درسهای خدانشناسی؛ وصل ممکن نیست
در ازل هیچ چیزی نبود. حتی خدا هم نبود. بود، اما آن نبود که تو میپنداری. آنجا که گفت «کان الله و لم یکن معه شیء و الآن کما کان» منظور از این کلام معیت نیست، نشناختن است. پس مسئله نشناختن خداست. خدا بود و کسی او را نمیشناخت و اکنون نیز کسی او را نمیشناسد. لازمۀ شناخت نیز معیت است. بدون معیت و همراهی امکان شناخت نیست. شما باید با چیزی همراه بشوی تا بشناسی. میزان شناخت یک ساحلنشین از دریا بیش از یک صحرانشین است و میزان شناخت یک دریانورد از دریا بیش از یک ساحلنشین است و میزان شناخت یک دریا از دریا اصلاً قابل قیاس با هیچ کسی و چیزی نیست. چون دریا به خود آگاه است و دریانورد خود و دریا را میشناسد. این دوشناسی به ساحت شناخت لطمه میزند، زیرا شیء دوم را به قیاس شیء اول میشناسد که همان خود است.
این است که گفتهاند هر چه شما به دقیقترین و رقیقترین معانی در اوهام و افکار و کلمات باریک نقش کنی، باز خود شمایید و خدا نیست. اینکه آن صوفی دید راهِ خدا از بیخ خالیست و هیچ رهروی ندارد واقعاً رواست. هر کسی راه نفس خود را میرود و شما تا هستی، امکان یگانگی نداری. و حتماً میدانید که نیستی ممکن نیست. و حتماً میدانید از کسی تا خودش چیزی به نام راه وجود ندارد. از دریا تا دریا چه راهی وجود دارد؟ از اینجا که من نشستهام تا اینجا که من نشستهام چه راهی هست؟ پس به تو دخلی ندارد که خدا چیست. و چقدر هم از این اندیشه منع شده است. اندیشیدن در اینکه خدا چیست کاملاً مردود است. رهایش کن. هیچ چیزی برای تو ندارد. شخصی نزد امامی آمد که ببیند خدا چیست و کجاست. امام دستور داد پرتش کنند در آب. چند غوطه که خورد ناگهان گفت خدایا کمک. امام گفت همین خداست.
در ازل همه چیز بود. انسان هم بود. خدا هم بود. اشیاء دیگر هم بودند. تقریباً جمعِ همه جمع بود. ازل برای ما ازل است. برای ما محکومِ زمانیم، اولِ بیابتدا نیز چیزیست. برای آنکه زمان را آفریده ازل معنایی ندارد. او همین الآن هم گنج نهان و کنزِ خفیّ است. همین اکنون میگوید دوست دارم شناخته بشوم و مدام و مدام خلق میکند تا شناخته شود. گذشته و حال و آینده برای ماست. برای او اینها نیز مخلوق است. مگر میتوان به حکمت این معما را گشود؟ حدیث از مطرب و می باید گفت. و در افسون گل سرخ شناور باید بود. هیچ راه دیگری نیست.