نرفتن

شب به حاجیان پیام دادم که فاطمه و همسر بیمارند و آمدن ممکن نیست. صبح گفت دلم شکست و می‌گردم دنبال اتوبوس که این طفل یتیم را هم ببرم. فرزندِ باجناغش بود. باجناغ با سرطان از دنیا رفت. باجناغ من نیز امروز زنگ زد و پاسخی ندادم. حوصله‌ی کش و قوس ندارم. هر بار که زنگ می‌زنند حرف‌ها سیاسی می‌شود و من نیز دیگر نای این چیزها را ندارم. به اندازه‌ی کافی از صبح تا عصر مغزم در فرقون سیاست است و راستش هیچ فهمی ندارم. به تلفن حاجیان هم جواب ندادم. همان جوابی را که می‌خواست بشنود در پیامی ایتایی دادمش. می‌خواست بداند نرفتنم چقدر قطعی است. گفتم قطعی است و التماس دعا. ساناز هم صبح پیام داد فردا چه ساعتی می‌روی؟ گفتم قرار شد نروم دیگر. حرف‌هایش منطقی است، ولی واقعاً من چرا می‌روم و چرا نمی‌روم؟ محمدطه زنگ زد و دیدم و صحبتی کردیم. سردرگم است. گفتم دنیا که سردرگمی ندارد. شب هم ساناز از من خواست با او محکم حرف بزنم. گفتم کسی که این‌گونه رأیش برمی‌گردد چه سودی دارد سخن با او؟ بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
به هر حال این دل غمانی دارد. غم، نرفتن به کربلا نیست صرفاً. غم، ندانستنِ کنهِ نیت‌های این دلِ دیوانه است؛ وگرنه اندوهی بابتِ عمل نیست. جز خدا کسی نمی‌داند. خودم هم نمی‌دانم در دلم چه خبر است. صبح محسن غزلِ «مرا گویی که رایی، من چه دانم» اثر شهرام ناظری و سروده‌ی مولوی را به یادم آورد. به نظر او فضای موسیقاییِ آن ماننده‌ی تئاتری یک نفره است که در آن دیالوگی شکل گرفته است. معشوق از عاشق می‌پرسد تو متعلق به چه کسی هستی؟ می‌گوید چه می‌دانم. معشوق می‌پرسد چرا این‌گونه مجنونی؟ عاشق می‌گوید چه می‌دانم. به همین صورت این حیرت و درماندگی و لاعلاجی ادامه می‌یابد. گویی مخاطب این سخنان محسن من بودم. گویی آقای قاسمیان نیز با من بود. می‌گفت عباس عموی رسول خدا صلوات‌الله‌علیه‌وآله به امیرالمؤمنین علیه‌السلام گفت منصب سقایت و عمارتِ خانه‌ی خدا به ما رسید و چیزی دستگیرِ تو نشد. خداوند نازل کرد که آیا سقایت و عمارت خانه‌ی خدا را با کسی برابر می‌کنید که به خدا و روز آخر ایمان آورده و در راه خدا جهاد کرده است؟ من کجا خواهم توانست کاری کنم که چنین مقامی نصیب من شود؟ انگار می‌خواست دلداری‌ام بدهد. کسی چه می‌داند من چه اندازه کوتاهم.
ساناز آمد و چند خط بالا را خواند. گفتم نخوان. خواند و غمین شد. باز هم حرف زدیم. گفت برو. دلایل را بازگفتم و قانع شد. دلم آشوب است. از آن هیچ خبری ندارم. نمی‌دانم به کجا و چرا می‌روم و نمی‌روم.

گزارش حاج میرزا ابوالقاسم مجتهد از کشتار وهّابی‌ها در کربلا و تخریب ضریح و ماجرای تربت عجیب حسینی

✍🏻 به قلم آیةالل‍ه حاجی میرزا ابوالقاسم مجتهد زنجانی

📖 نقل از: نسخهٔ خطّیِ کتاب نار الل‍هِ الموقَدة به خطّ مؤلّف، ص۲۵۹ - ۲۶۰

🩸 انتشار برای اولین بار توسط سید حسین کشفی

✍🏻 ترجمهٔ فارسی به کوشش آقای محمدحسین نصیریانی از یزد

🔹 در شبی که بامداد آن والد علامه از عالم فانی پرکشیدند ومجلس خالی از اغیار گشت، فرمودند:در سینه ی من عجائبی است که همانجا باقی گذاشتم لیک از برای شما حکایتی می گویم شگفت انگیز که آدمی را می گریاند وآن عبارتست از : زمانی که وهابی ها به کربلا یورش آوردند، مادر خدمت میرسیدعلی طباطبائی(اعلی الله مقامه) درس می‌خواندیم.

وهابی ها بر حائر حسینی چیره شدند و هرکسی از طلاب و مجاورین و ساکنین کربلا به مکان شریفی پناه می برد و گروه زیادی به حرم أبی عبدالله الحسین(ع) پناه بردند به حدی که صحن و ایوان و رواقِ حرم پر از جمعیت شد.

🔸 بنده و مولی زکی ماسولجی وشخص دیگری که نامش فراموش کرده ام( زیرا زمانی که این حکایت را از پدرم شنیدم هنوز بالغ نشده بودم و از جمله ساکتین شنوندگان بودم) به حرم حضرت عباس(علیه السّلام ) پناهنده شدیم. داخل حرم که شدیم در را از پشت بستیم.

🔹 وهابی ها که داخل کربلا شده بودند به دستور رئیس شان تا سه روز هر حیوانی (نر و ماده) و هر انسانی( مرد و زن) و حتی بچه های شیرخواره را می یافتند به قتل می رساندند. از اهل کربلا و طلاب و مجاورین مخصوصا افرادی که در صحن و رواق و ایوان حرم أبی عبدالله علیه السلام جمع شده بودند همه را کشتند.

🔸 رئیس شان روی صندلی در روضه منور نشست و دستور به غارت داد. از طلا ونقره و جواهرات و زینتهای دیگر روضه منور هر چه بود غارت کردند. ضریح چوبی را شکستند و آتش زدند و با آن قهوه درست کردند و نوشیدند. بعد از این پیرامون ضریح را حفر نمودند ولی چیزی نیافتند، لذا رهاکردند و بازگشتند و متعرض حرم حضرت عباس(علیه السلام) نشدند، لذا هر که بدانجا پناهنده شده بود در امان ماند.

🔹 بعد ازین واقعه شبی در عالم خواب دیدم‌: شخصی با هیبت و وقار- که از سر تا قدم بر پیکرش چشمهایی هستند که می نگرند! - به سوی من می آید. به جز چشمان خود آن شخص از هیبت و پیکرش که تماما چشم بود ترسیدم واز جای خویش برخاستم.قبل از اینکه او به من برسد به سویش شتافتم و گفتم: آدمی چون تو ندیدم. در جوابم گفت:چشم روزگار آدمی مانند من ندیده است!

گفتم: تو کیستی؟

گفت:من حسین مظلومم.

وقتی جواب را ازیشان شنیدم از هیبت سخنش نتوانستم از سرِّ چشم های بر قامتشان سؤال کنم، ولذا متحیّر ماندم و بدو می نگریستم.

سپس به من فرمود:چرا در حقّ من شعری نمی سرایی؟!

عرض کردم : نمی توانم شعر بسرایم.

حضرت به سویم آمدند و با انگشت سبابه ی دست راست بر سینه ام چیزی نوشتند که ندانستم چه بود و فرمودند: شعربسرای.

از خواب بیدار شدم و بدون تامل بر زبانم این شعر جاری گشت:

صحن و ایوان لاله گون شد/داد و بیداد از سعود

در نزدم چراغ و قلم و مداد نبود تا بنویسم،بعد ازین دیدم تک تک ابیات شعر ازقلب ودلم می جوشد تا اینکه نوحه ی بلندی در قتل عام مردم کربلا و طلاب و مجاورین سرودم؛ زیرا وهابی ها فجیع و فراگیر کشتارکرده بودند.

🔸 شب چهارم وقتی یقین یافتیم وهابی ها رفتند، بنده و مولی زاهد سولماجی(ره) و شخص دیگری(نامش را فراموش کردم) از حرم حضرت عباس(علیه السلام) بیرون آمدیم. زیارت امام حسین علیه السلام را قصد کردیم. از هر جا میگذشتیم از روی پیکر کشته گان قدم بر می داشتیم[منظور شدت کشتار وحشیانه وهابی ها و کثرت کشته گان] .

وقتی نزدیک روضه منور شدیم صدای شیون و زاری شنیدیم. داخل صحن شدیم، دیدیم از حرم صدای شیون و زاری می آید. وقتی داخل ایوان شدیم، متوجه شدم نوحه ای که به فارسی سرودم را میخوانند، ازین واقعه شگفت زده شدم و با خودگفتم: این همان نوحه ای هست که شب گذشته سرودم و احدی از من نشنیده و نه حتی آن را نوشته ام! خیلی شگفت زده شدم و همچنین همراهانم. داخل حرم که شدیم هیچ کس نبود. سپس امام حسین علیه السلام را زیارت کردیم و در تاریکی شب بسیار گریستیم.

🔹 بعد ازین از حرم خارج شدیم و صدای شیون و زاری از جانب خیمه گاه شنیدیم، بدان سو رفتیم و وقتی نزدیک شدیم، شنیدیم شیون کننده ای نوحه ی مرا می خواند.دوچندان شگفت زده شدم و وقتی داخل خیمه گاه شدم نه احدی را دیدیم و نه ناله ای شنیدیم!

وقتی از خیمه گاه بیرون آمدیم صدای شیون از حرم شنیدیم، به آنجا مشرف شدیم دوباره نوحه را شنیدیم! وقتی به در حرم رسیدیم، دیدیم مثل دفعه اول احدی در آنجا نیست!

🔹 از حرم که بیرون آمدیم، دوباره از خیمه‌گاه صدای شیون و زاری شنیدیم و مجدّداً بدان‌سو رفتیم و احدی را ندیدیم!

خلاصه، ما سه بار به حرم و سه دفعه به خیمه‌گاه رفتیم و در هر بار صدای خواندن نوحه را شنیدیم، ولی احدی را ندیدیم تا صبح دمید.

🔸 روشنایی روز که بالا آمد دیدیم درها و صحن و ایوان و حرم مطهّر به خون کشته‌گان آغشته شده و پیکرهای بی‌شمار از کوچک و بزرگ در خیابان‌ها و خانه‌ها بر زمین افتاده است. حتّی کودک شیرخواره (در قنداق) تکّه‌شده بین کشته‌گان افتاده است. به جانمان سوگند گویی واقعه کربلا را به چشمان خود دوباره می‌دیدم.

🔹 بعد از این به تفقّد از استادمان میر سیّد علی برآمدیم. به سمت منزلش رفتیم تا بدانیم زنده است یا از جمله کشته‌گان؟ زیرا وقتی در حرم حضرت عبّاس (علیه السلام) بودیم، می‌شنیدیم وهّابی‌های سر تا قدم مسلّح، با شمشیرهای از نیام کشیده و برهنه، باصدای کریه‌شان فریاد می‌زدند: سیّدِ مشرکین کجاست؟! و ما گمان می‌کردیم او را یافته‌اند و به قتل رسانده‌اند.

به منزل سیّد رسیدیم. داخل منزل که شدیم هیچ کس نبود. به جستجو در منزل پرداختیم و در صحن منزل با هیزم انباشته و زیادی مواجه شدیم. خدا به دل‌مان الهام نمود که هیزم‌ها را به کنار بزنیم و مواجه شدیم با جناب استاد میر سیّد علی در حالتی که به وصف نیاید. از شدّت ترس و گرسنگی و عطش چشمان مبارک‌شان فرو رفته بود و اندکی رمق در بدن‌شان مانده بود.

🔸 به منزلم رفتم (که نزدیک‌ترین مکان به منزل استاد بود). در پس پرده‌ای در منزل مقدار کمی از خرده‌نان‌هایی که به ترکی "اُفاق" گویند، ذخیره داشتم و چون پشت پرده تاریک بود هیچ کس بدان‌جا نرفته بود و بدین خرده‌نان‌ها دست نیافته بود.

🔹 خرده‌نان‌ها را جمع کردم و نزد سیّد استاد آوردم و بین استاد و سائر رفقا تقسیم نمودم. نان‌ها را خوردیم و مقداری نیرو گرفتیم و همه به قصد زیارت امام مظلوم رفتیم. وقتی نزدیک باب سدر شدیم، ناله‌ی شیون‌کننده‌ای را شنیدیم که نزدیک بود رگ‌های قلبمان از هم بگسلد. آرام و قرار از ما گرفته شد و در پلّه‌ی اوّل نشستیم و به ناله گوش دادیم و با چه حالی شنیدیم! بدن و زانوهایمان از شنیدنش به لرزه افتاد!

🔸 سید استاد مقداری خاک و سنگ طلب نمود تا فضای بازشده‌ی مقام رأس الحسین را مسدود نماید تا احدی صدا را نشنود، زیرا ترس از این داشت که کسی صدا را بشنود، چون اغلب مردم توان و طاقت رسیدن این صدا به گوش‌شان را ندارند، تا چه برسد به گوش دادن و شنیدنش!

🔹 از این مقام گذشتیم و داخل صحن شریف شدیم. صحن آغشته به خون، بلکه دریایی از خون پیکر کشته‌گان به خون آلوده جمع شده بود. اجساد کشته‌گان چون برگ پاییزی بر روی یک‌دیگر افتاده بود واز باب سدر تا در حرم از بالای پیکر کشته‌گان میگذشتیم.

🔸 وقتی داخل حرم شدیم، همه‌ی اموال و زینت‌ها را غارت کرده بودند. ضریح مطهّر را شکسته بودند و بیش‌تر از قسمت‌های آن را سوزانده بودند. وهّابی‌ها پیرامون پلّه‌هایی که از آن‌ها به طرف قبر مطهّر امام و فرزندشان علیّ اکبر و سائر شهدا راه داشت، چاله‌ای کنده بودند، ولی خدا پرده بر چشمان‌شان افکند و دست به چیزی نیافتند، لذا گودال را رها کرده بودند.

🔹 به سمت گودالی که وهّابی‌ها کندند رفتم، مواجه شدم با روزنه‌ای در جانب آن که بویی خوش‌تر از مشک و عنبر از آن می‌وزید. در جیبم آتش‌زنه و سنگ و شمع ملفوفی (که به آن شمع‌پیچ گویند) داشتم. شمع را افروختم و سر به روزنه داخل نمودم، ناگاه با پیکرهای قطعه‌قطعه‌شده که در کنار یک‌دیگر قرار گرفته بودند روبه‌رو شدم. هیچ پیکری سر در بدن نداشت و همه بی‌کفن و تازه بودند.

🔸 وقتی بر این احوال مطّلع گشتم به سوی رواق رفتم و آن‌چه مشاهده نمودم به سیّد استاد عرضه داشتم. او نیز خواست تا با چشم خود ببیند. بر او پیشی گرفتم و شمع را افروختم و به دست‌شان دادم. سپس سیّد استاد از همان روزنه به جانب قبور نگریست و با چشم خود دید آن‌چه من دیده بودم. سپس روی پلّه نشست و روزنه را گل گرفتیم و قبل از اتمام کار دست به سرداب مطهّر داخل نمودم و مشتی از تربت پاک پر نمودم. سپس روزنه را کاملاً مسدود نمودیم و از پلّه بیرون آمدیم.

🔹 حکایت والد علّامه به پایان رسید و این تربت در منزل ما بود. و چون ما، بعد از رحلت والدمان، کودکانی خردسال بودیم، بعضی از عموهای ما تربت را تلف نمود چون متوجّه ارزش آن نبود و گمان می‌کرد کار نیک انجام می‌دهد.

تربت را به شخصی داد تا از آن مُهر بسازد و نمی‌دانست که این تربت گنجی بی‌پایان و شفای هر بیمار و مال اطفال صغیر از ذراری محمّد مصطفی و علیّ مرتضی می‌باشد. خدا بر عموی ما ببخشاید که نه می‌فهمید چه چیز باعث تقرب است و چه چیزی سبب هلاکت می‌شود (خوب و بد را تشخیص نمی‌داد).

آبروریزی بزرگ من

.

وامِ بدبهره‌ای به روی تن است

سر اضافی‌ترین برِ بدن است

.

غم مرا می‌درد چو پیراهن

که دریدند هر چه پیرهن است

.

حُسنِ یوسف سری به چاه انداخت

بوی گودال در سرم حسن است

.

با اویس از بلای دندان گو

که شکسته سر و لب و دهن است

.

اسب بر پشت من دوید، ندید

آسمان سوگوارِ بی‌کفن است

.

می‌کُشد داغت عاقبت آیا

این وجودی که غرق در محن است؟

.

میلِ صد ضجه دارم، اما آه

نیست تسلیم تن، غمی کهن است

.

مرده و زنده‌ام یکی‌ست، چه غم؟

گورهایی که شکلِ مرد و زن است

.

این غمی که غمت نکشته مرا

آبروریزی بزرگ من است

.

.

چهارده اردی هزار و چهارصد

در احوالات سنقر

حامد جعفری که زادۀ سنقر است قبل از اربعین گفت ما در سنقر موکب داریم. سنقر برای ما تهرانی‌ها مسیر زیارتی نیست، ولی وقتی بعد از همدان نام سنقر را دیدم سرِ تیبا را به سویش کج کردم. من که عاشق دشت‌های فراخ و کوه‌های دوردست و مزارع رنگارنگ و جاده‌های گوناگونم تا وارد جادۀ سنقر شدم ملنگ شدم. باغ‌های میوه و گردو بعضاً بی‌صاحب بودند و راحت می‌شد چیدشان. ما گاهی پیاده می‌شدیم و چند میوه‌ای از این درخت‌ها تناول می‌کردیم و در عین حال تعجب می‌کردیم که این‌ها بدون هیچ مرز و حدی در این کنار جاده بر آسمانند.

گردوهای درشتِ سنقر و گل‌های آفتاب‌گردانِ پر دامنۀ اطراف ما را بر آن داشت تا این بار در بازگشت از کربلا پس از بیستون وارد جادۀ سنقر شویم. رنگِ دامنه‌ها باز هوش از سر ما برد. در سفر بیش از آن‌که مشتاق مقصد باشم، دیوانۀ راهم. گاهی انگار می‌کنم مثلِ یکی از شهرهای مسیر به نام میان‌راهان، من هم میان‌راهی‌ام. از مادرم هم پرسیدم. آن هم چند بار. البته به‌شوخی. هر بار جدی‌تر می‌گوید تو بچۀ خودمی، وسط راهی نیستی. هر کس کور هم باشد متوجۀ شباهت‌های پرشمار من و خانواده‌ام می‌شود. وقتی زنگ زدم که ما در ایلامیم و فردا در کربلاییم، شگفت‌زده شد و گفت باز دیوانه شدی و ناگهان راه افتادی.

ظهر تاسوعا در سنقر خبر خاصی نبود. دنبال تخمه‌فروشی‌های شهر بودیم که اذان برخاست. کلاچ ماشین درست بعد از ایلام سفت شد. زنگ زدم به پدر و گفت بیا تا تهران. در مسجد سنقر که وضو می‌ساختم مردی حال و احوال کرد و پرسید زائری و گفتم بله. گفت بعد از نماز بمانید، مهمان مایید. آنجا معلوم شد حامد جعفری خوش‌نویسی‌های روی ستون‌ها را انجام داده. با خوش و بش و خندان و التماس دعا تخمه را هم خریدیم و نشستیم در تیبا که دیدم گاز می‌خورد و راه نمی‌رود. راستۀ خیابان اصلی همه‌اش فنی‌کاران بودند، ولی در ظهر تاسوعا تقریباً همه بسته بودند. یکی‌شان از اقبال ما باز بود که بالای تعمیرگاه محقر نوشته بود استاد حسن جعفری. مکانیک گفت صفحه کلاچ فاتحه. گفتم عوضش کن. راهنمایی‌مان کرد به امامزاده‌ای برویم برای استراحت. فرزند امام باقر علیه‌السلام بود. ساناز آنجا ماند و من درگیر خریدهای تعویض شدم.

وقتی راهی شدیم، تازه دستۀ عزاداری راه افتاده بود. یکی از افتخارات ما ماندن در راهبندان عصر تاسوعای سنقر است. آنجا ساناز گفت در امامزاده مراسم زیارت عاشورا برقرار بود. بخشی از سنقری‌ها کُرد و بخش کوچکی ترک‌اند. شیعیان سنقر از اهل سنت آن بیشترند، اما انگار با هم ساخته‌اند. بیشتر زائران حسینی سنقر از زنجان می‌آیند. اتفاقاً در مسجد از من پرسیدند از زنجان آمده‌ای؟

گله‌ای بر لبم نیست. اول و آخر باید این خرج را برای این ماشین می‌کردم. سببی شد تا بدانم نباید دیسک صفحه را به خاطر کم کردن هزینه کوبید و باید نو خرید. سنقری‌ها از این‌که این شهر خیلی هم مقصد گردشگری‌ست تا حدودی خوشحالند. می‌دانند گردشگر فضای زندگی‌شان را عوض می‌کند. برای مردمی که عزاداری محرم برایشان مسئله است، بودن بر سر مسیرِ زیارتیِ بخشی از ایران جذاب است. تعجب می‌کردند که من از تهران آمده‌ام و در سنقرم. همکارِ سنقری‌ام علت این دیدار زیبا و دلچسب بود، هرچند دیگر برای گردو نایستادیم.

بازگشتم باز

از کربلا آمدیم. اینجا می‌نویسم بی آنکه مخاطبی برای حرف‌هایم باشد. وقتی آنجا بسیار خسته و کوفته و پژمرده شدیم باز در سرم افتاد که نروم. که دیگر خودم را در این‌همه سختی نیندازم. رفتنی تسمه دینام پاره شد. کاسبی خوش‌طینت خورد به مسیرمان و درستش کرد. برگشتنی هم اول لاستیک پاره شد و بعد برق ماشین از کار افتاد. ماندیم وسط بیابان در جاده ساوه. یدک‌کش پول گزافی گرفت و ما را نشاند در رباط کریم. فردایش یک دینام و یک باتری پیاده شدم. پولش را از دایی گرفتم. پدر ملامتم می‌کند که دو ماه پیش کربلا بودی، چرا دوباره رفتی؛ ملامتی که راه به جایی ندارد، چون سفر قبلی را سارا تقبل کرده بود و این سفر را جواد قرض داد. دیگر ترکیدن دینام و باتری را نمی‌توانستم محاسبه کنم. شاید بیشتر حرف‌شان سرِ باری‌ست که من بر آن‌ها دارم. کمی از خودم بدم آمد. ولی نمی‌دانم چه شد باز روحیۀ مسخره‌ام بازآمد و هر چه رنج از این سفر برده بودیم و هر قدر بدهکاریِ بی‌پایان بر سرمان ریخته هوا شد.

اینکه در گاراژ کربلا بر سرِ این دخترِ داغ‌دیده و مظلوم غرها زدم بابت انتخاب مرز خسروی، غمگین‌ترم می‌کند. ساعت‌ها خستگی در رگ‌هایمان جا خوش کرد. وقتی پس از ساعت‌ها بی‌سامانی یکی گفت خسروی، پولش برایمان مهم نبود. فقط تکیه زدیم به صندلی. نیمه‌های شب بود. هوا را خاک گرفته بود. زمین را آدم‌های سرگردان درمی‌نوردیدند. پای ساناز درد می‌کرد. حتی دلش هم سوخته بود. زن‌ها را خیلی سخت به حرم راه می‌دادند. صفی طولانی و جمعیتی که وصفش به هیچ قلمی نمی‌آید. من ضریح را دیدم. دیشب در تهران بهم می‌گفت تمام این رنج‌ها برایم مهم نبود. مهم این بود که بتوانم ضریح را ببینم، چون تنها جایی بود که در میان این‌همه اندوه و رنجی که از داغِ محمدیوسف بر دلم بود التیامی می‌یافتم. گویی در بنِ داغِ بزرگی که بر دلِ حسین شهید نهاده شده بود، آرامشی برای دل‌های سوزان تعبیه شده.

بمیرم برایت عزیز دلم. زنگ زد گفت چه کردی ماشین را. گفتم یک دینام و یک باتری. ناراحت شد. گفت پولش؟ گفتم دایی. گفت حالا بیا خونه. دو تا ساندویچ گرفتم و آمدم. دو روز است غذای درست‌درمان هم نخورده. آنجا من می‌خوردم، ولی ساناز چیز خاصی نمی‌خورد. نهایت یک چای یا آب یا شربت. چای عراقی را بیشتر دوست دارد. نمی‌توانم خستگی‌اش را وصف کنم. خودم چون آدم راحتی هستم خیلی متوجهِ ناراحتیِ دیگری نمی‌شوم. رانندۀ یدک‌کش ازم پرسید حزب‌اللهی هستی؟ گفتم هیچ حزبی نیستم، سعی می‌کنم حزب حسین باشم و آن هم نیستم. میانِ این دلایلی که برای سفر کربلا ذکر می‌شود، از جمله دلیل‌های سیاسی و آخرتی و دینی، من تنها یک دلیل داشتم و آن سوختنِ سینه‌ام بود. سینه‌ام می‌سوخت و هنوز دارد می‌سوزد. ساناز می‌گوید بدون اینکه احساساتی بشوی بگو. در میانِ اشکی که نمی‌دانم از کدام چشمه در من می‌جوشد تحلیل هم می‌کنم.

حالا من مانده‌ام و ساناز و یک تنهایی که هر روز درشت‌تر می‌شود. تنهایی نه فقط از سوگِ نبودنِ پسر، که از برداشت‌های ناروای دیگران درباره خودمان. مشکل اینجاست که مکالمه‌ای نیست. ما انسان‌ها در این شهرنشینی و روزواره‌ای مدام متجزی و جزءجزءتر می‌شویم. میلِ عالم به توحید است. اما اگر ذره‌ای بخواهد سوی توحید قدم بردارد، به تمامش آونگ می‌شوند که نرو. علی علیه‌السلام وقتی سوی محراب شهادت قدم می‌زد پرندگان پیشش را گرفتند و در به شالش دست آویخت. حتی ابن‌ملجم هم خواب بود. ولی این‌گونه نیست که چون این‌ها مانع راهند نباید در راه قدم زد. راه دیگری نیست. تو اگر امروز در این راه قدم نزنی و پایت را سفت نکنی، حتماً با لگدی سفت و محکم به راه می‌برندت. تو این هست را ببین. تو این بی‌انتها را ببین.

آیا ما این‌گونه نیستیم؟

حوادث عاشورا از تکاندهندهترین حوادثیست که من تا امروز دیده و شنیدهام. کسانی که حسین علیهالسلام را یاری کردند و کسانی که از یاری او دست کشیدند طیفهای مختلفی دارند. یکی از کسانی که حضرت را یاری نکرد ولی چنین قصدی نداشت، طِرِمّاح است.

او درست زمانی به کاروان امام رسید که حرّ با سپاه هزارنفرهاش راه را برای حرکت محدود کرده بود. این شاعر نخست مدح حضرت را گفت و بعد به امام پیشنهاد کرد سمت قبیلۀ طرمّاح بیاید تا در امانِ بیستهزار شمشیرزن باشد. امام گفت اهل کوفه برایش نامه نوشتهاند و عهدی بر گردن دارد. طرمّاح گفت من برای خانوادهام از کوفه آذوقه خریدهام و باید به آنها برسانم. به محض تحویل دادن سوی تو برمیگردم. امام پذیرفت. طرمّاح با شتاب خواروبار را به خانه رساند و در راهِ بازگشت خبرِ شهادت را شنید و با اندوهی بیپایان بازگشت.

ما گمان میکنیم ناندهِ خانوادهمان هستیم، در حالی که هیچ عهدی بالاتر از یاریِ امام و پذیرشِ بیقیدش بر ما نیست. با خواندنِ رفتارِ مردم با سیدالشهداء علیهالسلام چنین به نظر میرسد که تصور میکردند امام آدمِ خوبیست، ولی نباید خودش را به کشتن بدهد؛ از همین رو ایشان را نصیحت می‌کردند که این کار را نکن! مردم دنیاطلب و عافیتجو شده بودند و مدام در ذهنِ خود هر چیزی را بر یاریِ دینِ خدا برتری میدادند. آیا ما اینچنین نیستیم؟

دست‌دستی که سر دوست به باد آورده

امروز پس از ماهها دستدست کردن برای ثبت درخواست مرخصی بدون سنوات، سرآخر انجامش دادم. متن درخواست را که مینوشتم میرفتم در روزهای مرکز طبی؛ در روزهای اشکبار و بهتانگیز بیماری. در آن ایام که هر روز خبری بدتر به گوش میرسید. بدترین چیزی که را میشود شنید میشنیدیم. دشوارترین تصویری را که میشد تصور کرد میدیدیم. مینوشتم از تیر ماه 1400 و با خود میگفتم من برای تو ای عضو کمیته بررسی موارد خاص، که خدات به هیچ عارضه دردمند مکند، یک کلمه مینویسم: سرطان. یک واژه مینویسم: گردن. و یک لغت مینگارم: توده. و اینها را به هم متصل میکنم: تودۀ سرطانی در ناحیۀ گردن. و قبلترش نوشته بودم: کودک پنجماهه. سپس دوره درمان یک سال به درازا کشید. در انتهای این رنجهای مجسم تنها نوشتهام: منجر به فوت. با چند حرف اضافه و فعل به هم ربطشان میدهم تا منظورم را رسانده باشم. مدارک را هم پیوست کردهام.

هیچ آغازی را نمیخواهم تمام کنم. هیچ ژست و ادایی ندارم. تنها و تنها توانش را ندارم. نامههای اداری را باید نوشت. مینویسم. ولی اینجا درون من که اداره نیست. دایری ندارد که بخواهد ادارهاش کند. آنجا که جواد از آیات سوره نجم میگوید من سرگردانتر میشوم. آنجا که حسین علیهالسلام دامنکشان میرود تا شمشیر بکشد که من اینجا آسوده بنویسم، ویران میشوم. پس از تو ای محبوب خدا، چه اهمیت دارد مرخصی بدون احتساب سنوات؟ چه جای محمدیوسف و پدر و مادرش؟

من اختیار همین منِ نصفهنیمه را دارم و میپندارم اگر همین الآن عاشورای 61 بود، بسیار بسیار بعید بود عابس باشم یا حبیب یا مسلم یا بُریر یا حر! برای حمایت از ابنزیاد و یزید هم بیرون نمیرفتم. یحتمل سلیمانوار روی تپه هم نمینشستم که دعا کنم خدا حسین علیهالسلام را یاری کند. هرگز برای تماشا هم نمیرفتم، چون اساساً این شکلی نیستم. شاید مثلاً داغ میکردم و چند تا حرف میزدم و میافتادم دست شرطهها. شاید هم نه، مینشستم مثل الآن تحلیل مینمودم: کمی حق به حکومت میدادم که برای حفظ نظم جامعه مجبور شده اخلالگران و لشگرکشان را گوشمالی کند؛ هرچند طرف آقازاده باشد. بعد از آن هم اگر میشنیدم چه بر سر حسین علیهالسلام و خانوادهاش و یارانش آوردند، میگفتم زیادهروی کردند، ولی چارهای هم نبوده. یکی از بهترین چیزهایی که در این عالم برای امثال من وجود دارد امامِ غایب است. بهترین امام امامِ شهید است، امامِ غایب است، امامِ بدون آزمون است.

اصلاً آن جماعتی که دور امام را حصار کشیدند اغلب جنگطلب نبودند. من خیلی جاها داد زدم. من خیلی جاها دنبال حقیقت بودم و هستم. دلم ناراحت بود و هست که محمدیوسف رفته، ولی طلبکار نیستم. بدهکار هم هستم. شرمنده هم هستم. شرمندهام که یکی خون قلبش را، ناموسش را، دار و ندارش را به میدان آورده و همه به تاراج رفته تا حرفش را به من برساند و مرا هدایت کند، آنوقت من بخواهم به او بگویم چرا به من چیزی ندادی. یک بار در آن دشواریها به همسر و بعد به علی کرمی گفتم امام برای هدایت آمده، مظهر اسم هادی خداست؛ نیامده صرفاً شفا بدهد. اگر داد که سپاسش، اگر نداد، بهتر از آن را داده: خداست که ورای چیزهاست. موحدان عمرها میگدازند و به گوهر توحید نمیرسند. بیا بپذیریم عالم گوگولیمگولی نیست. جهنم هست. خداوند در اقتدار کامل مالک همه چیزست. هیچ چیزی خارج از حکومتش نیست.

سید مهدی طباطبایی

 

از جاذبه‌های به‌شدت سرحالِ کربلای معلی حتماً سید مهدی طباطبایی‌ست. قصد خرید هم نداشتید، باید تا نزدیکی‌های انتهای خیابان سدره (شارع سدره) بروید و علاوه بر سی عدد مهر رایگان، مغازه و رفتار بامزهٔ این سید خدا را ببینید. چنان با تحکم و مهر با مشتریان پرشمارش رفتار می‌کند که تماشایش حال‌خوب‌کن است. ساعت هشت شب تربت می‌دهد. قیمت‌هایش هم به نظرم منصفانه‌ست. خدا برکتش بدهد که پشت سرش نوشته: کلما عندنا من الحسین؛ هر چه نزد ماست از حسین است علیه‌السلام.

 

کوره انسان‌پزی

 

چهل و چهار درجه به علاوه باد خرماپزان که انسان را هم می‌پزد. عراقی‌ها گاهی تا کمر داخل کولرند. صدای موتوربرق چپ و راست بلند است. کنار علقمه به‌زیبایی مغز انسان در آستانه نیم‌پزی قرار می‌گیرد. ده دقیقه فرصت می‌دهند تا دو رکعت نماز تحیت امام زمان علیه‌السلام در مقام حضرت خوانده شود. آن‌چنان خنک است که آدم می‌خواهد اینجا بیتوته کند. چقدر ارادتم به حضرتش چندین برابر شد؛ آن‌قدر که سه بار رفتم در مقام حضرت.

 

 

یاران به وقت باران

 

دیر آمده‌ای، سبو شکسته. صدها سال دیر آمدی. اکنون دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند. خشمگین ما ناشریفان مانده‌ایم. آن‌هایی را که کاتب در شب عاشورا شمرد هفتاد و دو نفر بودند، ولی در غروب روز دهم از صد و سی نفر هم گذشتند. کم بودند، اما پیروزی به کمیت نیست، به حق است.

 

 

حبیبی یا حسین

 

این گفته که حبیب‌بن‌مظاهر اسدی دو بار زیارت می‌شود چون دو بار جان فدای حسین علیه‌افضل‌الصلوات‌العالمین کرده، با گشایش درهای پایین پای مولای ما دیگر چندان قابل گفتن نیست. من که زیاد حالی‌ام نیست، ولی حرم سیدالشهداء صلوات‌الله‌علیه ملتهب و منقلب است. انگار اینجا چیزی در جریان است، هر قدر هم خلوت باشد.

 

 

فرودگاه

 

 

ارتفاع ضریح شهید کربلا پایین‌تر از عباس علیه‌السلام است. از بین‌الحرمین تا نزدیک مضجع مدام باید در سراشیبی بیایی. خامس پایین‌ترین هم هست. تا جایی که شده، حتی در ظاهر هم آمده پایین؛ آن‌قدر پایین که هر کس سرش را پایین هم بگیرد ببیندش.

 

 

مریضم و دوام اباالفضله

 

گشتم از پایین پا بیایم. نزدیک نماز بود. دور ضریح خلوت نیست. رسیدم پایین پا. یک صف کوچک و یک خادم پربه‌دست. ویلچری‌ها هم از همین سمت می‌آیند. از کرونا هم هیچ خبری نیست. همه همه‌جا را دو لپی ماچ می‌کنند. چقدر گفتند حتماً کارت واکسن دوزبانه بیاورید. یک نفر هم نگفت خرت به چند. گفتم حالا که از سمت مریض‌ها آمدم مریضم را بگویم که مرد. بگویم به ما گفته بودند تو باب‌الحوائجی. گفتم و

 

 

نوش جان‌تان

 

 

کاروان‌دار، آقای وحیدسیر، می‌گوید زیارت نه قسمت است (قضا و قدر)، نه همت (اراده شخصی)؛ بلکه دعوت است. اسمش را که می‌شنوم یادِ بیت «خسروِ فرخ‌سیَر بر بارهٔ دریاگذر، با کمندِ شصت‌خم در دست چون اسفندیار» می‌افتم. پیرِ کار است و بیشتر از حج و زیارت خارجکی رفته. با چند تا فیلم و عکس در گروه واتس‌اپی، جوّ ایجادشده علیه کیفیت را به امور معنوی برمی‌گرداند. استاد هم با گروه هست و نیست. یکی دو تا سینه می‌زند و سلانه‌سلانه دور می‌شود. هر خواننده‌ای کنجی برای جمعی می‌خواند. از حال و هوای غدیر جز پرچم و چراغ بزن و بکوبی نیست. تابوتی می‌برند. کودکان در آغوش گرم مادران. نوش جان‌تان.

 

 

اینجا کربلاست

 

شماره گذرنامه‌ام بیست بود. جزء معدود دفعاتی‌ست که بیست می‌گیرم. درست لحظه‌ای که بیستِ گذرنامه را دیدم، دیدم استادم با خانواده‌اش پشت سرم مشغول صبحانه و بگو و بخند است. هم‌کاروان ماست استادی که از او هم بیست نگرفتم.

این بار اتوبوس دوم خراب شد. دور که می‌شدیم استاد در بارِ اتوبوس نشسته بود. ماجرای تقسیم اتاق‌های هتل هم مزید شد تا برخی غرغر کنند، ولی کربلا بی‌ماجرا نیست هرگز. عراق همچنان داغون است، داغون‌تر از اوقات پیاده‌روی حتی. من کوره‌دهات ایران را به این شهرها ترجیح می‌دهم، اگر سرورانم اینجا نباشند؛ اما راه بهشت پوشیده از ناخوشایندهای ظاهری‌ست. زیارت‌اولی‌ها از تماشای ناگهانی گنبد حضرت عباس علیه‌السلام زیر و رو شدند. اینجا کربلاست.