نه امید دیدار

می‌خواستم از حوادث معمول روزهایم بنویسم، اما شعری را که آقای اخوان در مراسم‌های فاطمیه می‌خواند در ذهنم مرور کردم: «بِنِشین در برم ای خانه‌نشین / چهره‌ی فاطمه را سیر ببین.»

با خودم گفتم مگر آدمی چقدر می‌تواند آدمی را که مطمئن است دیگر نخواهد دید ببیند؟ همان بیت مثنوی که «گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد؟ قسمتِ یک روزه‌ای.» همان که ساناز به من می‌گفت می‌خواهم سهمِ روزهای نبودنت را بردارم. شدنی هم نیست. رفتم در کنار تختِ برادری که حتماً مغزش مرده بود. خداوند چه صبری عنایت‌مان کرد. پیشانی‌اش را بو کردم. عکس گرفتم. فایده‌ای ندارد. باید رفت. باید ما را ببرند. ما اهل هیچ‌کجا نیستیم. ما نه وجودی داریم، نه اهلیتی.

همین چند شب پیش بود. بله، شنبه بود. محمدطه رفت خانه‌شان. لباس‌هایش در اتاق مانده بود. ساناز ناگهان چیزی گفت که ذره‌هایم در جهان نیست شد: «تو چطوری دوریِ برادرت را تحمل می‌کنی؟» خیلی راحت. خیلی راحت زندگی می‌کنم. دیوانگی مرا غرق در توهم می‌کند و عجیب است که نوای هیچ ذره‌ای به گوشم نمی‌رسد. گاهی در نوشتن شراره‌های وجودم را در قالب کلمات حک می‌کنم. و نگفتنِ چنین چیزی بسیار بهتر از گفتنِ آن است.

فرودین چهار

به یاد برادر، شش سال بعد

پس از تو با شبِ دریا وداع باید کرد
که با خموشی صحرا وداع باید کرد

اگرچه واقفم اینجا همیشه تنهایم
کنار گور تو با «ما» وداع باید کرد

قطار می‌رود و من به دود می‌گویم
ز رفتگان معما وداع باید کرد

شب است و در ملکوت آفتاب می‌تابد
درون ظلمت دنیا وداع باید کرد

بیا به بر بکش این سال‌خورده هم‌خون را
که با کهن‌تنِ تنها وداع باید کرد

چه سال‌ها گذرید و چه عمرها طی شد
چگونه با تو رفیقا وداع باید کرد؟

چگونه با غزل مرگ وزن و قافیه ساخت؟
چه بی سرود و نواها وداع باید کرد

دمی که شاعرم انگار با تو محشورم
به شهر دوست مبادا وداع باید کرد

درون سینه‌ی من جای خالی‌ات پیداست
از این جماعت غوغا وداع باید کرد

از این خلایق ترسو ز مرگ و قبرستان
میان قبرک غبرا وداع باید کرد

به خواب می‌روم و جویمت در آن اقلیم
رها نمی‌کنم، اما وداع باید کرد

.

.

.

هفدهم خرداد چهار

پنج سال گذشت

عجیباً غریبا. امروز سالروز دفن محمود من است. چهارشنبه هم دومین سالگرد پرواز محمدیوسفم. نمی‌دانم این کدام بیماری‌ست که می‌خواهم به همان روز برگردم و باز همان چیزها را ببینم و عملی بهتر داشته باشم؟ چون می‌دانم پیشِ روی مرگ نمی‌توانم بایستم و تنها باید با توکلی بیشتر و ارادتی بلندتر عزیزانم را به خاک بسپارم. چند عزیز دیگر را باید با همین دست‌هایی که دارم کلمات را می‌نگارم در بستر خاک جای بدهم؟

تنها از یک دیوانه برمی‌آید این‌گونه تماشای فراق کردن و امیدوار بودن. امیدوار به چه چیزی؟ امیدوار به این‌که شاید خداوند مرا در آغوش گرم خود بفشارد و به یک آن وجودم را از تمامِ نشدن‌ها و نداشتن‌ها خالی کند. بدن‌ها را بگذارید و روح‌ها را بر سرِ دست بگیرید و فریاد برآورید ای دریاهای خالی از موج! شما هر قدر خاموش‌تر و بی‌حرکت‌تر باشید، متعفن‌تر و بوگندوتر خواهید شد. لباس‌های علقه‌ها را بیرون بیاور پیش از آن‌که به‌قهر آن را از تو بستانند.

ممنونم که در تشییع پیکر عزیزانم حاضر بودید. این لطفِ شما هرگز از خاطرم نخواهد رفت. دنیا شادی ندارد. دنیا غم‌خانه‌ای‌ست که ما با توهمِ شادی‌ها آن را رنگ کرده‌ایم تا زمانی کوتاه در آن سر کنیم. بعد آن‌قدر این دروغ را باور کرده‌ایم که پنداشته‌ایم باید ماند. و وقتی نمی‌شود ماند، عجز و لابه می‌کنیم. دنیا شادی ندارد، وگرنه می‌گفتم در شادی‌هایتان جبران می‌کنم. غم‌ها و شادی‌هایش همه ابتلاست. همه آزمون است تا بدانی واکنش تو چیست. عصاره هر چه در دنیا پیش می‌آید همین است: واکنش تو.

و من دوست دارم به روز رفتنت بازگردم و با ایمانی بیشتر شانه‌ات را تکان بدهم: هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهادة ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمداً عبده و رسوله سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیاً امیرالمؤمنین و سید الوصیین و امام افترض الله طاعته علی العالمین...؟

سرانجام هر کمال

من نمی‌دانم ادبیات چیست؛ درست زمانی که میان بدوبدوهای کار، شعری از شاعری پیشم رژه می‌رود. می‌نگرمش: اینجا چه می‌کنی؟ روبروی بستنی نعمت، زیر باران زمستانی، می‌اندیشم: جماعتی که می‌نویسند و می‌سرایند و نشرش می‌کنند و نقد و نظر می‌سازند معطل‌اند، وگرنه من اینجا چرا مانندشان نیستم؟

در سر من همه مسائل حل شده. منتظر چیزی نیستم. می‌نشینم روبروی پدر. تا بقیه به خودشان بیایند اشک گرد چشمانش هزار دور زده: «رفتم داخل اتاق، گفتم باباجان پاشو نماز صبحه. به ما که سر نمی‌زنی، لااقل به خواب‌مون بیا.» تا چشمانش را بسته محمود را دیده. نزدیک رفته و صورتش را بوسیده. می‌روم در اتاقی که سال‌ها کنار هم در آن خفتیم. در را می‌بندم. ظلمات است. منتظر چیزی نیستم. پشت میز فروشگاه ماسکم را می‌کشم روی چشمانم. می‌خواهم بترکم. منتظر ترکیدن هم نیستم. پیِ کمالی باشم که سرانجامش نیستی است؟

 

 

نومیدی پدر

 

ایرج میرزا قطعه‌ای معروف در حق استاد دارد که چهار بیتش نوشته شده بود پشت کتاب معلم دوم جبر و احتمال سوم دبیرستان. بیماری شعرخوانی من، مرا سراغ هر بیتی می‌فرستاد. بیت دوم را داشتم برای محمود عزیزم، که خدا در بهشت جانش باشد، می‌خواندم. محمود با آن سابقهٔ بداهه‌گویی و شعردانی باز هم گل کاشت. گفتم: «پدرم نیز چو استادم دید / گشت از تربیت من ...» هنوز «آزاد» را نگفته بودم که محمود درآمد: «نومید»! تو محشری پسر! «معلمت همه شوخی و دلبری آموخت». واقعاً هم با این همه استادی که از چپ و راست دیدیم، تربیت ما نومیدکننده است. پدرمان حق دارد.

 

توهّمِ تنعّم

 

    محمود، برادر مرحومم، بیشتر از من اهل بداهه‌گویی و شوخی بود، اگر دل و دماغش به‌جا بود. عروض و قافیه را هم فطرتاً خوب می‌شناخت، علاوه بر اینکه درسش را هم خوانده بود. این بیت حافظ رفته بود روی مخم:

در مِصطبهٔ عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست، بسازیم به خشتی

جلوی جاکفشی، حین خروج از خانه، همین را با طمطراق زمزمه کردم. وسط مصرع دوم بود و داشتم می‌گفتم: چون بالش زر نیست، که بی‌هوا محمود زل زد به چشمانم و بی‌خنده‌ای کاملش کرد: توهّم که توان کرد! الآن می‌بینم درست می‌گفت خدابیامرز. با ساختن چیزی درست نمی‌شود. تنها توهم است که می‌تواند ما را از این کثافت‌خانه رها کند.

اهدای محمود ۳

به آیینه نگاه می‌کنم. خودم را این‌همه مبهوت ندیده بودم. هنوز پیکر محمود در سردخانه است. هنوز خاک او را نبلعیده، ولی به روی خاک نیز باز نخواهد گشت. قلبش در سینه‌ای دیگر و کلیه‌هایش هر یک در پهلویی دیگرند. ریه‌اش راه به بدنی نبرد. من را فرستادند حمام تا برای مراسم پاکیزه باشم. قلبم می‌خواهد بدود و بی‌امان بپرسد. چهرهٔ بخارگرفتهٔ خودم را در آیینه تشخیص نمی‌دهم. نگاه می‌کنم، اما به خاطره‌ای خیره‌ام.

شهریور نودوهفت من همچنان شوریدهٔ صحراگردی بودم و حتی یک شب در آغوش معشوقم نخفته بودم. محمود درگیر افق کوروشش بود و نیازمند تنفسی در جایی بیرون از آن تنگستان. بیابان سرخه ما را طلبید. کمی روح محمود آرام گرفت. در بازگشت، تمنای سید مسعود زد به سرمان. از جاده گرمسار رسیدیم به قم. نشستیم در یک ساندویچی تا چیزی بخوریم. چه شد که مخ محمود رفت سمت گناهان کبیره نمی‌دانم، آن‌قدری بود که مرا در روز مرگش تکان‌تکان دهد.

در گوشی‌اش رفت سراغ رساله امام خمینی. شروع کرد یکی‌یکی خواندن تا رسید به ایمنی از مکر الهی. ماند. درنمی‌یافت این چیست. گفتم همین که گمان کنی مرگ خوب است، ولی برای همسایه. تمام سلول‌هایم دارند می‌ولزند. برای لحظاتی جمجمه‌ام خالی از سکنه شد. این ادراک بسیار باورنکردنی‌ست. منصوره سیزده سال پیش در بهار جوانی مرد. مهدی خواهرش را از دست داد. من هیچ گمان هم نمی‌کردم این حادثه برای من واقع شود. آن روز و روزهای بعد از آن برایم بدیهی بود که ما برادران می‌مانیم. هر کس هم برود، محمود من ماندنی است. بودن محمود بدیهی‌ترین مسئلهٔ زندگی من بود. ممکن بود بپزم روزی پدر نباشد، مادر نباشد، رفیقی نباشد، ولی امکان نداشت محمود نباشد؛ چون بدون او خیلی کج و معوج بودم. و هستم.

دردم می‌آید که مرتکب چنین کبیره‌ای شدم. دوست دارم در بخار حمام خبه شوم. هرچند من آرامم. هرچند تمام حمام گریسته، من قطره‌ای اشک نریختم. دوست دارم برگردیم سرخه و بیشتر در خارهای آن بیابان آتش بیندازیم. چقدر آتش‌باز بود. او هم بی‌خودی شهری شده بود. مرغ قفسی بود طفلک. هیچ کاری نکرد. فقط مرا در زلزله رها کرد. من عاشق صراحت و نجابتش بودم. هیچ کس با این صراحت و سادگی مرا متوجهِ چنین کبیره‌ای نکرده بود؛ کبیره‌ای که من توضیحش را دادم، ولی برای همه ثابت شد نفهم‌ترین شیء هستی خودم هستم و بس.

 

 

 

 

اهدای محمود ۲

آرسنال محبوب محمود بود. درست آخرین شبی که در خانه بود، در فینال لیگ اروپا، شکست را پذیرفت. حسرت یک بار قهرمانی اروپایی بر دل برادر ماند. شاید برای کسی چون من که سال‌ها بی‌دردسر پیگیر رئال مادرید بود و پس از چندین قهرمانی، دیگر پیگیرش نشد، این حسرت شبیه شوخی باشد؛ ولی محمود از دوران تیری آنری و دنیس برگ‌کمپ و پاتریک ویرا و فردریک لیونبرگ و رابرت پیرس دوست‌دار آرسنال بود. طرفداری‌اش عاقلانه بود. اصلاً عقل عجیبی داشت. نمی‌دانم چرا این عقل با آن سرعت او را به تیر زد. تیری که تیِری در فینال اروپا برابر بارسا زد، جام را از دست ونگر ربود. محمود قبل از تیر به تیر زد. باز قلبم تیر می‌کشد.

مرا تیرباران کرده‌اند. وقتی ونگر سال‌ها از جام اروپایی دور ماند، این را می‌گفت عوضش اقتصاد باشگاه را جوری اداره کرد که برای تیم یک ورزشگاه مجهز ساخت. سال‌های بعد که تیم از آن بازیکنان بزرگ خالی شد و آن سبک گل‌درشت و فیزیکی و خستگی‌ناپذیر به ظرافت و تاکتیک و کم‌عزمی بدل شد، محمود تقریباً از آرسنال دل بریده بود؛ دل بریدن فرهادی از شیرینی که وصالش را به خسروان دادند. روشن است عاقبت دل بریدن فرهاد از شیرین چیست. آمبولی چربی و مرگ مغزی. آه از این شعرهای بی سر و ته من.

آن شب دیدم امیدی به این جماعت نیست. رها کردم و خفتم تا صبح دیر به سانازم نرسم. می‌خواستیم برویم بیرون. محمود هم دید پاکار ندارد، تیمش هم رمقی برای جبران نداشت، رها کرد و کنارم خفت. برای من توصیف آن برادر در قالب واژگان نمی‌گنجد. و دریغا که چیزی جز این حروف ندارم. چه می‌داند آدم فردایی را که دیگر محمودش کنارش نیست.

آرسنالی که محمود در رایانه ساخته بود تیم نبود، یک اژدرهای هفت‌سر بود. با ترکیب ۳۲۳۲ و در واقع پنج مهاجم ویران‌گر. این اعتراف مهدی است وقتی پیاپی با بارسا چند گل از او دریافت کرد: من اصلاً توپ را نمی‌بینم. من در یک فاصله کوتاه هشت گل دریافت کردم و ناگهان دسته شکست! به همان ناگهانی که پای مهدی روی دکمه قطع برق سه‌راهی رفت و بازی نیمه‌تمام ماند. هیچ‌جوره نمی‌شد تابش آورد. خودش هم بی‌تاب بود. تاب اینجا را نداشت. رفت. خودش هم خیال نمی‌کرد برود. رفت.

 

 

 

اهدای محمود ۱

تیر برق چه چیز را در تو زنده می‌کند؟ من یک تیر برق در سرازیری بی‌سیم می‌شناسم که چند ماشین او را بوسه زده‌اند. بوسه می‌تواند مرگ بیاورد. بوسیدن نقطهٔ آغاز وصل است. وصل همان مرگ است که برای حفظ آبرویش از این حقیقت چیزی نمی‌گویند. ولی من لاپوشانی در کارم نیست. وقتی می‌خواهی محبوبت را ببوسی هیچ نمی‌دانی این بوسه تو را به پایان می‌رساند، چون پیش از آن فقط خودت هستی، ولی پس از آن دیگر نمی‌توانی خودت بمانی. این بوسه به ظاهر نیست، هر ربطی با عالم بیرون نوید مرگ است. هر پیامی و هر نوازش و پرخاشی سخنی با جهانی است که تو را به کام نیستی می‌کشاند. مرگ می‌خواهد همه‌مان را ببلعد، با لذتی که تو از یک بوسه به روانت روانه می‌کنی.

برخی حیوانات در لحظات پس از جفت‌گیری می‌میرند. من اسمش را دقیق نمی‌دانم، اما شنیده‌ام اورگاسم می‌گویند. ارضا شباهت دردناکی با آن چیزی دارد که دربارهٔ مرگ می‌گویند. انگاری همه چیزت به شکلی دردناک و لذت‌بخش از یک مجرای تنگ بیرون کشیده شود. لذتی وجود ندارد که دردناک نباشد. اصولاً اورگاسم لذیذ نیست. این درد است که انسان را به وادی نزدیکی می‌کشاند. انسان تشنهٔ درد است، چون بدون آن تمام نمی‌شود. اما گفته‌اند پیش از مرگ چیزی از آن بزرگ‌تر نیست، و پس از آن چیزی کوچک‌تر از مرگ وجود ندارد. حتی شیخ فرهاد می‌گوید انسان در نخستین شب گورش با چنان فشاری روبرو می‌شود که نخستین شیر مادرش از لابلای استخوان‌هایش بیرون می‌زند. این‌ها برای پر کردن وقت تو نوشته نمی‌شود. واقعیتی از رحمت واسعه پروردگار توست. تا پاک بشوی از هر گندی که در عالم زده‌ای.

عمو محمد در روزهای کودکی من تیر دوقلو می‌نشست. خانه ما هم اتابک بود. برای رفت و آمد ما همین سربالایی بی‌سیم و آن تیر چراغ برق همیشه در مسیر بود. روزهایی که به خودروهای برخورده به تیر می‌خندیدیم چه می‌دانستیم همین تیر به قلب‌مان به مغزمان به عمرمان و به نفس‌مان اصابت می‌کند. سه تیر برقی که روی پل بروجردی گردن افراشته‌اند فمور محمود را شکاندند. با یک انگشت شکسته دست چپ و دو فمور جدا شده از لگن رفت در خاک. از روبروی آن سه تیر زیاد می‌گذرم. یا از آزادگان خیره می‌شوم به اتحاد نامقدس‌شان یا در مسیر کیانشهر تا دولت‌آباد می‌ایستم به تماشای‌شان. تماشا که چه عرض کنم، تسلای داغ دلی که هنوز رنگ سرما ندیده.

امشب به ساناز به‌آهستگی می‌گفتم دیدم جای تصادف را روی تیر، و نتوانستم جمله‌ام را تمام کنم. یک دقیقه سرم پایین بود تا بغض رهایم کند. کار سخت و ناممکنی بود. گفتم داغش سنگین است. تیر در اثر شدت ضربه سیمان‌هایش ریخته بود و هیکل استخوانی فلزاتش پیدا شده بود. او هم گوشتش ریخته بود. پوست و استخوان شده بود. دیدم ترمیمش کرده‌اند. به شیوهٔ تف‌مالی استخوانش را پوشانده‌اند. گفتم ساناز، مثل زخمی که با هزار بند و گاز خوب نمی‌شود، عین میخی که از دیوار بیرون می‌کشند و جایش را با گچ هم بپوشانند باز پیداست. جمله‌ام ناتمام می‌ماند. مثل عمر ناتمام و ناکام برادرم؛ که ناکام کسی است که کربلا نرفته، به گفتهٔ امامم علیه‌السلام.