همۀ خوب‌ها خوش نیست

ناخوشی‌های ظاهری در مثالی عبرت‌آموز در مثنوی مولوی آمده است. سواری از جایی می‌گذشت که دید مردی با دهان باز زیر درخت خوابیده و در همان حال ماری داخل دهان او شد. به‌سرعت بالای سر مرد رفت و با لگد او را از خواب پراند. مرد با ترس و لرز به سوار نگاه کرد و پیش از آنکه بفهمد قضیه از چه قرار است، سوار شمشیر را زیر گردنش گرفت و به او دستور داد از سیب‌های گندیدۀ پای درخت آنقدر بخورد تا دهانش جِر بخورد.

تا خوردنِ مرد تمام شد، سوار طنابی آورد و دست‌های مرد را بست و او را به دنبال خود کشاند. مرد به التماس و زاری و بد و بی‌راه افتاده بود، ولی گوشِ سوار بدهکار نبود. مرد می‌گفت تو را به خدا مرا بکش و راحتم کن. سوار اعتنایی نمی‌کرد و کارش را ادامه داد تا مرد بدحال شد. خوردنِ سیب‌های گندیده و دویدن در پیِ اسب، به‌زودی حالِ مرد را به هم زد و محتویاتِ معده‌اش را از دهانش خارج کرد. با حیرت دید مار از دهان او بیرون آمد و گریخت. آنجا بود که در پای سوار افتاد و از او بابتِ این لطفِ به انواعِ عتاب آلوده تشکر کرد.

📚 مثنوی، دفتر دوم، بخش ۳۹

مدیریتِ دِه‌کوره با لولو خورخوره

فیلم سینمایی ویلیج یا همان روستای خودمان در یک دهات وسط جنگل اتفاق می‌افتد. اربابان روستا هر روز با القای وحشت از موجودات ترسناکی که بیرون از جنگل‌اند، جامعه‌شان را مدیریت می‌کنند. چنان ترس بر مردم سایه انداخته که کسی جرأت حرف‌زدن درباره آن موجودات را ندارد، چه برسد به تحقیق یا مقابله با آن‌ها.

دختری نیمه‌کور برای بهبود پسر مورد علاقه‌اش تصمیم می‌گیرد جنگل را طی کند تا برای او دارو تهیه کند. با هزار مصیبت می‌رسد بیرون و گند کار درمی‌آید: اینجا یک منطقۀ حفاظت‌شده است و تمام این بساط‌ها و وحشت‌آفرینی‌ها یک بازی کثیف بوده. به نظر من هم فیلم پیام خاصی ندارد.

قصۀ زنجیر خرکیِ انوشه‌روان

به روزگار انوشیروان دادگر چنان عدالتی برقرار بوده که هیچ‌کس برای دادخواهی به اطراف دربار هم مراجعه نمی‌کرده. شاه مجبور می‌شود برای تسهیل دادرسی مردم زنجیری برابر کاخ بیاویزد و آن را به زنگی بالای تختش متصل کند تا خلق با تکان‌دادنش شاه را مستقیم باخبر کنند. کم‌کم عدۀ نگهبان‌های زنجیر به جایی می‌رسد که کسی به زنجیر هم نمی‌توانسته نزدیک شود.
روزی خری پیر از نگهبان‌ها می‌گذرد و می‌خورد به زنجیر. خواب شاه آشفته می‌شود و بعد از بررسی متوجه می‌شوند خوراکِ حیوان کم شده. غذایش را می‌دهند و دیگر هیچ ظلمی باقی نمی‌ماند. تا یک قصۀ خرکیِ دیگر خدا یار و نگه‌دارتان.

دم‌پایی‌های فراموش‌شده

یک زمانی از این قصه‌ها هم می‌نوشتم:

 

خواهرم خیلی تودار است. بارها علت خوشحالی و ناراحتی‌اش را از ما پنهان کرده. ولی من هم آدمِ سمجی‌ام. آنقدر به شوخی و جدی به پایش می‌پیچم تا بالاخره بعد از هزار تا قسم و آیه که به کسی نگو و فلان و بهمان، جرعه‌جرعه قصه‌اش را می‌گوید. واقعاً جانم به لبم می‌رسد اما هم گیر دادن بهش کیف دارد، هم داشتنِ خواهری که با هر کسی درد دل نمی‌کند.

مثلاً سخت پیگیرِ کار پیدا کردن بود و ناگهان بی‌خیال شد. نفهمیدیم چرا. یا یکی از دشوارترین استنطاق‌ها ماجرای ازدواجش بود. نه من و نه مادر و پدر و بقیه نفهمیدند این ماه‌داماد از کدام برجِ آسمان طلوع کرد و هم‌خانهٔ ناهید شد! فقط گفته بود این آقا می‌خواهد بیاید خواستگاری‌ام. پدر و مادر هم که اخلاقش را می‌شناختند با اکراه قبول کردند و همه‌چیز به سرعت و خیر و خوشی فیصله پیدا کرد. هر وقت هم گرفتار سین‌جیم‌های مکررم می‌شد فقط یک جمله می‌گفت و می‌خندید: یک صبح بهاری، سوار اسب سپید، آمد و من را دید و پسندید!

از شما چه پنهان، این غولِ مرحلهٔ آخر هم با پهلوانی‌ام زمین‌گیر شد! سرتان را درد نمی‌آورم که با چه ترفندهایی، ولی گفت به هر حال. همان روزها که دنبالِ کار بوده، برای مصاحبهٔ استخدام می‌رود شرکت. بیرون در می‌فهمد پسری دیگر هم برای همان شغل آمده مصاحبه. سعی می‌کند به حیلتی دکش کند. می‌پرسد: «شما چه نیازی به این کار داری؟ پسرها این‌همه کارهای دیگر می‌توانند بکنند.» پسر که تازه از راه رسیده و ایستاده به صندلی خواهرم نگاهش افتاده، انگار از صد سال پیش پاسخش آماده بوده: «اگر شما جای بنده را اشغال نفرمایید، اینجا یک خانواده خواهد نشست.»

هاج و واج تماشاش کردم: «همین؟» لبخند ملیحی زد: «بله، همین.» گفتم: «یعنی تو این‌قدر شعور داری که می‌فهمی جای یک مرد را گرفتن، کم کردنِ یک خانواده است؟» و این جمله را جوری گفتم که فریادزنان با دمپایی دنبالم افتاد!

 

 

نومیدی پدر

 

ایرج میرزا قطعه‌ای معروف در حق استاد دارد که چهار بیتش نوشته شده بود پشت کتاب معلم دوم جبر و احتمال سوم دبیرستان. بیماری شعرخوانی من، مرا سراغ هر بیتی می‌فرستاد. بیت دوم را داشتم برای محمود عزیزم، که خدا در بهشت جانش باشد، می‌خواندم. محمود با آن سابقهٔ بداهه‌گویی و شعردانی باز هم گل کاشت. گفتم: «پدرم نیز چو استادم دید / گشت از تربیت من ...» هنوز «آزاد» را نگفته بودم که محمود درآمد: «نومید»! تو محشری پسر! «معلمت همه شوخی و دلبری آموخت». واقعاً هم با این همه استادی که از چپ و راست دیدیم، تربیت ما نومیدکننده است. پدرمان حق دارد.

 

پیتزافروشی تاریخ

تاریخ از اشیاء عجیب این دنیاست. استاد ما در دانشگاه علامه طباطبایی، آقای دکتر احمد تمیم‌داری، قصه‌ای می‌گفت که راست و دروغش با من نیست. من چنین نقلی را از غیر ایشان نشنیدم و هنوز ندیدم. به نظرم ریچارد فرای را می‌گفت که بر سر دفنش در حاشیه زاینده‌رود داستان‌هایی هم شد به جرم جاسوسی و سرآخر پیکرش سوزانده شد. شاید هم آرتور پوپ باشد که در اصفهان صاحب مقبره‌ای‌ست که برای ویرانی آن هم کوشش‌هایی شد.

القصه، این استاد تاریخ در اصفهان قدم می‌زده. یک موتوری می‌آید مقابل مغازه قصابی می‌ایستد که برود پیرایشگاه. قصاب از او می‌خواهد اینجا نایستد، چرا که خودروی حامل گوشت می‌خواهد بیاید. موتوری و قصاب درگیر می‌شوند و ساطور قصاب موتوری را مقتول می‌کند. استاد از دیدن این صحنه بدحال می‌شود و نمی‌تواند در محل بایستد. پس از ساعتی که استاد به محل حادثه بازمی‌گردد، از میان آمدشدن‌های پلیس و مردم می‌شنود موتوری با همسر قصاب رابطه‌ای نامشروع داشته و علت قتل او چنین چیزی بوده است. بدحالی استاد مضاعف می‌شود. با خود می‌گوید حادثه‌ای که دقایقی پیش برابر چشمان من به دلیل مشخصی روی داده، به این سرعت تحریف شد، چگونه این تاریخی که از پس هزاران نقل و قرن به دست من رسیده به دردی بخورد. حضرتش پکیده، به پیتزافروشی روی می‌آورند. و الله اعلم.

 

 

پدر خاک در خاک

 شب را سه قسمت کنید. چون یک‌سوم از آن گذشت، پدرِ خاک ترکِ خاک گفته. نوعِ بشر یتیم شود. گفتند کدام شمشیر آن‌قدر بلند بوده که علی‌ع را به قتل آورده؟ گفتند در محراب. چشم‌ها گرد شد. طبیبِ یهودی رگ را بر فرقِ حضرت نشاند، برداشت، نگریست، به‌تأسف سر تکان داد. چگونه پیشانی را شکافته؟ گفته شد زخمی‌ست که از اُحُد بر سر مانده. توصیهٔ طبیب در کوفه پیچ خورد. مقابلِ خانه پر از کودکانِ شیربه‌دست شد. دیشب کسی به درِ خانه‌شان نیامده.

پسر به فرمودهٔ پدر از همان غذا و آب خود نزدِ ضارب برد. اشقی‌الاشقیا گفت هزار درهم شمشیر را خریدم، هزار درهم زهرش دادم، گر بر دریا می‌زدم جانداری در آن نمی‌ماند. زخم را نشانِ دختر ندادند. عباس‌ع راهِ بیرون پیش گرفت. امیرالمؤمنین‌ع بازش‌خواند که تو نیز فرزندِ فاطمه‌ای. پسِ تابوت را حسنین‌ع گرفتند و تابوت پیش رفت. نوح‌ع بر قبر نوشته بود: هذا قبر امیرالمؤمنین. پدرِ خاک در خاک شد.

توهّمِ تنعّم

 

    محمود، برادر مرحومم، بیشتر از من اهل بداهه‌گویی و شوخی بود، اگر دل و دماغش به‌جا بود. عروض و قافیه را هم فطرتاً خوب می‌شناخت، علاوه بر اینکه درسش را هم خوانده بود. این بیت حافظ رفته بود روی مخم:

در مِصطبهٔ عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست، بسازیم به خشتی

جلوی جاکفشی، حین خروج از خانه، همین را با طمطراق زمزمه کردم. وسط مصرع دوم بود و داشتم می‌گفتم: چون بالش زر نیست، که بی‌هوا محمود زل زد به چشمانم و بی‌خنده‌ای کاملش کرد: توهّم که توان کرد! الآن می‌بینم درست می‌گفت خدابیامرز. با ساختن چیزی درست نمی‌شود. تنها توهم است که می‌تواند ما را از این کثافت‌خانه رها کند.

دین جلوبندی‌ساز

    سابقهٔ آشنایی من و حسن بیش از ده سال است. بچه مسلمانی بود. مهربان و حلال‌خوار بود و البته زحمت‌کش و عرق‌ریز. در همین حرفهٔ جلوبندی‌سازی، زیر آفتاب و روز سرما می‌سوخت و می‌ساخت و نانی به رنج درمی‌آورد و از خدا و پیغمبر و نمازش غافل نبود. اوایل پیشِ پدرم کار می‌کرد و چندی بعد سوا شد و برای خودش مغازه‌ای کرا کرد. تقریباً سه سال پیش فرصتی شد دقایقی در دکانش مهمان باشم. منتظر بودم حرف‌هایمان مثل همیشه گل بیندازد​​​​​ و سوی دین برود. پول خردی دستم بود. انداختم در صندوق صدقات مغازه‌اش. خندید و گفت بستنی ما را جور کردی! جدی نگرفتم. ادامه داد که هر چند وقت یک بار از پول‌های صندوق برای خودمان بستنی می‌خریم. گفتم از تو بعید است. گفت دین کجا بود؟ دین و امام هم مثل همین‌ها بوده‌اند دیگر که پدرمان را درآورده‌اند. نمی‌دانم در نصیحت چه‌ها گفتم، ولی ناگهان دیدم خطری که بارها بزرگ و کوچک دم گوشم گوشزد کرده بودند و گوشم بدهکارش نبود، درست بیخ گوشم سبز شده. باقی هر چه بگویم جز رنج نیست.

 

 

 

شیرینی رضی

 

    انتهای اتابک یک شیرینی‌فروشی بود که گاه‌گاه ناگهان و جذاب پدر ما را می‌برد آنجا برای آب‌هویج‌بستنی. از روشن‌ترین آن‌های زندگی‌ام همین است. حاج رضی به رحمت خدا رفت. آن راسته رفته‌رفته تبدیل به صنف لوسترسازان و لوسترفروشان شد. پس از سال‌ها گذرم به همان مغازه افتاد. شده بود یک لوستری دو دهنه. کنارش در یک زیر پله، چند سینی شیرینی داخل ویترین بود. مقداری نان خامه‌ای گرفتم و قصه شیرینی رضی و آب‌هویج‌بستنی را هم حینش گفتم. گفت هنوز مغازه هست. اجاره دادیمش. منتظریم این پاساژ کناری کامل شود تا به قیمت خوبی بفروشیمش. پسرِ حاجی رضی بود. پاساژی که سردرش نوشته بود بزرگ‌ترین مرکز لوستر ایران، تنها یک سازهٔ بتنی بود.

درست دو سال بعد، لحظه‌ای که از نانوایی کنارش بربری را گرفتم خشکم زد. عکس پسر حاجی با یک روبان مشکی. زود چشمم دوید سمت زیر پله. بسته بود. بدو دیده‌ام رفت سوی پاساژ. به همان حال بود. حالا تا ابد باید انتظار بکشد برای قیمت خوبش.

 

 

حلال، آن هم به معصیت

 

    روزی که قصهٔ ازدواجم با استوریِ علی کرمی برملا شد، هر کدام از دوستان و عزیزان به‌نوعی احساسات خود را ابراز کردند و به دعا و تبریک پرداختند. اردیبهشت نودوهشت بود. یک عزیزی نوشت مبروکین ان‌شاءالله، ظلّ توجهات نورین نیرین. یک دوستی به‌مزاح گفت دستی هم به سر مجردها بکش. خودِ علی هم که سلطان واژگان است، عوضِ امضاء نوشت: دوست سالخورده‌ات. در این میان یک دوست مهربان که حتماً این متن را می‌خواند، چیزی بر خلاف‌آمدِ عادت فرستاد: روایتی بلند با این مضمون که روزگاری می‌رسد که مردِ خانه جز به معصیت نمی‌تواند نان حلال به خانه بیاورد. در آن روز تجرد را به تأهل ترجیح می‌دهند. روزی که این خاطره را می‌نوشتم، نوشتم: آیا آن روز همین امروز است؟ نمی‌دانم. مگر نان حلال هم داریم؟

 

 

هشتاد و هشت

 

 

 

  حوالی پارک‌وی در شیرینی‌فروشی تواضع کیک می‌پزد. وضعش بد هم نیست. کیک را که آورد با اصرار دختر می‌نشیند در ماشین. هر قدر دختر خوشمزگی و شاید لوندی می‌کند، پسر چیز خاصی نمی‌گوید. دلگیر است. از همین دختر جواب رد شنیده. همین دختری که قبلاً از همسرش جدا شده. شکسته. انگار می‌کند همین حرف آخر این دختر است. غافل است زخم خورده. غافل است اگر میلی با او نداشت، سوار ماشینش نمی‌کرد و این‌همه مزه‌پراکنی هم نمی‌کرد. با من میلی داری محبوبم؟ دختر هم غافل‌دل‌تر از پسر. پسر قبلاً برای اینکه جلوی دختر قبلی کم نیاورد و بتواند هزینه رستوران‌بازی‌هایش را بدهد، قصد کرده بود نود بار اهدای خون کند تا سکه بگیرد. واقعاً با نود بار اهدای خون سکه می‌دهند؟ نمی‌دانم. سرِ هشتاد و هشتمین مرتبه، دختر رهایش می‌کند. این می‌شود سومین شکست پسر. اولینش تمام خانواده‌اش بوده در زلزله کرمانشاه. مشتی شکسته‌ایم به دیوار روزگار.

 

 

 

درخت‌کاری خسرو

 

 

 

یک یارویی هم بوده به نام خسرو. تقریباً همان موقع‌ها که اسلام در شبه‌جزیره تازه می‌خواست نبضش بزند. یک علاقهٔ خاصی به درخت‌کاری داشته این بنده خدا. آن‌قدر کاشت درخت برایش مهم بوده که آدم هم می‌کاشته عوض درخت. به هر حال آن زمان‌ها همین‌طوری نهال نریخته بوده که. مجبور بودند برای حفظ سنت‌ها گاهی از آدم‌ها مایه بگذارند. مزدکی‌ها بددین بودند. دشمن خدا و پیغمبر بودند. مزدک فتنه‌گر بود و برانداز. از تولیدات حوزه علمیه زردشت در حوالی شیراز الآن. روحانی‌ها جمع شدند که با این جماعت مزدک‌مدار چه کنیم. دعوت‌شان کردند به گفت‌وگویی دوستانه در باغ پادشاه خسرو. یک‌هو یادشان آمد این چه باغی‌ست که درخت کم دارد. همین‌ها را معکوس کاشتند. یعنی کله پایین و لنگ‌ها هوا. برخی گفته‌اند چهار هزار درخت مزدکی غرس شد در یک شب سبز و دل‌انگیز.

علمای دربار بابت همین نوع‌دوستی و دادگستری‌ها که ذکرش از حوصله‌ها بیرون است، به حضرتش انوشه‌روان یا همان انوشیروان گفتند. یعنی روان نامیرا و جاوید. این شاه دادگر از خود خدا سمت پادشاهی گرفته بود. اسنادش هم موجود است در نقش رستم. روحانیان کلی هم برایش فلسفه بافته بودند. هم دین را حفظ کرده بود، هم دین‌داران را. مزدک طرفدار عدالت اجتماعی بوده و می‌خواسته نظام طبقاتی برچیده بشود. به نظر شما درخت بهتر است یا عدالت؟ خب درخت دیگر.

 

 

 

تف به نمک‌نشناسی

 

 

 

کدخدا می‌گفت اگر مردم روستایی در تنگی‌اند گناه مردم نیست، گردن حاکم است. می‌گفت این حرف خدا و پیغمبر است. بنده خدا خودش زاهدانه زندگی می‌کرد. گفته بود حالا که گندمِ ده مشتری زیادی پیدا کرده، می‌شود کمی به مردم رسید، ولی بهتر است با آن دهات را سر و سامان داد. می‌گفت خواست مردم هم همین است. کدخدا مرد خدا بود. مردم قدرنشناسند. تنها سرِ اینکه نانِ شب‌شان سخت شده، کم‌کم داشتند با خدا هم دشمن می‌شدند. مشدی ایوب! به اسمت قسم من کدخدا را خیلی قبول داشتم. می‌خواست روستا را حفظ کند. حالا چهار نفر هم نان نداشته باشند، مگر عیبی دارد؟ روستا که بندِ چند خانوار گرسنه و گدا نیست. نبودن‌شان از بودن‌شان فایده‌دارتر است. فقط خرج دارند. نه جانِ درو کردن دارند، نه نای بار بردن. مرده‌شوی ببردشان بهتر است. بعضی جوان‌ها هم کله‌شان باد دارد. خیالات برشان داشته کدخدا تنها می‌خواهد دم و دستگاهش را حفظ کند. بس که این بچه‌های دهِ آن‌ورِ سلخ درِ گوش‌شان وزوز کردند. آخر خر باید مغزِ آدم را خورده باشد که این‌جوری نمک‌نشناسی کنند. نمی‌دانم. به خدا نمی‌دانم. خود من اگر لطف کدخدا نبود، آه در بساط نداشتم. این سینهٔ من قبرستانِ مصیبت است. کدخدا ظالم نبود. در سرش یک چیزهایی بود که مدام به ما می‌گفت. نگران بود چیزی ده را از هم وا کند. آن‌قدر که غصهٔ روستا را داشت، مردم برایش مهم نبود. دروغ می‌گویند به والله. هر وقت می‌خواست تصمیمی بگیرد می‌گفت خواستِ مردم است. مردم‌شناس بود. من خودم با چند تا از این دور و بری‌هایم که صحبت می‌کردم می‌دیدم این‌ها هم همین‌ها را می‌خواهند. بله. دو تا کور و کچلِ پایین‌ده زرزر می‌کردند که این برای خودش حرف می‌زند. زر می‌زدند. کدخدا هیچ‌چی برای خودش نمی‌خواست. چه‌جوری بگویم برایت مشدی ایوب؟ جوان‌ها هی می‌گذاشتند می‌رفتند. خوشی زده بود زیر دل‌شان. مرغ همسایه تخم مرغ هم نیست به سرت قسم. اگر من هم پسرم را رد کردم رفت، به جان عزیزت که خواستِ خودش بود. می‌گفت بابا اینجا سگ‌دویی می‌کنی و استخوانت را هم از دهانت قاب می‌زنند. تازه من دارا بودم. به خرج خودم فرستادمش رفت. حالا نامه نوشته که فلان و بهمان و پشمه‌دان است این شهر. که تو هم پاشو بیا. کجا بروم؟ من آبرودارم اینجا. کدخدا که عوض نشده. همان است. مردم خیلی فاصله گرفته‌اند. به خدای لاشریک، اگر دروغ بگویم، گردنم بشکند. همان اول یک مطربی را نگذاشتند بخواند. همین دیروز بعد از چند سال آمده بود بیرونیِ کدخدا می‌خواند. تمام مرزهای زمین‌های کدخدا را برداشتند که خلق‌الله کنار جاده روستا آزاد باشند. تف به نمک‌نشناسی.