بوییدن گلی از گلستان سعدی

بسم الله الرحمن الرحیم

گزارش جلسه پنجم صبحگاه کتاب

عنوان: بوییدن گلی از گلستان سعدی

زیرعنوان: نگاهی به زمینه‌ها و تأثیرهای کتاب گلستان سعدی در فرهنگ

ارائه‌دهنده: مجید ابراهیمیان

بخش نخست: دربارۀ کتاب

به مناسبت هفتۀ کتاب باید ابتدا دربارۀ شیءِ کتاب چیزکی گفت. فردوسی می‌گوید وقتی من در پیِ سرودن شاهنامه افتادم، کتاب‌های کامل و مستقلی در این موضوع نیافتم. چیزهایی به نام خدای‌نامه‌ها بود به زبان پهلوی. همسرم پهلوی می‌دانست و آن‌ها را برایم ترجمه می‌کرد و من یادداشت برمی‌داشتم. اما این‌ها روایت حاکمان بود و آنچه واقعاً اتفاق افتاده بود مکتوب نبود. گشتم و چهار پیرمرد آگاه به این داستان‌های ایرانی را یافتم تا برایم نقل کنند و من بنویسم. دانش‌ها این‌چنین سینه‌به‌سینه نقل می‌شده. کتاب در اختیار حاکمان بوده و عموم مردم از این نعمت بهره‌ای نداشتند.

اوضاع شرق ایران نیز تعریفی نداشته. بوداییان و هندیان و زردشتیان با وجود مکتوباتی چند، بیشترِ آموخته‌ها را در قالب رمز و ورد به آیندگان می‌رساندند. همین زمینۀ انحراف را هم هموار می‌کرده. از بسیاری از آن‌ها چیزی جز رموزی دشواریاب و علاماتی مانندِ بروجِ فلکیِ پراسرار نمانده. در واقع به نسبتِ حجمِ دانش و معلوماتی که بشر تا آن روز در اختیار داشته چیزِ قابلِ ذکری به ما نرسیده. غربِ ایران نیز وضعیتی این‌چنینی داشته. جزیره عرب معروف بوده به انسان‌هایی با حافظه‌های بسیار توانمند. این قدرت حافظه حتی تا قرن چهارم هجری نیز ثبت شده؛ به طوری که مسعودی و یعقوبی در تاریخ‌هایشان کسانی را سراغ می‌دهند که بیش از چهارصد خطبه از امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه از بر داشتند.

بنابراین سنت کتابت در مقایسه با سنت شفاهی رواجِ چندانی نداشته. دلیلش البته می‌تواند دشواری‌ها و هزینه‌های بالای کتابت باشد یا دلایلی دیگر که جای پرداخت نیست. در چنین فضایی پیامبری برانگیخته می‌شود که دستور می‌دهد دانش را با نوشتن در بند بکشید.[1] داستانی از ریشۀ واژۀ لوازم‌التحریر وجود دارد که شاید مستند نباشد، ولی محتوای قابل توجهی دارد. پیشنهاد پیامبر اسلام به اسرای مشرک و کافر این بوده که با آموختنِ خواندن و نوشتن به چند مسلمان می‌توانند آزاد باشند. آن‌ها نیز در تگ و تای فراهم‌آوری قلم و دوات و جوهر برای تحریر (آزادشدن) می‌افتند. و این لوازم هم شدند لوازم‌التحریر. اگر هم این حسن تعبیر ریشۀ درستی نداشته باشد، در اصل داستان که اسلام تأکید بسیار در نوشتن و کتابت داشته هیچ شک نیست.

پس از این تغییر رویکرد بود که ایرانی‌ها کاتب‌ترین افراد جهان شدند! از مجموع ده کتابِ اصلیِ اسلام (صحاح شش‌گانۀ تسنن و کتب اربعۀ شیعه) نویسندۀ نه کتاب ایرانی‌هایند. این جدا از دانش‌ها و نحله‌های گوناگونِ دیگری‌ست که مردمانِ پارس نوشته‌اند. گفتن از این‌ها خود مجالی جدا می‌طلبد. کمی بعد، یکی از فرزندان همین پیامبر به شاگردانش دستور داد از نوشته‌ها و کتاب‌هایتان نگهداری کنید که به‌زودی نیازمندشان می‌شوید.[2] این منظر و روش را قیاس کنید با راهی که ساسانیان در پیش گرفته بودند. در آن ماجرای معروف که در شاهنامه نیز آمده پادشاه ساسانی حاضر نمی‌شود در ازای دریافتِ مبلغی هنگفت نیز فرزندِ کفشگر سوادِ نوشتن و خواندن داشته باشد؛ با وجودِ اینکه لشکرش محتاجِ این پول نیز بوده.

در فیلمِ روزِ پس از فردا[1] جهان یخ می‌زند و مردم به کتابخانۀ اصلی شهر پناه می‌آورند تا با سوزاندنِ قفسه‌ها و کتب زنده بمانند. کتابدار تلاشِ بسیاری می‌کند تا کتاب‌ها طعمۀ حریق نشوند. مردم می‌گویند ما بمیریم و کتاب‌ها بماند چه سودی دارد؟ کتابدار می‌گوید این‌ها حاصلِ عمرهای انسان‌های پیش از ماست و ما حق خیانت نداریم. به‌راستی در این دوگانه و در چنین موقعیتی ما چه خواهیم کرد؟ استادان ما می‌گفتند ما به چشم دیدیم در افغانستان و پاکستان دستفروش‌ها بر نسخه‌های خطی ذغال‌اخته و خوراکی می‌فروختند. دینِ اسلام و فرهنگِ ایرانیِ آمیخته به این دین در چنین دوگانه‌ای طرفِ کتاب را می‌گیرد یا بی‌خبری؟


[1] A day after tomorrow

رودکی در چهار بیت از هزار بیت باقی‌مانده‌اش ماجرایی از دشواری‌های دانشمندان و خردمندان برای انتقالِ میراثِ بشری به نسل‌های پسین می‌گوید:

تا جهان بود از سرِ آدم فراز / کس نبود از رازِ دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان / رازِ دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند / تا به سنگ اندر همی‌بنگاشتند

دانش اندر دل چراغِ روشن است / وز همه بد بر تنِ تو جوشن است

اهلِ خرد، با آن مایۀ فراوانِ تأکید بر خرد در اندیشۀ ایرانی، در سنگ هم شده دانش را گرد کرده‌اند تا برابرِ همه بدی‌ها سپر باشد.

اگر ما کتاب را جدی بگیریم، در همۀ جهات برای سودمند است. از دیدگاه اقتصادی با رواجِ کتاب‌خوانی، یک بازارِ بزرگِ داخلی به راه می‌افتد. کتاب‌خوان، کتاب‌نویس، ناشر، طراح، ویراستار، مترجم، ناظر، چاپخانه‌دار، تولیدکنندۀ کاغذ، توزیع‌کننده، کتاب‌فروش و هر کدام را که فکر بکنید تقریباً داخلی‌اند و به همه‌شان نوعی منفعت اقتصادی می‌رسد. از منظرِ فرهنگی هم اسلام هرگز طرفدارِ تخدیر و جهلِ مردم نبوده و با ترویجِ فرهنگ و آگاهی زودتر به مقاصدِ عالی‌اش خواهد رسید.

بخش دوم: اثرِ گلستانِ سعدی بر فرهنگ

ابتدا بیاییم فرهنگ را تعریف کنیم. از منظرِ پدیدارشناسی فرهنگ چیست؟ نخستین مواجهۀ انسان با پدیدۀ ناشناخته او را به حیرت می‌اندازد. بقای در حیرت ختم به عرفان و چاره‌اندیشی برای حیرت منجر به تفکر می‌شود. تفکر انسان را به آداب و روش‌های مواجهه با پدیده‌ها می‌رساند که نام این مجموعه را فرهنگ می‌گذارند. بنا بر این تعریف، سعدی نه‌تنها این فرهنگ را به‌ظرافت می‌شناسد، که فرهنگ را نیز از خود متأثر کرده. شاهد بر اینکه فرهنگ را نیک می‌شناسد بقای کتابِ او در میانِ عمومِ مردم تا امروز است.

برای مقایسه ما کتاب‌های معاصرِ سعدی را ذکر می‌کنیم؛ کتاب‌هایی که در زمانِ خود بسیار پرطمطراق و عالی حساب می‌شدند. علامۀ قزوینی قرن‌ها پس از تألیفِ تاریخِ جهانگیری و فراموشی‌اش نسخه‌های آن را می‌یابد و منتشر می‌کند. تاریخِ وصاف، که دشوارترین کتابِ مثلاً فارسی‌ست نیز چنین سرنوشتی دارد. و بسیاری کتبِ دیگر که یا نامی از آن‌ها نمانده یا به خاطرِ دوری از حال و هوای فرهنگ عمومی متروک و کم‌مراجعه مانده.

در مقابل گلستان سال‌ها به عنوانِ کتابِ اخلاق به کودکان درس داده می‌شده. بیش از چهارصد ضرب‌المثل در زبانِ فارسی مستقیماً مربوط به گلستان است. غلامحسین یوسفی، از مصححان نیکوقلمِ گلستان، از میانِ چندین نسخۀ خطی و چاپیِ گلستان، هفده نسخه را بِه‌گزین می‌کند. ابن بطوطه کم از قرنی پس از تألیف گلستان می‌گوید من در ساحلِ شرقیِ چین قایق‌رانانی دیدم که به امرِ امیر مکرر غزلی از سعدی را به‌آواز می‌خواندند. در اعلامیۀ استقلال ایالات متحده ابیاتی از گلستانِ سعدی آمده. نوای سعدی چنان در اروپا پیچ خورد که او را، به‌اشتباه، ماکیاولِ شرق خواندند. و هزاران نمونۀ دیگر از فرهنگ‌شناسی سعدی که چگونه می‌توان آن را گرد کرد؟

برای گفتن از اثرگذاریِ سعدی بر فرهنگ به سراغِ مخالفانِ معاصرش برویم. در کتابِ «جدال با سعدی در عصرِ تجدد» آمده در یک دورۀ 150 ساله قشرهای مختلفِ روشنفکری بر سعدی نقدهای گوناگونی وارد کردند. ترجیع‌بندِ نقدها اثرِ سعدی بر فرهنگِ عمومیِ مردم است که باعثِ عقب‌ماندگیِ تمدنیِ ما شده. سوا از اینکه واقعاً همه چیز تقصیرِ اسلام و فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ هست یا نیست، مسئله اینجاست که این منتقدانِ ریز و درشت متفق‌القول‌اند سعدی بر فرهنگ مؤثر بوده؛ یعنی آداب و روش‌های بومِ ایرانی را خوب می‌شناسد، خوب بیان می‌کند، خوب تثبیت کرده و تغییر می‌دهد. اصلاً هم پا پس نمی‌کشد، همچنان هست.

سعدی چگونه موفق به این عمقِ اثرگذاری شده؟ این برای امثالِ ما که داعیِ کارِ فرهنگی و اثرِ تربیتی هستیم احتمالاً به‌دردبخور باشد. اگر در یک کلمه بخواهم بگویم، می‌گویم شهامت! این شهامت از چند جنبه قابلِ بیان است.

یکم، شهامتِ ادبی

هم‌روزگارانِ سعدی شیوایی و سادگیِ معمولِ زبانِ فارسی را به پیچیدگی و اغلاق رسانده بودند. جوینی در تاریخ جهانگشا به زبانی سخن می‌گوید که اولاً پادشاهِ مغول آسان درنیابد تا مجازاتش کند، ثانیاً جایگاه و مقامِ والای خانوادگی و اشرافیتش با بیانِ ثقیل و دیریابش پیدا باشد. مقاماتِ حمیدی با تتابعِ اضافات و جمله‌های بی‌پایان انسان را مجبور می‌کند چند لایه را بشکافد بلکه به مطلبی در آن برسد. تاریخِ وصاف نیز گویی دشوارترین واژگانی را که عرب نیز از آن بی‌خبر است (!) با چند حرفِ اضافۀ فارسی به هم آمیخته و به‌کل زبانی از یأجوج و مأجوج پیشِ روی ماست.

شاید این‌ها نشان از استبدادِ روزگار داشته، ولی سعدی نیز در همین استبداد گلستان را نوشت، اما نه به زبانِ خاصان، که برای عمومِ دوستان؛ به‌قدری عمومی که هم زبانِ پارسایان و دانشمندان بشود، هم دهانِ الوات و رنودِ خبیث و هزل‌گو! با کلماتی درخورِ فهمِ عام و در عین حال زنده‌کنندۀ سنتِ قدیمِ پارسی‌گویانِ خوش‌سخن. و این شهامتِ ادبیِ او جوابی داد که اکنون شاهدِ آنیم.

دوم، شهامتِ سیاسی

در برابرِ مغولی که عطاملک جوینی را پس از مرگ از خاک بیرون کشید و به دارش آویخت و جنازه‌اش را سوزاند و چیزی از دودمانِ جوینی باقی نگذاشت، که یارای سخن گفتن دارد؟ به مغولی که معین‌الدین پروانه، وزیرِ سلاجقۀ روم، را تکه‌تکه کرد و پخت و خورد، حرفی می‌توان زد؟ علاقۀ مغول به تاریخ از یک سو و وحشتِ نویسندگان از سویی آن‌ها را به متونی پیچیده رساند تا کسی از نوشته‌هایشان مدرکِ اعدام درنیاورد. عطار را چنان کشتند و نجمِ دایه از مقابل‌شان گریخت.

در این فضا سعدی برابرِ گماشتۀ مغول می‌ایستد و نصیحتش می‌کند: به نوبت‌اند ملوک اندر این سپنج‌سرای / کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای! در همان بابِ نخستِ گلستان قصۀ نوشیروان را می‌گوید که به سربازان دستور می‌دهد نمک را به‌قیمت از مردمِ ده بگیرند، چرا که این ظلمِ اندک مجوزِ ظلمِ فراوانِ زیردستانِ پادشاه را می‌دهد. از سلطان محمود غزنوی می‌گوید که عاقبتِ دنیاجویی و دنیاخواری تا قیامت با شاهان هست. ضمنِ حکایتی دیگر شاهان را پند می‌دهد که با وجودِ شنیدنِ دشنامِ مردم از آنان درگذرند و به ایشان احسان کنند. همچنین اطرافیان خویش را انسان‌هایی فرزانه و خیراندیش برگزینند، نه نادان و فرومایه. این همه را سعدی شجاعانه در روزگاری می‌گوید که امرا شمشیر کشیده و از تیغ‌شان خون می‌چکد و ابایی از این افعال ندارند. کاویدنِ چگونگیِ این مهارت نیز سخنی جدا می‌طلبد.

سوم، شهامت دینی

شاید درظاهر برخی کلمات سعدی خلافِ عرف و حتی دین انگاشته شود. در دیباچه گلستان گبر و ترسا را دشمن خدا می‌نامد و هزار فریاد بلند می‌کند. در حکایت اول گلستان دروغ مصلحت‌آمیز را بر راستِ فتنه‌انگیز ترجیح می‌دهد تا به او لقبِ ماکیاول بدهند! اندرز می‌دهد که: «اندرون از طعام خالی دار / تا در او نورِ معرفت بینی» و از نگاهِ برخی معاصران مدالِ گفتمان‌سازِ گرسنگی دریافت می‌کند! و بسیاری از این موارد که سیلِ نقدها را در روزگارِ ما بر او فروریخته.

با دقتی در آموزه‌های دینی درمی‌یابیم لقبِ مصلح‌الدین بیهوده به او داده نشده. اندیشه‌هایی که با القای دگرگونی در دینِ اسلام نفوذ و قدرتی ویژه در زمانِ او داشته، با نفوذِ فرهنگی‌اش به عقب رانده شده‌اند. قرآن صریحاً می‌گوید یهود و نصارا تا زمانی که از دین‌شان تبعیت نکنی از تو خشنود نمی‌شوند. پیامبر آشتی دادن میانِ دو نفر را با سخنانِ مصلحت‌آمیز می‌ستاید. توصیه به کم‌خوری و کم‌خوابی و پرکوشی در گوشه‌گوشۀ اخلاقیاتِ دینیِ نبوی نمایان است. به نظر می‌رسد سعدی هم نمایندۀ شجاعِ فرهنگِ ایرانی در مقیاسِ عموم مردم است، هم عصارۀ فرهنگِ دینی در زلالیِ نخستینش.

سخن آخر

خلاصه که امروز ما بیش از هر زمانی نیازمند ادبیاتیم. هر جا می‌نشینی سخن از غلبۀ هنری است و تبیین و رسانه. آیا تمامِ این‌ها در ادبیات جمع نیست؟ و در سعدی که نمایندۀ بی‌مانندِ ادبیاتِ مردمی‌ست؟


[1] قیدوا العلم بالکتابِ

[2] احتفظوا بکتبکم فانکم سوف تحتاجون الیها

[3] A day after tomorrow

ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان

شرح درد هنگام درد میسر نیست. در فاصلۀ میانِ دردها موسمی‌ست که می‌شود به آن‌ها نگاهی کرد. خدا را برای تندرستی سپاس کرد. از گذشته پوزش خواست. اکنون را با داشتنِ همۀ چیزهای خوبی که پیش‌تر به حساب نمی‌آوردم، سرشار و شوخ زیست. دلتنگِ یک کرنشِ بی‌نهایت برابرِ مبدأِ هستی ماند. مانده از من یک عبارت که فراموشش کرده بودم. فراموش کرده بودم هزار و یک اسمِ تو را. در میانِ آمدشدن‌های دردِ تنم علی پیرهادی زنگ زد و آن نامِ تو را که من چندی با آن خوش بودم و در کویرِ جهرم با آن لمس و آغوشی داشتم یادم آورد. یادم آورد دلیل‌المتحیرین از نام‌های مبارکِ توست. و من آن را فراموشیده بودم.

حیرت که واکنشِ نابِ انسانی‌ست، از آن روست که انسان هم اهلِ انس است، هم اهلِ فراموشی؛ که این‌ها ریشه‌های انسان هم هست: انس، نسیان. در مصحفِ گرامی می‌گوید ما پیش‌تر با آدم عهد کردیم، فَنَسِیَ: از یاد برد. و برای او عزمی نیافتیم. آدم عزمی درخورِ خداوندی نداشت. و شد انسان. چون هم از یاد برد، هم با آن‌چه اکنون روبرویش بود انس گرفت. نیز در اسرائیلیان می‌گوید آن‌که بانگِ گوساله درآورد و گفت این خدای شما و موسی‌ست، فَنَسِیَ؛ او هم در فراموش‌خانۀ کوتاه‌مدتی درآمد و با آن‌چه نزدش بود انس گرفت. آدم با نزدیکانش انس می‌گیرد و دوران را رها می‌کند. سعدی می‌گوید دوست نزدیک‌تر از من به من است، وینت مشکل که من از وی دورم! آن‌که دریابد دوست از حبلِ وریدش به او چسبیده‌تر است با او انس می‌گیرد.

انس و نسیان زادِ آدمی و همزادِ بشری‌ست. از این دو بال رهایی بجوی و رستن. آن‌که از آغاز در قفس بوده هیچ اندوهش نیست که باغی هم هست در هندوستان و طوطیان در آن می‌چرند. بهار می‌گوید: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. پس در قفس‌بودنِ اکنون شکی ندارد، چون خود را متعلق به باغ می‌داند.

در آغازِ روزهای سربازی عزیزی پندی به من داد. گفت روزی که مرا به زندان انداختند جوانمردی به من گفت پندار کن همین‌جا به دنیا آمده‌ای و همین‌جا خواهی مرد و پشتِ این دیوارهای برکشیده دیاری و دَیّاری و دلداری نیست. این‌گونه آسان شد بودن در این خانۀ محصور. جهان هر اندازه بزرگ هم باشد غم در دلِ آدمی چنبره زده. ما ستایشگرِ محرومیت‌ها و نشدن‌ها نیستیم، ولی آن‌که در بندِ نداری و نابرابری‌ست کمتر به زندانِ بزرگی که در او افتاده می‌اندیشد.

تمامِ دردسر از آنجا آغاز شد که او از روحش در آدم دمید. روحِ دمیده‌شده مانندۀ ردیابی درونی بو می‌کند تا او را در شش جهت دریابد. تا مولوی بگوید: شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو، بی‌جهتی‌ست خانگه در عدم آشیانه کن. آن‌که نرسیدن را مقصد گرفته هرگز نمی‌رسد و نرفته در مقصد است. ابلیس گفت من از چهار جهت آدم و فرزندانش را محاصره می‌کنم. دو جهت باز ماند. یکی سوی خاک، یکی سوی افلاک. جلال‌الدین بلخی می‌گوید در این دو جهت نیز در پیِ قبله نباش. پیشنهادِ او عدم است. آشیانه در عدم کردن بیرون از ساختِ معنایی چه مصداقی دارد؟

مفهومِ حرکت در هستی شک‌مداران را به این صرافت انداخت که ثابتی نیست. من از شما می‌پرسم اگر ثابتی نیست، چرا واژۀ ثابت هست؟ صرِفِ اینکه منجمانِ پیشین به ستارگان ثوابت می‌گفتند و اکنون ثابت شده ثابت نیستند و کیهانِ ناپیداکران می‌چرخد و هیچ در او برجای خود نیست، اثباتِ رد می‌کند؟ اگر دی بر کتاب‌ها مرقوم کرده‌اند زمین هیچ تکان نمی‌خورد و امروز روشن شده به گردِ خویش و خورشید رقصان است، همان دی در کتابی آمده کوه‌ها را می‌بینی و جامد می‌انگاری‌شان، در حالی که چون ابرها در مرورند.

آشیانه در عدم کردن همان کمندِ صیدِ بهرامی انداختن است. با این تفاوت که حافظ پس از این می‌گوید جام جم بردار. او از سلوکش می‌گوید که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش. از آقای بهرام و شکارِ آهوانش چیزی ندیدم. از بهرامِ ساسانی که از لحاظِ تاریخی نزدیک‌تر از جمشید است نشانی نمی‌بیند، اما جامِ جمشید را برمی‌دارد؛ جامی که جمشیدِ افسانه‌ها در او احوالِ جهان را می‌دید. البته او خبری هم از حدیثِ مجلسِ جمشید می‌گوید: که جامِ باده بیاور، که جم نخواهد ماند. پس کاری به جمشید ندارد، جام را می‌گوید؛ زیرا جمشید نیز به زوال افتاد.

ولی جامِ جمشید جامِ باده نبوده، جامِ جهان‌نماست. باده عالمِ بی‌خبری‌ست. جهانِ فراموشی. فراموشیِ این جهان. آن جهانی که باید فراموش کرد اتفاقاً این جهان است. آشیانه‌سازی در عدم یعنی همین. عدم همین دمی‌ست که هست. این دم درست است که هست، در آن، نیست می‌شود. پس تنها هستِ هستی همین نیستی‌ست. انسان‌های وارسته این را دریافتند. دریافتند نیستی هستیِ عالم است. در رودخانه چه ثابت است؟ تغییر، جریان، حرکت. این دلیل‌المتحیرین در این نقطه سرمی‌رسد. می‌گوید دیدی متحیر شدی و از پسِ این حیرت به هدایتی نرسیدی؟ حالا من دلت را دلالت می‌کنم به مدلولی که پسِ حیرت می‌جستی. راهنمایی‌ات می‌کنم به آن‌چه در جستجویش حایر شدی.

حالا من در میانۀ دردی که می‌رود و می‌آید از درد چیزهایی می‌گویم. واقعیت این است که درد همیشه هست. گاه بالاتر از تاب و توان است. آنجاست که خودش را نمایان می‌کند. راه تعالیِ تاب است، نه درمان. درمان تو را به حیرت نمی‌رساند. وابسته‌ات می‌کند. بستگی تو را به اسباب متوسل می‌سازد. حیرت است که تو را متوجهِ مسبب‌الاسباب می‌کند. به راهنمایی سرگشتگان رهنمون می‌کند. ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان.

مبارزه منفی بکنیم یا نکنیم؟

◀️ این روزها که صحبت از تحریم شرکت‌های گنده‌ای مثل اسنپ و دیجی‌کالا و میهن و اوکالا و مانندهایشان می‌شود، دلایل گوناگونی برایش می‌تراشند؛ ولی اصلش همکاری با نهادهای امنیتی‌ست، راست یا دروغ. البته اگر این شرکت‌ها در هر کشوری بودند، ملزم به همکاری با همان حکومت بودند.

❇️ حرفم این نیست. می‌خواهم بگویم «مبارزه منفی» در فرهنگ ایرانی زیاد جوابگو نیست. شاید به درد تنبیه بخورد، ولی مثمرِ نهایی نیست. بله. در جایی مثل هند کسی مانند گاندی از لباس‌های انگلیسی نمی‌پوشد. خودش نخ می‌ریسد و لباس هندی می‌پوشد و مردمش هم می‌آیند پشتش. امروز کسانی که غرق در اسراف و اتراف‌اند، رطب خورده و منع رطب می‌کنند. تو اگر غمخوارِ ایرانی‌جماعت بودی، هم می‌دانستی این ملت با تحریم و خشونت گیرتر می‌شوند که ول‌کن نه، هم درمی‌یافتی سال‌های طولانی از تزویر فراری بوده‌اند، هرچند گویی نفاق یا شاید تقیه تا اعماق وجودشان رخنه کرده.

❇️ حکومت‌داری و رفاه اجتماعی در هیچ کجای جهان درست نخواهد شد، چون صاحبان حکومت‌ها در عالم صاحبان ثروت‌هایند. و این جماعت برای نفع‌بریِ حداکثری به هر رنگی درخواهند آمد. خودت را در جنگ قدرت این ناعزیزان میفکن. جز آه و نفرین نصیبی نداری. شما کاری که می‌کنی تقوا پیشه کن، که عاقبت برای تقواییان است. بوس بر تو😘

دربارۀ تاکتیک و ریشه‌اش

📌 بحثی دربارۀ ریشه‌های واژگان وجود دارد. یکم اینکه اثباتِ ریشه‌دار بودن واژه‌ای در زبانی خاص معنیِ برتریِ و مهتریِ آن زبان نمی‌دهد. چون از یک‌سو چیزی به نامِ زبانِ سره نیست و فرهنگ‌ها و زبان‌ها در حال داد و ستد با هم‌اند و از همین‌روست که فرهنگ بهتر و برتر نیز نداریم. از سویی دیگر روشن نیست تحقیقاً و قسم به حضرت عباس علیه‌السلام که این واژه از همین زبانی که اثبات شد درآمده و بس. از این بابت که تمدن‌های مکتوب به درازیِ وجودِ انسان در زمین نیستند. نهایتاً خودِ مقولۀ ملیت و فرهنگ‌پرستی بنایی ندارد. انسان تنهاست و تعلقش به علقه‌های بیرونی از بابِ ثانویاتی‌ست. تفصیل این مطالب بماند برای جایی که بماند.

🔻بنا بر حرف‌های بالا به هیچ وجه تفاخر به وطن، نژاد، فرهنگ و دیگر از این‌ها محلّی از اعراب ندارد و به نظر می‌رسد بیشتر کارکردهای سیاسی داشته باشد که در جای خودش بد هم نیست. بگذریم. در سایت آبادیس ذیلِ واژۀ تاکتیک چیزهایی نوشته بود که برایم جالب‌ناک بود. در ویرایش متنی بارها به واژۀ تاکتیک برخوردم و هر جا به فراخورِ معنا چیزی نهادم: شگرد، ترفند، فن، شیوه، رویکرد و مانندهایشان. ولی راضی‌ام نمی‌کرد. گویی چیزی در این میانه باید باشد که نبود. آنجا نوشته تاکتیکِ انگلیسی از تاکتیکای لاتین و تاکتیکوسِ یونانی درآمده. یونانی‌ها هم از نبردهای ایرانی بلند کرده‌اند، چرا که سواره‌نظامِ خفنی داشته‌اند و واژه‌های تک‌تاخت، تک‌توزی، تک‌توختن از ادبیاتِ نظامی هخامنشیان و مادها و این سلاسل درآمده.

📍 بگذریم از اینکه این‌گونه ریشه‌شناسی شاید کمی سادگی باشد، زیرا هرگز آنان به این زبانِ امروزین ما سخن نمی‌کرده‌اند و شناخت ریشه‌ها و تحولات واژه‌ها خیلی هم راحت نیست. بامزه‌تر اینکه مستندی از تاریخ مکتوب، لااقل تا اکنون، نیست که در آن واژه‌های تک‌تاخت و امثالش آمده باشد. این‌ها بیشتر به قولِ استادِ ما ریشه‌بافی‌ست. شاید هم روزی اثبات شد، ولی در حالِ حاضر ظنّ و گمان است. مخلص کلام اینکه در پناه خدا باشید.😊👋🏼

هر شب با کابوس تو می‌خوابم. با آن دهان خون‌آلود که توده باز نگهش داشته. با آن زبان خشک که کاملاً مرده بود پیش از آنکه بمیری. با آن چشمان از حدقه درآمده که انگار جایی را بیرون از دید ما می‌نگریست. تنها تفریح و خوشی‌ات شبکه پویا بود. تا آخرین دقایقی که بگذاریمت در آمبولانس و ببریمت محک تماشاچی‌اش بودی.

هر شب می‌خواهم خودم را پاره کنم. هر شب هیچ نمی‌خواهم جز یک بوسه بر صورتت دستت پایت چشمت سرت.

این ماجرای هر شب من است.

واقعیتی که نیست

بسم الله

ما نمی‌توانیم در یک جهان آرمانی و خیالی زندگی کنیم. یا باید تغییرها را بپذیریم یا تغییر بدهیم. این فراشد البته که یک‌طرفه و محض نیست. بر هم اثر می‌گذارند و دیگر می‌شوند. ما در یک بازی دو سر باخت گیر کرده‌ایم و کاری‌اش هم نمی‌توانیم بکنیم. شاید آن‌قدرها هم بغرنج نباشد که بخواهیم بدن‌مان را فنا کنیم و با این حجت سوی دیار باقی بشتابیم. آن‌چه مهم است یافتن میانه‌هاست؛ آنجایی که شیء از حدّش خارج نشود. اگر چیزها از حدود خود تجاوز کنند، می‌شوند چیزی مخالف خود. حالا که دریافتنِ واقعیت کاری ناشدنی‌ست، آن‌که تصویری بسیار نزدیک به واقعیت دریابد برنده‌تر است. برندگی در اینجا به معنای کمتر باختن و چیزِ کمتری در معامله سوخت‌دادن است.

آن تصویر واقعی کدام است؟ بله. واقعیتی وجود ندارد و در پایانِ تمامِ دلایل و روشنگرها، این بی‌دلیلی و ناواقعی‌ست که از هر چیزی روشن‌تر است. انگار تقسیمی که قسّامِ بهشت و دوزخ در درازترین روزِ هستی انجام می‌دهد پایانی بر این بی‌مرزی‌ست. به این دلیل که بی‌رنگی حاصل نخواهد شد و عقده‌های عقاید پس از گفت‌وگوها و دعواها نیز بر جای خود باقی‌اند. مسیرها یکی نیست و مقصدها. دشمن در ریشه به همین معناست: آن‌که و آنچه با «من» پاد است؛ چیزی و کسی که دُژِ من یا خلافِ من است. هر قدر هم من بخواهم این من را گسترده کنم تا دیگری و ضدّی نماند، باز همه نمی‌شوم. به‌فرض همه هم بشوم، خدایی هست که می‌گوید عدوّی: بر من، دُشِ من.

بایدِ بودِ رستاخیز از همین‌جا برمی‌خیزد. آن پرسش‌گر که به مولوی طعن می‌زند شنیده‌ام با هفتاد و دو ملت یکی هستی و پس از ناسزاهایش مولوی می‌گوید با این‌ها که تو گفتی هم یکی‌ام، رواتر از روایتِ پیروزِ ملای روم است. پس اگر این مرد از فطرت سخن می‌گوید، مولوی از کدام فطرت می‌آید؟ شما حتماً شنیده‌اید ابن‌عباس وقتی معنای فطرت را نمی‌دانست چگونه دانست. دو نفر را در حال نزاع بر سر چاهی دید. یکی‌شان گفت من آن را افطار کردم. نخستین بار من گشودمش. دانست خلقِ نخستین است. ما وقتی به حیرت در پدیده‌ها نگریستیم دین را از لابلای تفکر و فرهنگ درآوردیم یا دین این بود و ما نبودیم؟ اگر چیزی بیرون از تأثیرِ پدیداری در آدم‌ها هست بیاورید. من تشنۀ دیدن و دانستنِ آن چیزی هستم که ورای حس‌های این‌جهانی‌ست. اگر هست.

نخست باری که مرد با درخت رو در رو شد به شگفتی آمد. این شگفتی در بارهای بعدی کم و کمتر شد تا آنجا که تنه‌اش را تبر زد و هیزم و سقف خانه و ابزار شکارش کرد. مقدس‌ها تا کجا مقدس‌اند؟ این را من می‌پرسم که قدسیان باورمندم.

دریای بیابانی

در بازگشت از انزلی می‌گوید: مجید! اگر به‌فرض این نظام سقوط کند، سرنوشت ما چه می‌شود؟ من که هنوز در ساحل بکر غازیان موج می‌خورم می‌گویم بعضی فرض‌ها مُحال‌اند، چون فعلاً جایگزینی ندارند. و باز می‌دوم میان مرغ‌های دریایی که گاهی می‌توانم صدای آن‌ها را هم تقلید کنم. هرج و مرج و بی‌قانونی سال‌های طولانی. از لابلای قایق‌ها به اسکله خیره می‌شوم. بارانِ ریزِ بندر کلاهم را هدف گرفته. در کله‌ام پاسخی دیگر خیس می‌خورد: ببین، دو حالت دارد. یا یک نظام خیلی دینی‌تر می‌آید که نمی‌دانم ابعادش چیست یا چیزی می‌شود که قبلاً بسیار بر سر شیعیان آمده. نهایتاً امثال ماها را می‌کشند، اگر قابل باشیم. رادیو صداهای کف اقیانوس را پخش می‌کند. کنتور که ندارد. من وقتی وضع بیست سی سال پیش دور و برم را با امروز ترازو می‌کنم، ترجیح مرگ دادن که چه عرض کنم، آرزوی مرگ می‌کنم. آرزو می‌کنم در فردایی نباشم که گندتر از امروز است و من کماکان سیب‌زمینی هستم. کنتور که ندارد. ما که بدون عطشی غرق در آبیم، شاید در بیابان دریابیم. که درنمی‌یابیم.