اهدای محمود ۱
تیر برق چه چیز را در تو زنده میکند؟ من یک تیر برق در سرازیری بیسیم میشناسم که چند ماشین او را بوسه زدهاند. بوسه میتواند مرگ بیاورد. بوسیدن نقطهٔ آغاز وصل است. وصل همان مرگ است که برای حفظ آبرویش از این حقیقت چیزی نمیگویند. ولی من لاپوشانی در کارم نیست. وقتی میخواهی محبوبت را ببوسی هیچ نمیدانی این بوسه تو را به پایان میرساند، چون پیش از آن فقط خودت هستی، ولی پس از آن دیگر نمیتوانی خودت بمانی. این بوسه به ظاهر نیست، هر ربطی با عالم بیرون نوید مرگ است. هر پیامی و هر نوازش و پرخاشی سخنی با جهانی است که تو را به کام نیستی میکشاند. مرگ میخواهد همهمان را ببلعد، با لذتی که تو از یک بوسه به روانت روانه میکنی.
برخی حیوانات در لحظات پس از جفتگیری میمیرند. من اسمش را دقیق نمیدانم، اما شنیدهام اورگاسم میگویند. ارضا شباهت دردناکی با آن چیزی دارد که دربارهٔ مرگ میگویند. انگاری همه چیزت به شکلی دردناک و لذتبخش از یک مجرای تنگ بیرون کشیده شود. لذتی وجود ندارد که دردناک نباشد. اصولاً اورگاسم لذیذ نیست. این درد است که انسان را به وادی نزدیکی میکشاند. انسان تشنهٔ درد است، چون بدون آن تمام نمیشود. اما گفتهاند پیش از مرگ چیزی از آن بزرگتر نیست، و پس از آن چیزی کوچکتر از مرگ وجود ندارد. حتی شیخ فرهاد میگوید انسان در نخستین شب گورش با چنان فشاری روبرو میشود که نخستین شیر مادرش از لابلای استخوانهایش بیرون میزند. اینها برای پر کردن وقت تو نوشته نمیشود. واقعیتی از رحمت واسعه پروردگار توست. تا پاک بشوی از هر گندی که در عالم زدهای.
عمو محمد در روزهای کودکی من تیر دوقلو مینشست. خانه ما هم اتابک بود. برای رفت و آمد ما همین سربالایی بیسیم و آن تیر چراغ برق همیشه در مسیر بود. روزهایی که به خودروهای برخورده به تیر میخندیدیم چه میدانستیم همین تیر به قلبمان به مغزمان به عمرمان و به نفسمان اصابت میکند. سه تیر برقی که روی پل بروجردی گردن افراشتهاند فمور محمود را شکاندند. با یک انگشت شکسته دست چپ و دو فمور جدا شده از لگن رفت در خاک. از روبروی آن سه تیر زیاد میگذرم. یا از آزادگان خیره میشوم به اتحاد نامقدسشان یا در مسیر کیانشهر تا دولتآباد میایستم به تماشایشان. تماشا که چه عرض کنم، تسلای داغ دلی که هنوز رنگ سرما ندیده.
امشب به ساناز بهآهستگی میگفتم دیدم جای تصادف را روی تیر، و نتوانستم جملهام را تمام کنم. یک دقیقه سرم پایین بود تا بغض رهایم کند. کار سخت و ناممکنی بود. گفتم داغش سنگین است. تیر در اثر شدت ضربه سیمانهایش ریخته بود و هیکل استخوانی فلزاتش پیدا شده بود. او هم گوشتش ریخته بود. پوست و استخوان شده بود. دیدم ترمیمش کردهاند. به شیوهٔ تفمالی استخوانش را پوشاندهاند. گفتم ساناز، مثل زخمی که با هزار بند و گاز خوب نمیشود، عین میخی که از دیوار بیرون میکشند و جایش را با گچ هم بپوشانند باز پیداست. جملهام ناتمام میماند. مثل عمر ناتمام و ناکام برادرم؛ که ناکام کسی است که کربلا نرفته، به گفتهٔ امامم علیهالسلام.