با چشمِ نیمه‌باز جهان را نگاهی‌ام

در این شبِ سیاه سراپا سیاهی‌ام

.

غم می‌چکد ز شام خموش و سحر دروغ

این ناله‌های گنگْ خدایا گواهی‌ام

.

در ظلمت بلند چو یلدای تا ابد

دیدارِ راه نیست، وگرنه که راهی‌ام

.

شوق اذان صبح به شاخم فسرد و سوخت

تا کِی نماز شب به سجودِ تباهی‌ام؟

.

خوشحال‌تر ز من تو ندیدی به چرخ کور

از فرط خستگی و غم و بی‌پناهی‌ام

.

تو صیحه می‌زنی و زمان نیزه می‌کشد

از هر دو جا بریده و دانم نخواهی‌ام

.

ای بغض صدگره به گلو ریز و خام سوز

در انتظارِ هیچ، خموشم، گناهی‌ام

.

.

.

.

بهار هشتادوهشت