همۀ خوبها خوش نیست
ناخوشیهای ظاهری در مثالی عبرتآموز در مثنوی مولوی آمده است. سواری از جایی میگذشت که دید مردی با دهان باز زیر درخت خوابیده و در همان حال ماری داخل دهان او شد. بهسرعت بالای سر مرد رفت و با لگد او را از خواب پراند. مرد با ترس و لرز به سوار نگاه کرد و پیش از آنکه بفهمد قضیه از چه قرار است، سوار شمشیر را زیر گردنش گرفت و به او دستور داد از سیبهای گندیدۀ پای درخت آنقدر بخورد تا دهانش جِر بخورد.
تا خوردنِ مرد تمام شد، سوار طنابی آورد و دستهای مرد را بست و او را به دنبال خود کشاند. مرد به التماس و زاری و بد و بیراه افتاده بود، ولی گوشِ سوار بدهکار نبود. مرد میگفت تو را به خدا مرا بکش و راحتم کن. سوار اعتنایی نمیکرد و کارش را ادامه داد تا مرد بدحال شد. خوردنِ سیبهای گندیده و دویدن در پیِ اسب، بهزودی حالِ مرد را به هم زد و محتویاتِ معدهاش را از دهانش خارج کرد. با حیرت دید مار از دهان او بیرون آمد و گریخت. آنجا بود که در پای سوار افتاد و از او بابتِ این لطفِ به انواعِ عتاب آلوده تشکر کرد.
📚 مثنوی، دفتر دوم، بخش ۳۹