همیشه می‌رسی به این هیچ و باز راهت را کج می‌کنی که «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد» و باز به راهت ادامه می‌دهی. تا می‌رسی به مجمع‌البحرین. می‌بینی ماهی افتاده در آبگیر، در حالی که ماهی در آسمان نیست. ماهی زیر خاک است. ولی چگونه زیر آب می‌میرد، در آسمان نیست و زیر خاک این‌همه زنده است؟

اصلاً همین یعنی هیچ. آنجا که دو دریا به هم برسند و ماهی راهش را بکشد برود، قطره هیچ هم نیست، ولی خب ما اهل ملاحظاتیم و رعایت حال عزیزان را می‌کنیم. عزیزان راعیِ حال ما نیستند مع‌الاسف. البته خب به جهت رعایت حال‌شان ما در حوالی همان هیچ معهود ساکنیم. اما چه کنیم با این ویرِ گیر که مدام می‌گوید «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد». این حرف‌ها را از کجایت درمی‌آوری؟ کجای قرآن نوشته؟ شما اصلأ قرار نیست زندگی کنی. باید عبادت کنی. باید هیچ بشوی.

ها! کم آوردی! دیدی گوگول‌قشنگم. مگر تو ایمان نیاوردی؟ اکنون «به می سجاده رنگین کن» لعنتی! پیر مغان با شما صحبت می‌کند. دیدی زر می‌زدی! برادر من! همه باخته‌اند. راهی جز هیچ نیست. کشتی را سوراخ می‌کند؟ بکند. آدم می‌کشد؟ بکشد. اجرت تعمیر دیوار نمی‌گیرد؟ نگیرد. تازه، همین حکیم برابر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه نمی از اقیانوس نیست. چرا به هیچ ایمان نمی‌آوری؟ خوار و خفیف و عاجز خودت را به خاک بمال. شاید شاید فرجی شد. تنها با هیچ می‌شود زندگی کرد. زندگیِ بی‌هیچ هیچ در هیچ است. جهنم همین درون زبانه‌کش من است، وقتی با هیچ زندگی نمی‌کنم. درود بر تو ای هیچ معظم.