نرفتن
شب به حاجیان پیام دادم که فاطمه و همسر بیمارند و آمدن ممکن نیست. صبح گفت دلم شکست و میگردم دنبال اتوبوس که این طفل یتیم را هم ببرم. فرزندِ باجناغش بود. باجناغ با سرطان از دنیا رفت. باجناغ من نیز امروز زنگ زد و پاسخی ندادم. حوصلهی کش و قوس ندارم. هر بار که زنگ میزنند حرفها سیاسی میشود و من نیز دیگر نای این چیزها را ندارم. به اندازهی کافی از صبح تا عصر مغزم در فرقون سیاست است و راستش هیچ فهمی ندارم. به تلفن حاجیان هم جواب ندادم. همان جوابی را که میخواست بشنود در پیامی ایتایی دادمش. میخواست بداند نرفتنم چقدر قطعی است. گفتم قطعی است و التماس دعا. ساناز هم صبح پیام داد فردا چه ساعتی میروی؟ گفتم قرار شد نروم دیگر. حرفهایش منطقی است، ولی واقعاً من چرا میروم و چرا نمیروم؟ محمدطه زنگ زد و دیدم و صحبتی کردیم. سردرگم است. گفتم دنیا که سردرگمی ندارد. شب هم ساناز از من خواست با او محکم حرف بزنم. گفتم کسی که اینگونه رأیش برمیگردد چه سودی دارد سخن با او؟ بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
به هر حال این دل غمانی دارد. غم، نرفتن به کربلا نیست صرفاً. غم، ندانستنِ کنهِ نیتهای این دلِ دیوانه است؛ وگرنه اندوهی بابتِ عمل نیست. جز خدا کسی نمیداند. خودم هم نمیدانم در دلم چه خبر است. صبح محسن غزلِ «مرا گویی که رایی، من چه دانم» اثر شهرام ناظری و سرودهی مولوی را به یادم آورد. به نظر او فضای موسیقاییِ آن مانندهی تئاتری یک نفره است که در آن دیالوگی شکل گرفته است. معشوق از عاشق میپرسد تو متعلق به چه کسی هستی؟ میگوید چه میدانم. معشوق میپرسد چرا اینگونه مجنونی؟ عاشق میگوید چه میدانم. به همین صورت این حیرت و درماندگی و لاعلاجی ادامه مییابد. گویی مخاطب این سخنان محسن من بودم. گویی آقای قاسمیان نیز با من بود. میگفت عباس عموی رسول خدا صلواتاللهعلیهوآله به امیرالمؤمنین علیهالسلام گفت منصب سقایت و عمارتِ خانهی خدا به ما رسید و چیزی دستگیرِ تو نشد. خداوند نازل کرد که آیا سقایت و عمارت خانهی خدا را با کسی برابر میکنید که به خدا و روز آخر ایمان آورده و در راه خدا جهاد کرده است؟ من کجا خواهم توانست کاری کنم که چنین مقامی نصیب من شود؟ انگار میخواست دلداریام بدهد. کسی چه میداند من چه اندازه کوتاهم.
ساناز آمد و چند خط بالا را خواند. گفتم نخوان. خواند و غمین شد. باز هم حرف زدیم. گفت برو. دلایل را بازگفتم و قانع شد. دلم آشوب است. از آن هیچ خبری ندارم. نمیدانم به کجا و چرا میروم و نمیروم.