رفت آر

بسم الله

حسن شریفی ستوده نیز رفتنی شد. چهارشنبه عصر نتایج نهایی پذیرفته‌شدگان دبیری علنی شد. تا امروز که یکشنبه باشد حسن پیدایش نبود. امروز آمد و گفت افتاده‌ام منطقه دو. اگر تنها سه روز مدرسه برود، دو روز کاری می‌ماند که بتواند ژرفا بیاید. آن دو روز هم با توجه به توان جسمی پایین حسن یحتمل به استراحت بگذرد و آخر هفته نیز به خانواده و آران و کاشان. این یعنی آقای دکترِ بعد از این حسن شریفی نیز از این اندیشکده جدا شده است. میز آموزش و پرورش بدون صاحب رها می‌شود. از اندیشکده نیز چیزی باقی نخواهد ماند. همه چیز تمام شد. من را که جلوتر جدا کرده بودند. علی فلاحی صبح یکی دو باری سرک کشید به داخل اتاق ما و یک بار گفت چرا ژرفا این‌جوری شده؟ وارد هر اتاقی می‌شوم یا نیستند یا خموشند.

حسن که از در رفت بیرون برای رسیدن به مدرسه‌اش در صادقیه، فاطمی از در درآمد به دنبالش. هیچ‌کدام از ما بازماندگان، بنده و جواد نوروزی، نگفتیم کجا رفته و تنها گفتیم هم‌اکنون رفت. فاطمی درباره شاه‌آبادی پرسید که پیگیر کارهای شما هست یا نه. من چیزی نگفتم. جواد گفت دلسرد شده و فاطمی از کارهای من چیزکی گفت و رفت. هیچ‌گاه گمان نمی‌کردم میراث‌دارِ ویرانی‌ها باشم. همیشه گمان می‌کردم خودم رسولِ ویرانی‌ام. دلم به‌شدت خالی‌ست، اگرچه دلی هم نبسته‌ام. شاید هم گرسنه‌ام! به ادراک‌های بشری خیلی هم نمی‌شود اعتماد کرد.

یکشنبه آخرین روز مهرِ دو

درس‌های خدانشناسی؛ وصل ممکن نیست

در ازل هیچ چیزی نبود. حتی خدا هم نبود. بود، اما آن نبود که تو می‌پنداری. آن‌جا که گفت «کان الله و لم یکن معه شیء و الآن کما کان» منظور از این کلام معیت نیست، نشناختن است. پس مسئله نشناختن خداست. خدا بود و کسی او را نمی‌شناخت و اکنون نیز کسی او را نمی‌شناسد. لازمۀ شناخت نیز معیت است. بدون معیت و همراهی امکان شناخت نیست. شما باید با چیزی همراه بشوی تا بشناسی. میزان شناخت یک ساحل‌نشین از دریا بیش از یک صحرانشین است و میزان شناخت یک دریانورد از دریا بیش از یک ساحل‌نشین است و میزان شناخت یک دریا از دریا اصلاً قابل قیاس با هیچ کسی و چیزی نیست. چون دریا به خود آگاه است و دریانورد خود و دریا را می‌شناسد. این دوشناسی به ساحت شناخت لطمه می‌زند، زیرا شیء دوم را به قیاس شیء اول می‌شناسد که همان خود است.

این است که گفته‌اند هر چه شما به دقیق‌ترین و رقیق‌ترین معانی در اوهام و افکار و کلمات باریک نقش کنی، باز خود شمایید و خدا نیست. این‌که آن صوفی دید راهِ خدا از بیخ خالی‌ست و هیچ رهروی ندارد واقعاً رواست. هر کسی راه نفس خود را می‌رود و شما تا هستی، امکان یگانگی نداری. و حتماً می‌دانید که نیستی ممکن نیست. و حتماً می‌دانید از کسی تا خودش چیزی به نام راه وجود ندارد. از دریا تا دریا چه راهی وجود دارد؟ از اینجا که من نشسته‌ام تا اینجا که من نشسته‌ام چه راهی هست؟ پس به تو دخلی ندارد که خدا چیست. و چقدر هم از این اندیشه منع شده است. اندیشیدن در این‌که خدا چیست کاملاً مردود است. رهایش کن. هیچ چیزی برای تو ندارد. شخصی نزد امامی آمد که ببیند خدا چیست و کجاست. امام دستور داد پرتش کنند در آب. چند غوطه که خورد ناگهان گفت خدایا کمک. امام گفت همین خداست.

در ازل همه چیز بود. انسان هم بود. خدا هم بود. اشیاء دیگر هم بودند. تقریباً جمعِ همه جمع بود. ازل برای ما ازل است. برای ما محکومِ زمانیم، اولِ بی‌ابتدا نیز چیزی‌ست. برای آن‌که زمان را آفریده ازل معنایی ندارد. او همین الآن هم گنج نهان و کنزِ خفیّ است. همین اکنون می‌گوید دوست دارم شناخته بشوم و مدام و مدام خلق می‌کند تا شناخته شود. گذشته و حال و آینده برای ماست. برای او این‌ها نیز مخلوق است. مگر می‌توان به حکمت این معما را گشود؟ حدیث از مطرب و می باید گفت. و در افسون گل سرخ شناور باید بود. هیچ راه دیگری نیست.

جدیدترین یادداشت استاد عدمیان، مشهور به رسول ویرانی


نمی‌دانم چرا بی‌خود و بی‌جهت امیدوارم. واقعاً انگار می‌کنم تا یک ماه یا سه ماه دیگر یا نهایتاً آخر زمستان اتفاقی در زندگی من می‌افتد و یک تحول بزرگ رخ خواهد داد. یک شغل بسیار خوب با درآمد قابل توجه و کاملاً منطبق با خواسته‌های درونی‌ام به سراغم می‌آید. باور کنید این را نمی‌بافم. واقعاً گویی یک چیزی هست که خودم هم کاملاً از آن اطلاع دارم. یعنی برنامه‌اش را خودم ریخته‌ام. اما هر چه نگاه می‌کنم که این چه خوش‌خیالی و امیدواریِ عجیبی‌ست از آن سردرنمی‌آورم. چون روند رویدادها به هیچ وجه مثبت به نظر نمی‌آید. حتی اگر تمام رویدادها نیز مثبت باشد، آن کسی که اصلاً مثبت نیست خودِ منم. مثبت‌نبودنِ من هم به شکلی کاملاً واضح چیزی نیست جز اعمالم. اعمال من نیز به بیانی کاملاً روشن عبارت است از گناه و ثواب و خیر و شر. هیچ چیز دیگری در این میان نیست. مدیونید اگر با خودتان تفسیرهای اجتماعی و فقر و مسئلۀ تورمی و مشکلات اخلاقی جامعه و بالانشینیِ پلشت‌ها و پایین‌نشینیِ نیکان و هر چیز دیگری بکنید. به جان خودم این‌ها در میان نیست. تنها به قیامت و قبر و پرسش و پاسخ می‌اندیشم. می‌دانم اوضاع من در آن جهانِ حتمی قابل دفاع نیست. به روح کلاغ‌های ده‌هزار سال پیش مسئلۀ من هیچ‌کدام از مسائل اساسی مردم از قبیل شغل و مسکن و تحصیل و چه و چه نیست. قطعاً من هم مانند هر کدام از این مردمی که شب و روز از کنارم می‌گذرند در تمامِ این مسائل غوطه می‌خورم، ولی چنان غرق گناهم که هیچ مسئله‌ای برایم بزرگ نمی‌شود. شاید به همین دلیل هم باشد که تا جایی بخواهم سخنی در این موارد بگویم مغزم فرمان می‌دهد: «خفه شو» و دلم ناله می‌زند که «زر نزن کثافت» و روحم از آسمان هفتم می‌آید یقه‌ام می‌کند که «لعنت خدا بر تو که مرا از جایگاه اصلی‌ام به نکبت‌سرای عصیان کشاندی». دیگر هیچ چیزی مهم نیست. اگر من ذره‌ای شعور داشتم، در پیِ حلّ مشکلی از مشکلات مردم بودم. می‌آمدم داد می‌زدم: «آی وزیر مسکن! تو باید در پایین‌ترین نقاط شهر مستأجر باشی و حقوقی بخور و بمیر بگیری تا مانندِ پاسوخته‌های جهنم از این‌ور به آن‌ور فریادزنان بدوی و دردِ مسکن را دوا کنی.» خودم قدرت را در دست می‌گرفتم و در نهایت تقوا و استواری و رشادت کاری می‌کردم که همه از مسئول‌بودن فراری شوند. چه کنم که اینجا دنیاست و من دنیایی‌ترین چیزِ این جهانم. چه کنم که من نیز کنج عافیت را برگزیده‌ام و خوش‌ترین حالت برای من هم خودرویی و خانه‌ای و فراغتی و کتابی و گوشۀ چمنی‌ست.
خدای من! من تنها به تو امیدوارم. به تویی که مرا در حال گناه می‌بینی و رها می‌کنی تا در آن فروبروم و دیگر در رستاخیز هیچ حجتی نداشته باشم. من سخت بیچاره‌ام. هیچ‌کدام از این آدم‌هایی که من خیال می‌کنم کاره‌ای هستند قادر نیستند یک ذره از گناه مرا ببخشند. وای خدای من! هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند مرا ببخشد. من با تمام وجودم به تو روی آورده‌ام و از تو می‌خواهم مرا در دریای رحمت خود غرق کنی و فکر و خیال گناه و اشتباه را از سر من بیرون کنی. من مشتاق همان قدیسی هستم که شبانروزان در من نماز می‌گزارد. کجا رفته آن قدیس؟ به نظر خودت من می‌توانم گناه نکنم؟ من می‌توانم به گناه بازنگردم؟ من چه گناهی کرده‌ام که این‌همه گناه می‌کنم؟ خدایا! به من رحم کن. من می‌ترسم از اعمالم و بسیار از خودم نومیدم. و بسیار به تو امیدوارم و تنها به تو امیدوارم. خدایا! دوست دارم تا آن‌سوی هستی با تو سخن بگویم. بهترین حالت من در تمام زندگی و روز و شبم وقتی‌ست که با تو می‌گویم. ممنونم به من اجازه دادی نام تو را بیاورم. حالم خوب نیست. تو قبل از این‌که من این کلمات را بنویسم خوانده‌ای‌شان. با من سخن بگو. من را ناگهان تا ابد ببخش و دیگر اجازه نده گناهی کنم. من از تو می‌ترسم. من از شرمندگی برابر تو می‌ترسم. خوش به حال کسانی که عمری عبادت تو را کرده‌اند. بدا به حال من که عمری تنها و تنها معصیت تو را کرده‌ام. آیا مرا در آغوش مهربان و رحیم و بخشنده و غفار و دوست‌داشتنیِ خود می‌فشاری؟ با من چه خواهی کرد؟

کلمه ناموس خلقت است

نوشتن با سخن‌گفتن فرق دارد. باید علمای بزرگ بیایند و در این باره سخن بگویند. من عددی نیستم. بسیاری از کسانی که رو به سکوت برای سلوکی خاص آوردند، به اشاره یا به نوشتن منظورهای خود را می‌رساندند. گویا در خروج اصوات از دهان معایبی‌ست که در نوشتن نیست. از منظر آناتومی، انسان با دو گوش، دو چشم، دو سوراخ بینی و تعدادِ نمی‌دانمی سلول‌های مغزیِ گیرنده، و در مقابل یک حفره نهاده به نام دهان شناسایی می‌شود. به نظر می‌رسد در این میان، یعنی از فاصلۀ تصویب سخن تا خروج آن از دهان دست‌ورزی‌هایی هست که آن را می‌آلاید.

آلایشِ حرف‌زدن در نوشتن نیست. حرف را نمی‌توان تصحیح کرد. تا زمانی که نگفته‌ای می‌شود مدیریتش کرد، ولی وقتی دررفت دیگر تو در بندِ آنی. مراحلی قبل از گفتن باید باشد که تقریباً ادارۀ آن مراحل از دست ما برنمی‌آید. اگر هم بیاید، خیلی کار دارد. امروزها با پدیده‌های دنیای فناوری، تقریباً فاصلۀ اندیشه و نوشتن نیز برداشته شده. انسان‌ها به محضِ احساسی آنی چیزی می‌نویسند و چون در همان لحظه گمان می‌کنند کاملاً درست و جذاب است، درمی‌کنند. اغلب ساعتی بعد پشیمان می‌شوند، ولی خود را وحی مُنزِل می‌دانند و اقدامی برای ویرایش یا حذف آن نمی‌کنند. این‌چنین مدام در آلایش و خرابی بیشتر و بیشتر فرومی‌روند و ساحتِ نوشتن را نیز به مزبله بدل می‌کنند.

این را قیاس کنید با هزینه و رنجی که پیشترها برای نوشتن بر قلم‌به‌دست‌ها می‌رفت. برخی نعمتِ فناوری را می‌ستایند و آن را در راستای دهکدۀ جهانی و جامعۀ بی‌طبقه می‌دانند. آن‌ها باور دارند اگر صنایع جدید نوشتاری نبود، انسان‌ها همچنان در گیرۀ قدرت‌ها قبض بودند، چون آن‌ها بودند که با ثروت‌شان تواناییِ تهیۀ لوازمِ نوشتن را داشتند و به‌تبع نویسندگانْ آن چیزی را می‌نوشتند و منتشر می‌کردند که به‌نوعی رضایت اصحاب قدرت را جلب کند. این نکته را در تفاوت روایت‌های حاکمان از تاریخ و روایت‌های شفاهی می‌توان یافت. دربارۀ شاهنامه می‌گویند قصه‌هایی دارد که خدای‌نامه‌های باستان ندارند و برعکس. یا جزئیاتِ اثرِ فردوسی با جزئیاتِ ماجراهای پهلوی متفاوت است. فردوسی برخی روایات را از پیرمردان زردشتی خراسان شنیده و ثبت کرده. و این روایت‌ها با آن‌چه حاکمان نوشته‌اند دیگرگون است. حتماً هم مستحضرید که ابوالقاسمِ قصۀ ما دهانش برای نوشتنِ این سی‌هزار بیت موردِ عنایت قرار گرفت و چون از حمایت محمودِ غزنوی طرفی نبست، دارایی‌اش را پای شاهنامه نهاد و در اوجِ نداری ریقِ رحمت را سرکشید.

این‌ها همه نیک، ولی آیا می‌دانستید ابزارِ نوشتن بر روحِ نوشتن مؤثر است؟ می‌دانم این حرفِ خنکی‌ست، ولی آیا اگر امروز قرآن نازل شود، به موس و کیبورد سوگند یاد می‌کند یا همچنان به نون و قلم؟ البته که خداوند اینجا در را باز می‌گذارد و می‌گوید «و ما یسطرون» یعنی آن‌چه می‌نویسند. روشن است که منظورِ قرآن همین کلامِ وحی است، ولی مگر به هر موجودی وحی نمی‌شود؟ به زنبور و مورچه و خر نیز وحی می‌شود. هر کسی درونِ خودش وحی را درمی‌یابد، ولی انسان خودش را به کثافت کشیده و طبیعی‌ست آب با همۀ پاکی و صافی‌اش درونِ نجاست نجس خواهد شد. این انبیا نیز آمدند و بعد اولیای او در زمانِ فترت رسولان که ای انسانِ به‌کثافت‌کشیده! پاک کن خودت را تا تو هم بشنوی و ببینی آن‌چه به کارت می‌آید. مسائلِ بسیار جزئی و ریزی در کار است که انسان نمی‌تواند آن‌ها را بکاود. انسان نمی‌تواند تمامِ ابعاد را ببیند. انسان نمی‌تواند خطا نکند. انسان مجبور به عمل است و در این عمل قطعاً خطا خواهد کرد. خطا امکانِ ما نیست، مجوزِ ما هم نیست، قطعیِ ماست. باید به حداقل رساندش، ولی به صفر نمی‌رسد؛ چون در هر ترازی ترازی بالاتر هست و با وجودِ تمامِ ابعاد باز بُعدی دیگر هست که حتی همگان هم ندیده‌اند.

سوای از این مسائل، آهنگی در کلامِ انسان هست که انسان را خوش می‌دارد که بگوید، ولی این نوا تنها در گوش تو خوش است! دیگران چیز دیگری می‌شنوند. این نیز فریبی دیگر است. سعدی از ناخوش‌آوازی سخن می‌گوید که به بانگ بلند اذان می‌گفت و رندی به لطایف‌الحیلی او را از خشونت نوایش آگاه می‌کند. نصرالدین نیز در حمام آواز می‌خواند و متوقع بود این خوش‌صدایی در دیگر مکان‌ها باشد و مردم از تحریرش نگریزند. مطمئناً ما مردم‌آزاریم. حکمای قدیم با علم به آزارنده‌بودنِ انسان‌ها بر کم‌آزاری تأکید کرده‌اند. شما چه باشید، چه نباشید، آزارید. تمامِ آزارها پس از بودن به وجود می‌آید. بعضی‌ها از شدتِ خوبی آزارنده‌اند و نبودن‌شان بسیار بسیار آزاردهنده است. ساختِ بت‌ها و قدیس‌ها نمونه‌ای از فرار از آزارهاست. این است که جذاب‌ترین چیزِ دنیا امام و پیغمبرِ مرده است. امامِ غایب نیز از همین سنخ است. وقتی به حرف‌هایشان مراجعه می‌کنی، آن‌چه دلت می‌خواهد برمی‌داری و آن‌چه تلخ است با برچسب‌هایی مانند غلو و دروغ و تهمت و چه و چه رد می‌شود؛ ولی اگر روبرویت باشد، دیگر باید با او دشمنی کنی تا نهایتاً حذف بشود.

سخن چیزی در خود دارد که موجود می‌شود. از مسائلِ غامض هستی همین نکته است. امرِ خداوندِ گرامی گفتنی‌ست: «کن» و این اراده چون به کن می‌رسد موجود می‌شود. سخنِ او فعل است. موجودات مفعولِ سخنِ اویند. موحدان بدونِ پسوند یا پیشوندی از خداوند سخنی نمی‌گویند. اگر برای آینده تدارکی می‌بینند، اگرخدابخواهدی تدارکش می‌کنند. اگر از چیزی ناخوش شوند، پناه بر خدا می‌برند. اگر چیزی خوش‌شان بدارد، ماشاءالله و الله اکبر و از این قبیل همراهش می‌کنند. بیشتر می‌گویند نمی‌دانم. مختصر می‌گویند. کار صعب است. نمی‌شود بی‌گدار به آب زد. کلمه ناموس خلقت است.

حکمت‌های پدرسالارانه؛ علاج‌های قبل از وقوع

🎥 این روزها که مجموعه پدرسالار برای چندمین بار بازپخش می‌شود چیزهای مبهمی از آن روزها که کودکی شش‌ساله بودم به یادم می‌آورد. می‌بینم همین مجموعۀ ظاهراً زپرتی چقدر حرف درونش دارد؛ گرچه واقعاً زپرتی نیست.

😤 وقتی اسدالله‌خان بعد از سرکشیِ فرزندِ کوچکش خشمش بالا می‌گیرد و مانندِ طوفانی حتی به‌سازترین فرزندانش را نیز از خانه و کار محروم می‌کند، با خودم می‌گویم آی آدمِ باشعور! علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد. پیش از آن‌که دُمت را بگیرند و پرتت کنند بیرون به‌هوش باش و خودت جایی مستقل را تدارک ببین. زودتر از این‌که شغلت به خطر بیفتد کارِ دیگری زیرِ سر داشته باش که هم مانندِ آزادگان زندگی کنی و هم کاسۀ چه‌کنم چه‌کنم به دستت نباشد. تا مملکت و وطنت ویران نشده و در چنگال دشمن قرار نگرفته آن را قدرتمند و آباد کن. و از همه مهم‌تر: زان پیش‌تر که عالم فانی شود خراب، آمادۀ سفر باش.

⛔️ هیچ‌کس هیچ تضمینی ندارد که چند وقت دیگر در این دنیای در حال زوال زندگی کند. توهمِ جوانی فریبت ندهد. مگر آن‌همه کودک و جوانی که زیر خاک آرمیده‌اند خونِ کمرنگ‌تری از تو داشته‌اند؟

♦️ اگر پدرسالارِ عالم غیظ کند و بالای سرت بیاید، دیگر نمی‌توانی برابرش مقاومت کنی. باید بساطت را جمع‌کرده و جمع‌نکرده گورت را پیدا کنی و رحلت کنی؛ چون که همه چیزت را او به تو داده و رگ حیات تو به دست اوست. اما اگر همه چیزت به دست خدا باشد و همواره در محضر او حاضر باشی و او را ناظر همۀ اعمالت ببینی، اتفاقاً مرگ را بسیار و بسیار دوست خواهی داشت، چون به او می‌رسی و رنج‌های دوری تمام می‌شود.

⚠️ اما چه فایده که اغلب ما نوک دماغ‌مان را می‌بینیم و اهل کوشش برای اصلاح کارها نیستیم. خسته‌ایم و مثل سنگ به زمین چسبیده‌ایم. هیچ با خود فکر نمی‌کنیم که ممکن است به‌زودی این سنگ را عابری بردارد و هزار کار با آن بکند. تلاش در لحظۀ آخر چه فایده‌ای دارد؟ مگر توبۀ آنِ آخر فرعون به کاری آمد؟ در هر چیزی عبرت‌هاست. و چه کم‌اند عبرت‌گیرندگان.

تأملاتی در قساوت قلب: وقتی زنادهنده به کمال می‌رسد

هند دختر عتبه بود و نسبش به عبدمناف می‌رسید. از معروف‌ترین زنادهندگان عرب بود. در آن زمان به‌گونه‌ای رسمِ زنا متداول بود که زنادهندگان برای جلبِ مشتری بر بام خانۀ خود پرچم‌هایی برمی‌افراشتند. هنگامی که پرچمی بر بامِ خانه نبود به این معنی بود که مردی با اوست. مادر هند، حمامه، هم این‌کاره بود. گفته شده پرچم او سرخ‌رنگ بوده. هند با غلامان سیاه‌پوست بسیار ارتباط داشت و فرزندانِ زناهایش با این سیاهان را می‌کشت. یعنی هم زنا می‌کرد، هم قتل.

مکرِ هند بود که به ازدواج با ابوسفیان انجامید. او در یک روز با سه یا چهار مرد زنا کرد و به معاویه آبستن شد. او نیز وقتی یکی از پدران معاویه به او وعدۀ ازدواج داد و از ترس آبرویش گریخت، با ابوسفیان ازدواج کرد تا این فرزند به نام او ثبت شود. حتی برخی می‌گویند در زمانی که همسر ابوسفیان بود و همسرش به مسافرتی یک‌ساله رفته بود به معاویه باردار شد.

هر چه از محاسن و فضایل این زن بگوییم کم گفته‌ایم. این‌چنین زنِ وجیهه‌ای با شنیدن خبر رسالت حضرت رسول علیه‌وآله‌السلام دریافت مردم به سوی او می‌روند و عظمت و حکومت ابوسفیان نابود می‌شود و خودش هم دیگر نمی‌تواند به کارهای فرهنگی‌ارشادی‌اش ادامه بدهد. تا می‌توانستند پیامبر را آزار دادند که شرح این هم کتابی می‌طلبد.

با هجرت نبی مکرم اسلام به مدینه، ابوسفیان لشکر مکه را برای از میان برداشتن پیامبر و طرفدارانش بسیج کرد. نزدیک چاه‌های بدر میان اسلام و مشرکان جنگ شد. عتبه پدر هند، شیبه عموی هند، ولید برادر هند، حنظله پسر هند در این جنگ به دست پهلوان جوان اسلام، حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، کشته شدند و مشرکان به مکه گریختند.

هند از حقد و کینه آتش گرفته بود. لشکر مکه شکست خورده بود و از آن مهم‌تر، پدر و عمو و برادر و فرزندش در این جنگ کشته شده بودند. سوگند خورد که اگر دستش به قاتلان بستگانش برسد جگرشان را درمی‌آورد و می‌خورد و با زبان و گوش و بینیِ آن‌ها گردنبندی خواهد ساخت و در کوچه‌های مکه خواهد رقصید. شعرهای سوزناکی سرود و آن‌ها را در جمع خانواده‌های قربانیانِ بدر با آهنگی اندوهگین و هیجان‌انگیز می‌خواند. اما هرگز اجازه نمی‌داد کسی گریه کند. در میان زنان مشرکان فریاد می‌زد گریه نکنید تا آتش انتقام در شما شعله‌ورتر شود. هیجان‌ها و مطالبه‌گری‌های هند کار را به لشکرکشیِ دوباره اهالی مکه کشاند.

عجیب نبود که هند با آن عقبۀ درخشان به منتهای قساوت برسد. در راه جنگ بعدی خواست قبر مادر گرامی علی علیه‌السلام را بگشاید که دیگران مانع شدند. به مشرکان مبارز وعدۀ هم‌بستری داد. به یک سرباز سیاه‌پوست وعده‌های فراوانی داد تا یکی از این سه تن را بکشد: محمد، علی، حمزه. او که متخصص پرتاب نیز بود، از پشت حمزه را با نیزه کشت.

هند از شادی سر از پا نمی‌شناخت. ولی به این راضی نشد. جگرِ حمزه را درآورد و خواست بخورد. او را مُثله کرد. از اعضای بدن او گردنبند ساخت. به‌قدری در قساوت پیش رفت که ابوسفیان نیز از اعمال او اعلام برائت کرد. شقاوت و سنگ‌دلی و بدکرداری هیچ پایانی ندارد. آخرین دوای آن تنها مرگ است.

ادبیات ایران در ادبیات جهان (1) دورترین شرق، دورترین غرب

✅ توصیف عجیبی که از ایرانیان در کتب فرنگی‌ها به چشم می‌آید گاه حالتی شگفت‌آور دارد. آن‌ها می‌گویند ایرانی‌ها جماعتی‌اند که بر فرش‌های ابریشمین قدم می‌زنند و با زبان شعر سخن می‌گویند. این جاذبۀ شعریِ ایرانیان نه‌فقط کشورهای همسایه را تحت تأثیر قرار می‌داد، که گاه تا دورترین نقاط ممکن عالم می‌رفت. ابن‌بطوطه پنجاه سال پس از درگذشت سعدی نقل می‌کند که در ساحل شرقی چین، یعنی جایی حوالی کرۀ امروز، اشعار سعدی را از لبان شاهزاده چینی شنیده است.

❇️ در غربِ دورِ جهان نیز چنین ماجرایی نقل شده. در نشریه‌ای که بیانیه استقلال ایالات متحد در آن چاپ شده (1789 م)، اشعاری از سعدی و حافظ به چاپ رسیده است. پیش از اسلام نیز زبان فارسی چنان برای عرب‌ها جاذبه داشته که برای فخرفروشی در شعر خود از کلمات فارسی بهره می‌بردند و دانستن زبان فارسی برای آنان امتیاز و وجهۀ خاصی به ارمغان می‌آورده است.

بیست مهر؛ روز بزرگداشت شگفتیِ بزرگِ ادبیاتِ ایران و جهان: حافظ

مطمئناً برای من بیستم مهر روزی ویژه و بزرگ است؛ روزی که گفته‌اند در آن روز حافظ از دنیا رفته است. به همین خاطر هم این روز را در تقویم‌ها روز بزرگداشت حافظ نام نهاده‌اند. من از کجای این مرد برای خودم بگویم؟ مثلاً این‌که یکی از افتخاراتِ بزرگِ من کار کردن در خیابان حافظ است!

مسئلۀ حافظ به‌قدری بزرگ و عجیب است که اغلب ترجیح داده‌ام چیزِ خاصی از او نگویم. شاید تنها چیزهایی که دربارۀ او گفته‌ام این باشد که حافظ پروندۀ مسائلِ حل‌شده و حل‌نشده را می‌گشاید و با یک بیت آن پرونده را به‌گونه‌ای می‌بندد که به سراغِ آن پرونده رفتن انسان را بی‌آبرو می‌کند. همیشه با خودم می‌گویم چرا وقتی حافظ کار را در این اوج تمام کرده و وقتی او شعر گفته، من شعر بگویم؟ شعر هم گفته‌ام، اما هنگامی که در آب و هوای غزل او تفرجی می‌کنم، می‌بینم هر چیزی بیهوده است. اما آیا اینْ همۀ حافظ است؟

نه. قطعاً نه. حافظ مدیونِ فرهنگ ایران و اسلام است و وقتی دیوانِ مختصرش را تحویلِ دنیا داد و از دنیا رفت، ایرانی و مسلمان و بشرِ اهلِ اندیشه دید نمی‌تواند بدونِ او ادامه بدهد. او یک جای اختصاصی از زمین تا آسمان را آنِ خود کرد. شما در هر یک از شئونِ انسانی که به سراغِ حافظ بروید به‌راحتی در آن شأن حقّ مطلب ادا می‌شود.

کارِ حافظ به جایی رسید که برخی فریاد زدند: «حافظ بس!»؛ یعنی دیگر دربارۀ حافظ سخن نگویید و به سراغِ دیگران نیز بروید. من هم می‌گویم حافظ بس، زیرا او به‌واقع بسنده است. اگر کسی با دیوان پانصدغزلی او انس بگیرد، رایحۀ خوش‌ترین حالات انسانی و منظرۀ پیچیده‌ترین ابعادِ هستی برایش درک‌پذیر می‌شود. او می‌تواند در هر بیتی هزاران دقیقه مستی کند و در زندگیِ روزانه و خلوت‌های شبانه از آن بهره‌ها ببرد.

شما در این بیت چه می‌بینید: «گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند»؟ این کدام عالم است؟ اگر واقعاً تنها و تنها حافظ در مدح و تفضیل توانسته کلام خود را این‌قدر بالا ببرد، برای من باز جای احترام و ستایش دارد؛ چه برسد به این‌که حافظ حقاً اهلِ مشاهدۀ چنین جهانی بوده. من در برابر روح جهانی که تو با کلماتت آفریده‌ای کاملاً مبهوت و تسلیمم.

خدا را بابتِ چنین مواهبی شکر می‌گویم. راستی که اگر کسی عمر بر سرِ ادراک و تبیینِ حافظ بگذارد، در پیشِ خداوند سربه‌زیر نیست؛ زیرا غایتِ هستی معرفت و «شعرِ حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است».

کوچ به بی‌نهایت

کاری‌ست عبث، مُحال، بی‌فایده، پوچ
شهری‌ست پر از ترک و لر و کرد و بلوچ

هر سو بروی به بی‌نهایت نرسی
هر کس نگری نباشد آمادهٔ کوچ

حکمت‌های فردوسی؛ ناپایداری و حرکت

👤 فردوسیِ پاک و حکمت‌دان بدون کمترین تردیدی «حکیم» است. سعی می‌کنم در هر مطلب بیتی از او را نقل کنم و حکمتی از آن را بگویم تا هم رحمتی به روان این مرد پاکباز باشد، هم بهره‌ای برای زندگی بهتر ما.

❇️ کسی دیگر از رنج ما برخورد / نپاید بر او نیز و هم بگذرد

🔺 حتماً برای همهٔ ما پیش آمده که از دیگران چیزی به ما رسیده. این چیز می‌تواند مادی یا معنوی باشد. به هر حال ما از حاصل دسترنج افراد زیادی زندگی می‌کنیم. افرادی هم هستند که از زحمات ما بهره می‌برند. فردوسی می‌گوید هیچ‌کدام از این‌ها ماندنی نیست. نه نعمتی که از دیگران به ما رسیده می‌ماند، نه چیزی که از دست ما رفته و به دیگران رسیده برایشان ماندنی‌ست. ما رفتنی هستیم و چیزی بقا ندارد. دانستن چنین حکمتی حرص و خودنمایی و دنیاپرستی را از انسان می‌زداید.

📖 مانند این مفهوم در قرآن نیز آمده: لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ. این جنبه‌ای از فردوسی‌ست که پشتِ جریان غالب «حماسی» پنهان شده و بسیار کاربردی و شیرین است.

شکمی که هرگز سیر نشد

⭕️ پیامبر اکرم به معاویه پیام داد [تا مطلبی را برایش بنویسد]. گفتند: او مشغول غذاخوردن است. لحظاتی گذشت و پیامبر دوباره پیام خود را تکرار کرد. باز هم گفتند: او مشغول صرف غذاست! پیامبر دقایقی صبر کرد و برای بار سوم برایش پیام فرستاد و برای بار سوم نیز گزارش دادند که او هنوز دارد غذا می‌خورد! این‌جا بود که پیامبر فرمودند: «لا أشبع الله‏ بطنه‏؛ خدا هیچ‌گاه شکمش را سیر نکند».

🍱🍛🍲🥘

در روایات متعدد تاریخی آمده که معاویه روزی هفت مرتبه رنگین‌ترین غذاها را می‌خورد، ولی هرگز احساس سیری نمی‌کرد. علاوه بر این میان‌وعده‌های بسیاری هم می‌خورد. تقریباً می‌شود گفت دائم در حال خوردن بود.

🙏 خداوند ما را از سرپیچی خدا و رسولش نگهدارد. و ما را اسیر شکم نگرداند. سعدی دربارهٔ رابطهٔ شکم و اصل زندگی می‌گوید:

نان از برای کنج عبادت گرفته‌اند / صاحبدلان، نه کنج عبادت برای نان

همچنین می‌گوید:

اندرون از طعام خالی دار / تا در او نور معرفت بینی

خنجر از پشت

🗡 عزیزان من، ما خواهیم مرد و باید به‌زودی پاسخ بدهیم چرا لبخند زدیم در رو و خنجر زدیم از پشت. باید بگوییم چه شد ترسیدیم. چرا روبروی کسی که می‌خواهیم پشتِ سرش چیزی بگوییم، جز ارادت متاعی نداشتیم. سال‌ها پیش شعری گفته بودم که در آن بیتی با چنین مضمونی بود. گویی به شاعران وحی می‌شود. زنده می‌بینمش: خنجر از پشت نخوردیم، چرا می‌ترسیم / از دو دستی که به صدرای ارادت گیرند؟

بامعرفت‌ها کجایند؟

🔴 روزگار بامعرفت‌ها تمام شده. هر روز تعدادی صفحه و کانال را دنبال می‌کنیم و هر شب از آن‌ها خارج می‌شویم. در گروه‌هایی اضافه می‌شویم و خارج می‌شویم. کجایند لوتی‌ها و مشتی‌ها؟ و البته کجایند مردانِ درستی که می‌شد عمری قربان‌شان رفت و دنبال‌شان را گرفت؟ و صد البته کجاست گعده‌ای که ورود به آن همان زندگی و خروج از آن خودِ مرگ است؟ یعنی زندگی با آنان آغاز می‌شود و جز با مرگ رشتۀ این دوستی گسسته نخواهد شد.

📱 از تمام اعضای بدن‌مان تنها دو انگشت شصت دست‌ها و دو چشم بس‌مان است. با همین دو تا در همه‌جا هستیم و هیچ‌جا هم نیستیم! خدا بر ما لباس پوشاند، ولی ما مدام و مدام خود را عریان‌تر می‌کنیم تا دیده شویم. هیچ قیدی در کارمان نیست. به کجا می‌رویم جز جهنم؟

ظلم به غایب

🔺 پادشاهی ظالم می‌خواست قصری بنا کند. مهندسان را فراخواند تا شکل آن را بر خاک بکشند تا شاه آن را تصور کند. خانهٔ نقشهٔ مهندسان مربع بود و تنها مزاحم نقشه خانهٔ پیرزنی در جوارِ قصر بود. پادشاه ظالم به پیرزن گفت این خانه را بفروش. گفت نمی‌فروشم، چون فرزندان کوچکی دارم و این خانه مسکن و آرامگاه ایشان است.

🔺 روزی آن پیرزن غایب بود و وقتی برگشت خانه خود را ویران دید. پیرزن از آن اتفاق بسیار رنجید و با چشمانی اشک‌بار روی به آسمان کرد و گفت: «الهی! إن کنتُ غائبا فکنتَ حاضرا؛ خدایا اگر من غایب بودم، تو که حاضر بودی.»

🤲 همین‌که این مناجات را کرد، امیر بر سر آن عمارت نشسته بود، زلزله درآمد و آن بنا را به‌کل بر زمین انداخت و آن شاه زیر آوار رفت و هلاک شد تا برای عاقلان روشن شود که ظلم پایدار نیست.

.

📚 جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات، با اندکی ساده‌نویسی امروزی

گنج، در یاد پسرکم

زیباتر از چشم تو در عالم ندیدم

مشتاق اندوهم که از تو کم ندیدم

.

شادم که شد هرچند کوته مهربانی

از یاد مهرت هیچ‌گه جز غم ندیدم

.

من گنج عمرم با دو دستم خاک کردم

دریا ز دستم رفت و یک نم هم ندیدم

.

با هر که می‌گویم تو را گردم پشیمان

در خون دل هم‌خانه و همدم ندیدم

.

از خاک بیرون می‌کشم هر نیمه‌شب خود

چون خویش مرگی زادهٔ آدم ندیدم

.

.

مهر دو

دلم مواج شد

بسم الله

.

در حال از کف دادن دریا دلم مواج شد

دستِ درازم سکه‌ها از هیچ زد، محتاج شد

.

گر این کمان بهرِ من است، این سینه و این دیده‌ام

دل رفته از دستم که چشمانم تو را آماج شد

.

ای پادشاه کهکشان! گیتی دگر بزمِ تو شد

در سر خیالاتِ قمر بر برج نسیان تاج شد

.

بر هر گذرگاهی مرا خالی ز هستی می‌کند

باز این زمینِ مرده غارت‌گاهِ صد تاراج شد

.

من نیستم، من نیستم، با من دگر چیزی مگو

بس فیل‌ها و قوچ‌ها کشته ز شاخ و عاج شد

.

این خارِ در صحرا که بی آب و امید و بودن است

از چه دوباره در سرش سودای باغ و کاج شد؟

.

اکنون که شوقِ مردنم مشتاقِ هستی می‌کند

دارم یقین کز دیو و دلبر نطفه‌ام امشاج شد

.

با مبتلایان جهان از جان و از جانان مگو

جان سپیدم سنگِ اسود از کفِ حجاج شد

.

بی‌گاه شد، بی‌گاه شد، قلبم لبالب زآه شد

زد پنبه‌ام را شعرها، بیزار از حلاج شد

.

محتاج برج عاج شد طوطیِ روحِ هندی‌ام

زین کن جیادِ شام چون خون در دل سَرّاج شد

.

چهارشنبه پنجم مهرِ دو

گر مدیدی مرا رها سازی، با خداوند آشنا سازی

از این نقطهٔ مبهم که میان خون‌های دل به گردابی بی‌ساحل افتاده‌ام تا آن جغرافیای ناممکن در ازلِ بی‌مقصد چه پلی در میان است؟ گاه در این می‌شوم که اکنون به ازل نزدیک‌ترم یا ابد؛ آن‌گونه که حافظ می‌اندیشد «آن‌چه آغاز ندارد، نپذیرد انجام». این بی‌حاصلی محصول‌تر از بدحاصلی‌های بی‌پایان من است. آن نقطهٔ پایانی که بر زیست نابیوسیده و پریشان من نهاده شود، از درخشان‌ترین نقاط توابع وجود است.

دلم لب می‌زند از آه‌ها. چشمانم شبانه و بی‌رمق از لابلای ممکنات مفری می‌جوید. ابدیت است که جاری‌ست و وجود، چه مجاز باشد چه غیرش، تا عدم هیچ قنطره‌ای نزده. آن‌که چون من است و از آسمان‌های ولایت جان هیچ خبری ندارد، سر به نیستی نیز نمی‌تواند گذارد، سائقهٔ استعلا و شرارهٔ کمال آسوده‌اش نمی‌گذارد و از قِران نورش راضی نیست.

همچو من اندوهینی با تمام غم‌ها سر به دیوارِ تا آسمان کشیده‌ای می‌گذارد تا چشمش سویی نداشته باشد. حالتی غریب دارم؛ روانی بی‌شکیب. تو من را بدون هیچ کش و قوس و بگیر و ببندی به ابدیتِ بی‌رنگی‌ات می‌آغوشی؟ قطعاً اگر چنین نکنی، من هر کثافتی را روسفید خواهم کرد. برای من فرصت تقریباً تمام شده، ولی «از ازل تا به ابد فرصت درویشان است». آیا در نزهت‌گه ارواح بوی تو هست؟ چقدر تو زیبایی! چقدر تو خوشبویی! چرا ساغرم نشکند؟ چرا دامنم از کف نرود؟

اگر این احتمال باشد که تو در انتهای جاده‌ای گنگ خانه‌ای داری، من بی‌شک تمام کوره‌راه‌ها را هم خواهم رفت. ولی تو در جان منی و من هیچ راهی تا جانم نمی‌شناسم. پس آنجا که راهی نیست، رهرو نیز معنایی نخواهد داشت. آیا بهتر نیست تو جان را بگیری، حالا که جان را نمی‌توان واگذاشت؟ چقدر تو باشکوهی! چقدر تو چنانی!