سلبْ سلبْ تا عروسیِ قیامت
امروز که واقعاً در سلکِ جاماندگان چند قدمی زدیم دیگر باورم شد جا ماندهام. به محسن هم گفته بودم بهترین کار این است که نه جایی بروی و نه چیزی بدانی تا دلتنگ نشوی. درست میگفت آن سخنران که با این لفظ مشکل داشت و نمیپذیرفت. پیشنهاد دادم بگوییم پسمانده. مانندهی پسماندهای شهری. اساساً شهر برای ماندن است. شهرها را ساختهاند تا آدمها در آن بمانند و مرگ را به بوتهی فراموشی اهدا کنند. من به شهریها حق میدهم که اینهمه دیوار و بارو اطرافشان برآوردهاند. طبیعت مانند واقعیت بهشدت مهیب است.
با این حال به همسر میگویم جمعه صبح راهی بشوم! آدمیزاد با خیالات زنده است. بغض گلویم را رها نمیکند. در این میان هر چه میکوشم کار دیگری کنم نمیتوانم. عینک دودی زدم تا اشکهایم را هم نبینند. اشک عجز و فلاکت است. سرآخر سیاهیهای عمل و عقیدهام از گریبان تا مچ پایم را گرفت. کلمات کتاب را میخوانم، اما به هیچ صورت همراهش نمیشوم. مقدور نیست.
چقدر عجیب است. هیچ جا نیستم. به انتهای نبودن و پراکندگی رسیدهام انگار. هر لحظه میپندارم بیش از گذشته گسسته شدهام. گویی برای هیچ کاری هیچ فرصتی ندارم. خود را میان هیچستانی بیحاصل درمییابم که در آن ملاحظهی هیچ شریف و ناشریفی نخواهد شد.
چه خوب است چیزهایی بنویسی که کمتر دیده شوند. زیاد دیدهشدن مثل شام عروسی است. هر خورندهای به کمبودی در آن اشاره میکند بدون آنکه آن اشارات برای صاحب مراسم آوردهای فراهم کند. هدف از برگزاری این مراسم اعلان زناشویی این دو تن است. قرآن که هیچ، من باور دارم هر انسانی در قیامت عروس بکری ظاهر خواهد شد که دست هیچ ادراکی به ساحت فهم او نرسیده است.