سکاکی که استاد استادان شد

آقای سکاکی اولش فلزکار بود. کلی ظرافت و زحمت به خرج داد تا دواتی بسیار نفیس برای شاه بسازد. در هپروتِ تحویل‌گرفتنِ حاکم بود که با ورود دانشمندی تمام توجه پادشاه رفت پیش او. خیلی به سکاکی برخورد. عمری از او گذشته بود و دنبال درس رفتن تقریباً مُحال بود. وقتی هم سر کلاس جای «سگ» و «استاد» را در این جمله عوض کرد و همدرس‌ها ترکیدند، سر به بیابان گذاشت: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغى پاک مى‌شود.»
کنار کوهی دودستی بر سرش می‌کوبید که دید قطره‌های کوچک و مداوم آب حفره‌ای عمیق در سنگ درست کرده. گفت: «کمتر از این سنگ نیستم که.» و با جدیتی عجیب از بزرگ‌ترین دانشمندان تاریخ شد.


مَنْ طَلَبَ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ (نهج‌البلاغه، حکمت 386)
هرکس چیزی را بطلبد به همه یا بخشی از آن می‌رسد.

داغ دست در روز میلاد امام رضا سلام‌الله‌علیه

 

هنوز بابا برایمان سونی نخریده بود. تمام عشق و آمال ما جور کردن پول و رفتن به کلوپ بود. قبل از اینکه کلوپ خفن عباس را پیدا کنیم، می‌رفتیم کلوپ اوس‌قدرت. آن سال درست اول نوروز با میلاد حضرت رضا سلام‌الله‌علیه هم‌روز شده بود. بابا عیدی داده بود و از هیئت یک کتاب داستان درباره ضامن آهو آورده بود. من عیدی‌ها را برداشتم رفتم کلوپ. شاد و سرخوش سرگرم فوتبال ۹۹ بودم که ناگهان زنی بالای سرم ظاهر شد. گوشم را گرفت و برد مرا به خانه. غمگینِ پولی بودم که هنوز ساعتش تمام نشده بود که قاشق داغ روی دستم فرود آمد. هنوز مادرم بابت آن اتفاق ازم عذرخواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد. و من هر بار پس از بیان سوزناک این حادثه و واکنش مادرم، غش‌غش می‌خندم و می‌گویم خب حقم بوده. تو من را حلال کن این‌همه آزار داشتم و دارم و. خواهم داشت؟

 

ناصر دین کشته شد، خونش کجا ریخته شد؟

 

میرزا رضا کرمانی از کامران‌میرزا ستم دیده بود و قصد کرده بود بکشدش. سید جمال اسدآبادی بر میرزا اثرها گذاشت تا به این نتیجه برسد که عوض کشتن نایب‌السلطنه، سلطان را باید بکشد. در ادبیات کهن جانوری داریم به نام اژدهای هفت‌سر که با بریدن هر سرش، سری دیگر درمی‌آورد. میرزای قصۀ ما هم ناصرالدین‌شاه را در اندرونِ امامزاده حمزۀ شهرری با پنج‌لول روسی به دیدار خداوند هِی کرد، به گمان اینکه ریشۀ ستم‌ها را زده. غافل از اینکه این اژدرها همه‌اش سر است و با رفت و آمد حاکمان و آقایان آش و کاسه همین باشد. همین میرزا رضا هم اگر میرزا رضا شاه می‌شد، غلطی بهتر از ناصر نمی‌کرد و چه بسا به دست ناصر دین کشته می‌شد.

نومیدی پدر

 

ایرج میرزا قطعه‌ای معروف در حق استاد دارد که چهار بیتش نوشته شده بود پشت کتاب معلم دوم جبر و احتمال سوم دبیرستان. بیماری شعرخوانی من، مرا سراغ هر بیتی می‌فرستاد. بیت دوم را داشتم برای محمود عزیزم، که خدا در بهشت جانش باشد، می‌خواندم. محمود با آن سابقهٔ بداهه‌گویی و شعردانی باز هم گل کاشت. گفتم: «پدرم نیز چو استادم دید / گشت از تربیت من ...» هنوز «آزاد» را نگفته بودم که محمود درآمد: «نومید»! تو محشری پسر! «معلمت همه شوخی و دلبری آموخت». واقعاً هم با این همه استادی که از چپ و راست دیدیم، تربیت ما نومیدکننده است. پدرمان حق دارد.

 

پیتزافروشی تاریخ

تاریخ از اشیاء عجیب این دنیاست. استاد ما در دانشگاه علامه طباطبایی، آقای دکتر احمد تمیم‌داری، قصه‌ای می‌گفت که راست و دروغش با من نیست. من چنین نقلی را از غیر ایشان نشنیدم و هنوز ندیدم. به نظرم ریچارد فرای را می‌گفت که بر سر دفنش در حاشیه زاینده‌رود داستان‌هایی هم شد به جرم جاسوسی و سرآخر پیکرش سوزانده شد. شاید هم آرتور پوپ باشد که در اصفهان صاحب مقبره‌ای‌ست که برای ویرانی آن هم کوشش‌هایی شد.

القصه، این استاد تاریخ در اصفهان قدم می‌زده. یک موتوری می‌آید مقابل مغازه قصابی می‌ایستد که برود پیرایشگاه. قصاب از او می‌خواهد اینجا نایستد، چرا که خودروی حامل گوشت می‌خواهد بیاید. موتوری و قصاب درگیر می‌شوند و ساطور قصاب موتوری را مقتول می‌کند. استاد از دیدن این صحنه بدحال می‌شود و نمی‌تواند در محل بایستد. پس از ساعتی که استاد به محل حادثه بازمی‌گردد، از میان آمدشدن‌های پلیس و مردم می‌شنود موتوری با همسر قصاب رابطه‌ای نامشروع داشته و علت قتل او چنین چیزی بوده است. بدحالی استاد مضاعف می‌شود. با خود می‌گوید حادثه‌ای که دقایقی پیش برابر چشمان من به دلیل مشخصی روی داده، به این سرعت تحریف شد، چگونه این تاریخی که از پس هزاران نقل و قرن به دست من رسیده به دردی بخورد. حضرتش پکیده، به پیتزافروشی روی می‌آورند. و الله اعلم.

 

 

پدر خاک در خاک

 شب را سه قسمت کنید. چون یک‌سوم از آن گذشت، پدرِ خاک ترکِ خاک گفته. نوعِ بشر یتیم شود. گفتند کدام شمشیر آن‌قدر بلند بوده که علی‌ع را به قتل آورده؟ گفتند در محراب. چشم‌ها گرد شد. طبیبِ یهودی رگ را بر فرقِ حضرت نشاند، برداشت، نگریست، به‌تأسف سر تکان داد. چگونه پیشانی را شکافته؟ گفته شد زخمی‌ست که از اُحُد بر سر مانده. توصیهٔ طبیب در کوفه پیچ خورد. مقابلِ خانه پر از کودکانِ شیربه‌دست شد. دیشب کسی به درِ خانه‌شان نیامده.

پسر به فرمودهٔ پدر از همان غذا و آب خود نزدِ ضارب برد. اشقی‌الاشقیا گفت هزار درهم شمشیر را خریدم، هزار درهم زهرش دادم، گر بر دریا می‌زدم جانداری در آن نمی‌ماند. زخم را نشانِ دختر ندادند. عباس‌ع راهِ بیرون پیش گرفت. امیرالمؤمنین‌ع بازش‌خواند که تو نیز فرزندِ فاطمه‌ای. پسِ تابوت را حسنین‌ع گرفتند و تابوت پیش رفت. نوح‌ع بر قبر نوشته بود: هذا قبر امیرالمؤمنین. پدرِ خاک در خاک شد.

خلق حسن

 

    شام می‌شود تقریباً همین سوریهٔ امروزها. آن‌وقت‌ها معاویهٔ ملعون در شام تا توانسته بود علیهِ امیرالمؤمنین علیه‌السلام تبلیغات کرده بود و به‌کل از دین خارجش کرده بود. یک نفر مسموم از این فحش‌پراکنی‌ها رسید به مدینه. دربه‌در گشت دنبال علی و اولادش. امام مجتبی علیه‌السلام را گیر آورد. نه گذاشت، نه برداشت، هر چه از دهانش درمی‌آمد نثار امام کرد؛ دری‌وری‌هایی که اگر به سنگ می‌گفتی از جا درمی‌رفت. حضرت عزیزم نگاهی مهربان به مسافر کرد: از راه دوری آمده‌ای، خسته‌ای و گرسنه. ما به تو جایی برای استراحت و غذایی برای خوردن می‌دهیم و تا هر وقت بخواهی مهمان مایی.

من از کسی شنیدم همین فرد تا پایان عمر در مدینه کنار امام ماند. چقدر ما دوریم از این مقام. سهم من از این قصه‌ها تنها نام توست. چون میسر نیست من را کام او، عشق‌بازی می‌کنم با نام او.

 

 

توهّمِ تنعّم

 

    محمود، برادر مرحومم، بیشتر از من اهل بداهه‌گویی و شوخی بود، اگر دل و دماغش به‌جا بود. عروض و قافیه را هم فطرتاً خوب می‌شناخت، علاوه بر اینکه درسش را هم خوانده بود. این بیت حافظ رفته بود روی مخم:

در مِصطبهٔ عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست، بسازیم به خشتی

جلوی جاکفشی، حین خروج از خانه، همین را با طمطراق زمزمه کردم. وسط مصرع دوم بود و داشتم می‌گفتم: چون بالش زر نیست، که بی‌هوا محمود زل زد به چشمانم و بی‌خنده‌ای کاملش کرد: توهّم که توان کرد! الآن می‌بینم درست می‌گفت خدابیامرز. با ساختن چیزی درست نمی‌شود. تنها توهم است که می‌تواند ما را از این کثافت‌خانه رها کند.

دین جلوبندی‌ساز

    سابقهٔ آشنایی من و حسن بیش از ده سال است. بچه مسلمانی بود. مهربان و حلال‌خوار بود و البته زحمت‌کش و عرق‌ریز. در همین حرفهٔ جلوبندی‌سازی، زیر آفتاب و روز سرما می‌سوخت و می‌ساخت و نانی به رنج درمی‌آورد و از خدا و پیغمبر و نمازش غافل نبود. اوایل پیشِ پدرم کار می‌کرد و چندی بعد سوا شد و برای خودش مغازه‌ای کرا کرد. تقریباً سه سال پیش فرصتی شد دقایقی در دکانش مهمان باشم. منتظر بودم حرف‌هایمان مثل همیشه گل بیندازد​​​​​ و سوی دین برود. پول خردی دستم بود. انداختم در صندوق صدقات مغازه‌اش. خندید و گفت بستنی ما را جور کردی! جدی نگرفتم. ادامه داد که هر چند وقت یک بار از پول‌های صندوق برای خودمان بستنی می‌خریم. گفتم از تو بعید است. گفت دین کجا بود؟ دین و امام هم مثل همین‌ها بوده‌اند دیگر که پدرمان را درآورده‌اند. نمی‌دانم در نصیحت چه‌ها گفتم، ولی ناگهان دیدم خطری که بارها بزرگ و کوچک دم گوشم گوشزد کرده بودند و گوشم بدهکارش نبود، درست بیخ گوشم سبز شده. باقی هر چه بگویم جز رنج نیست.

 

 

 

شیرینی رضی

 

    انتهای اتابک یک شیرینی‌فروشی بود که گاه‌گاه ناگهان و جذاب پدر ما را می‌برد آنجا برای آب‌هویج‌بستنی. از روشن‌ترین آن‌های زندگی‌ام همین است. حاج رضی به رحمت خدا رفت. آن راسته رفته‌رفته تبدیل به صنف لوسترسازان و لوسترفروشان شد. پس از سال‌ها گذرم به همان مغازه افتاد. شده بود یک لوستری دو دهنه. کنارش در یک زیر پله، چند سینی شیرینی داخل ویترین بود. مقداری نان خامه‌ای گرفتم و قصه شیرینی رضی و آب‌هویج‌بستنی را هم حینش گفتم. گفت هنوز مغازه هست. اجاره دادیمش. منتظریم این پاساژ کناری کامل شود تا به قیمت خوبی بفروشیمش. پسرِ حاجی رضی بود. پاساژی که سردرش نوشته بود بزرگ‌ترین مرکز لوستر ایران، تنها یک سازهٔ بتنی بود.

درست دو سال بعد، لحظه‌ای که از نانوایی کنارش بربری را گرفتم خشکم زد. عکس پسر حاجی با یک روبان مشکی. زود چشمم دوید سمت زیر پله. بسته بود. بدو دیده‌ام رفت سوی پاساژ. به همان حال بود. حالا تا ابد باید انتظار بکشد برای قیمت خوبش.

 

 

حلال، آن هم به معصیت

 

    روزی که قصهٔ ازدواجم با استوریِ علی کرمی برملا شد، هر کدام از دوستان و عزیزان به‌نوعی احساسات خود را ابراز کردند و به دعا و تبریک پرداختند. اردیبهشت نودوهشت بود. یک عزیزی نوشت مبروکین ان‌شاءالله، ظلّ توجهات نورین نیرین. یک دوستی به‌مزاح گفت دستی هم به سر مجردها بکش. خودِ علی هم که سلطان واژگان است، عوضِ امضاء نوشت: دوست سالخورده‌ات. در این میان یک دوست مهربان که حتماً این متن را می‌خواند، چیزی بر خلاف‌آمدِ عادت فرستاد: روایتی بلند با این مضمون که روزگاری می‌رسد که مردِ خانه جز به معصیت نمی‌تواند نان حلال به خانه بیاورد. در آن روز تجرد را به تأهل ترجیح می‌دهند. روزی که این خاطره را می‌نوشتم، نوشتم: آیا آن روز همین امروز است؟ نمی‌دانم. مگر نان حلال هم داریم؟

 

 

هشتاد و هشت

 

 

 

  حوالی پارک‌وی در شیرینی‌فروشی تواضع کیک می‌پزد. وضعش بد هم نیست. کیک را که آورد با اصرار دختر می‌نشیند در ماشین. هر قدر دختر خوشمزگی و شاید لوندی می‌کند، پسر چیز خاصی نمی‌گوید. دلگیر است. از همین دختر جواب رد شنیده. همین دختری که قبلاً از همسرش جدا شده. شکسته. انگار می‌کند همین حرف آخر این دختر است. غافل است زخم خورده. غافل است اگر میلی با او نداشت، سوار ماشینش نمی‌کرد و این‌همه مزه‌پراکنی هم نمی‌کرد. با من میلی داری محبوبم؟ دختر هم غافل‌دل‌تر از پسر. پسر قبلاً برای اینکه جلوی دختر قبلی کم نیاورد و بتواند هزینه رستوران‌بازی‌هایش را بدهد، قصد کرده بود نود بار اهدای خون کند تا سکه بگیرد. واقعاً با نود بار اهدای خون سکه می‌دهند؟ نمی‌دانم. سرِ هشتاد و هشتمین مرتبه، دختر رهایش می‌کند. این می‌شود سومین شکست پسر. اولینش تمام خانواده‌اش بوده در زلزله کرمانشاه. مشتی شکسته‌ایم به دیوار روزگار.