوم در غزل تو سهیم

.

.

.
۲۷مردادسه

چندی‌ست رفته‌ام

چندی‌ست رفته‌ام از یاد کائنات

دستم بریده شد از دست فاعلات

.

بیرون شدم ز غم تا غم مرا گرفت

آری به رغم غم شادم ز خاطرات

.

ای عاطرات خوش، باد آمد و نبرد

هر قاصدک نشست بر خاک تا فرات

.

از فرط بودنت غرق نبودنم

اما چرا دلم زنده‌ست در هوات

.

حوای دین من، آدم نمی‌شوم

سیبی بده که باز مرگم دهد حیات

.

تا رقص سازم و خونین‌کفن شوم

خونین‌جگر شدم از رقص در سرات

.

فردا که بادها یاد مرا برند

یادم نمی‌رود تا خاک‌های پات

.

آغوش می‌شوم، خاموش می‌شوم

بی‌هوش می‌شوم از ذات بی صفات

.

باید عدم شوم تا دم‌به‌دم شوم

فیض وجود چیست در پیش کبریات؟

.

آه ای نگفتنی، آه ای نجستنی

حالاتِ شرحه را کِی گفته واژه‌هات؟

دخترِ تنهاییِ شب‌های سکوت

من با تو سرِ سکوتِ دریا دارم
عشقم، ز تو عشق را تمنا دارم

.
هرشب به امیدِ صبحِ رویت بیدار
یک بارِ دگر هوای فردا دارم


در چشمِ تو کی بنگرم ای اقیانوس؟

چون قطره‌ام و نگاهِ بیجا دارم

.

با یادِ تو تا همیشه خوش می‌خوابم
تا پلک زنم روی تو رؤیا دارم

.
بیداری و خوابی که تو با من کردی
چندی ست که با تو زندگی‌ها دارم

.
ای دخترِ تنهاییِ شب‌های سکوت
راهی بِگُشا، با تو سخن‌ها دارم

.
در شرمِ نجیبت چو خزان در خوابی
از جان طلبِ بهارِ زیبا دارم

.
شب می‌رود و روز نمی‌ماند و من
روزان و شبان تو را تو تنها دارم
.
.
.
پنج‌شنبه ۱۴خرداد نودوچهار

دلم به درد آمد

دلم به درد آمد که سیب چشمانت

نصیب آنان شد که نیستند آنت

.

فتاده‌ام در غم به رغم هلهله‌ها

ز چاه بردارند کنند زندانت

.

لبت سرانجام از سرم جدا تن کرد

به شام بوسیدم دهان و دندانت

.

شکسته‌قامت‌ها کجای معرکه‌اند؟

نمانده حیله دگر برای پایانت

.

اگرچه پوسیدم در این حیات قدیم

به گریه گل کردم میان بستانت

.

تو شمع می‌شوی و نمانده پروانه

تو شعر ماندی و گشت اسیر دیوانت

.

نسیم زلف تو را چو نی تلاوت کرد

عجیب نیست رقیم و کهفِ قرآنت

.

.

.

بیست اردی هزار و چهارصد

حاصلِ هیچ‌ها

مرا خود حاصلی ای هیچ از این معشوق باطل‌‌ها

که عشق آسان نبود اول، ولی برخاست مشکل‌ها

.

بر آذرهای بی‌مهری نریزم لطمه آبان

من آن خالی‌ترین پاییز به فصل مرگ واصل‌ها

.

گناه کشتن موری که غم داده سلیمان را

جسد بر تخت می‌بیند بدون رد قاتل‌ها

.

تو از بیم امید من به تنهایی سخن کردی

اگرچه سخت ترسیدی ز خاموشی هائل‌ها

.

بیا ای باغبان آنان که دست از ابر می‌شویند

چه می‌جویند آب از چاه خشک این خل و چل‌ها؟

.

فدای تندی قندت که زهرم داد و دلشادم

هزاران شکر بر کامی که دارد طعم فلفل‌ها

.

رحیل ماه داود است و آواز قمر ناساز

تو گوش از نوش می‌گیری و می‌رنجی چو غافل‌ها

.

گزارش می‌دهم آثار قرن چند هجرت را:

مغول هر سو، مغان پنهان، زمین زم، آسمان ول‌ها

.

گلاب از خار می‌گیرند و مار از عمر می‌جویند

ملائک با خدا نالند: این بود آن‌همه گل‌ها؟

.

۲۹ خرداد نودوچهار

.

امیدی نیست، می‌دانم

امیدی نیست

می‌دانم

نه بر تو، بر منِ تنها

که صدها سال بعد از این بمانم قعر دریاها

.

اگر من جزئی از هستم که سرشار از سیاهی‌هاست

چگونه بی وجود من بمانی کامل و زیبا؟

.

اگر دستم نگیری، چیزی از بودت نباشد، پس

چرا چون دوستانت نیست جانم جانب بالا؟

.

نمی‌دانی چه داغی بر دلم از خستگی‌هایی‌ست

که از بالای هر قله بغلتم در بن صحرا

.

من اینجا ناامیدانه به عصمت‌های شاهانت

سرافکنده نظر دارم، ولی تو بی خیال ما

.

همین که شعر می‌گویم، همین که هستم و هیچم

گناهی بی‌کران باشد، نبودم کو؟ خداوندا

.

در اوج اختیارم، اختیارم دارِ عمرم شد

دلم رشک آورد بر هر چه هرگز نامده اینجا

.

که چون مریم نه، چون آن خود ندانم‌ها

به آغوش عدم بی شکل و رنگ و حالت و معنا

.

مناجاتی که گستاخانه با افسوس می‌موید

عدم پیش از وجود و خامشی بالاتر از نجوا

.

ولی این حرف‌ها در نزد من آبی و نانی نیست

از این امروزِ قیرآگین نیاید روشنِ فردا

.

مگر اعجازی از جنسِ نمی‌دانم به پا خیزد

ز سوی تربت پاک امامانم کند غوغا

.

امیدم هست و بیمم هم که از حسرت دلم سوزد

چرا با چون تو محبوبی حیایی نیست در سرها

.

تو خود دانی که من هر آینه محو غلط‌هایم

که تو خورشید جان‌هایی و جانم مرده در سرما

کجا مانده صدایت؟

ای رونق داد، عالمِ بیداد به‌غایت

ای نغمهٔ موعود، کجا مانده صدایت؟

.

آزرده قفس، بس که به دیوار زدی پر

کِی می‌کند این غیبت خونبار رهایت؟

.

هر شب به قمر خیره و هر صبح به خورشید

بی‌سو شده چشمان جهان سوی هوایت

.

ای مصرع پایانی ابیات ولایت

ای کوکب نورانی افلاک هدایت

.

با ما قدمی زن که سر افتاده به پاییم

با ما سخنی گو ز سخن‌های خدایت

.

مردم عقبِ قافیهٔ آش و معاش‌اند

تب کرده ز بی‌صاحبیِ خلق نوایت

.

چشمم اگر افتد به نشانی سرایت

جز اشک چه دارم که روان کرده به پایت

.

افتاده گره در غزلم همچو گلویم

دستی برسان تا شکنم شعر برایت

.

.

۲۷ دی نودوچهار

غزل گناه‌آلوده

چون تو را دوست دارم حزینم

نیستم خاک پایت غمینم

.

آ که در تنگِ اُنست بمیرم

با فراق تو از سرزمینم

.

ای گل باغ حسرت سلامت

ای معمای اندوه دینم

.

تا کجا دور از آغوش نوشت؟

مهر تابیدی و منگِ کینم

.

روز من شب‌نشین خیالت

آنِ تو برده آنات اینم

.

از تو شرمنده‌ام ای غریبه

بی تو انگار تنهاترینم

.

مات افسوس دریاپرستم

سوی صحرا نرو دلنشینم

.

سال‌ها ماه‌ها هفته‌ها رفت

قصهٔ مصر تو کرده چینم

.

تو همانی که گفتی عزیزم

من همینم عزیزم همینم

.

دوست دارم تو را گرچه غرقم

در گناه زمان و زمینم

.

دوست دارم تو را گرچه مُردم

زیر خاکستر آتشینم

.

دوست دارم تو را ای سواره

گرچه بی اسب و بی پا و زینم

.

غم گرفته‌ست دامان روحم

با غمت تا قیامت عجینم

.

هست دارایی من گناهم

ناامیدم نکن نازنینم

.

.

.

.

چهارشنبه یک فروردین سه

هوس‌های عدمستان

آن‌قدر هست که یک شهر غزل‌خوان دارید

نه غزالی، نه غزل‌دانِ بیابان دارید

.

شکرستانِ منِ زهرزبان شعرِ هواست

چه هوس‌ها که به دل از عدمستان دارید

.

سخت بیگانه‌ام ای قوم، خدا می‌داند

با شِمایی که شما از شب و روزان دارید

.

تیر باید بزنم بر سگِ پتیارهٔ خود

تا کمان‌ها به کمین‌گیریِ شیران دارید

.

کارد، آری، چه کنم چون که گذشت از پی و رگ

نفسم تنگ شد از هرچه به مهمان دارید

.

من که در هر سحری در دلِ کفری دگرم

جسمم آن قصه که از دولتِ شیطان دارید

.

به لبم گفتم از این گفتن اگر لب نگزیم

لب‌گزان بر لبِ حیرانیِ ما جان دارید

.

سخنم تب شده، یکچند شدم هذیانی

بعدِ من دردی و هذیانه فراوان دارید

دنباله‌دار

آن هیچ دنباله‌دارم، پیغمبر بی‌مزارم

عمری‌ست چوپان خویشم، سگ هم نشد یار غارم

.

بوی گلی در سرم نیست، گل‌دامنی در سرم نیست

پیراهنی در برم نیست تا سوی کنعان درآرم

.

روزان و شام غریبی‌ست، از داغ ما را نصیبی‌ست

در حلق من نیمه سیبی‌ست، در باغ خونین بکارم

.

مشتی مگس در طوافم، چون مانده از راه قافم

بر بی‌کسی بسته نافم موسیقی شام تارم

به جز غمت که مرا سخت شاد می‌دارد

دیگران برای من، برای روح خودخو و خودخواه من، چه عایدی دارند؟ عیب‌های من از شماره بیرون است و واژگانم از شدت ازدحامْ همه خموشی گزیده‌اند. شرط آن باشد که آهسته در هیچِ خود فرو روی و همه را به عدم بسپاری. بگویی: «دیدار به عدم» و شهوت‌ها و وهم‌ها و غضب‌ها را به بر بکشی و خانه در تیهِ آه بسازی.

نه دلخوش به مهر و نه دل‌خون ز کین؛ همین باش، آری، همین و همین. به دریا مگو گر تو طوفان شوی، مپندار ویرانهٔ جان شوی. که دریا خود از جان‌ستان جان گرفت؛ پس از غرق نوح عالمی جان گرفت.

.

دوشنبه پنجم آبان نودوشش

در ظلمت بلند چو یلدای تا ابد

با چشمِ نیمه‌باز جهان را نگاهی‌ام

در این شبِ سیاه سراپا سیاهی‌ام

.

غم می‌چکد ز شام خموش و سحر دروغ

این ناله‌های گنگْ خدایا گواهی‌ام

.

در ظلمت بلند چو یلدای تا ابد

دیدارِ راه نیست، وگرنه که راهی‌ام

.

شوق اذان صبح به شاخم فسرد و سوخت

تا کِی نماز شب به سجودِ تباهی‌ام؟

.

خوشحال‌تر ز من تو ندیدی به چرخ کور

از فرط خستگی و غم و بی‌پناهی‌ام

.

تو صیحه می‌زنی و زمان نیزه می‌کشد

از هر دو جا بریده و دانم نخواهی‌ام

.

ای بغض صدگره به گلو ریز و خام سوز

در انتظارِ هیچ، خموشم، گناهی‌ام

.

.

.

.

بهار هشتادوهشت

کوچ به بی‌نهایت

کاری‌ست عبث، مُحال، بی‌فایده، پوچ
شهری‌ست پر از ترک و لر و کرد و بلوچ

هر سو بروی به بی‌نهایت نرسی
هر کس نگری نباشد آمادهٔ کوچ

گنج، در یاد پسرکم

زیباتر از چشم تو در عالم ندیدم

مشتاق اندوهم که از تو کم ندیدم

.

شادم که شد هرچند کوته مهربانی

از یاد مهرت هیچ‌گه جز غم ندیدم

.

من گنج عمرم با دو دستم خاک کردم

دریا ز دستم رفت و یک نم هم ندیدم

.

با هر که می‌گویم تو را گردم پشیمان

در خون دل هم‌خانه و همدم ندیدم

.

از خاک بیرون می‌کشم هر نیمه‌شب خود

چون خویش مرگی زادهٔ آدم ندیدم

.

.

مهر دو

دلم مواج شد

بسم الله

.

در حال از کف دادن دریا دلم مواج شد

دستِ درازم سکه‌ها از هیچ زد، محتاج شد

.

گر این کمان بهرِ من است، این سینه و این دیده‌ام

دل رفته از دستم که چشمانم تو را آماج شد

.

ای پادشاه کهکشان! گیتی دگر بزمِ تو شد

در سر خیالاتِ قمر بر برج نسیان تاج شد

.

بر هر گذرگاهی مرا خالی ز هستی می‌کند

باز این زمینِ مرده غارت‌گاهِ صد تاراج شد

.

من نیستم، من نیستم، با من دگر چیزی مگو

بس فیل‌ها و قوچ‌ها کشته ز شاخ و عاج شد

.

این خارِ در صحرا که بی آب و امید و بودن است

از چه دوباره در سرش سودای باغ و کاج شد؟

.

اکنون که شوقِ مردنم مشتاقِ هستی می‌کند

دارم یقین کز دیو و دلبر نطفه‌ام امشاج شد

.

با مبتلایان جهان از جان و از جانان مگو

جان سپیدم سنگِ اسود از کفِ حجاج شد

.

بی‌گاه شد، بی‌گاه شد، قلبم لبالب زآه شد

زد پنبه‌ام را شعرها، بیزار از حلاج شد

.

محتاج برج عاج شد طوطیِ روحِ هندی‌ام

زین کن جیادِ شام چون خون در دل سَرّاج شد

.

چهارشنبه پنجم مهرِ دو

🍁آغاز و انجام پاییز🍁

تو آغازِ پاییزی و من تمامش
تو مهری و من آذرِ بی‌مرامش

.

تو را برگریزانِ آرام و زردی است
منم سرخیِ سوزِ خالی ز رامش

.

به برجِ تو مهر و به باروی من کین
چنین است آری شروع و ختامش

.

میانِ بروجِ من و توست برجی
که آبان بگویند یک عده نامش

.

بریزد اگر نامِ آبان به آذر
شود شوخ مانندِ مهر ابتسامش

.

حلال است بر تو اگر دل ببُرّی
به دل گفته‌ام دل‌بریدن حرامش

.

دَوَم همچو بادِ خزان از قفایش
مگر بینم آرامشِ خوش‌خرامش

.

چو گیسوی بید عاشقِ پیچ و تابم
تو سروی و من کشتۀ احتشامش

.

به پاییز دل بسته‌ام شاید از نو
بیایی سرِ مهر در اضطرامش

.

من از فصل‌های جهان در ملالم
که وصلی ندارد به بام و به شامش

.

اگر مهر ورزی به این آذرِ سرد
نسوزد ز تنهاییِ ناتمامش

.

سخن داغم اما همه سوزم از غم
مپرس از کدامین غمم، از کدامش

.

ولم بینِ نارِ خود و نورِ رویت
چو طفلی که گم کرده آغوشِ مامش
______________________________________

اضطرام=زبانه زدن آتش، دررسیدن پیری