سلبْ سلبْ تا عروسیِ قیامت

امروز که واقعاً در سلکِ جاماندگان چند قدمی زدیم دیگر باورم شد جا مانده‌ام. به محسن هم گفته بودم بهترین کار این است که نه جایی بروی و نه چیزی بدانی تا دلتنگ نشوی. درست می‌گفت آن سخنران که با این لفظ مشکل داشت و نمی‌پذیرفت. پیشنهاد دادم بگوییم پس‌مانده. ماننده‌ی پسماندهای شهری. اساساً شهر برای ماندن است. شهرها را ساخته‌اند تا آدم‌ها در آن بمانند و مرگ را به بوته‌ی فراموشی اهدا کنند. من به شهری‌ها حق می‌دهم که این‌همه دیوار و بارو اطراف‌شان برآورده‌اند. طبیعت مانند واقعیت به‌شدت مهیب است.

با این حال به همسر می‌گویم جمعه صبح راهی بشوم! آدمیزاد با خیالات زنده است. بغض گلویم را رها نمی‌کند. در این میان هر چه می‌کوشم کار دیگری کنم نمی‌توانم. عینک دودی زدم تا اشک‌هایم را هم نبینند. اشک عجز و فلاکت است. سرآخر سیاهی‌های عمل و عقیده‌ام از گریبان تا مچ پایم را گرفت. کلمات کتاب را می‌خوانم، اما به هیچ صورت همراهش نمی‌شوم. مقدور نیست.

چقدر عجیب است. هیچ جا نیستم. به انتهای نبودن و پراکندگی رسیده‌ام انگار. هر لحظه می‌پندارم بیش از گذشته گسسته شده‌ام. گویی برای هیچ کاری هیچ فرصتی ندارم. خود را میان هیچستانی بی‌حاصل درمی‌یابم که در آن ملاحظه‌ی هیچ شریف و ناشریفی نخواهد شد.

چه خوب است چیزهایی بنویسی که کمتر دیده شوند. زیاد دیده‌شدن مثل شام عروسی است. هر خورنده‌ای به کمبودی در آن اشاره می‌کند بدون آن‌که آن اشارات برای صاحب مراسم آورده‌ای فراهم کند. هدف از برگزاری این مراسم اعلان زناشویی این دو تن است. قرآن که هیچ، من باور دارم هر انسانی در قیامت عروس بکری ظاهر خواهد شد که دست هیچ ادراکی به ساحت فهم او نرسیده است.

تعبیر کابوس ازل

شب تلخی‌ست. دقایق به‌سرعت گذشت. دو روز مانده به رفتن همانی شد که در انتهای خیالم جایش داده بودم. نگاهش داشته بودم تا جا نخورم. اگر می‌خواهید اسمش را هر چه بگذارید بگذارید. اسمش را جَوگیری بگذارید بهتر است. من ایرادهای فراوانی دارم که هنوز یک‌هزارمش را هم ندیده‌اید.

بله. باورکردنی نیست. من نرفتم. ماندم تهران. زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه. بازگشته‌ها هم در عین شگفتی هیچ از علت نرفتن نپرسیدند. فقط خواستم بگویم باورم نمی‌شود نرفتم. باورم نمی‌شود مانده‌ام تهران. باورم نمی‌شود به این سرعت لحظات گذشت و من در هر لحظه با خودم مرور می‌کنم که فردا کله‌ی سحر راهی خواهم شد.

.

وای از خیالاتی که تعبیری ندارد / از آیه‌ی گنگی که تفسیری ندارد

از من بپرس امشب چرا صبحی ندارد / آن سالکِ منگم که خود پیری ندارد

آغوش رنجت را برایم باز بگذار / بهتر ز غم دیوانه زنجیری ندارد

.

تقریباً و دقیقاً هیچ جمله‌ای آرامشم نمی‌دهد. همه را از برم. بروید سراغ کسانی که احتمال می‌دهید می‌شود با آن‌ها به جایی رسید. من آن جایی هستم که اگر تمام جهان نیز تو را فراموش کند، من حداقل در قلبم، با وجود تمام کثافاتی که وجودم را گرفته است و فقط خودم بانی‌اش بودم، بی‌حساب دوستت دارم. و معلوم نیست اگر اینجا بودی هم هنوز با تو بودم یا نه. البته که از زیر لحاف هم معلوم است من سست‌تر از این حرف‌هایم.

می‌دانم سودی ندارد. می‌دانم ناگهان اخگرپاره‌های شک روحم را به چنگ می‌آورد که: بگو! بگو تمام ادیان صاحبان‌شان را در دست ندارند. موسی و مسیح و محمد و علی و زردشت و بودا همه رفته‌اند. مهدی را ندیده‌ای. همه را شنیده‌ای و خوانده‌ای. کتاب‌ها و لب‌ها آن‌ها را به تو رسانده‌اند. دینْ مجسمی هم می‌خواهد. اصلاً دین باید تجسمی داشته باشد. با نظریه و کلماتِ صرف نمی‌شود.

من اگر برای این‌ها پاسخی نداشتم، همین اطوار دین‌داری را هم نداشتم.

.

میان سوگ هم مشغول بازی با خیالاتم / گهی دینم، گهی کفرم، گهی شبه خرافاتم

گهی شوقم، گهی کینم، گهی هیچم، گهی پوچم / ولی هستم! نخواهم مرد! با هر نفی و اثباتم

پس از سال‌ها بی‌آرزویی

می‌گوید بخواب تا فردا صبح به کارهایت برسی. می‌گویم مهم نیست. ناراحت می‌شود و چیزی می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود. نمی‌داند در تمام این ساعت‌ها اگر خلوتی باشد که نیست، خلوت شب چیزی دیگر است؛ حتی اگر شبِ پاره‌پاره و پر از اصوات این تهران باشد. سال‌ها پس از این اگر این کلمات به دست کسی برسد هم خیلی اهمیت ندارد دربارۀ من چه فکری می‌کند. این تمامِ تصویر من نیست و هیچ تصویری من نیستم. هیچ تجلی و تصویر و نمودی من نیستم.

این روایت که «کل ما میزتموه بادق معانیه فهو مخلوق لکم مصنوع لکم مردود الیکم» چرا دربارۀ انسان نباشد؟ همین انسانی که هر روز و هر شب صدها نوعش از کنار شما می‌گذرند و تو گمان می‌کنی آدمیزاد همین عناصر و تن و جانوری‌ست که چشمانی دارد خسته یا شاد یا بی‌رنگ و دستانی دارد و پاهایی و دیگر اعضای پیدا و پنهانش. این انسان که از شدت لطافت و ظرافت و عظمتش به زمین افکنده شد. این روایت‌ها چقدر تنه‌به‌تنۀ روایت‌های مشرکانه‌ای از قصۀ آدم است که تناولِ سیب را رسیدن به معرفت و خداگونه‌شدن اعلام می‌کند. در این‌ها نیز انگار رگه‌هایی از حقیقت هست.

حرف این است که در دین چیزی مبهم و موهوم و رازآمیز نیست و کسانی که در ظلمات سنگ‌ها و تیرهایی برای نیل به حقیقت می‌اندازند، تنها زنده‌کنندۀ داستانِ نمرود و کرکس‌هایند. چنین کسانی، که البته من سردسته و جلودار و کله‌خرترین‌شانم، عوضِ این‌همه گمانه‌افکنی و نظربازی و رجم غیب، تنها باید یک کار بکنند تا تمامِ معادلات حل بشود و حرفی باقی نماند: خروج از ظلمات.

بدونِ نور به هیچ‌جایی نخواهی رسید. عاقبت نور بر تمامِ من خواهد تابید و از این کوره‌سوراخ بیرون خواهم آمد. عریانیِ انسانی که قرار بود پوشیده و متین به ملاقات خدای خودش برود، بزرگ‌ترین فاجعۀ تمامِ کائنات است. من هر شب در حوالیِ تولدِ خورشید در حسرتِ «تتجافی جنوبهم عن المضاجع، یدعون ربهم خوفا و طمعا» خاکستر می‌شوم و هر روز را در اندوهِ ندانستنِ «یومئذ یتبعون الداعی لا عوج له، و خشعت الاصوات للرحمن» در غفلت می‌گذرانم.

و هر روز و هر شب اندوه است و حسرت است. اندوهِ نبودن با امام علیه‌السلام و حسرتِ مرگی تدریجی در کفنی که اتویش را هم خودم نمی‌زنم. این گورِ من است که اگر همین‌گونه پر کنمش، آهی هم در بساط نخواهم داشت. نور آسمان‌ها و زمین الله است و در خانه‌هایی‌ست که الله اذن داده نامش در آنجا مرتفع شود. من سال‌هاست دیگر نوری نمی‌بینم و هر چه در خود و با خود می‌چرخم چیزی از شعاع نورها نیز نمی‌بینم. آیا آن‌که به سوی تاریکی نشسته است طلوع خورشید را خواهد دید؟ و اگر ببیند، چشمانش با آن خو دارد که کور نشود؟ و آن‌که در اینجا کور است، در آنجا بینا خواهد شد؟ و این صورت‌ها که اکنون شاد و شنگول در جهان شلنگ می‌اندازند، در پشتِ این صورتک‌ها چیزی جز مشتی باغ وحش‌اند؟

من بیشتر از هر حراف و سخنران و متکلمی در هستی کلمه برای گفتن‌ها دارم و جز خودم کسی را مستحق این‌همه ملامت نمی‌دانم. برای الحاق به آن بی‌تعینیِ بی‌چون که همان منم، که همان نوری‌ست که اصلِ من است و از فراقِ من در خواب و بیداری مرا با ناله و شیون به خود می‌خواند، برای آن نمی‌دانمیِ معلی آرزوی وصال دارم؛ این اولین آرزوی من یا شاید آخرین آرزوی من پس از سال‌ها بی‌آرزویی‌ست.

.

.

.

.

چهارشنبه چهارم مهر سه

بحرِ اُجاجِ ظلمانی

باید می‌گفتم اهل هیچ دسته‌ای از این دسته‌ها نیستم و تنها غمِ نان مرا در این نقطه جا داده است. این «در وطنِ خویش غریب»، که «نه از روم و نه از زنگ» است، دلش با هیچ جماعتی نیست. شاید بشود در نوشتن دلی آرام کرد، ولی برای این مکتوب‌ها باید مشتری باشد. وقتی مدام با دیوار سخن می‌گویی، چرا سرت را به همان دیوار نکوبی تا این قصه‌ها تمام شود؟ اگر این یک لقمه نان دوا شود که غمی نیست. بگذریم از این قصه که در او ثمری نمی‌توان یافت.

نباید هم خیلی غمناک ماند، چرا که اغلب در چنین وضعیتی هستند و انسان در قالب‌هایی که این عزیزان برای هر کسی در جهان ساخته‌اند نمی‌گنجد. انسان موجودی حدندار و مهارنشونده است که همتش بسیار بلند است و ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. این انسانی‌ست که در حدیث گرامی امام باقر علیه‌السلام چنین توصیف شده: از بیم ادعای الوهیت به زمین فرستاده شد.

پیش خودم فکرها کردم و به ساناز هم این را گفتم که چگونه انسان حاضر شد این‌همه حقارت و سختی را تحمل کند، در این دنیای پستی‌ها و نشدن‌ها و نقص‌ها حاضر شود؟ اگر قصه این باشد که ما چیزی دیده‌ایم و بر اساس آن دنیای مملو از ناتوانی و نشدن و رنج را برگزیده‌ایم، آن چیز چه بوده است که هم ما از آن چیزی در یاد نداریم، هم هر چه می‌گویند در دستگاه فهم ما نمی‌نشیند.

حالا وقتی با این دیدگاه می‌نشینی به تماشای اطوار و اعمال آدم‌ها کرک و پرت می‌ریزد. وقتی به خلوت او می‌وری می‌بینی تمام این کارهایش نقاب‌های متعددی بوده که بر صورت وجودش می‌زده تا از این گیر و دار بگریزد و زود یا دیر به خالی‌خانه‌اش برسد و در آن لم بدهد و به هر چه او را این‌چنین رنجور ساخته نفرین نثار کند و پیش خودش خیالات کند که جهانی هست که در آن این محدودیت‌ها و مجبوریت‌ها نیست. راستی که آدمی چقدر در این دنیا تحقیر و خوار و بی‌مقدار شده است.

هر بار که از من می‌پرسند دوست داری چه کار کنی، چنان درهم و برهم می‌شوم که نمی‌دانم چه بگویم. ترجیح می‌دهم هیچ‌وقت در گفتگو با آدمیان کار به اینجاها نکشد، مخصوصاً وقتی روی حرفم با کسی باشد که بودنش برایم بسیار عزیز است؛ مثلاً همین ساناز عزیز من که هر چند گاه یک بار از من در این باره می‌پرسد. برابر او من همیشه سلاحم بر زمین است. اکنون که نگاه می‌کنم خدا را شکر می‌کنم مرا به خودم وانگذارده تا به سراغ هر آن چیزی بروم که با آن حال می‌کنم. اگر این‌طور بود، اوضاعم داغان بود.

البته شاید هم تنها من این‌گونه باشم و می‌خواهم این موضوع را به آدم‌های دیگر جهان تسری بدهم. شاید افراد زیادی باشند که خیلی هم به این موضوعات فکر نکنند و زندگی‌شان را با مناسبات مختلف ادامه بدهند. شاید گِل‌های متعددی باشد که انسان‌های گوناگون را از آن‌ها ایجاد کرده‌اند. گِلی در اقصای عدم، بی‌رنگ و بی‌نشان و بی‌علت، در خاموش‌خانۀ جهان. گِلی در تلاطم دریای بی‌کرانۀ نیستی، از اعماق آن تاریکی‌های بی‌روزن. گِلی متروک و دورافتاده که ناگهان گزارشِ بودش به عالمِ وجود رسیده و فرشتگانِ گوش‌به‌فرمان آن را به دست آورده‌اند. من با آن‌چنان گِلی خود را هم‌سرشت‌تر می‌بینم تا با این گِل‌های خوب‌حال و هدفمند و سربه‌راه.

رنج در گنج‌خانه

امروز برای یافتن فهرست نسخه‌های خطی بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه‌مان. قفسه‌های کتاب و دانشنامه‌ها و فرهنگ‌ها و هزاران کتاب دیگر را دیدم. باز مانند دیوانه‌ها مرغ روحم قصدِ آن روزها را کرد. با تمامِ ناسزاهایی که گاه و بی‌گاه به دانشگاه می‌دهم، جدا از هر ماهیتی که دانشگاه دارد، به خاطر همین کتابخانه‌اش دوست دارم حداقل چند سال مداوم در میان همان قفسه‌ها بمانم.

اما دیگر روزگار مرا در خود گرفته و نمی‌گذارد رؤیاهای کودکانه‌ام رنگ و رونقی بگیرد. شاید چیزی که در نظر من جذاب و خواستنی می‌آید، کمکی به مسیر ابدیتم نکند. نمی‌دانم. تنها با همین چیزها خودم را تسکین می‌دهم. من تشنۀ دیدن و خواندن و اندیشیدن و نوشتنم. و هر چه خالی می‌کنم، باز نمی‌شود. امیدم به آن فرشته‌ای‌ست که در گور برانگیخته می‌شود و مرا تا روز قیامت آموزش می‌دهد. اما مگر من عالمم؟ چقدر گفتنِ این چیزها هم دردآورد است.

امروز کجا رفتی؟

برای یافتن یک غار مناسب که شاید در آن هیچ یاری نباشد، تمام فاصله‌ها را رفتم و هنوز در حسرتم. اندوهم که چرا در چهار هزار گوشهٔ این آفرینش برای نمونه هم که شده، نقطه‌ای برای سکونت و تسلیت نساخته‌اند. شاید تنها چاره‌ای که برایم مانده راه‌اندازی رادیو اندوه باشد؛ رادیویی که در آن به الحان و واژگان و اطوار گوناگون از این اندوه غربت سوگواره سر بدهم تا شاید میان مویه‌های آن آشنایی بیابم و بگویم این همان غریبهٔ آشنای من است. دردا که نمی‌توانم خودم را بفریبم. صد سال بعد این شعر را خواهم سرود. الآن خیلی زود است. هنوز نوح کشتی را نساخته. هنوز ضحاک مغز جوانان را نخورده. هنوز خون چنگیز به جوش نیامده. فعلاً می‌شود در سایهٔ مرگی سبک که گرداگردمان را گرفته مرد.

عوضِ نقد شعر، می‌شود شاعر بود. هنوز رگ‌های شعرم در این مزرعهٔ ریشه‌خشک‌کن نخشکیده. امروز از من می‌پرسد در دانشگاه برای خودت چه افقی متصوری. آتش می‌گیرم و باز خاموش و خام و خندان می‌گویم هیچ. من نمی‌دانم این هیچ چه دارد که می‌خواهند نباشد. امیرمؤمنان علیه‌السلام همه را دک کرد. گفت بروید سراغ دیگران. ما هنوز سراغ دیگرانیم. هر روز می‌گوییم این بشود، حل می‌شود. از عقل می‌لافیم و طامات می‌بافیم. چه فرقی می‌کند چندین و چند آدم بمیرد تا آدمیانی زنده شوند؟

خروار خروار خروار خروار حرف و کلمه در من موج برمی‌دارد و از بسیاری گفتار خموش می‌شوم. آرام و سربه‌زیر و خندان می‌روم و می‌آیم. تو فکر کردی من می‌دانم کجا می‌روم و می‌آیم؟ اگر لحظه‌ای بدانیم هر چه بر ما رفته و خیال کردیم خودمان کردیم، کار ما نبوده و مقدر بوده، ذره‌ذرهٔ جان‌مان خاکستر می‌شود. امور چنان در چنبرهٔ تقدیر است که گاه چاره‌اندیشی به مرگ می‌انجامد. این چه عبارت خردسوزی از مولای متقیان است. چه هولناک است این هستی. آیا در این باره پژوهشی شده که اگر پیامبر اکرم به رسالت برانگیخته نمی‌شد، خودش دقیقاً چه می‌کرد؟ روایتی از او نقل می‌شود که اگر برانگیخته نمی‌شد، آن‌قدر به آسمان خیره می‌ماند تا خدا جانش را بستاند. ای کاش امروز می‌آمدم. ای کاش هیچ‌جا نمی‌رفتم.

چیزهایی از چیزی

هرچند در قلب من، در نه‌توی ذاتِ نمی‌دانمی‌ام، در خانهٔ روحم، در جانِ مغبّرم، در کشاکش پایان‌ناپذیر خونابه‌های وجودم، جز اندوه چیزی ساکن و کسی سلطان نیست، حتی اگر هزاران انسان و فرشته و ولی و نبی و وصی با کرور کرور نقد و سیم و زر مرا بنوازند، باز می‌بینم دلیلی زمینی و حکومتی و سپنجی برای اعماق این اندوه نمی‌یابم. انگار و پنداری یک نیروی مرموز در آن‌سوی کیهان از میان میلیاردها بشرِ مرده و زنده من را برای اندوهی دگرگون‌تر از دگران برگزیده و برداشته و انباشته و رها کرده تا از این بی‌چارگی رنج بکشم. و رنج را هم در من آن‌قدر گوارا ساخته که نمی‌توانم از او دل بردارم. چقدر دوست دارم نمیرم و سرچشمهٔ اندوهم را دریابم. شاید نداشتن‌ها و فقدان‌ها و نشدن‌ها مرا اندوهین کند، اما راست نیست؛ چون داشتن‌ها و کسب‌ها و شدن‌ها شادی نمی‌دهدم. هر عُلُوّی به‌آنی برایم رنگ می‌بازد. چقدر غبطه‌برانگیزند این جماعتی که برای کسب و کار و زندگی و آینده‌شان برنامه دارند. چقدر جذاب‌اند خلقی که بر سر موضوعی بحث می‌کنند و اختلاف نظر دارند و به نتایجی می‌رسند. چه اندازه سادگی یک پدر یا یک مادر هنگام تگاپو برای تأمین هستی فرزندشان خواستنی‌ست. این‌همه محرومیت چطور در من خانه کرد؟ سرگردانی و سراسیمگی و بی‌خانگی و بی‌مرکزی مرا رها نمی‌کند. سهیل سال‌ها پیش سرعنوان نشریهٔ دانشگاه‌شان را نهاده بود «ناله از بی‌لانگی». امروز محسن احمدی می‌گوید مجید کجا و این مجموعه کجا؟ من هم شعر ابوالفضل زرویی نصرآباد را به مددش فرستادم: دعوا سرِ یه لقمه نونه مشتی! خوب نیست همه چیز را برهنه ببینی. کمی فریب، کمی خیال، کمی دروغ برای مانند همه زیستن واجب است. وقتی نتوانی پشت هیچ صفی قرار بگیری و ذیل هیچ گونه‌ای بگنجی و نشود با سازی برقصی. کجا رفتی؟ علی اسکندری می‌گفت ناگهان ترسناک می‌شوی. نه! چرا باید از برهنگی این زوال ترسید؟ مگر همهٔ ما به جهنم نمی‌رویم؟ من هنوز هم وقتی از شابدلعظیم می‌پیچم در بزرگراه امام علی علیه‌السلام، آن جوان زنده در گورِ کفن‌پاره می‌آید جلوی چشمم. این زخم را علی کرمی زد. از هر همنشینی زخمی یادگاری دارم. موقع عودِ اندوه شروع به خاراندن‌شان می‌کنم تا بیشتر برنجم.

چیز خاصی نیست

چیز خاصی نیست. فقط خوابم نمی‌آید. فقط دلم عجیب تنگ است. هیچ چیزی هم رافع تنگ‌دلی نیست. گاهی می‌گویم یعنی اگر این سر بریده شود، همه چیز درست می‌شود؟ نمی‌توانم به کسی نه بگویم. نمی‌توانم غلط بگیرم. خودم پر از غلطم. پول‌ها نیامده در حال رفتن‌اند. من هیچ چیزی ندارم. این اثر گناه است که فقر مرا می‌درد یا عنایت الهی؟ هیچ‌کس نمی‌داند. همه می‌دانند من چیز خاصی نیستم، ولی مهم این است که در نظر خدا چه هستم. از عمل ملولم. نه راغب به طبیعتم، نه شایق به کتاب و صحبت. نه میل خلوت دارم، نه تاب دیدار. یک هیچ بی‌پایانم. دلم می‌خواهد نباشم، اما برای اولین بار در عمرم این نبودن هم به دردم نمی‌خورد. شیطان در گوشم زمزمه فقر و فحشا می‌کند و رحمان نمی‌دانم کجاست. رحمان هم دلم را درگیر نمی‌کند. همیشه در چنین احوالی گمان می‌کنم مانند آن گمشده جامانده‌ای در بیابانم که هرگز آنجا نخواهد ماند و بلافاصله به سراغش خواهند آمد. خدا مهربان است؟ هزاران کودک در غزه مرده‌اند و هزاران نفر دیگر تشنهٔ یک جرعه و بی‌تاب کمکی اندک. آری، می‌دانم ای متکلم بزرگوار که دار بلا اینجاست و جهان جزا جای دیگر و رویهٔ دیگر رنج، گنج ابدیت است. به ارواح پاک خرطوم‌داران افریقایی که بسیاری از آنان را یک بی‌شرف به هوای حفاظت از طبیعت کشت و بعد عذرخواهی کرد که اشتباه کرده سوگند که عقلم اصلاً پرسشی ندارد و دلم و امان از دلم که چون نامش قلب است، مدام می‌گردد و متقلبانه به هر سو رو می‌کند.

اگر همه هم از حولم دور شوند، تازه وقت دیوانگی من با قلم است. اما از جنون نوشتن چه سودی می‌شود برد؟ اگر قیامت و حساب و کتاب درست باشد، از دانه‌دانه حروف می‌پرسند و من همین نوشته را در دستم می‌گیرم و می‌گویم اینجا از اهمیت قیامت حرف زدم. هم‌اکنون مرا در زمرهٔ مؤمنان به خداوند و قرآن و معصومان علیهم‌السلام ثبت کن. به هر حقیقتی که تو در غیب داری مؤمنم. به هر پیامبری که تو فرستاده‌ای باور دارم و مطیعش هستم. با هر که دشمن توست دشمنم. با هر که تو را دوست دارد دوستم. ولیکن واقعاً این جماعت را درنمی‌یابم. به رنگ هیچ‌کدام نمی‌توانم بشوم. پنج‌شنبه از کنار مزار محمدیوسف رفتیم قطعه شهدا که ساناز نماز بخواند. وقتی آن‌همه حال و هوای شهدا و جماعت مذهبی را دید گفت چقدر اینجا خوب است، خوب است آدم هم‌تیپ‌های خودش را ببیند. دلم رفت تا بگوید اما با این‌ها هم خودم را هم‌قدم نمی‌دانم، که قورتش دادم. چقدر غربت سخت است. چقدر اندوه این غربت و بی‌نسبتی و کم‌نسبتی مرا در خود می‌گیرد. بیشترِ پیام‌هایی که برایم می‌فرستند من را غم‌تر می‌کند. آنان من را با این پیام هم‌سنخ گمان می‌کنند و در کمال غم، من خودم را ذره‌ای این نمی‌بینم. آن‌ها که هیچ چیزی نمی‌فرستند چقدر خوب‌ترند. من هم چیزی نفرستم چقدر عالی می‌شوم. چقدر حرف می‌زنم. چرا خوابم نیست؟

دلم مواج شد

بسم الله

.

در حال از کف دادن دریا دلم مواج شد

دستِ درازم سکه‌ها از هیچ زد، محتاج شد

.

گر این کمان بهرِ من است، این سینه و این دیده‌ام

دل رفته از دستم که چشمانم تو را آماج شد

.

ای پادشاه کهکشان! گیتی دگر بزمِ تو شد

در سر خیالاتِ قمر بر برج نسیان تاج شد

.

بر هر گذرگاهی مرا خالی ز هستی می‌کند

باز این زمینِ مرده غارت‌گاهِ صد تاراج شد

.

من نیستم، من نیستم، با من دگر چیزی مگو

بس فیل‌ها و قوچ‌ها کشته ز شاخ و عاج شد

.

این خارِ در صحرا که بی آب و امید و بودن است

از چه دوباره در سرش سودای باغ و کاج شد؟

.

اکنون که شوقِ مردنم مشتاقِ هستی می‌کند

دارم یقین کز دیو و دلبر نطفه‌ام امشاج شد

.

با مبتلایان جهان از جان و از جانان مگو

جان سپیدم سنگِ اسود از کفِ حجاج شد

.

بی‌گاه شد، بی‌گاه شد، قلبم لبالب زآه شد

زد پنبه‌ام را شعرها، بیزار از حلاج شد

.

محتاج برج عاج شد طوطیِ روحِ هندی‌ام

زین کن جیادِ شام چون خون در دل سَرّاج شد

.

چهارشنبه پنجم مهرِ دو

​​​​​​​کنجی میانۀ میدانم آرزوست

جای ناراحتی نیست. هرچند مقداری هست. هم‌اتاقی‌ام، آقا محمدجواد، به‌شوخی یا به‌جد می‌گوید تو در هیچ جمع جدی‌ای شرکت نکن، با یک شوخی کار را خراب می‌کنی. من اندر خود با همان شوخی و جدی می‌گویم این چه جمع و کلام جدی‌ای‌ست که با یک شوخی هوا می‌شود؟ در محیطِ کمی ترسناکِ سرِ کار که حقوق‌ها را چند ماه است دیرتر از همیشه می‌دهند به هوای تغییرات مالی و غیره، وقتی بخواهم چیزی از راه شوخی بگویم که در عینِ لطافت، نیشش هم سوراخ‌کن نباشد، همین همکاران می‌گویند طنز اصلِ کار را خراب می‌کند و امور را مهمل می‌گذارد. می‌گویم کمی هم دربارۀ محیط‌هایی که در آن طنز زاییده می‌شود بخوان. در خود می‌خزم که: مگر از طنز جدی‌تر هم داریم؟
ای انسان! بنویس، اما زیاد به نامحرمان نشان نده. باش، ولی در برابرِ نامحرمان ظاهر مباش. در هر جایی نوشتم پشیمان شدم. وقتی می‌نویسم به خوانندگان می‌اندیشم و دستم از قلم می‌افتد. گفتم دیگر برای خوانده‌شدن ننویس. بنویس برای خودت و اگر خواستی نشرش بدهی، بی‌پروا آن را در جایی منتشر کن که کسی نمی‌شناسدت. بعد از فیلترینگ اخیر خوشحال‌تر هم شدم، چون کم‌کم اینستای عکس‌محورِ نازل هم برایم کنار رفت. توییتر هم از اول نداشتم و راحت بودم از آن تنگنای مدیریت‌شده. گاهی در تلگرام و گاهی در ایتا مطالبم را نشر می‌دادم. کج‌فهمی برخی از نزدیکان من را مجبور کرد از آنان خواهش کنم مطالبم را نخوانند. این هم بسنده نبود. اکنون شاید مدت‌هاست در شبکه‌های اجتماعی، مخصوصاً جایی که مرا از نزدیک می‌شناسند، چیزی بیرون نمی‌دهم. راحتم. بگذار در همین خلوت‌گاه آسوده بنویسم. در کمال شگفتی هیچ در پیِ اثباتی از درون خویش نیستم.
با تمامِ این‌ها ناراحتم. شکستنی‌تر از همیشه شده‌ام. وقتی بعد از یک نوشتنِ شیرین و طاقت‌فرسا مطلبم به‌اشتباه به دست سید مسعود رسید، باز فازِ اصلاح و تربیتش گل کرد و مرا شک‌گرا خواند. من که از تو خواسته بودم مطالبم را نخوان و هیچ نمی‌دانستم سخنم به دست تو می‌رسد. نیامدم اینجا باب طبع تو بنویسم. نه! تابِ این حرف‌ها هم نیست. بر من هزار واژه فرومی‌ریزد و من آن‌قدر کلمه دارم که نمی‌توانم یک حرف هم با کسی بگویم. می‌گریزم به جهانِ واژگان و تصویرِ خنده‌داری که از بیرون نقش شده ربطی به خلوتم ندارد. تا امروز نتوانسته‌ام آنی باشم که درونم می‌گذرد. وقتی کسی برابرم سخن می‌گوید، از یک جایی به بعد تنها یک دهان در حال باز و بسته شدن می‌بینم. بهترین شنونده بر روی زمین می‌شوم. چقدر هر چیزی بغرنج و جان‌فرساست. آن‌قدر از چپ و راست با قیچی به جانِ روحِ رهایم افتاده‌اند که نمی‌خواهم جز در قفسِ خود پرواز کنم. این گوشه از هر مجلس و مکتوب‌گاهی بهتر است.

نقبی بر اندوه

اندوه از اندیشه است. من این را از سر تأمل‌ها و تنهایی‌های شب‌زنده‌دارانه‌ام دریافتم. در نوشتن جانی هست که هنگام گلاویزی با کلمات درمی‌یابی ربط‌هایی به هم دارند. این ارتباط‌یابی همیشه هم کار آسانی نیست. حتی ممکن است خانم دکتر واعظ نیز آن را نپذیرد. بعد که به فرهنگ ریشه‌شناسی مراجعه کردم یا به حاشیه معین بر برهان قاطع، دیدم راست است؛ واقعاً اندوه و اندیشه از یک ریشه‌اند. حتی اگر این عزیزان نیز تأیید نمی‌کردند، من دیده و دریافته بودم این دو با هم دست در گردنند. مانند طبیب اصفهانی که گفت: از بس که چو دیرینه رفیقان موافق / دانیم غنیمت من و غم صحبتِ هم را؛ زان بیم که افتد به میان طرح جدایی / غم دامن من گیرد و من دامن غم را.