نه امید دیدار
میخواستم از حوادث معمول روزهایم بنویسم، اما شعری را که آقای اخوان در مراسمهای فاطمیه میخواند در ذهنم مرور کردم: «بِنِشین در برم ای خانهنشین / چهرهی فاطمه را سیر ببین.»
با خودم گفتم مگر آدمی چقدر میتواند آدمی را که مطمئن است دیگر نخواهد دید ببیند؟ همان بیت مثنوی که «گر بریزی بحر را در کوزهای / چند گنجد؟ قسمتِ یک روزهای.» همان که ساناز به من میگفت میخواهم سهمِ روزهای نبودنت را بردارم. شدنی هم نیست. رفتم در کنار تختِ برادری که حتماً مغزش مرده بود. خداوند چه صبری عنایتمان کرد. پیشانیاش را بو کردم. عکس گرفتم. فایدهای ندارد. باید رفت. باید ما را ببرند. ما اهل هیچکجا نیستیم. ما نه وجودی داریم، نه اهلیتی.
همین چند شب پیش بود. بله، شنبه بود. محمدطه رفت خانهشان. لباسهایش در اتاق مانده بود. ساناز ناگهان چیزی گفت که ذرههایم در جهان نیست شد: «تو چطوری دوریِ برادرت را تحمل میکنی؟» خیلی راحت. خیلی راحت زندگی میکنم. دیوانگی مرا غرق در توهم میکند و عجیب است که نوای هیچ ذرهای به گوشم نمیرسد. گاهی در نوشتن شرارههای وجودم را در قالب کلمات حک میکنم. و نگفتنِ چنین چیزی بسیار بهتر از گفتنِ آن است.
فرودین چهار