شرح درد هنگام درد میسر نیست. در فاصلۀ میانِ دردها موسمی‌ست که می‌شود به آن‌ها نگاهی کرد. خدا را برای تندرستی سپاس کرد. از گذشته پوزش خواست. اکنون را با داشتنِ همۀ چیزهای خوبی که پیش‌تر به حساب نمی‌آوردم، سرشار و شوخ زیست. دلتنگِ یک کرنشِ بی‌نهایت برابرِ مبدأِ هستی ماند. مانده از من یک عبارت که فراموشش کرده بودم. فراموش کرده بودم هزار و یک اسمِ تو را. در میانِ آمدشدن‌های دردِ تنم علی پیرهادی زنگ زد و آن نامِ تو را که من چندی با آن خوش بودم و در کویرِ جهرم با آن لمس و آغوشی داشتم یادم آورد. یادم آورد دلیل‌المتحیرین از نام‌های مبارکِ توست. و من آن را فراموشیده بودم.

حیرت که واکنشِ نابِ انسانی‌ست، از آن روست که انسان هم اهلِ انس است، هم اهلِ فراموشی؛ که این‌ها ریشه‌های انسان هم هست: انس، نسیان. در مصحفِ گرامی می‌گوید ما پیش‌تر با آدم عهد کردیم، فَنَسِیَ: از یاد برد. و برای او عزمی نیافتیم. آدم عزمی درخورِ خداوندی نداشت. و شد انسان. چون هم از یاد برد، هم با آن‌چه اکنون روبرویش بود انس گرفت. نیز در اسرائیلیان می‌گوید آن‌که بانگِ گوساله درآورد و گفت این خدای شما و موسی‌ست، فَنَسِیَ؛ او هم در فراموش‌خانۀ کوتاه‌مدتی درآمد و با آن‌چه نزدش بود انس گرفت. آدم با نزدیکانش انس می‌گیرد و دوران را رها می‌کند. سعدی می‌گوید دوست نزدیک‌تر از من به من است، وینت مشکل که من از وی دورم! آن‌که دریابد دوست از حبلِ وریدش به او چسبیده‌تر است با او انس می‌گیرد.

انس و نسیان زادِ آدمی و همزادِ بشری‌ست. از این دو بال رهایی بجوی و رستن. آن‌که از آغاز در قفس بوده هیچ اندوهش نیست که باغی هم هست در هندوستان و طوطیان در آن می‌چرند. بهار می‌گوید: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. پس در قفس‌بودنِ اکنون شکی ندارد، چون خود را متعلق به باغ می‌داند.

در آغازِ روزهای سربازی عزیزی پندی به من داد. گفت روزی که مرا به زندان انداختند جوانمردی به من گفت پندار کن همین‌جا به دنیا آمده‌ای و همین‌جا خواهی مرد و پشتِ این دیوارهای برکشیده دیاری و دَیّاری و دلداری نیست. این‌گونه آسان شد بودن در این خانۀ محصور. جهان هر اندازه بزرگ هم باشد غم در دلِ آدمی چنبره زده. ما ستایشگرِ محرومیت‌ها و نشدن‌ها نیستیم، ولی آن‌که در بندِ نداری و نابرابری‌ست کمتر به زندانِ بزرگی که در او افتاده می‌اندیشد.

تمامِ دردسر از آنجا آغاز شد که او از روحش در آدم دمید. روحِ دمیده‌شده مانندۀ ردیابی درونی بو می‌کند تا او را در شش جهت دریابد. تا مولوی بگوید: شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو، بی‌جهتی‌ست خانگه در عدم آشیانه کن. آن‌که نرسیدن را مقصد گرفته هرگز نمی‌رسد و نرفته در مقصد است. ابلیس گفت من از چهار جهت آدم و فرزندانش را محاصره می‌کنم. دو جهت باز ماند. یکی سوی خاک، یکی سوی افلاک. جلال‌الدین بلخی می‌گوید در این دو جهت نیز در پیِ قبله نباش. پیشنهادِ او عدم است. آشیانه در عدم کردن بیرون از ساختِ معنایی چه مصداقی دارد؟

مفهومِ حرکت در هستی شک‌مداران را به این صرافت انداخت که ثابتی نیست. من از شما می‌پرسم اگر ثابتی نیست، چرا واژۀ ثابت هست؟ صرِفِ اینکه منجمانِ پیشین به ستارگان ثوابت می‌گفتند و اکنون ثابت شده ثابت نیستند و کیهانِ ناپیداکران می‌چرخد و هیچ در او برجای خود نیست، اثباتِ رد می‌کند؟ اگر دی بر کتاب‌ها مرقوم کرده‌اند زمین هیچ تکان نمی‌خورد و امروز روشن شده به گردِ خویش و خورشید رقصان است، همان دی در کتابی آمده کوه‌ها را می‌بینی و جامد می‌انگاری‌شان، در حالی که چون ابرها در مرورند.

آشیانه در عدم کردن همان کمندِ صیدِ بهرامی انداختن است. با این تفاوت که حافظ پس از این می‌گوید جام جم بردار. او از سلوکش می‌گوید که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش. از آقای بهرام و شکارِ آهوانش چیزی ندیدم. از بهرامِ ساسانی که از لحاظِ تاریخی نزدیک‌تر از جمشید است نشانی نمی‌بیند، اما جامِ جمشید را برمی‌دارد؛ جامی که جمشیدِ افسانه‌ها در او احوالِ جهان را می‌دید. البته او خبری هم از حدیثِ مجلسِ جمشید می‌گوید: که جامِ باده بیاور، که جم نخواهد ماند. پس کاری به جمشید ندارد، جام را می‌گوید؛ زیرا جمشید نیز به زوال افتاد.

ولی جامِ جمشید جامِ باده نبوده، جامِ جهان‌نماست. باده عالمِ بی‌خبری‌ست. جهانِ فراموشی. فراموشیِ این جهان. آن جهانی که باید فراموش کرد اتفاقاً این جهان است. آشیانه‌سازی در عدم یعنی همین. عدم همین دمی‌ست که هست. این دم درست است که هست، در آن، نیست می‌شود. پس تنها هستِ هستی همین نیستی‌ست. انسان‌های وارسته این را دریافتند. دریافتند نیستی هستیِ عالم است. در رودخانه چه ثابت است؟ تغییر، جریان، حرکت. این دلیل‌المتحیرین در این نقطه سرمی‌رسد. می‌گوید دیدی متحیر شدی و از پسِ این حیرت به هدایتی نرسیدی؟ حالا من دلت را دلالت می‌کنم به مدلولی که پسِ حیرت می‌جستی. راهنمایی‌ات می‌کنم به آن‌چه در جستجویش حایر شدی.

حالا من در میانۀ دردی که می‌رود و می‌آید از درد چیزهایی می‌گویم. واقعیت این است که درد همیشه هست. گاه بالاتر از تاب و توان است. آنجاست که خودش را نمایان می‌کند. راه تعالیِ تاب است، نه درمان. درمان تو را به حیرت نمی‌رساند. وابسته‌ات می‌کند. بستگی تو را به اسباب متوسل می‌سازد. حیرت است که تو را متوجهِ مسبب‌الاسباب می‌کند. به راهنمایی سرگشتگان رهنمون می‌کند. ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان.