در ظلمت بلند چو یلدای تا ابد
با چشمِ نیمهباز جهان را نگاهیام
در این شبِ سیاه سراپا سیاهیام
.
غم میچکد ز شام خموش و سحر دروغ
این نالههای گنگْ خدایا گواهیام
.
در ظلمت بلند چو یلدای تا ابد
دیدارِ راه نیست، وگرنه که راهیام
.
شوق اذان صبح به شاخم فسرد و سوخت
تا کِی نماز شب به سجودِ تباهیام؟
.
خوشحالتر ز من تو ندیدی به چرخ کور
از فرط خستگی و غم و بیپناهیام
.
تو صیحه میزنی و زمان نیزه میکشد
از هر دو جا بریده و دانم نخواهیام
.
ای بغض صدگره به گلو ریز و خام سوز
در انتظارِ هیچ، خموشم، گناهیام
.
.
.
.
بهار هشتادوهشت
+ نوشته شده در جمعه یکم دی ۱۴۰۲ ساعت 20:52 توسط ابرمیم
|