گاوشدن و عبور از گاو

خوردنِ شیرِ گاو در ایران موجب شده بسیاری از رفتارهای ناخودآگاه مانندِ گاو شود؛ از مردمِ عادی تا مسئولان عالی. بزرگی می‌گفت شیرِ گاو برای گاو است، نه فرزندِ آدم. ولی قرآن درباره‌ی شیر آیه‌ی صریحی دارد و آن را از آیات الهی می‌شمارد: «وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِينَ؛ و بی‌تردید برای شما در دام‌ها عبرتی است، [عبرت در اینکه] از درون شکم آنان از میان علف‌های هضم‌شده و خون، شیری خالص و گوارا به شما می‌نوشانیم که برای نوشندگان گواراست (نحل، ۶۶).»

حتی درباره‌ی شیر گاو احادیثِ معتبری نیز در دست است. از جمله در کافی از قول امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمده است شیر گاو دواست. پس رفتار گاوگونه‌ی مردمان نمی‌تواند دخلی به شیرِ گاو داشته باشد. خوردنِ گوشتِ گوسفند هم بعید است گوسفندمشربی جماعت را توجیه کند. هرچند نمی‌توان منکرِ تأثیرِ تغذیه بر انسان شد.

ضمن احترام به آفریده‌های خداوند، آن‌چه کسی را گاو یا گوسفند یا خر یا سگ یا گرگ یا روباه یا حیوانات دیگر یا باغ وحشی ناشناخته می‌کند، تعطیل عقل و پیروی از هوای نفس است. که فرمود: «آیا دیدی آن کسی را که هوای نفسش را خدای خویش گرفته است؟ (جاثیه، ۲۳)» چنین کسی است که بر گوش و دلش مهر زده می‌شود و به مقامِ بلانسبتِ حیوانات فرومی‌رود. بعد از عبور از خدا هیچ کسی نمی‌تواند مرا هدایت کند.

بی‌وحشت

در خلالِ این حجمِ هولناکِ جنایتِ سازمان‌یافته در این جهان، اگر این آیه نبود، قطعاً هیچ امیدی به هیچ چیزی در دنیا و عقبا نداشتم: «وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ؛ اگر خدا [تجاوز و ستم] برخی از مردم را به وسیله برخی دیگر دفع نمی‌کرد، قطعاً زمین را فساد فرامی‌گرفت؛ ولی خدا نسبت به جهانیان دارای فضل و احسان است (بقره، ۲۵۱).»

اکنون ادراکِ بسیار بسیار ناقصی از جمله‌ی امام سجاد علیه‌السلام در من شکل گرفته که فرمود: «اگر همه مردم از شرق تا غرب عالم بميرند، با وجود قرآن در كنار من، هرگز احساس وحشت و تنهايى نكنم.»

کنسرت‌های قرآنی

روزهای خوش یکی پس از دیگری می‌آیند و روشن نیست این خوشی همان رهاشدگی است یا به‌واقع نعیم این جهانی است که البته از آن پرسیده خواهد شد. اوایل هفته بود که امام جماعت دفتر پس از نماز شماره‌ام را گرفت. برای مستعدان قرآنی من و چند نفر دیگر را معرفی کرد. به این واسطه بود که ناخوش‌آواز اذانی می‌گویم و بعد از نمازها دعا و تعقیباتی می‌خوانم. در روزهای ماه مبارک نیز یکی دو باری قرآنی خواندم و یحتمل خلق‌الله در دل گفته باشند از بهر خدا مخوان! علاقه‌ی من به قرآن آوایی هم هست، اما این دلیل نمی‌شود به معانی آن توجهی نکنم. سال‌ها قصه‌های قرآنی نوشته‌ام و این توفیق دلم را آشفته‌تر می‌کند؛ آشفته از «کَبُرَ مَقتاً عِندَ اللهِ أن تَقولوا ما لا تَفعَلون.»

اواسط هفته بود که تلفنی به کارگاه توانمندسازی قاریان دعوت شدم. چهارشنبه حوالی ساعت یک و نیم رسیدم به زرتشت. کنار بیمارستان مهر بود؛ همان‌جایی که محمدیوسف و فاطمه زاده شدند. استادی بالای جلسه نشسته بود که خوشمزه و کاربلد بود؛ صدایش هم بس ملکوتی. در کنارش آقای زمانیان‌نامی بود که گویا او نیز صوت خوشی داشت و ما توفیق شنیدن تلاوت ایشان را نداشتیم. مرتّل‌ها یک سو نشستند و قاریان سویی دیگر. هر کس به نوایی آیاتی خواند. برخی بسیار خوش‌نوا بودند و برخی در ابتدای راه. غث و سمین آمیخته بود و هدف تشکیل این کارگاه و کارگاه‌های وعده‌داده‌شده‌ی بعدی همین سواسازی سره از ناسره بود.

از «وَ تَوَلّی عَنهُم وَ قالَ یا اَسَفی عَلی یُوسف» تا انتهای «یا اَیُّها العَزیزُ مَسَّنا وَ اَهلَنا الضُّر» انتخاب من بود به نیت محمدیوسفم. وقتی به‌ترتیل این آیات را خواندم، نظر به دلبریِ منشاوی از جانم، خواستم به‌تأسی از او بخوانم؛ اما آن‌قدر پرده را بالا بردم که استاد فرمود مرا به یاد قاریان عراقی و حرم‌های امامان علیهم‌السلام در آن دیار انداختی. بعد از مجلس تا دو روز مدام در زمزمه‌ی نواهای قرآنی بودم. هر چه بود چنین مجالسی البته که سراسر نور است، ولی از این دردم گرفت که محض رضای خدا یک کلمه نیز از محتوای آیات و ربط میان معنا و صوت و تلاوت گفته نشد. شاید تنها روح من بود که با هر آیه متزلزل و ویران می‌شد و حداقل استادی که بالای مجلس نشسته بود از این گسست و زلازل وجودم خبری نمی‌یافت. یادِ خیلِ قاریانِ قرآنی افتادم که در روز جزا جهنمی می‌شوند.

محافل تلاوت مجلسی قرآنی همواره در کشورهای اسلامی، به‌ویژه مصر و ایران، مشتریان پر و پا قرصی دارد. حداقل درباره مصر می‌توان گفت این مجالس بی‌شباهت با کنسرت نیست. آن‌چه جذاب است شاید نه معانی و تکانه‌های روح در روبرویی با آیه‌های قرآن، که صوت و هنرنمایی قاری و خواننده‌ی قرآن است. شاید قاریانی مانند مصطفی اسماعیل و محمد صدیق منشاوی و دیگران با معانی و حزن قرآن ربطی گرفته باشند، اما این مشت نمونه‌ی خرواری نیست. حضور در این کارگاه از عمرم محسوب نخواهد شد، ولی قرآن چیزی ورای صوت و زیبایی‌های نوایی قاریان باید باشد. شاید هم اقتضای عنوان جلسه ایجاب می‌کرد تنها به نوا و صوت و صورت بپردازند و معنا را همچون هزار و چهارصد سال گذشته برای اهل معنا در پستوی تاریخ نهان بدارند!

کلمات بست

حتی نمی‌خواهد حرف‌های مرا بشنود. پس چرا من به حرف‌های او گوش بدهم؟ فقط با این توجیه که مثلاً ضریب هوشی‌اش بالاست و هنوز «ف» نگفته‌ای، فانتوم را سوار شده و شونصد دور هم با او زده، تا دهان بگشایی آخر حرفت را دریابد و باز بخواهد با حباب‌هایش تو را بترکاند. آیا کسی هست حباب‌های اینان را بترکاند؟

یوسف علیه‌السلام در زندان به هم‌بندهایش می‌گوید من دین قومی را که به خدا ایمان ندارند و به آخرت کافرند رها کرده‌ام. این رهاکردن هزینه دارد. جزایش زندان است. پاداشش بیکاری و دربه‌دری‌ست. سید حسن حسینی از شاعری می‌گوید که به محض وام‌گرفتن شعرش آرام گرفت. همکاری داشتم که با میلاد سومین فرزندش فتیله شلوغ‌کاری و نقد را پایین کشید. شریعتی از دو ویژگی نداشتن و نخواستن صحبت می‌کند: نداشته باشد تا برای حفظش درمانده نشود، نخواسته باشد تا برای کسبش کوتاه نیاید. حافظ خود را غلام همت کسی می‌داند که از هر چه رنگ تعلق بپذیرد آزاد باشد. قرآن قیام دودو و تک‌تک را در گوش پیامبرش می‌خواند.

باید مانند یاران غار دقیانوس‌ها را ترک کرد. باید همچون قاری آیه عجیب سر داد و اسیر داد و رسوا کرد. برابر جماعتی که عوضِ گشایش به تو کلمه می‌دهند تنها می‌شود هجرت کرد. هجرت به غار خویش. این‌ها به گردن‌شان افتاده چشم‌هایشان را بر زندگی نکبت‌بار خود ببندند. آن دینی که افیون توده‌هاست دین این‌هاست. عقلی در کار نیست. برای یک کار غلط هزار دلیل درست می‌آورند و نمی‌دانند با این کار هزار و یک غلط کرده‌اند.

خالی از

روزها می‌گذرد و من هر روز ناتوان‌تر و بن‌بست‌تر می‌شوم. نمی‌دانم این ساعت‌هایی را که هدر دادم کجا به دست خواهم آورد. عمر اگر می‌گذرد، اندوهی برای آن نمی‌توان خورد. عمر چیز خاصی نیست، نه طولش و نه عرضش. دلتنگی برای هیچ چیزش نباید کرد. چون ما هیچ‌وقت تمام نخواهیم شد. اگر این خبر را به همه عالم بدهیم، دیگر غم‌ها و حرص‌ها و رنج‌ها تمام خواهد شد.

ولی به این سادگی‌ها هم نیست. من که می‌دانم این عمر تمام‌شدنی نیست، چرا این‌همه مصیبت دارم؟ مردی از ظلمات بیرون آمده بود و خود را یافته بود. چه بی‌وصف بود این مرد. در غیبت بود. در میان ما بود و ما او را نمی‌دیدیم. شاید یکی از کسبه محل بود. شاید یکی از فرماندهان جنگ بود. شاید یکی از علمای معاصر بود. شاید یکی از معلمان مدارس بود. شاید همه این‌ها بود و هیچ‌کدام نبود. برایش گریستن و برایش سینه‌زدن چه آورده‌ای داشت؟

آن‌ها که قصه دوست دارند و از ژانرهای نوآفریده‌ای مانند رمانتزی خوش‌شان می‌آید و در نمایشگاه کتاب فرانکفورت در پی نویسندگانی بودند که چنین کتبی را می‌نویسند، راه‌شان را ادامه بدهند. دنیا لعب و لهو است. قرآن برای لهو و لعب فروفرستاده نشده است. قرآن آمده تا واقعیت هستی را بگوید.

بایست ای برادر. تو را چه به واقعیت؟ شکاکان پیش آمده‌اند و می‌گویند در پایان تمام دلایل باز می‌بینی دلیل وجود ندارد. دلیلی برای غیبت امام علیه‌السلام نیست؟ امام علیه‌السلام برای همه غایب نیست. فرضم این را پذیرفتم. حال باید چه کنم؟ این سخن‌ها چه گرهی از کار فروبسته من خواهد گشود؟ زندگی مجموعه‌ای از مکروهات است.

درمان و پول

🔺 رابطۀ میان درمانگری و تجارت بحثی درازدامن است که در این مقالِ کوتاه نمی‌توان آن را به‌آسانی بیان کرد. آن‌چه از فحوای آیات و روایات دینی برمی‌آید نطلبیدن مزد از جانب اولیای الهی بوده است. این موضوع بیشتر از این بابت بوده که در بعدِ مادی، خودِ این مرشدانِ معنوی با شغل‌ها و درآمدهایی نظیر دامپروری، کشاورزی، تجارت و غیره از عرضِ نیاز به مردم بی‌نیاز بوده‌اند. دشواری‌های معاشیِ کسوتِ روحانیت و حمایت‌های گاه‌وبی‌گاهِ مردم در سده‌های متمادی مانع از ورودِ افرادِ سودجو به این حیطه شده بود.

🔻 تفاوتِ عمدۀ انبیا و ائمه علیهم‌السلام با اقشارِ روحانی در عصرهای پس از آن‌ها، تفاوت میان علم حضوری و حصولی‌ست. انبیا و ائمه برای درمانگری نیازی به تحصیل و فراغت از کارهای دیگر نداشتند و وحی را مستقیم از خداوند دریافت می‌کردند، اما محصلانِ این علوم مانند علما و فقها و دانشجویان رشته‌های مختلف مجبورند عمری بر سرِ این کارها بگذارند و به‌تبع برای گذرانِ زندگی به حمایت‌هایی نیازمندند.

🔹 نکته اینجاست که این رفعِ نیازها نباید به هدفِ این مشاغل بدل شود. چنان‌که کسب درآمد به هدفِ غایی و اصلیِ درمانگران معنوی تبدیل شود، درمانِ آنان نیز اثرِ معنوی چندانی نخواهد داشت. تجارت و کسب درآمد راه‌های دیگری دارد که با معنویت همخوانی نخواهد داشت. پاداش این درمانگری چنان عظیم و شگفت‌آور است که قرآن اجر آن را بر عهدۀ خداوند نهاده است.

◀️ همچنین آمده است که زنی مسئله‌ای شرعی را بارها از حضرت فاطمه علیهاسلام پرسید و وقتی از این‌همه پرسش شرمنده شد، حضرت به او فرمود برای هر پرسشی که پاسخش را به تو بگویم، اجیر تو هستم و پاداش آن نزد خداوند بیش از آن چیزی‌ست که در این جهان است.

آوارگانِ رها از مفسر

برای روزهایی که چیزی از آن برای امروز نگذاشته‌ای می‌شود هزار افسوس خورد. ما تا ابد هستیم، ولی ممکن است میان راه سوخت‌مان تمام شود. به مقصد خواهیم رسید، ولی در این میان شاید دوربرگردان خیلی دورتر باشد. می‌توان انسانی را ادراک کرد که در تمام عمر می‌توانست گناه بکند و دلش هم می‌خواست و شرارۀ نفس وجودش را به آتش کشیده بود و گناهی نکرد. هرچند احتمالاً ما شیفتگان دنیا برای این حرف‌ها تره‌ای هم خرد نکنیم، این‌ها تمامِ حقیقت ماست. من تصویر نوح نبی را می‌بینم که مدام از تعقیب دشمنانِ خونی‌اش به کوه و دشت‌های دور از دسترس می‌گریزد. چرا نمی‌شود فهمید یونس از دست قومش چه کشید که از خدا برایشان عذاب خواست و خود به تماشا نشست؟ این رنجی که تو از بی‌اعتناییِ خلق به دین خدا می‌کشی ذره‌ای از آن هم نیست. بعد برای خودت شکل و شمایل و ژستِ روشنفکری می‌گیری که باید به عقاید مردم احترام گذاشت.

موسی به عقاید قومش احترام گذاشت و بعد از گذر از دریا به خواستۀ آنان مبنی بر داشتنِ بتی مانندِ دیگر اقوام سرنهاد! وقتی هم پس از ده روز دیرکرد، دید آنان در حال پرستشِ گوساله‌اند گفت واقعاً سرفرازم کردید! تشکر ویژه‌ای هم از هارون کرد و برای آمرزشِ بیشتر به قومش دستور داد همدیگر را بکشید!

این‌ها برای گذشته‌هاست. در کتاب‌هایی آمده است که حداقل برای هزار و چهارصد سال پیش است. کتاب‌های قدیمی برای عوالمِ قدیم است. همه‌شان از میان رفته‌اند و امروز ما با اندیشه‌های نوین و بسیار پیشرفته دیگر نیازی به آن‌ها نداریم. آن مبناها و آن قصه‌ها افسانه‌هایی بوده‌اند که با اوهام و خیالات اولیه بشر آمیخته شده‌اند. شما عقلت را قاضی کن و بنگر چگونه ناگهان آتشی به بلندای یک کوه سرد و دلپذیر خواهد شد. یا یک عصای ساده که با آن چوپانی می‌کنند با چه فرایندی بدل به ماری هولناک و خشمگین می‌شود؟ همان عصا آبِ دریا را بشکافد؟ رهایمان کن برادر. یک انسان در دلِ نهنگ روزها بماند و نماز بخواند؟ آدمیزاد از آب و خاک و یک فوت ساخته شد؟ قصه‌های زیبایی‌ست. ایده‌هایت را هالیوود خواهد خرید.

مردم و خدا یا همان ناس و الله در قرآن به تعدادی متمایز آمده‌اند. این بازی‌ها را باید رها کرد. این‌ها ناس و نوسان را به یک ریشه می‌رسانند و الله و وله و شیفتگی و بی‌خودی را نزدیک به هم می‌دانند. پیامبران برای ناس آمدند تا آن‌ها را امت کنند. از نوسان رهایشان کنند و به بی‌خودی و واله‌بودن برسانند. نوسان میان منافع دنیوی و ارزش‌های اخروی و سردرگمی‌های تمام‌نشدنی. مانندِ آن مرده که در قبر نیز هندوانه می‌فروخت. همۀ عقاید مردم محترم نیست. سنت‌ها با دین بسیار فاصله دارند. ما سال‌هاست سنتی هستیم و گمان می‌کنیم دینی زندگی می‌کنیم و وقتی ثمر نمی‌دهد، دین را متهم می‌کنیم. دینِ جدید آوردنِ ولیِ خدا به همین برمی‌گردد. معجزه همین قرآن است؛ همین قرآنی که ما نه آن را می‌خوانیم، نه طالبِ تفسیرِ آنیم، نه میلی به عمل به آن داریم. قرآن و مفسرش با هم آمده‌اند. مفسر را که رها کرده‌ای، دیگر رهاکردنِ قرآن چیزِ عجیبی نیست.

فقط یک توجهیم

چیزهای کمی هست که دل آدمی را می‌میراند، اما همان کم‌ها را ما بسیار جدی گرفته‌ایم. همیشه روزگار ماده‌زده و سرمایه‌سالار بوده. همیشه کمبودها بوده و ناله‌ها از این چیزها بر هوا. چیز جدیدی وجود ندارد. باید توجه‌ها را به سوی دیگری برد. اگر انسان را دقیقاً همین «توجه» در نظر بگیریم و چیزی را بیرون از این توجه نپنداریم، آن‌وقت مهم می‌شود که روی ما به سوی چیست و کیست. برابر شیرینی‌فروشی تیک‌وتیک در ورودیِ دولاب، جمله‌ای از میرزا اسماعیل دولابی نقش بسته با همین مضمون که توجهت به سوی هر چه باشد همان می‌شوی.

مثنوی آن را اندیشه می‌گیرد و می‌گوید «ای برادر! تو همان اندیشه‌ای / مابقی خود استخوان و ریشه‌ای؛ گر بُوَد اندیشه‌ات گل، گلشنی / ور بُوَد خاری، تو هیمه‌یْ گلخنی.» اگر دنبالِ گُل بودی، باغ و بوستانی و اگر در پیِ خار بودی، سرانجام هیزمِ حمام خواهی شد. انسان همان چیزی‌ست که در سرش می‌گذرد. دیگر تعلقاتش از او سواست. مالش نصیب دیگران و اقوام و بستگانش جدا خواهد شد. این را ما بارها دیده‌ایم و باور نمی‌کنیم. حافظ نیز در این معنی اشارتی ناب دارد که نشان می‌دهد توجه نیز وابسته به خواسته‌ها و همت انسان است: «تو و طوبی و ما و قامت یار / فکر هر کس به قدر همت اوست.» تو در پیِ سایۀ طوبی در بهشتی و من دنبالِ رسیدن به یارم، خواسته‌های ماست که فکر و توجه‌مان را شکل می‌دهد.

در قرآن از این هم ناب‌تر گفته شده که «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها»؛ رویت را به سوی دینی فطری برگردان که خدا مردم را بر اساس آن ایجاد کرده. رویت مهم است و دیگر چیزی مهم نیست. روی ما به چه سویی‌ست؟ ما همانیم. دغدغه‌های ما چیست؟ ما همانیم. بیرون از این دیگر هیچ نیست.

علم حروف

🔺 یکی دیگر از علومِ ازدست‌رفته، علم حروف است. در این علم، هر کدام از حروف، یک دریاست. این‌ها را ما باید در قرآن بیابیم. كلمه به كلمۀ قرآن را كه می‌خوانیم، واقعاً باید درک کرد زمان ما در كجای قرآن قرار دارد. روایتی در حروف مقطعه وارد شده كه از آن حروف برای تحدید و اندازه‌گیری دولت بنی‌امیه و بنی‌عباس استفاده شده است (بحارالانوار، ج ۵۹، ص ۱۰۶).

🔺 در کتاب «قرآن و تفسير در نخستين ادوار شيعه اماميه» که یک شیعه‌پژوه یهودی در دانشگاه اورشلیم آن را نگاشته، به گرایش مفسران شیعی در باب استفاده از حروف مقطعه برای تعیین پایان حکومت بنی‌امیه اشاره می‌کند. وقتی مشخصات حكومتی فقط در حروف مقطعه قرآن باشد، اگر بنی‌امیه باشد، بنی‌عباس هم هست. ایران و کشورهای دیگر هم هست؛ ولی ما به این ارتباط‌ها علم نداریم و نمی‌دانیم كه زمان ما در كجای‌ قرآن است.

🔺 چه بسا هر فصلی، ظهور و تجلّی یكی از آیات قرآن است. اگر جنگ می‌شود و هشت سال طول می‌كشد، شما می‌توانید هشت آیه پیدا كنید كه قدم‌به‌قدم، قضیه را حكایت كرده است؛ ولی به این دلیل که این قضایا به دست نامحرم نرسد، این قضایا الآن یک جای قرآن است، بعد بر طبق قاعده به جای دیگر قرآن منتقل می‌شود؛ زیرا چه‌بسا یهودی‌ها هم در این علوم كار بكنند و اگر به این علوم پی‌ببرند، حربه‌ای بر ضد مسلمان‌ها می‌شود. همه دولت‌ها، همه صحنه‌ها و همه اتفاق‌ها در قرآن آمده است و حروف در این قضیه، جایگاه خاص خود را دارند. خدای متعال از این‌ها استفاده كرده و طبق قاعده، چینش كرده است که اگر كسی بتواند درک كند، بسیار بهره می‌برد.

👤 برگرفته از گفتار مرحوم آیت‌الله ناصری

حکمت‌های فردوسی؛ ناپایداری و حرکت

👤 فردوسیِ پاک و حکمت‌دان بدون کمترین تردیدی «حکیم» است. سعی می‌کنم در هر مطلب بیتی از او را نقل کنم و حکمتی از آن را بگویم تا هم رحمتی به روان این مرد پاکباز باشد، هم بهره‌ای برای زندگی بهتر ما.

❇️ کسی دیگر از رنج ما برخورد / نپاید بر او نیز و هم بگذرد

🔺 حتماً برای همهٔ ما پیش آمده که از دیگران چیزی به ما رسیده. این چیز می‌تواند مادی یا معنوی باشد. به هر حال ما از حاصل دسترنج افراد زیادی زندگی می‌کنیم. افرادی هم هستند که از زحمات ما بهره می‌برند. فردوسی می‌گوید هیچ‌کدام از این‌ها ماندنی نیست. نه نعمتی که از دیگران به ما رسیده می‌ماند، نه چیزی که از دست ما رفته و به دیگران رسیده برایشان ماندنی‌ست. ما رفتنی هستیم و چیزی بقا ندارد. دانستن چنین حکمتی حرص و خودنمایی و دنیاپرستی را از انسان می‌زداید.

📖 مانند این مفهوم در قرآن نیز آمده: لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ. این جنبه‌ای از فردوسی‌ست که پشتِ جریان غالب «حماسی» پنهان شده و بسیار کاربردی و شیرین است.

فاصله‌های پاک‌کننده

رضایت به فاصلۀ طبقاتی قوم سبا را پاک به پاک داد. همین جایی که الآن یمن است، یعنی جنوب عربستان، یک جماعت بی‌چیزی بوده‌اند. رودخانه نداشت و به جایش تا دلتان بخواهد سیل می‌آمد. در نتیجه زراعت و خورد و خوراکی هم نداشتند. کمی به مغزشان فشار آوردند و برای حفظ این سیلاب‌ها سد زدند. آب‌های پشت سد را سوی باغ‌ها و مزرعه‌ها هدایت کردند و سرزمین سبا به‌سرعت آباد شد.

در این میان عده‌ای پول‌شان از پارو بالا رفت. کم‌کم از این‌که فقرا بخواهند در شهرهایشان رفت‌وآمد کنند مشمئزّ و منزجر شدند. قوانینی گذاشتند که فقط سرمایه‌دارها در شهرهایشان بروند و بیایند. فقرا هم بروند سر قبر پدرشان گورشان را بیابند. ثروتمندان دعا کردند که بین ما و این گداهای پایین شهری جدایی بنداز که اذیت نشویم از بوی گندشان. فقرا هم انگار باورشان شده بود مایه‌دارها با ما فرق دارند. خدا هم گفت حالا که همه راضی هستید، تشریف‌تان را ببرید به جهنم. یک سیل گردن‌کلفت فرستاد و همه دست در دست هم رفتند به نیزارهای عربان.

چیزکی در باب نام‌گرایی در قرآن و عرفان

از جملۀ نگاه‌های کمتر مورد توجه قرارگرفته، نگرۀ نام‌گرایی‌ست. در نام‌گرایی سخن بر این است که نحله‌ها و مذاهب و تعاریف و مرزهای اعتقادی و دینی و امثالهم از خود ماهیتی ندارند و تنها نام‌هاست که آن‌ها را برابر و کنار هم می‌نهد. قرآن این مورد را در سورۀ نجم آیۀ 23 تذکر می‌دهد که «این‌ها تنها نام‌هایی‌ست که شما و پدران‌تان بر آن نهاده‌اید و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده؛ آنان فقط از گمان‌هاى بى‌اساس و هواى نفس پيروى مى‌كنند، در‌حالى‌كه هدايت از سوى پروردگارشان براى آن‌ها آمده است.» در این منظر عرفان جز نامی نیست که برخی برای تمییز دادن خود و پیش‌گرفتن راهی متفاوت تسمیه داده‌اند.

مؤیدی دیگر در قرآن مسئلۀ رهبانیت است که قرآن معتقد است پیروان مسیح رهبانیتی پیش گرفتند که بر آن‌ها مکتوب نبود و البته همان را هم رعایت نکردند. به نظر می‌رسد گرایش به رهبانیت نیز از منظر نومینالیستی می‌تواند نوعی نام‌گرایی برای تمییز و دیگرنمودی باشد. همین رهبانیت است که بعدها از طریق مرزهای اسلام و مسیحیت به تصوف تزریق می‌شود و شخصیت‌هایی مسیحی‌گونه و خشک‌زهد به عرفان اسلامی تحویل می‌دهد؛ آنان که میلی به بازگشت به جامعۀ مترف وقت نداشتند و در همان رباط‌های غزوات با عزلت و خودداری از دنیا پایه‌ای برای تصوف زاهدانه نهادند؛ زهدی که در اسلام معنای خودداری از نعمات دنیا نمی‌داد و در معنایی باطنی حاکی از بی‌وقعی به کسب و فوت نعمت‌ها بود. آیه 23 حدید کسانی که این حالت را ندارند خیال‌پرداز وصف کرده.

نمونه‌ای از این خیال‌پردازی زاهدانه در کلیله آمده. زاهدی همسایۀ روغن‌فروشی داشت که از سر محبت هر روز کاسه‌ای روغن به او می‌داد. زاهد آن را در خمره‌ای می‌ریخت و با خود خیال می‌پخت که اگر این خمره پر شود، با آن گوسفندانی می‌خرم و می‌زایند و می‌افزایند و متمول می‌شوم و می‌توانم زنی به‌سزا بگیرم و از او فرزندی شایسته داشته باشم که او را تربیت کنم و اگر تربیت نپذیرد، با همین عصا بر سر او بزنم. و عصا بر خمره فرومی‌آید و خیال زاهد درهم‌می‌شکند. این نیز گونه‌ای از نام‌گرایی در زهد است که تنها نامی از اوست و محتوایش خودپسندی و خیال‌پردازی‌ست.

بنابراین عرفان در موارد بسیار وسیعی می‌تواند ذیل نومینالیسم قرار بگیرد؛ چرا که همان پیروی از خواهش‌های نفس است که لعابی از تسمیه‌های نیکو آن را فریبا کرده. با این منظر، طبیعتاً خاستگاه عرفانِ نومینالیستی توهم‌های بشری‌ست که گمان دارد از راهی که اختراع کرده می‌تواند خلق و خدا را همزمان بفریبد و در دنیا و آخرت متنعم و برخوردار باشد.

در ستایش هیچ

همیشه می‌رسی به این هیچ و باز راهت را کج می‌کنی که «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد» و باز به راهت ادامه می‌دهی. تا می‌رسی به مجمع‌البحرین. می‌بینی ماهی افتاده در آبگیر، در حالی که ماهی در آسمان نیست. ماهی زیر خاک است. ولی چگونه زیر آب می‌میرد، در آسمان نیست و زیر خاک این‌همه زنده است؟

اصلاً همین یعنی هیچ. آنجا که دو دریا به هم برسند و ماهی راهش را بکشد برود، قطره هیچ هم نیست، ولی خب ما اهل ملاحظاتیم و رعایت حال عزیزان را می‌کنیم. عزیزان راعیِ حال ما نیستند مع‌الاسف. البته خب به جهت رعایت حال‌شان ما در حوالی همان هیچ معهود ساکنیم. اما چه کنیم با این ویرِ گیر که مدام می‌گوید «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد». این حرف‌ها را از کجایت درمی‌آوری؟ کجای قرآن نوشته؟ شما اصلأ قرار نیست زندگی کنی. باید عبادت کنی. باید هیچ بشوی.

ها! کم آوردی! دیدی گوگول‌قشنگم. مگر تو ایمان نیاوردی؟ اکنون «به می سجاده رنگین کن» لعنتی! پیر مغان با شما صحبت می‌کند. دیدی زر می‌زدی! برادر من! همه باخته‌اند. راهی جز هیچ نیست. کشتی را سوراخ می‌کند؟ بکند. آدم می‌کشد؟ بکشد. اجرت تعمیر دیوار نمی‌گیرد؟ نگیرد. تازه، همین حکیم برابر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه نمی از اقیانوس نیست. چرا به هیچ ایمان نمی‌آوری؟ خوار و خفیف و عاجز خودت را به خاک بمال. شاید شاید فرجی شد. تنها با هیچ می‌شود زندگی کرد. زندگیِ بی‌هیچ هیچ در هیچ است. جهنم همین درون زبانه‌کش من است، وقتی با هیچ زندگی نمی‌کنم. درود بر تو ای هیچ معظم.

ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان

شرح درد هنگام درد میسر نیست. در فاصلۀ میانِ دردها موسمی‌ست که می‌شود به آن‌ها نگاهی کرد. خدا را برای تندرستی سپاس کرد. از گذشته پوزش خواست. اکنون را با داشتنِ همۀ چیزهای خوبی که پیش‌تر به حساب نمی‌آوردم، سرشار و شوخ زیست. دلتنگِ یک کرنشِ بی‌نهایت برابرِ مبدأِ هستی ماند. مانده از من یک عبارت که فراموشش کرده بودم. فراموش کرده بودم هزار و یک اسمِ تو را. در میانِ آمدشدن‌های دردِ تنم علی پیرهادی زنگ زد و آن نامِ تو را که من چندی با آن خوش بودم و در کویرِ جهرم با آن لمس و آغوشی داشتم یادم آورد. یادم آورد دلیل‌المتحیرین از نام‌های مبارکِ توست. و من آن را فراموشیده بودم.

حیرت که واکنشِ نابِ انسانی‌ست، از آن روست که انسان هم اهلِ انس است، هم اهلِ فراموشی؛ که این‌ها ریشه‌های انسان هم هست: انس، نسیان. در مصحفِ گرامی می‌گوید ما پیش‌تر با آدم عهد کردیم، فَنَسِیَ: از یاد برد. و برای او عزمی نیافتیم. آدم عزمی درخورِ خداوندی نداشت. و شد انسان. چون هم از یاد برد، هم با آن‌چه اکنون روبرویش بود انس گرفت. نیز در اسرائیلیان می‌گوید آن‌که بانگِ گوساله درآورد و گفت این خدای شما و موسی‌ست، فَنَسِیَ؛ او هم در فراموش‌خانۀ کوتاه‌مدتی درآمد و با آن‌چه نزدش بود انس گرفت. آدم با نزدیکانش انس می‌گیرد و دوران را رها می‌کند. سعدی می‌گوید دوست نزدیک‌تر از من به من است، وینت مشکل که من از وی دورم! آن‌که دریابد دوست از حبلِ وریدش به او چسبیده‌تر است با او انس می‌گیرد.

انس و نسیان زادِ آدمی و همزادِ بشری‌ست. از این دو بال رهایی بجوی و رستن. آن‌که از آغاز در قفس بوده هیچ اندوهش نیست که باغی هم هست در هندوستان و طوطیان در آن می‌چرند. بهار می‌گوید: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. پس در قفس‌بودنِ اکنون شکی ندارد، چون خود را متعلق به باغ می‌داند.

در آغازِ روزهای سربازی عزیزی پندی به من داد. گفت روزی که مرا به زندان انداختند جوانمردی به من گفت پندار کن همین‌جا به دنیا آمده‌ای و همین‌جا خواهی مرد و پشتِ این دیوارهای برکشیده دیاری و دَیّاری و دلداری نیست. این‌گونه آسان شد بودن در این خانۀ محصور. جهان هر اندازه بزرگ هم باشد غم در دلِ آدمی چنبره زده. ما ستایشگرِ محرومیت‌ها و نشدن‌ها نیستیم، ولی آن‌که در بندِ نداری و نابرابری‌ست کمتر به زندانِ بزرگی که در او افتاده می‌اندیشد.

تمامِ دردسر از آنجا آغاز شد که او از روحش در آدم دمید. روحِ دمیده‌شده مانندۀ ردیابی درونی بو می‌کند تا او را در شش جهت دریابد. تا مولوی بگوید: شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو، بی‌جهتی‌ست خانگه در عدم آشیانه کن. آن‌که نرسیدن را مقصد گرفته هرگز نمی‌رسد و نرفته در مقصد است. ابلیس گفت من از چهار جهت آدم و فرزندانش را محاصره می‌کنم. دو جهت باز ماند. یکی سوی خاک، یکی سوی افلاک. جلال‌الدین بلخی می‌گوید در این دو جهت نیز در پیِ قبله نباش. پیشنهادِ او عدم است. آشیانه در عدم کردن بیرون از ساختِ معنایی چه مصداقی دارد؟

مفهومِ حرکت در هستی شک‌مداران را به این صرافت انداخت که ثابتی نیست. من از شما می‌پرسم اگر ثابتی نیست، چرا واژۀ ثابت هست؟ صرِفِ اینکه منجمانِ پیشین به ستارگان ثوابت می‌گفتند و اکنون ثابت شده ثابت نیستند و کیهانِ ناپیداکران می‌چرخد و هیچ در او برجای خود نیست، اثباتِ رد می‌کند؟ اگر دی بر کتاب‌ها مرقوم کرده‌اند زمین هیچ تکان نمی‌خورد و امروز روشن شده به گردِ خویش و خورشید رقصان است، همان دی در کتابی آمده کوه‌ها را می‌بینی و جامد می‌انگاری‌شان، در حالی که چون ابرها در مرورند.

آشیانه در عدم کردن همان کمندِ صیدِ بهرامی انداختن است. با این تفاوت که حافظ پس از این می‌گوید جام جم بردار. او از سلوکش می‌گوید که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش. از آقای بهرام و شکارِ آهوانش چیزی ندیدم. از بهرامِ ساسانی که از لحاظِ تاریخی نزدیک‌تر از جمشید است نشانی نمی‌بیند، اما جامِ جمشید را برمی‌دارد؛ جامی که جمشیدِ افسانه‌ها در او احوالِ جهان را می‌دید. البته او خبری هم از حدیثِ مجلسِ جمشید می‌گوید: که جامِ باده بیاور، که جم نخواهد ماند. پس کاری به جمشید ندارد، جام را می‌گوید؛ زیرا جمشید نیز به زوال افتاد.

ولی جامِ جمشید جامِ باده نبوده، جامِ جهان‌نماست. باده عالمِ بی‌خبری‌ست. جهانِ فراموشی. فراموشیِ این جهان. آن جهانی که باید فراموش کرد اتفاقاً این جهان است. آشیانه‌سازی در عدم یعنی همین. عدم همین دمی‌ست که هست. این دم درست است که هست، در آن، نیست می‌شود. پس تنها هستِ هستی همین نیستی‌ست. انسان‌های وارسته این را دریافتند. دریافتند نیستی هستیِ عالم است. در رودخانه چه ثابت است؟ تغییر، جریان، حرکت. این دلیل‌المتحیرین در این نقطه سرمی‌رسد. می‌گوید دیدی متحیر شدی و از پسِ این حیرت به هدایتی نرسیدی؟ حالا من دلت را دلالت می‌کنم به مدلولی که پسِ حیرت می‌جستی. راهنمایی‌ات می‌کنم به آن‌چه در جستجویش حایر شدی.

حالا من در میانۀ دردی که می‌رود و می‌آید از درد چیزهایی می‌گویم. واقعیت این است که درد همیشه هست. گاه بالاتر از تاب و توان است. آنجاست که خودش را نمایان می‌کند. راه تعالیِ تاب است، نه درمان. درمان تو را به حیرت نمی‌رساند. وابسته‌ات می‌کند. بستگی تو را به اسباب متوسل می‌سازد. حیرت است که تو را متوجهِ مسبب‌الاسباب می‌کند. به راهنمایی سرگشتگان رهنمون می‌کند. ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان.

صد سال مردگی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا

ارمیا حرف خدا را به بنی‌اسرائیل رساند: «کدام سرزمین بود که از بین بهترین سرزمین‌ها آن را برگزیدم و از بهترین محصولات در آن کاشتم و آن را از هر غریبه‌ای پاک نمودم؛ ولی او نافرمانی کرد و خُرنوب به بار آورد؟» قوم که پاسخی نداشتند ارمیا را به تمسخر گرفتند. ارمیا به خدا شکوه کرد. خداوند به ارمیا گفت: «آن سرزمین همان بیت‌المقدس و آن محصول همان بنی‌اسرائیل است که از هر غریبه پاک‌شان کردم و هر ستمگر را از ایشان دور، اما آنان پیمان‌شکنی کردند و سوی گناهان رفتند. پس در سرزمین‌شان کسی را چیره می‌کنم که خون‌شان بریزد، اموال‌شان بگیرد و اگر بگریند، حتی به خاطر گریه‌شان به آنان رحم نخواهم کرد و اگر دعا کنند، مستجاب‌شان نمی‌کنم. سرزمین‌شان را صد سال از هم می‌گسلم و سپس آباد می‌سازم.»

چون خردمندان بنی‌اسرائیل این کلمات را شنیدند، به سوی ارمیا نالیدند که ما گناهی نکرده‌ایم و از خدایت برای ما رحمت بخواه. ارمیا هفت روز روزه گرفت. پیامی نیامد. هفت روز دوم نیز خبری از وحی نشد. پس از پایان هفت روز سوم خداوند به ارمیا گفت از این کار دست بردار و تقدیر مرا بپذیر، وگرنه رویت را به پشتت برمی‌گردانم. به دانشمندان بنی‌اسرائیل نیز بگو گناه شما آن بود که بدی را دیدید و آن را زشت ندانستید.

بُختُ‌النَّصَّر بر آنان استیلا یافت و چنان رفتاری کرد که خداوند وعده داده بود. ارمیا با خود توشه‌ای از انجیر و آب‌میوه برداشت و از شهر بیرون شد. هنگامی که دیدگانش به سرزمین ویران و کشتگان قوم افتاد گفت: «چگونه خدا این‌ها را زنده می‌کند؟» درست یک‌صد سال مرد. بامدادان مرد و عصرگاهانِ صد سال بعد زنده شد. نخستین عضوی که از او زنده شد چشمانش بود. آن را به‌مانندِ پوستِ تخم مرغی گشود. «چه مقدار را سپری کردی؟» ارمیا گفت: «یک روز» و چون چشمش به مغرب افتاد گفت: «یا بخشی از یک روز». خداوند گفت: «صد سال! به غذا و نوشیدنی‌ات بنگر که سالم‌اند. ولی درازگوشَت از پسِ این صد سال مرده و پوسیده. زنده‌اش می‌کنیم و بر او استخوان و گوشت می‌رویانیم تا باور کنی زنده‌کردنِ ما را.» اکنون ارمیا به‌عینه دید خداوند بر هر چیزی تواناست.

 

بازنویسی روایت امام صادق علیه‌السلام ذیل آیه 259 بقره، تفسیر البرهان

 

ماجرای آن هست که  بر گذرگاه نیستی می‌گذشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا[1]

 

بر مجمعی می‌گذشت که ویران بود. سقف‌هایش بر سرش، استخوان‌هایم خمیر. خدا نخواست آن را آباد ببیند. خدا به آبادی این مجمع علقه‌ای نداشت، که خدا متعلق به چیزی نیست و نیز آبادی و ویرانی در نظرش این‌گونه نیست که در ماست. «آنجا همه چیز خود خرابش زیباست.»[2] اینجا مدینه نیست که دینی و امری حاکم باشد، «گردهماییِ نیستی»‌ست و این شاید بهترین تعبیر فارسی برای «قریه و هی خاویه علی عروشها» باشد. این گذرنده از چه چیزِ این نیست‌سرا مضطرب شد که پرسید: «که این را بازمی‌سازد؟» عرش بر زمین افتاده و حتماً باید صد سال بر خرت بمیری تا بدانی خرابی آبادتر است، که اینجا باژگونه‌خانه‌ای‌ست و از این عکس جز آشنایان قرآن کسی سری درنمی‌آورد.

آن صوفی که گفت: «آن خیالاتی که دام اولیاست، عکس مه‌رویان بستان خداست»[3]؛ خود از واژه عکس چنین مرادی داشته، هرچند شاهدی بر این، در هیچ نقطه مثنوی نمی‌یابی. مه‌رویِ بستانِ خدا تنها از ولیِ خدا دل می‌برد. اما این مه‌رو را هم تنها ولی خدا می‌بیند، چون دیگران در ظاهرش فقط رنج و بلا دیده‌اند و از آن گریزانند. او که بلا و کرب را یک‌جا دید و به خدا پناه برد، به همین مه‌رو رسید و در دامش خرم شد. نه مگر چیزها در شدّت خود بازتابی ضد خود می‌یابند؟ همان‌گونه که شدت نور کورت می‌کند؛ زیرا اینجا مجال نور نیست و آن‌ها که کورند، در این دنیا از همه بهتر می‌بینند.

تو نگران این خوابیده بر خویش مباش. او در ذات خود غرقه است و خودت هم دیدی خداوند متعال به آن خاویه بر عروش کاری نداشت، از این رو که کمال در نیستی‌ست و آنکه در این عدمِ نسبی غوطه‌ور باشد، ورای ویرانی و آبادی‌ست. تو به غذایت بنگر که سالم است پس از صد سال. معنی چنین که غذایت را بخور و نوشیدنی‌ات را بنوش به شادی این اندوه که هستی و چاره‌ای جز بودن نداری، حتی اگر صد سال هم بمیری. تو زنده‌ای و آن خاویه بر عرش‌هایش عرش را به هم ریخته. حور لطمۀ او به صورت می‌زند. حور همان مه‌روست که دام ولی خدا نشده و در دام ولی خدا افتاده. چرا خود را نزند؟ دیگر با مرور بر پیکر زیر و رو شدۀ قریه، نگران زندگی نباش. خرت از این صد سال مرگی که بنا به تحیر تو از این خاویه بر سرش آمد، پوسید و استخوان شد و پوسید. خر مرد از این پرسش. بله. همه چیز در یک روز یا نیم‌روز اتفاق افتاد، ولی واقعیت این است که صد سال گذشت. صد سال کثرتی‌ست که ما را از آن یک روز دور کرده. خوابی مرگ‌آلود یا مرگی خواب‌آلود که صد سال به درازا کشیده. آسوده بخواب حالا که دانستی خدا بر همه چیز تواناست.

 

 


[1] بقره 259

[2]  منصور اوجی

[3]  مثنوی، دفتر اول

دولت فقر ارزانی داشتی، ممنون

 

من را از گفتن منع می‌کنند. برخی به خاطر علاقه و محبت و برخی از روی مصلحت‌هایی که دین و سیاست برایشان ترسیم کرده. من هم با وجود اینکه پر از رنج و نفرتم، می‌کوشم یا همین‌جا بنویسم که کسی خبری از آن ندارد یا در سررسیدها و رایانه. مویه در شبکه‌های اجتماعی دیگر مرا جوری دیگر جلوه می‌دهد.

در قرآن آیات عجیبی داریم و بیشتر ما برخوردی با آن نداشته‌ایم و اگر هم داشته‌ایم، از خودمان تفسیری کرده‌ایم و به دین دل‌مان رو کرده‌ایم. از جملهٔ آن آیات شگفت جایی‌ست که می‌گوید اگر مردم دین‌داری درستی داشتند، ما خانه‌هایی از نقره در اختیار کافران می‌نهادیم. خلاصه که در این دنیا مؤمنان را در رنج و کافران را در آسایش تمام رها می‌کردیم.

امشب در خانه پدر ساناز مدام صحبت از آلاف و الوف و ثروت عده‌ای و فقر بسیاران بود. اصلاً نتوانستم از این آیه دم بزنم. می‌توانستم، حال توضیحش را نداشتم. حوصلهٔ حرف‌های بعدی‌اش نبود. مغزم از اینکه یکی دیگر بخواهد بگوید ولی آن یکی آیه فلان می‌گوید و لیس للانسان الا ما سعی، قطعاً منفجر می‌شد.

درونم تلنبار نکبت‌هاست. بیش از هر چیز، نداری آزارم می‌دهد. به سید مسعود گفتم شما دو ماه رانندگی اسنپ بکن، بعد با هم حرف می‌زنیم. کاری که شاه هماهنگ کرده هم هنوز در گیر و دار تأییدهاست. محمدیوسف هیچ حال مساعدی ندارد. توده از داخل دهانش چیزی نمانده بزند بیرون. کم‌تحرک و نگران یک‌سره غصه‌دار تماشاگر ماست. قسط‌هایم همه عقب مانده. به چندین نفر بدهکارم. خرج روزانه خودمان را هم سخت می‌دهم. حرفی هم که می‌زنم دعوت و امر به سکوتم می‌کنند.

من پادشاه سکوتم. می‌توانم سال‌ها در همین کنج بنویسم و دیگر با دیارالبشری راجع به هیچ اندوهی دم نزنم. اگر شد، می‌نویسم و اگر هم نشد، می‌نویسم. اگرچند نوشتن هم دردی از من دوا نمی‌کند.

 

 

انسان در خسران

 

اگر، آن‌گونه که معروف است، سوره مبارکه عصر در شأن امیرالمؤمنین علیه‌السلام نازل شده باشد، نوع بشر در خسران است. خسران هم که در جریانید، زیان در اصل سرمایه است که بدترین نوع ضرر است. راه رهایی از خسر هم تنها نزدیک و نزدیک‌تر شدن به کسی‌ست که استثنای این سوره است. این هم نشدنی‌ست. یک موجود فلج چگونه می‌تواند به چیزی که در وصف نمی‌آید نزدیک شود؟ بعید است جز زاری و درخواست از خودش راهی دیگر باشد. به‌شخصه برای کسانی که گریه به درگاهش را روا نمی‌دانند متأسفم. و برای خودم بیشتر از هر که در عالم.