چیز خاصی نیست
چیز خاصی نیست. فقط خوابم نمیآید. فقط دلم عجیب تنگ است. هیچ چیزی هم رافع تنگدلی نیست. گاهی میگویم یعنی اگر این سر بریده شود، همه چیز درست میشود؟ نمیتوانم به کسی نه بگویم. نمیتوانم غلط بگیرم. خودم پر از غلطم. پولها نیامده در حال رفتناند. من هیچ چیزی ندارم. این اثر گناه است که فقر مرا میدرد یا عنایت الهی؟ هیچکس نمیداند. همه میدانند من چیز خاصی نیستم، ولی مهم این است که در نظر خدا چه هستم. از عمل ملولم. نه راغب به طبیعتم، نه شایق به کتاب و صحبت. نه میل خلوت دارم، نه تاب دیدار. یک هیچ بیپایانم. دلم میخواهد نباشم، اما برای اولین بار در عمرم این نبودن هم به دردم نمیخورد. شیطان در گوشم زمزمه فقر و فحشا میکند و رحمان نمیدانم کجاست. رحمان هم دلم را درگیر نمیکند. همیشه در چنین احوالی گمان میکنم مانند آن گمشده جاماندهای در بیابانم که هرگز آنجا نخواهد ماند و بلافاصله به سراغش خواهند آمد. خدا مهربان است؟ هزاران کودک در غزه مردهاند و هزاران نفر دیگر تشنهٔ یک جرعه و بیتاب کمکی اندک. آری، میدانم ای متکلم بزرگوار که دار بلا اینجاست و جهان جزا جای دیگر و رویهٔ دیگر رنج، گنج ابدیت است. به ارواح پاک خرطومداران افریقایی که بسیاری از آنان را یک بیشرف به هوای حفاظت از طبیعت کشت و بعد عذرخواهی کرد که اشتباه کرده سوگند که عقلم اصلاً پرسشی ندارد و دلم و امان از دلم که چون نامش قلب است، مدام میگردد و متقلبانه به هر سو رو میکند.
اگر همه هم از حولم دور شوند، تازه وقت دیوانگی من با قلم است. اما از جنون نوشتن چه سودی میشود برد؟ اگر قیامت و حساب و کتاب درست باشد، از دانهدانه حروف میپرسند و من همین نوشته را در دستم میگیرم و میگویم اینجا از اهمیت قیامت حرف زدم. هماکنون مرا در زمرهٔ مؤمنان به خداوند و قرآن و معصومان علیهمالسلام ثبت کن. به هر حقیقتی که تو در غیب داری مؤمنم. به هر پیامبری که تو فرستادهای باور دارم و مطیعش هستم. با هر که دشمن توست دشمنم. با هر که تو را دوست دارد دوستم. ولیکن واقعاً این جماعت را درنمییابم. به رنگ هیچکدام نمیتوانم بشوم. پنجشنبه از کنار مزار محمدیوسف رفتیم قطعه شهدا که ساناز نماز بخواند. وقتی آنهمه حال و هوای شهدا و جماعت مذهبی را دید گفت چقدر اینجا خوب است، خوب است آدم همتیپهای خودش را ببیند. دلم رفت تا بگوید اما با اینها هم خودم را همقدم نمیدانم، که قورتش دادم. چقدر غربت سخت است. چقدر اندوه این غربت و بینسبتی و کمنسبتی مرا در خود میگیرد. بیشترِ پیامهایی که برایم میفرستند من را غمتر میکند. آنان من را با این پیام همسنخ گمان میکنند و در کمال غم، من خودم را ذرهای این نمیبینم. آنها که هیچ چیزی نمیفرستند چقدر خوبترند. من هم چیزی نفرستم چقدر عالی میشوم. چقدر حرف میزنم. چرا خوابم نیست؟