دین جلوبندیساز
سابقهٔ آشنایی من و حسن بیش از ده سال است. بچه مسلمانی بود. مهربان و حلالخوار بود و البته زحمتکش و عرقریز. در همین حرفهٔ جلوبندیسازی، زیر آفتاب و روز سرما میسوخت و میساخت و نانی به رنج درمیآورد و از خدا و پیغمبر و نمازش غافل نبود. اوایل پیشِ پدرم کار میکرد و چندی بعد سوا شد و برای خودش مغازهای کرا کرد. تقریباً سه سال پیش فرصتی شد دقایقی در دکانش مهمان باشم. منتظر بودم حرفهایمان مثل همیشه گل بیندازد و سوی دین برود. پول خردی دستم بود. انداختم در صندوق صدقات مغازهاش. خندید و گفت بستنی ما را جور کردی! جدی نگرفتم. ادامه داد که هر چند وقت یک بار از پولهای صندوق برای خودمان بستنی میخریم. گفتم از تو بعید است. گفت دین کجا بود؟ دین و امام هم مثل همینها بودهاند دیگر که پدرمان را درآوردهاند. نمیدانم در نصیحت چهها گفتم، ولی ناگهان دیدم خطری که بارها بزرگ و کوچک دم گوشم گوشزد کرده بودند و گوشم بدهکارش نبود، درست بیخ گوشم سبز شده. باقی هر چه بگویم جز رنج نیست.