ناخویشتن‌داری معنوی

افرادی که در معنویت توان خویشتن‌داری ندارند، به‌سرعت از انجام کارهای واجب سر‌می‌پیچند و توبه‌ی خود را می‌شکنند. نمی‌توانند مسئولیت‌های معنوی را قبول کنند. آدم علیه‌السلام گرفتار چنین نقصی شد. یونس پیامبر به روایتی طاقتش سرآمد و از خدا برای قومش طلب عذاب کرد و با وجودِ توبه‌ی آن‌ها و رفعِ عذاب، حاضر نشد باز سوی آنان برود. بنی‌اسرائیل با غیبتِ ده‌روزه‌ی موسی علیه‌السلام گوساله‌پرست شدند و خدا را کنار نهادند. پیروان رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله وصیت و تأکیدهای جدی او را پشت سر نهادند و به‌سرعت سوی خطاهای گذشته بازگشتند و حاضر به پذیرشِ علی علیه‌السلام نشدند. مردمِ کوفه با وجودِ دعوت از امام حسین علیه‌السلام، نه‌تنها او را تنها گذاشتند، بلکه برای کشتن و آزار ایشان مسابقه برگزار کردند.

امروز نیز مردم تابِ فرمان‌های خدا را نخواهند آورد که امام به میان آن‌ها نمی‌آید. در این دنیا چون نهادی برای بررسی صحت و سقم اعمال و عبادات موجود نیست، اغلب مردم کارهای دنیوی را بر اعمالی که ظاهراً سودی برایشان ندارد ترجیح می‌دهند. برای آنان خوش‌تر است بخوابند تا این‌که رکعتی نماز به جا آورند. ترجیح می‌دهند به مال‌شان صدمه‌ای نخورد تا این‌که کمکی به نیازمندان کنند. در اقوام پیشین بسیاری از مردم این‌گونه بوده‌اند و این جریان ادامه‌دار است. دین‌داری و رعایت تقوا در مواقع اصلی دشوار می‌شود و عده‌ی بسیار کمی پای حرف‌های زیبای‌شان می‌مانند. این فریاد حسین علیه‌السلام است که بر هوا گفت و در گوش تاریخ طنین می‌افکند: «مردم بندگان دنیایند و دین لقلقه‌ی زبان‌شان. هنگام آزمون، دین‌داران بسیار اندک می‌شوند.»


به کدام سو روانم؟

شاید بزرگ‌ترین مشکل مذهبی‌ها، عُجب و غرور و خودبینی و ارزیابی بالا از پایگاه معنوی خودشان است. چنین می‌پندارند که از امتیازهای ویژه‌ای برخوردارند و امکان دارد مثل فرعون و نمرود کوس انا ربکم الاعلی زنند.

در واقع قصه فرعون قصه‌ای برای خواندن و سرگرمی نیست. ما در خودمان فرعون و نمرود و موسی و ابراهیم داریم و تنها در میدان عمل روشن می‌شود موسی به میدان می‌آید و بندگی خدا را می‌کند یا فرعون بر تختِ دشمنی با خدا تکیه می‌زند و فریاد و ادعای خدایی طرح می‌کند.

انسان موجودی بسیار ارزشمند و شگفت و پیچیده است. جای آن دارد انسان تمام کارهای زندگی خود را رها کند و ساعتی در همین معنی بیندیشد که اکنون فرعون است یا موسی؟ نمرود است یا ابراهیم؟ از طایفه‌ی ابوسفیان است یا در پیِ ولای محمد رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله؟

اگر ما درنیابیم خدا را می‌پرستیم یا بت‌های وجودمان را شبیه خدا تراشیده‌ایم، چه کسی می‌تواند این شرک‌های پنهان و من‌های نهان و خلاف‌های آشکارنشده را برایمان مبرهن کند؟

مویه‌ای بر علی علیه‌السلام

اگر «عدالت» نهادن هر چیز در جای خود باشد، چه کسی جز امام علیه‌السلام این را می‌داند تا انجامش دهد؟ منظورِ بیشترِ ما از عدالت محرومیت‌های خودمان از چیزهایی‌ست که برخی دارای آنند!

این تصور از عدالت همان چیزی است که موجب شد علی علیه‌السلام را به حکومت برسانند تا حقّ آنان را از بیت‌المال بستاند. علی علیه‌السلام نیز از همین رو فرمود به سراغ دیگری بروید. وقتی اصرارها بالا گرفت به‌ناچار مسئوایت را پذیرفت. می‌دانست این جماعت نمی‌دانند باید هزینه بدهند، نه این‌که طلبکاری چیزی باشند.

برای آنان کارکرد ذوالفقار حضرت امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه در همین ستاندنِ مال‌شان از زورمندان بود. این‌گونه بود که حکومت او نیز راه به جایی نبرد. بیعت‌کنندگان وقتی دیدند در این حکومت باید هزینه بدهند، دسته‌دسته او را تنها نهادند تا شد آنچه شد!

آیا این روایت را شنیده‌ای که اگر مردی به خاطر زیبایی یا داراییِ زنی با او ازدواج کند، خداوند جمال و مال را از آن زن می‌گیرد؛ ولی اگر برای ایمانِ او با او زناشویی کند، جفتِ این‌ها نصیبِ او خواهد شد؟ آنان حضرت را نه برای افزایش ایمان و محکمیِ دینِ خود، بلکه برای دنیای خود طلبیدند. می‌خواستند علی سلام‌الله‌علیه شمشیر بزند و قسمتِ آنان از فتوحات جهان اسلام و غنایم جنگ‌ها را بستاند. ولی او همان اول فتوحات را تعطیل کرد!

من هم اهلِ هزینه‌دادن نیستم. گمان نکنید فرشته‌ای یا صحابه‌ای وفادارم.

درِ دانشِ پیامبر

روزی کاشفی (صاحب کتاب روضةالشهداء) مشغول وعظ در جامع سبزوار بود و از دوازده هزار مرتبه نزول جبرئیل بر رسول خدا سخن می‌گفت. ناگهان پیرمردی عصا در دست، در مقام امتحان او برآمد و خواست سؤالی بپرسد تا عقیده‌ی او را کشف کند.

از او پرسید که جبرئیل چند مرتبه بر علی علیه‌السلام نزول نمود. کاشفی متحیر ماند که اگر بگوید که جبرئیل بر علی ابن ابی‌طالب نازل شد، به‌ظاهر دروغ گفته باشد، و اگر گوید که نازل نشد بر او نسبت تسنن خواهند بست و «آن پیر صافی‌ضمیر، عصای تعزیر بر سر او خواهد شکست».

او پاسخ داد که با توجه به حدیث نبوی «أنا مدینةُ العلمِ و علیٌ بابُها» جبرئیل بیست‌وچهار هزار مرتبه بر علی نزول نموده است، چون اگر جبرئیل دوازده هزار مرتبه به مدینهٔ علم درآمده باشد، باید بیست‌وچهار هزار بار دررفتن و آمدن به علی که باب مدینه است وارد شده باشد.

دو بیت برای شیعه‌بودن

معروف است که قاضی نورالله شوشتری از هر کس بیتی در مدح اهل بیت علیهم‌السلام یا ذمّ دشمنان ایشان بیابد، او را شیعه می‌داند. از این رو به ایشان «شیخ شیعه‌تراش» نیز گفته‌اند. برای نمونه درباره‌ی شخصیتی مانند حسین واعظ کاشفی که سخنان فراوانی در باب تسنن و تقیه و تشیع او نقل شده است، همین دو بیت را برای شیعه‌بودن او کافی می‌داند:

«ذریتی» سؤالِ خلیلِ خدا بخوان

وز «لایَنالُ عَهد» جوابش بکن ادا

گردد تو را عیان که امامت نه لایق است

آن را که بوده بیشترِ عمر در خطا

او در بیت نخست به آیه «لا ینال عهدی الظالمین» استدلال می‌کند که امامت حضرت ابراهیم علیه‌السلام به ستمگران نخواهد رسید. در این آیه ابراهیمِ خلیل از خدا می‌پرسد اکنون که مرا برای مردم امام قرار دادی، امامت به ذریه و فرزندان من نیز می‌رسد؟ خداوند نیز پاسخ می‌دهد عهدِ من به ظالمان نمی‌رسد.

بنابراین کسی که اهل خطا و گناه بوده است امام نخواهد شد و به نظر می‌رسد مرحوم قاضی نورالله شوشتری حرف بی‌راهی نیز نزده باشد.

​​​​​

توانا بود هر که نادان بود

جماعت بیچاره‌ای هستیم. از درون روزبه‌روز فشارهای معیشتی و اقتصادی زندگی‌مان را محدودتر می‌کند و انگشت اتهام به سوی نئولیبرال‌ها و اصلاحاتی‌ها و سرمایه‌دارانِ تصمیم‌ساز دراز می‌شود. کسی چه می‌داند متهم کیست؟ از بیرون نیز در تازه‌ترین حرکات جهانی و تغییر سیاست حاکم بر جهان، قرار است به صورت رسمی میزبان جنگ باشیم. هر چه پیش از این از ناتوانی دشمن رجز خواندند، در واقع ناشی از قدرت داخلی نبود، برخاسته از سیاست غیرمستقیم نظام جهانی بود. اکنون آن سیاست جواب نداده و وقت نبرد مستقیم است. تا چه زمانی؟ به هر حال این نوعی سنجش گرم است و اگر دستاوردهای قابل‌توجهی داشته باشد، ادامه خواهد داشت.

این‌ها مهم است، ولی مهم‌تر این است که در جهنم مارهایی هست که از شرّ آن به عقرب جرّاره پناه می‌برند. و این سرنوشت همیشگی ماست. پس به کجا پناه ببریم؟ قطعاً به خدا. در این جغرافیا که هیچ سپر طبیعی نمی‌تواند ما را مصون بدارد و از هر طرفی آسیب‌پذیریم، زندگی امری موقتی و ناگهانی است. هیچ برنامه‌ی بلندمدتی وجود خارجی ندارد و اگر برنامه‌ای هم هست، منوط به افراد است، نه ساختار. با رفتن افراد برنامه‌ها به‌کل دگرگون می‌شود. همان است که آن استاد نامش را جامعه‌ی کلنگی نهاد. از وحشتِ این بی‌پناهی، اگر هم خدایی در کار نباشد، باید باشد!

تجدد روحِ ما را نشانه رفته است. غنیمت بزرگی است این جنگ. این جنگ اگر آشکار باقی بماند، خدمت بزرگی به ما کرده است. موشک‌اندازهای ما زیرِ آوار می‌رفتند و باز مانند ققنوس از آن درمی‌آمدند و به رژیم پست‌تر از هر حیوانی شلیک می‌کردند. برخی از من می‌پرسند چرا در تمام تاریخ ما در حال فتح سرزمین‌ها و ساختن امپراتوری بوده‌ایم و اکنون نیز از این سودا دست برنمی‌داریم. به نظرم اکنون به پاسخ این پرسش رسیده باشند و نیازی به استدلال‌های تاریخی نباشد. اکنون با چشم می‌بینند که اگر خاکریزها را بسیار دورتر از شهرها نبریم، جنگ به اعماق شهرمان می‌رسد. اگر امروز سوریه و عراق و لبنان در اختیار پدافندهای ایرانی بود، رژیم جرأت نمی‌کرد در آسمان آنجا هواپیماهایش را سوخت‌گیری کند و دلهره را به جانِ ایران بیندازد. خونِ همه‌شان به گردنِ نفهم‌ها.

به هر حال مردمانِ بدبختی هستیم. بدبختیم که دل به شرق و غرب و مرکز بسته‌ایم. تو من را خواهی کشت. و خاکستر من را به باد خواهی داد. وقتی مایه‌ی امنیتِ هستی در ناامنی به سر می‌برد، چرا من باید طالب امنیت و آسایش باشم؟ به ما آموخته‌اند که دنیا جای امنیت و آرامش نیست. این نیاز فطری آن‌سوی مرگ نهاده شده است. آیا تمامِ این‌ها زاده‌ی جبر جغرافیاییِ ما نیست؟ من معتقدم که این‌طور نیست، ولی بسیاری از خیالات ما نیز از ناتوانی‌مان برآمده است. دین بسیار باکلاس‌تر و برتر از این است که امثال من بتوانند به آن تمسک کنند. دین‌دارانِ واقعیِ تاریخ برجسته‌ترین و ویژه‌ترین انسان‌های تمامِ اعصار بوده‌اند. ضعف و بیچارگیِ خود را به دین پیوند نزنیم. لطفاً!

قطعاٌ گربه است

دیدم (و کاش نمی‌دیدم و کاش همه‌ی این تصاویر و فیلم‌ها همان جعلیاتی باشد که با نرم‌افزارهای متقلب ساخته می‌شود) که در حرم حضرت رضا علیه‌السلام در میلاد ایشان دف می‌زدند و کِل می‌کشیدند و کف و سوت می‌زدند. بگذاریم به حساب جعل عمیق یا دیپ‌فیک خارجکی‌ها و رها شویم از این غم‌ها. بگوییم گربه بوده و از نجاست سگ خلاص شویم. از هول حلیم یا هلیم در دیگ افتادن حکایت ماست. برای گریز از عزادار نبودن رفته‌رفته حدود شادی را نیز پشت سر بگذاریم و در آخر بسراییم: «چه اشکالی دارد؟» امیدوارم این همان «ما کان صلاتهم عند البیت الا مکاءً و تصدیةً» نباشد که عایدش چشیدن عذاب بابت پوشاندن حقیقت است.*

همین دیشب بود که بانویم می‌گفت همکاران قدیمش را رقصان و لاابالی دیده بود، همان‌ها که کربلا هم می‌روند و دیگر مکان‌های مقدس. حافظ‌بودن در مجلسی و دُردی‌کِشی در محفلی دیگر. در کتابی که صبح و شب در پاره‌وقت‌های اندکی که به دستم می‌آید می‌خوانم، «علی دشتی» سعدی را تخطئه می‌کند که چرا در برخی اوقات موافق طبع عموم مردم و سلاطین ظالم می‌نویسد، نه بر اساس حقیقت. خودش در پاسخ می‌نویسد شاید آن‌قدر تجارب گوناگون دارد که می‌تواند هر دو سوی مسئله را توجیه‌پذیر بیابد و با کلام هنری خود آن را راست نشان بدهد.

رسول خدا صلوات‌الله‌علیه‌وآله به عمار گفت اگر تمام مردم به سویی رفتند و علی علیه‌السلام به دیگر سو، تو در پی علی علیه‌السلام برو. شاد باشید، اما یحتمل کسی که سیزده پیشوایش کشته شده و چهاردهمی به توصیه‌ی پدر به بیابان‌ها گریخت و در غیبت است، نتواند آن‌چنان شاد باشد. چقدر شوخانه است در مشهدی که آقای علم‌الهدی با تعصب‌های معهود شیوخ کهن خراسانی، نگذاشت کنسرتی برگزار شود، معنوی‌ترین نقطه و مرکز مذهبی ایران بدل به شبه‌کنسرتی دینی می‌شود.

باید رها کنی این قصه‌ها را عزیزم، هنگامی که امام علیه‌السلام وقتی سخنش با فریاد و هوار مسلمانان به محاق رفت فرمود: مردم بنده‌ی دنیایند و دین تنها آدامس خوشمزه‌شان. این بار دیگر باید آن مخاطب کهن را بازبیابم و درستی آن بیتِ مرتکب‌شده‌ام را با او مرورکنم: «شهرِ من را که همه برج و پل و دیوار است / تکیه‌گاهی که کنم خسته‌به‌در نشناسم.»

* وَمَا كَانَ صَلَاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلَّا مُكَاءً وَتَصْدِيَةً فَذُوقُوا الْعَذَابَ بِمَا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ

علیه شب

تحویل سال به خواست ساناز در کنار محمدیوسف بودیم. ایرانیان موجودات عجیبی‌اند. البته من سایر اقوام و ملل را آن‌چنان نمی‌شناسم و این احتمال هست که آنان نیز در همین حدود باشند. بر اساس آن‌چه مرکز زمین‌شناسی دانشگاه تهران درآورده، تحویل سال حوالی دوازده و نیم ظهر سی‌ام اسفند بود. یعنی این بامبول از آن مرکز علمی فخیم درآمده است. فحصی هم نکردم دقیقاً چه دقیقه‌ای‌ست و تا آخرش هم نخواستم بدانم. به افق تهران ساعت دوازده و دوازده دقیقه اذان ظهر بود. در همان اطراف زیراندازی انداختم و مشغول به کمر زدن نماز ظهر و عصر شدم. در این حین چنان مشغول نماز بودم که تمام اصوات اطراف را می‌شنیدم. می‌شنیدم از هم می‌پرسند چند دقیقه مانده. یکی گفت فقط دو دقیقه مانده. یا حضرت گابریل! مگر شلیک موشک است؟ نمی‌دانم این نمازم تا چه اندازه مقبول درگاه احدیت واقع شده است، و احتمالاً اصلاً نشده است، زیرا وجودم داشت از خنده منهدم می‌شد. بازیِ کودکانه‌ی تحویل سال را یحتمل مسئولان امر برای مقابله با جریان‌های ضدملی‌گرایی و ایران‌ستیز درآورده‌اند و شاید توجیهات دیگری نیز داشته باشد. من به همان سبک و سیاقِ سخن‌گفتن با دیوار، برای این‌که به تراز و تریز و تریج و دیگر چیزهای قبای رگِ گردنی‌ها برنخورد، عارض می‌شوم که در یک کلام، هویت اصیل دینی بر هر هویتی مقدم است و در واقع باقیِ هویت‌ها در یک نگاه کلی اسباب زحمت این هویت‌اند. بروید با تعصب‌های خود صفا کنید.

رها کن برادر من. برای چه کسی می‌نویسی؟ تو که به قول امید طهرانی در متن و نوشتارت صمیمیت خطی ندارد، برای چه می‌نویسی؟ لازمه‌ی نوشتن مخاطب‌داشتن است و تو که دیگران ربطی با سیاهه‌هایت نمی‌گیرند، بهتر است خطی نزنی؛ چرا که قطعاً نوشتن برای سایه‌ی خود نیز دروغی بیش نیست و هر جلوه‌گری دوست دارد جلوه‌هایش دیده بشود. حتی آنان که دم از اخلاص می‌زنند کارهایشان را برای خدا و فقط برای خدا انجام می‌دهند. حتی همان که گفت من گنج نهان بودم و دوست داشتم شناخته بشوم. ولی آن مردک چرا گفت من برای سایه‌ی خود می‌نویسم؟ چون می‌دانست منظور خدا از سایه در آیه‌ی «الم تر الی ربک کیف مد الظل» چیست. او حدّ خودش را می‌داند. سایه از نور چگونه بنویسد؟ مرا چه شده است که در مقام سخن‌گفتن از چنان موجودی برآمده‌ام؟

به هر صورت این سال خورشیدی نیز آغاز شد. آن آقای نویسنده‌ی «سمفونی مردگان» که بود؟ بله. عباس معروفی. علیه‌ماعلیه. چیزی به‌طنز علیه شب قدر نوشته بود. مجید اسطیری سرِ چه چیزی آن را منتشر کرده بود. این حرفش مغز من را به بازی می‌گیرد: آدم هر چه کوچک‌تر باشد خواسته‌اش بزرگ‌تر است، بزرگ که می‌شود خواسته‌ای ندارد. من این روزها حتی آرزوی دیدار امام زمان علیه‌السلام را هم ندارم. عقایدم بوی نا گرفته؟ شاید. اما بیش از هر چیزی من را مدرنیته شکسته است و از جوهر انسانیت در من دُردی نیز باقی نیست. این است که با خودم هم صمیمی نیستم یحتمل. سر تا پایم غلط است. دلم از خودم به هم می‌آشوبد. دست و پا هم نمی‌توانم بزنم. تقلای برای نجات از چه و رسیدن به چه؟ به قدرِ قطره‌های اقیانوس آرام یا همان کبیر در من برای ایضاح پرسش پیشین کلمه است و لب‌هایم به هم قفل شده و دستانم بر صفحه نگارش نای حرکت ندارد. تمام استخوان‌هایم به جنگ با من آمده‌اند. من را از نوشتن بازمی‌دارند. پس چگونه می‌توانم خودمانی و راحت باشم؟ می‌ترسم که تو را از چیزهایی از درونم بیاگاهانم که از سگ هم پشیمان‌تر بشوم. دنیا کوتاه است. شاید آن‌سوی مرگ چیزهای بهتری باشد. من همیشه امیدوارم، حتی به شکلی احمقانه.

شهرهای موریانه‌خورده

در همین عمرِ کمی که شاید دیگر به این راحتی‌ها نشود گفت کم، چیزهای زیادی دیده‌ام و با آن دیده‌ها می‌توانم با قلبی آرام‌تر دنیا را تماشا کنم.

امشب برای ملاقات دکتر میلان مجبور بودیم در خیابان پیروزی تهران باشیم. وقتی برای اخذ دارو حوالی چهارراه کوکاکولا ساعتی معطل بودم، به قدری زن‌ها و دخترهای بدلباس و بزک‌کرده دیدم که با خودم گفتم بعید است تمام این‌ها را بشود در لاس‌وگاس و لس‌آنجلس و دیگر مراکز معروف به فسق در جهان یک‌جا دید. گذشته از این‌که محله‌های مذهبی را می‌توان با بازار و زیست شبانه از هر جایی غیرمذهبی‌تر کرد، قطعاً نیازی به ارسال عذاب خاصی از سوی خداوند نیست.

روزها و سال‌ها آن‌گونه که برای ما می‌گذرد برای خدا نمی‌گذرد. همین که خانواده کم‌کم بی‌رونق شود و ول‌گردی خوش‌مزه شمرده شود، ازدواج و فرزند داشتن نیز به محاق می‌رود و جامعه و تمدن نیز در این شهرها نیست خواهد شد؛ اتفاقی که بارها و بارها برای تمدن‌های پیشین حادث شده و با هجومی کوچک دیگر توانی برای دفاع نیز نمانده. مانند دیواری ستبر و استوار که موریانه درونش را جویده باشد و با کوچک‌ترین اشاره‌ای فروبریزد.

معطل نمان

حرف‌هایی هم هست که نه سر دارند و نه منتها. نه می‌شود گفت درست‌اند و نه می‌توان گفت نادرست‌اند. یعنی برای اثبات یا ردّ آن دلایل و شواهد کافی به نظر نمی‌رسد انگار. نمی‌شود گفت در ورزشگاه آزادی صد هزار نفر برای پرسپولیس آمدند، پس کشور برای آن‌هاست. از طرفی هم نمی‌توان انکار کرد با این حضور، این تیم جایگاه ویژه‌ای در میان هواداران فوتبال دارد. اما اگر برای محک‌زدن آن مستمسکی نداشته باشیم، می‌توانیم تیم رقیب را کاملاً محدود کنیم تا پرسپولیس بیشتر دیده و پسندیده شود و مردم این‌گونه پندارند که جز پرسپولیس هیچ تیم دیگری در ایران هواداری ندارد و در نتیجه این تیم باید برای لیگ ایران تعیین تکلیف کند. می‌توانیم هواداران تراکتور و استقلال و سپاهان را با روش‌های گوناگون از تشکیل چنین جمعیت‌هایی بازداریم و اگر به صورت غیرقانونی چنین حرکتی هم زدند، با ترفندهای رسانه‌ای و روانی حضور آنان را بی‌اثر و کم‌اثر نشان بدهیم.

به نظر می‌رسد ما در این روزگار این‌گونه به گروگان گرفته شده‌ایم. چه کسی می‌تواند برابر قدرت‌های مالامال از ثروت و فریب و دیگر توانمندی‌ها بایستد؟ کاری به آن جماعتی ندارم که اساس قدرت را فسادانگیز می‌دانند. شاید حرف من چنین بویی بدهد. به کجا برمی‌خورد؟ در این گوشه‌ی خاموش فراموش‌شده داوری مردم به کار من نخواهد آمد.

بیشترین چیزی که در این دنیا به درد می‌خورد همرنگی با جماعت است؛ می‌خواهد حق باشد یا باطل. البته که بیشتر همرنگی‌ها و همراهی‌ها بر باطل است. ولی سخن بر این است که این دنیا بقایی ندارد. می‌ماند پس از مرگ که در آن اقلیم عمل مهم است و در اقلیم پس از آن عقیده مهم است. چنین است که از هر چیزی مهم‌تر عقیده است و می‌ارزد آدمی عمرش را بر اصلاح آن بگذارد، حتی اگر در این عمر عمل خاصی نیز انجام ندهد؛ چرا که با تمام اهمیتی که عمل دارد، در نهایت این عقیده است که تا ابد با من است و خود من است.

حسرت من بیشتر بابت همین زخمی است که بر دلم نشسته است. دوست دارم زمان به یکی دو روز پیش بازگردد تا برابر آن مذهبیِ نامذهب‌نما به التماس بیفتم و بگویم درست است عقایدت به نظر غلط نمی‌آید، ولی چه بسیار بهتر که عملت را نیز درست کنی تا از لحظه‌ی مرگ تا ساعت حساب، عذاب به سراغت نیاید. اما فرصت‌ها مانند ابر در گذرند و تو جز حسرت چیزی بر دل نخواهی داشت.

با این حال می‌خواهم با شما که این کلمه‌ها را شاید حوصله کنید و بخوانید کلمه‌ای بگویم: عزیزان من! خود را معطل مبارزه با حکومت دینی و غیر دینی نکنید. به هوای خطا و صواب سیاسی‌ها با سخنان و ظاهرهای دینی و غیردینی ابدیت خود را نابود نسازید. هم اعمال درست انجام دهید و هم عقاید درست را کسب کنید. بی‌خودی روی حساب لج‌بازی داشته‌های خود را خاکستر نکنید. شیطان و نفس آدمی مدام در حال تراشیدن بهانه‌هاست تا آدمی را راهی جهنم کند. شما اگر طالب حق هستید، راهش را هرچند دشوار خواهید یافت و اگر در پی بطالتید، بهانه‌ها طبق‌طبق گرداگرد شما در طوافند. اگر هم دیدید عقاید شما در این دنیای همرنگی با جماعت هواداری ندارد، مانند تیم‌های بی‌طرفدار پشت درهای بسته بازی کنید. بگذارید تمام دنیا طرفدار رئال‌مادرید و من‌سیتی و بایرن و بارسا باشد. اگر پرسیدند قرمز یا آبی، لبخندی تحویل بدهید و در ورزشگاه‌های خاکی و خالی از بشر بر غربت خود بمویید.

علیت هیوم

می‌خواهم به ساناز بگویم از داخل جیب پیراهنم فلش محمود خدابیامرز را بیاورد که بی‌خیال می‌شوم و در همین فایل بی نام و نشان می‌نویسم تا بعداً به روزنوشت‌ها ملحقش کنم تا بماند برای یادگاری و بعدها این‌همه یادگاری را بشر برای چه می‌خواهد؟ روزی برای رونمایی از کتاب‌های مرحوم شاه‌آبادی رفته بودم اطراف چهارراه سیروس در حوزه علمیه‌ای. چندین و چند دوربین کاشته بودند. پرسیدم این فیلم‌ها را چه می‌کنید. کسی جوابی نداشت. در این روزگار همه‌چیز ثبت می‌شود و شاید این‌ها از بیم فنا باشد. می‌خواستم به مناسب روز جهانی زبان مادری چیزی بنویسم، ولی ناگهان با همین چند خط چنان خیامی و هیومی شدم که تنها و سیال در نیستی غوطه می‌خورم. راستی که این هیوم آدمی را دیوانه می‌کند. نماز ظهر را دیر رفتم و تمام که شد، شعیب که دراز کشیده بود و در آستانه‌ی موت بود گفت چطوری دیوانه. بلافاصله گفت دیوانه‌ی اهل‌بیت. و باز خندید. من که در حال ذکر بودم لبخندانی هدیه‌اش دادم و سرها تکان دادم. دیر آمدنم شاید برگردد به حرف محمد بختیاری که در باب کشمیری، عامل بمب‌گذاری دفتر رئیس‌جمهور، گفته بود. این‌که مثل مجید نماز اول وقت و تعقیبات‌خوانی و هر روز روزه. آن‌وقت به رضا بیات عارض شدم من نیز دور نیست چپ کنم. وقتی حرف هیوم در نظرم می‌آید مغزم فلج می‌شود: در پایان همه‌ی دلایل باز دلیلی وجود ندارد.

من را می‌برد به آن عدمِ ناشناسا که بر ما نگشوده مانده. آن‌همه سخنی که در دو جلسه سید امیر از علت و معلول در فلسفه‌ی اولی گفت و امر و خلق را بر آن نهاد، با همین جمله بر باد خواهد رفت. آن‌همه شر و غوغایی که قرار است هویت و ملیت و فرهنگ و زبان و دیگر چیزها بر مدار نام‌گرایی بچرخد و ما را به کلمه‌پراکنی برساند تا نزد خودمان از چیزهایی دفاع کنیم و بر چیزهایی بتازیم، با این آیه سوت خواهد شد: إن هو الا اسماءٌ سمیتموها انتم و آباءکم. رضا تنها توانست بگوید این‌ها را از خودت دور کن. من نیز مخ و نای بحث‌افکنی ندارم. همین‌جا که نشسته‌ام و می‌نویسم پایم خواب رفته است. به این آقای قاضی معروف که می‌اندیشم با چهل سال تمام رعایت تمام جوانب دیانت حتی با تهمت‌های ریاورزی و از این چیزها که حافظ قرآن مجید در وصفش بلاغت را تمام کرده است، می‌بینم من تاب هیچ چیزی را ندارم چون اساساً همان موصوف کلام امیرالمؤمنین علیه‌السلام‌ هستم که آن‌که نمی‌داند کجا می‌رود به جایی نرسد.

دیشب بود یا پریشب در عهدِ هر شبه ما دو نفر با یاد آن طفل رنج‌کشیده و اشک‌هایی بی‌ثمر از سرِ تنگ‌دلی و مظلومیت او، گفتم با این همه سخت‌ترین روز زندگی من نه مرگ محمود عزیزتر از جانم بود، نه پرواز بیست و سه تیر هزار و چهارصد محمدیوسف؛ خداحافظی با تو روبروی پارک ساعی بود که مرا در آسفالت‌های خیابان ولیعصر عجل‌الله‌فرجه فروبرد. هنوز من مقداری متدین هستم و نام اولیای خدا برایم گرامی است. تو نمی‌دانی در من چه کشمکشی است. اگر مانند شیخ مؤسس همان ابتدای ازدواج همسرم فلج می‌شد و هر روز و هر شب باید به او رسیدگی می‌کردم. اگر مانند علامه طباطبایی سه نوزادم پشت سر هم می‌مردند و زنم دل می‌ژکاند. آه ای عزیزان من. چه می‌گویید. دست بردارید از این خاک‌بازی‌ها. من اهل پاسخ گفتن به مسائل اعلای شما نیستم. این را هم بردارید بخوانید و کنجی طبقه‌بندی کنید. شب‌تان بخیر عزیزان من. شب‌تان به خیر.

همه چیز روایت است

تاریخ و البته کلیت زندگی انسان هیچ چیزی جز روایت نیست. یک حادثه‌ی ثابت در نظر بینندگان گوناگون روایت‌های گوناگونی می‌آفریند. اصلاً ممکن است در نظر برخی حادثه هم به نظر نیاید. کسی که هر روز و هر شب در خیابان‌ها در حال تردد است، بعید است آن‌قدری تحت تأثیر تصادف‌های روی‌داده قرار بگیرد تا کسی که یکی دو بار از خیابانی گذشته و عدل در همان تردد اندکش تصادفی میان خودروها و عابرها پیش آمده است. برای او این حادثه مهیب و هولناک است. پزشکی که کارش شکافتن امعاء و احشای خلق‌الله است کجا و تازه‌واردی که ناگهان با دلِ سفره‌شده‌ی شخصی رو در رو می‌شود.

آن‌که درازنای تاریخ را می‌نگرد، می‌داند آمدشدنِ حکومت‌ها و مدعاهای‌شان آن‌قدری محلی از اعراب ندارد. اسم‌ها و رسم‌ها برمی‌افتد و فریادها و پرچم‌ها فرومی‌خوابد. این دنیاست که ثابت‌ترین چیزش تغییر و ماندنی‌ترین بودنش رفتن‌هاست. چه فرقی می‌کند اگر تو نماز بخوانی یا نخوانی؟ روزه بگیری یا نگیری؟ عدل برقرار کنی یا نکنی؟ ممکن است به خاطر همان نماز و روزه و عدل نیز آزارها ببینی و کشته هم بشوی. پس چه چیزی را باید حفظ کرد و به چه قیمتی؟ مهم این است که تو در این گیر و دار مرگامرگ دائم‌التغییر، بر حق ثابت باشی. ولی در دیدگانِ کسانی که از تمامِ تاریخ همین بازه‌ی کوچک را می‌بینند و از تمام حکومت‌ها و کشورهای جهان فقط جغرافیای زیسته خودشان را در نظر می‌آورند، معلوم است چنین محیطی یگانه موجودِ هستی‌ست.

انسان یک چیز بیش نیست: خیال. یا همان اندیشه. یا همان بینش. یا هر نام دیگری. انسان این دو پا و دو دست و دو چشم و دو گوش و باقی اعضا نیست. آن‌چه آدمی را پیش می‌برد روح اوست. آن‌چه انسان را خسته می‌کند یا شاداب یا هر چیز دیگری، خوراک و پوشاک و مسکنش نیست، خیال و آرزو و روایتِ او از زندگی‌ست. همه‌چیز روایت است و همه‌چیز تصویر ذهنی‌ست. تا دیروز که تو در روستایی دور از آبادی‌ها با هر سختی و داستانی می‌زیستی، می‌انگاشتی زندگی به هر حال خوب یا بد همین است. امروز درهای جهان به روی تو باز شده و تصاویر اندازه‌شده و دور از واقعیت یا به بیانی منصفانه «نه‌تمامِ واقعیت» به تو می‌رسد. و حتماً مطلعی که قلیل‌اند اهالیِ تفکرِ انتقادی. به این صورت اگر تا خرتلاق غرق در نعمت باشند هم منّ و سلوی نمی‌خواهند و عدس و پیاز و دیگر چیزها را نیز می‌طلبند.

ما حتماً اهلِ گناهیم و بدکار. اگر ما جامعه‌ای نیکوکار بودیم، اگر اهل این کره‌ی خاکی به هر دلیلی و به هر جهلی این‌همه گناه نمی‌کردند، این‌همه هم بیهوده و بدبخت و گرفتار نبودیم. من حتماً انسانِ بدکاری بوده‌ام که تا امروز از انسان کامل بی‌نصیب بوده‌ام. اصلاً خر چه داند قیمتِ انگشتری. یک سرِ سوزن نیز در ما نیازی به حقیقت موجود نیست. ما به دینِ دلِ خودمان پیش می‌رویم و روایتِ ما از زندگی و انسان و ابدیت و حقیقت نسبتی با روایتِ درستِ هستی ندارد. به هیچ جا هم برنخواهد خورد اگر نسل‌ها فراوانی از ما از میان بروند و جماعتی دیگر بیایند که روایتی منطبق بر حقیقت دارند؛ چنان‌که بسیار پیش از این اتفاق افتاده است و می‌افتد و خواهد افتاد.

درسی که رضاخان از یزید گرفت

چند روز بعد از این‌که از سفرِ ضربتیِ اربعین برگشته بودم، یکی از آشنایان شروع کرد به این حرف‌ها که همکاران ما کربلا رفته‌اند و همه دروغ‌گو و خیانت‌کار و اهل فلان گناه و ستم‌اند و از این قبیل. همان‌طور که نرم به مبل تکیه داده بودم و از رگبار کلماتش داشتم آخرین نفس‌هایم را می‌کشیدم، در فاصله تعویض خشاب ایشان فرصت را غنیمت شمردم و گفتم بهترین کار این است که مراکز زیارتی و عبادی و عزاداری را تعطیل کنند تا تمام مشکلات کشور حل شود. همسرم فهمید دارم کنایه می‌زنم، چپ‌چپ نگاه کرد که شروع نکن.

این شد که شروع کردم این طرح را در مغزم بررسی کنم. دیدم پیش از بنده مثلاً رضاخان این حرکت را زد تا مشکل را حل کند. مسجدها را کرد انباری. عزاداری‌ها را قدغن کرد. زیارت‌گاه تعطیل شد. یکی از سرهنگ‌هایش آمد گفت یک نفر نماز جماعت را تعطیل نمی‌کند: شاه‌آبادی. رضاخان رفت سراغش. طرف را که دید، گفت من حریف این نیستم و رها کرد. یزید این کار را نکرد. خاندان امیه، به‌ویژه معاویه، این سیاست را داشتند که رشته‌های فرهنگ را از بیخ نبرند. یزید به‌کل با این سیاست بیگانه بود. گفته بود در همان مدینه اگر بیعت را قبول نکرد، گردن امام حسین علیه‌السلام را بزنید. وقتی امام حسن علیه‌السلام به دیدن معاویه ملعون نرفت، خود معاویه گرچه بیست سال بزرگ‌تر از او بود برخاست و به دیدنش رفت.

یزید این‌کاره نبود. سه سال حکومت کرد. یک سال کشتار کربلا را راه انداخت تا کارِ نیمه‌تمام و کینه قدیمی میان بنی‌هاشم و بنی‌امیه را برای همیشه تسویه کند و نفری از فرزندان علی علیه‌السلام نماند، که با معجزه بیماری امام سجاد علیه‌السلام ماند. یک سال مدینه را طعمه غارت و تجاوز هولناکی کرد. یک سال هم کعبه را ویران کرد. رضاخان از این یزید گجستک چیزی خوانده و شنیده بود آیا؟ نمی‌دانم. از شاه اسماعیل دوم که ناصبی بود و بیخ همه چیز را کند و معلوم نشد چگونه مرد هم چیزی می‌دانست آیا؟ روشن نیست. ولی یک جایی دید من حریف این نیستم و درگیر نشد.

یک جایی کوتاه بیایید. قیمه‌ها و ماست‌ها را ممزوج نکنید. کارها را باید تفکیک کرد. ظاهراً زیارت‌رفتن و عبادت‌کردن فلانی خوب است، دروغ‌گفتن و گناه‌کردنش بد است. برآیندگیری و نتیجه‌گیری و قضاوت نهایی هم با ما نیست، چون از تمام خوبی‌ها و بدی‌های او آگاه نیستیم و خبری از بار حقیقی اعمال نداریم. مبادا با مخالفت با مقدسات و مقدسان خودمان را محروم کنیم.

علم را از هر کسی نتوان گرفت

در ساختمان و جهان اسلامی ایمان و علم رابطه‌ای مستقیم دارند و هر اندازه ایمان بالاتر برود، علم افزون می‌شود و افزایش علم با قدرت ایمان همراه است. این علم علمِ حصولیِ معمولِ روز نیست، بلکه نوری است که خداوند در هر دلی که مشیت کند قرار می‌دهد. خودِ خداوند نور آسمان‌ها و زمین است و نور ایمان و نور علم منشعب از نور خداوند است که با آن آسمان‌ها و زمین و حقایق و واقعیات آن مشاهده‌پذیر است. اسلام طلب علم را بر هر زن و مرد مسلمانی فریضه می‌داند و با این علم است که مسلمان مدام در مراتب ایمان بالا می‌رود و از نور الهی بهره‌مند می‌شود.

البته تحصیل علم دین در ظاهر نیز خود می‌تواند مقدمه‌ای برای افزایش ایمان بشود. روایات فراوانی وجود دارد که علم همان چیزی است که در اختیار رسول خدا و جانشینان حقیقی اوست و هر کس طالب علم است تنها باید از آن‌ها بجویدش. در واقع اخذ علم از صاحب حقیقی آن علم است که به افزایش ایمان می‌انجامد و صلابت و قدرت روحی مؤمن منبعث از علمی است که از نور خدایی به او نثار شده است. مطابق سخنی که علی علیه‌السلام در آن شرحی از کندنِ درِ قلعۀ خیبر می‌دهد، حتی قدرت جسمانی مؤمن نیز تابع قدرت روحی و رحمانی اوست و تمام این‌ها با علم و نور الهی ربطی مستحکم دارند.

سعی‌ات را بکن، نه فقط عملت

✔️ حالا که در این کنج نشسته‌ام و ساعت‌های عمر شریفم را می‌گذرانم، واقفم که عمر شریف است، نه این‌که چون برای من است شریف است. من روزهای عجیبی را گذراندم که حتی نمی‌توانم بنویسم‌شان. اگر مطمئن بودم که کسی این‌ها را هرگز نخواهد خواند، می‌نوشتم‌شان. دست روی قرآن نمی‌توان نهاد که این اتفاق نخواهد افتاد.

〰️ دلم از خیلی چیزها غمین است. شاید تنها چیزی که غمینم نمی‌کند رسیدن عمر قمری به نزدیکی‌های چهل‌سال باشد. چیز دیگری که مرا غمناک نمی‌کند نرسیدن به جایگاه استادی و هیئت علمی‌ست. دیگر از چیزهایی که قطعاً غمم نمی‌زاید نداشتن خودرویی آن‌چنانی و خانه معظم باشد. ولی نه. خانه را دوست داشتم بزرگ باشد. دوست داشتم در خانه‌ای آرام و بزرگ زندگی می‌کردم که در آن اتاقی اختصاصی داشتم برای خواندن و نوشتن. حالا که نیست، بابتش هم بازخواستی نیست.

➰ روزی دوستی از خودش تمجید می‌کرد که نابغه است و متوسط‌ها تا بیایند کاری بکنند، او از خواب برمی‌خیزد و از خط پایان می‌گذرد. می‌خواهم به این جمله‌ها پشت کنم و بی‌خیال این احوالات برای خودم پیش بروم. دوست دارم این نگاه‌ها را به سویی بیفکنم و خودم باشم و این هیچستان نگفتنی. مگر تو قرآن نخوانده‌ای که نوشته «برای انسان جز سعی‌اش نیست» و این‌که «از هیچ‌کس جز اندازه وسعش انتظار و تکلیف نیست»؟

🔘 با این معیار، تویی که کمتر می‌کوشی و بیش از دیگران داری، در حقیقت کمتر از دیگران پیش رفته‌ای. آن‌که تلاش بیشتری می‌کند توفیق بیشتری دارد و داراییِ او بیشتر است. در مقابل تکلیفش هم کمتر است. تو هنوز خدا را با این حجم شگفتی و حق‌بودن نشناخته‌ای. باز هم باید بگذریم و کار را به خدا واگذار کنیم.

بیمار ابدیت

رها کن مرا. بگذار در مظلومیت مرگ‌بار دین در زمین بگریم. بگذار برایت بگویم که این دین چقدر تنهاست که کسی مانند من از آن برایت می‌گوید. من برای تو می‌گویم که چرا امتحان ما از امتحان پیشینیان دشوارتر است. ما غرق در نعمتیم و سخت‌ترین آزمون آزمون نعمت است. تقریباً می‌شود گفت هیچ‌کس از این بلا سالم درنیامده است، مگر اولیای خاص الهی که آنان نیز حساب و کتابی اساسی خواهند شد و موی‌شان به دو نیم خواهد شد.

بله. بله. در جریانم که چرا این‌همه سخت‌گیری. چون قصه قصۀ اخلاص است و هر اضافه‌باری دیر یا زود گریبانت را خواهد گرفت. بروید یک نفر را اینجا حاضر کنید که تمام عمر حب و بغض و بود و نبود و نوشتن و ننوشتن و خلوت و جلوتش خالص و مخلص برای خدا بوده و چیزی از خودش نداشته و به‌کل بی‌شخصیت بوده. فرضم که پیدا شد، به تو چه می‌دهند؟ مگر تو قاضی و حاکمِ شرعی. این تویی که باید از این مسیر بگذری و اگر چیزی اضافه داشته باشی، خیلی خیلی معطل خواهی شد. این است که برو خود را باش.

چه سود از این همه گفتن‌ها؟ بوی پاییز برخاسته است. سه سال دیگر چهل‌ساله می‌شوم. چه اهمیت دارد برای ما مسافران ابد؟ من هنوز کسی را ندیدم که این واژه را برایم بگشاید و از نه‌توی آن رازی را برم باز کند. هنوز من که گاهی شیدای واژگانم و شیفتۀ هیچ چیزی جز سوختنی آنی در کلمه‌ای گداخته نیستم، نتوانستم در این واژه متوقف شوم و در این وقفه بارم را برای همیشه ببندم. ولی هر که هست و هر چه هست و هر نامی که بر لبم هست و نیست، یا رفته است در آغوش این کلمۀ تام، یا خواسته و ناخواسته راهیِ منتهای این واژه است. این جملات چنان نای مرا می‌گیرد که همین بدنِ عنصری‌ام به‌قدری خسته می‌شود که حتی نمی‌توانم بخوابم. خدایا! ما با این‌همه ندانستن و این‌همه توقف‌نکردن در اعماقِ وجود تو چه باید بکنیم؟ آیا ابد برای همین امور است؟ عقوبتِ آن‌همه غفلت و سربه‌هوایی و بازیچه‌شدن در دنیا، ابدی‌ست که قطعاً قدم‌به‌قدمش توقف در هستی‌ست تا بشود هزاران بارِ اضافه را رفته‌رفته بر زمین نهاد و آمادۀ عدم شد.

چقدر این حرف‌ها از دهانِ گشادم بزرگ‌تر است. دلم درد می‌کند. شانه‌هایم سنگین است. دستانم تیر می‌کشند. پاهایم سنگین است. گلویم بسته است. انگشتانم لمس‌اند. سرم دارد منفجر می‌شود. چشمانم نمی‌توانند چیزی را دنبال کنند. گوش‌هایم توان شنیدن زمین را ندارند. نفسم معدود است. این‌ها با من نخواهند آمد. همه‌شان مهمان خاک‌اند، چون از خاک‌اند.

اکنون که تمام این اعضا طعمۀ خاک خواهند شد، من دوست دارم برای تو فنایشان کنم. مهم هم نیست بعد از آن چه خواهد شد. مگر نه این‌که زیارت تو یعنی شناختن حق تو؟ حق تو بر ما اطاعت توست و حق ما بر تو اجابت ما. از این‌همه زائری که زمینی و هوایی سوی تو می‌روند باید پرسید چقدر اهل اطاعت از امام هستید. مثلاً از من بپرسید که کدام سخنان امام علیه‌السلام را فرمان برده‌ای.

من فقط شرمنده‌ام. تو مهلت دادی و من غرق شدم. زیر خاکسترهای دوزخی سرد مرده‌ام. دیگر امیدی به زنده‌شدنم نیست. تنها امیدواری من این است که مرا به تو منسوب نکنند تا آبرویت پاک بماند. ولی اگر به یاد تو نباشم که همین یک ذره بودن و زندگی نیز فنا خواهد شد. در چه مخمصه‌ای افتاده‌ام. گرفتارتر از من هم هست؟

بودنی در نابودی

می‌خواهم از سفر کربلایم بنویسم ولی زیاد جان در بدن ندارم. می خواهم بنویسم و منتشر کنم ولی نمی‌دانم کار درستی هست یا نه. در روزگار ما همه‌چیز برهنه و شفاف و بی‌پرده شده و انگار انسان دیگر کنج و مأوایی برای خود ندارد. من تمام این‌ها را با تمام چیزهایی که در زندگی اجتماعی و فردی و دینی و آیینی مردمان اطراف‌مان می‌بینم کنار هم می‌گذارم و می‌گویم این تمدن هر چه که هست نابودشونده است و تقلاهای بی‌خود ما در انجامش اثری نخواهد داشت. اگر امروز ازدواج ما وابسته به فراهم‌شدن هزاران متغیر است و فرزند داشتن ما منوط به تحقق اموری متعدد است و زندگی عمومی در شهر گره‌خورده به برآورده‌شدنِ نیازهایی متنوع و تمام‌نشدنی‌ست، اگر انسان در تمام شبانه‌روز خود در پی بعدی اندک از ابعاد ناشناختۀ خود است و خلوت و تفکر و اندیشه‌ای در بون و درونِ خود ندارد، دیر یا زود چنین انسان و اجتماعی با این ویژگی‌های نامتناسب با واقعیت و حقیقت هستی خودبه‌خود نابود خواهد شد. لازم نیست از آسمان سنگی ببارد یا در زمین سیلی و زلزله‌ای حادث شود یا حیواناتی عجیب او را بخورند یا جنگی آخرزمانی دربگیرد. این انسان خودش برای نابودی خودش کافی‌ست.

در میان این نابودخانه‌های گوناگون که همه راه فنا را می‌پیمایند، من مدتی‌ست جایی را دیده‌ام که به طرزی معکوس با روزگارِ فناییِ ما، هیچ رویی به فنا ندارد. و چنین چیزی در روزگاری که هر چیزی به نیستی گراییده است و از وجنات عصر و دهر و شهر ما روشن است پایاییِ ما در معرض تهدیدهاست، رویداد اربعین ساز مخالفی‌ست که اتفاقاً با آن نهان و ناگهان انسان ربطی عجیب می‌گیرد و او را به آن عهد ازلی و ذرۀ بنیاد و فطرت خدایی‌اش می‌چسباند. من از حقایق عالم سری درنخواهم آورد، ولی با شاخک‌های شعورِ بسیار اندکم از این دریچۀ کوتاه‌مدت شمیمِ تنفسِ زندگی را می‌یابم. حال من در رویداد اربعین حال هیچ چیزی نیست. قطعاً دریافتن این نفحه ارتباطی با من ندارد.

برای ما این سفر آسان نیست. دشواری‌های این سفر به قلم نمی‌آید. حرف‌هایی که از گوشه و کنار می‌شنویم نیز بیان‌شدنی نیست. با این همه هر چه اسمش را بگذاریم، با تمام خستگی‌های مانده در تنم، روحم اصلاً بدحال نیست. روحم غرق در آرامش است و باور دارد اگر هم این تن و این تمدن ناساز دیر یا زود به فنا برود، حقیقت چنین چیزهایی پابرجاست. و اگر امواج مدرنیته و خودبنیادی انسان مانند هزاران هزار تمدن نابودشدۀ دیگر ما را نیز در کام خود بکشد، حقیقت آن‌قدر زنده و جاری و جوشان است که از خاموش‌خانه‌ای دیگر سربرآورد و ذره‌ذره بتپد و مانند نطفه‌ای در کنجی تاریک و درنیافتنی اندک‌اندک ببالد تا آیتی برای بودنِ نور در جهان غرق در ظلمات باشد.

رقص هم آن خواسته نیست

◾️ این عزیزان دربه‌در دنبالِ راه حل‌اند. ظریفی می‌گفت چارۀ کار جدایی دین از سیاست است؛ روش و منشِ بزرگان دین را بازگو کنید تا مردم دریابند حکومت‌های جاری در زمان‌شان چه اندازه دین دارند. ما چیزی از دین درنیافته‌ایم و هر روز و هر شب به دین و دین‌داران لیچار نثار می‌کنیم. احمد تمیم‌داری، که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش، می‌گفت دورِ سفره‌های رنگین همه جمع می‌شوند. از امیرمؤمنان علیه‌السلام نقل است که خداوند کعبه را در بیابانی لم‌یزرع نهاد تا روشن شود چه کسانی واقعاً طالب دیدارند. شوخیِ همسفران کربلا این بود که چرا امام حسین علیه‌السلام در آنتالیا شهید و مدفون نشد. مردم برای چه به حرم امام رضا علیه‌السلام می‌روند؟ این پرسش قلبِ مرا ویران می‌کند. این را از خودم می‌پرسم. من تنها روحی سوزان دارم که آنجا بیشتر می‌سوزد. این از کجا می‌آید؟ مشهد کجاست و چرا باید به آن سفر کرد؟

▫️ این‌ها را بنویسی یا ننویسی همه‌اش ثبت خواهد شد. هیچ چیزی از میان نخواهد رفت. یکی از اسامی او دائم است. یکی دیگرش ثابت است. باید دعای جوشن کبیر را زیاد بخوانم. این دعا چیزهایی را لو داده. باید زیارت جامعه را باز هم بخوانم. خبرهایی در اوست. ساناز می‌گوید به نظرم تمام روز مشغول چیزهایی هستی که دوست نداری و تنها شب را داری برای این حالاتت. می‌گویم روز برای نیستی خلق نشده. نیستی بر هستی مقدم است. حتماً عدم بر وجود سبقت دارد. می‌گویم با هیچ چیزی دلم خوش نمی‌شود. این حرف‌ها را نباید جلوی هیچ کسی زد. ولی من که چاهی ندارم.

.

سه‌شنبه پانزده اسفندِ دو


عریان و کریم

سخنرانیِ یک منبریِ نامدار و البته بسیار گرامی و محترم که از خوبِ حادثه نماینده مجلس خبرگان رهبری نیز هست، هر شب از سیما پخش می‌شود و دو شب توفیق رفیق بود که گوشی به او بسپارم. دانهٔ معنی سخنان او تصرف امام علیه‌السلام در عالم برای هدایت قرن‌های آینده بود. نتیجهٔ سال‌ها تحصیل و تأمل این دلبران سخنانی بیرون از مرزهای زندگی ما مردمِ ساده‌دل است. حرف‌های ماورایی از اخلاق و عرفان و تربیت شخصی که قطعاً هم جذاب است، هم در جای خود دارای شأن و مقام عالی.

ما باید خودمان را اصلاح کنیم تا به جایگاه ادراک این فرزانگان برسیم. زندگی‌های ما ایراد دارد که نمی‌توانیم نسبت دین این عزیزان را با دنیای خودمان دریابیم. ماییم که آن‌قدر دورافتاده و پرت از مراحلیم که نمی‌توانیم بر اساس دریافت‌های ایشان از امام علیه‌السلام و اسلام زندگی‌مان را تنظیم و تدوین کنیم و مشکلاتش را با این نگاه حل و هضم کنیم. این بار این ماییم که برهنه‌ایم و آن‌قدر این مردان کریم و خطاپوش‌اند که به روی‌مان نمی‌آورند.

ذبح عدالت

شام عاشورا شب عجیبی‌ست. آدم یاد شعر اخوان می‌افتد: دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند. در حلقهٔ سینه‌زنان هیئت‌مان و در هجوم صدای حسین‌حسین از بلندگوها که شباهتی دور به محافل صوفیان داشت، انگار کردم از همیشه هم تنهاترم. لبانم را می‌دوزم، ولی نمی‌توانم ننویسم که هنوز برایم حل نشده است چگونه می‌شود از حرکت یک امام علیه‌السلام تنها سوگواره‌ای ساخت و پشت هزاران بلندگو مردم را برای گریه بر او تشجیع کرد، در حالی که وضعیتِ هیچ‌چیزی پس از این ماتم‌نمایی تفاوتی با قبلش نکرده است.

نه. نباید از این حرف‌ها زد. ممکن است در جرگهٔ روشنفکران قرار بگیری. شاید هم ضد ولایت فقیه قلمداد بشوی. اگر این برچسب‌ها دردی از دین و دنیای ما دوا خواهد کرد، بزنید و به سوی هم‌صف‌های خود بروید و مرا با این پرسش‌ها رها کنید. ما هم باید پس از میلیون‌ها نفرساعت سوگواری و تناول هزاران کیسه برنج و میلیون‌ها لیتر شربت و چای و پوشیدن و آویختن کیلومترها پارچه سیاه و ریختن دریادریا قطره اشک و هزارها بار بر سر و سینه زدن، کرکره‌های مغازه‌هایمان را بالا بکشیم و پشت میزهای کارمان بنشینیم و فرمان خودروها را به دست بگیریم و همان‌هایی باشیم که قبل از این بودیم.

چه اندازه برای من که از کودکی در دسته‌های زنجیرزنی و هیئات عزاداری با تمام وجودم نفس زدم و اشک ریختم دشوار است که بخواهم کلمه‌ای درباره نتایج این رفتارها بگویم. خدای من گواه است از هر لحظه‌ای خود را تنهاتر و بی‌پناه‌تر و بی‌معناتر می‌یابم. دوست دارم قرن‌ها با دیوار سخن بگویم.

ما دین را حب و بغض می‌دانیم و بانک‌هایی را که هر روز خون ما را بیشتر می‌مکند مبغوض نمی‌دانیم، که می‌پرستیم. ما تا آخرین سنگرها عقب نشسته‌ایم و خودمان هم می‌دانیم این عزاداری زیانی به ظالمان نمی‌رساند، که بعضاً حامیان مالی این عزا نیز هستند! آن امامی که قرار است با دین جدید بیاید. و شگفتا که هر گروهی خود را هم‌دین با دین او می‌پندارند و بر دگردینان پوزخند می‌زنند. من نه اسمی از دین می‌بینم، نه رسمی. چگونه می‌شود حسین علیه‌السلام را دوست داشت و راهش را رها کرد؟ مگر حسین علیه‌السلام با یزید ساخت؟ مگر علی علیه‌السلام با معاویه کنار آمد؟

از دین هر چه را دوست داشتیم و با هر چه حال کرده‌ایم برداشته‌ایم و باقی را کنجی پنهان کرده‌ایم. اگر در جان تو این مسائل حل شده است، من آن‌قدر ساده و نادانم که از پسِ ادراکش برنمی‌آیم. تو در جامعه‌ای برای ظلم بر حقیقت گریه می‌کنی که عدالت در تمام سطوحش ذبح شده است. یک بار نفست تنگ نشد که در حال خفه‌شدن ضجه بزنی امام من کجاست. حق ما این زندگی نکبت‌بار و خالی از امام علیه‌السلام نیست.

محرم‌سازی

رگ گردن آدمیزاد هویت اوست. او برای رسیدن به هویتش کوشش‌های بسیاری می‌کند، ولی وقتی آن را در مجرایی درست نمی‌یابد، آن را می‌سازد. آن‌وقت آن هویت مانند مترسکی بی‌معنی رفتار می‌کند و او را تنها سرگرم می‌کند و تأثیری بر روند کلی حیات او نمی‌گذارد. مثل یک شهربازی یا رقص‌گاه یا کنسرت یا مهمانی پر رنگ و لعاب. آیا رفتن به شهربازی او را برانگیخته می‌کند تا کاسبی‌اش را نیز بازی و سرگرمی ببیند یا با همان رویکرد همیشگی بر سر کارش حاضر می‌شود؟

هویت باش و حیات و بود انسان است. یک ساختار برای ادامهٔ بودنش مدام هویت‌های گوناگون و ابزارهای مرتبط با این هویت را بازسازی می‌کند. این ملحقاتِ برساختهٔ هویت آن‌قدر در رگ‌های جامعه فرومی‌شوند که نبودن‌شان مرگ هویت و در نتیجه مرگ جامعه تلقی می‌شود؛ اما واقعیت این است که آیین وابستهٔ دین است، نه دین قائم به آیین. در ثانی همواره این بیم هست که با فربه‌سازی هویت‌های ساختگی، اصل هویت خدشه‌دار شود.

جوامع به طور کلی در دو دسته سنتی و نوین قرار می‌گیرند و بر محوری که یک سوی آن سنت قرار دارد و در طرف مقابلش مدرنیته قرار گرفته جانمایی می‌شوند. آن‌چه دین ناب نام دارد در هیچ‌کدام از این جوامع یافت نمی‌شود. خلط مفهوم دین با سنت موجب شده جوامعی که گرایش‌های آیینی مذهبی در آن‌ها رنگین‌تر است دینی قلمداد شوند، اما اگر با محک نتایج دین‌داری در کتب آسمانی به سراغ این جوامع برویم، خواهیم دید تقریباً نه‌تنها نسبتی با دین ندارند، بلکه بسیاری از سوءرفتارهای نکوهش‌شدهٔ دین نیز در آن‌ها به‌وفور دیده می‌شود. بنابراین نباید فریب ظواهر سنتی و مدرن را خورد و دین حقیقی را نه در تمسک به آیین‌های سنتی یافت، نه در گریز به سوی مدرنیتهٔ دین‌ستیز.

آوارگانِ رها از مفسر

برای روزهایی که چیزی از آن برای امروز نگذاشته‌ای می‌شود هزار افسوس خورد. ما تا ابد هستیم، ولی ممکن است میان راه سوخت‌مان تمام شود. به مقصد خواهیم رسید، ولی در این میان شاید دوربرگردان خیلی دورتر باشد. می‌توان انسانی را ادراک کرد که در تمام عمر می‌توانست گناه بکند و دلش هم می‌خواست و شرارۀ نفس وجودش را به آتش کشیده بود و گناهی نکرد. هرچند احتمالاً ما شیفتگان دنیا برای این حرف‌ها تره‌ای هم خرد نکنیم، این‌ها تمامِ حقیقت ماست. من تصویر نوح نبی را می‌بینم که مدام از تعقیب دشمنانِ خونی‌اش به کوه و دشت‌های دور از دسترس می‌گریزد. چرا نمی‌شود فهمید یونس از دست قومش چه کشید که از خدا برایشان عذاب خواست و خود به تماشا نشست؟ این رنجی که تو از بی‌اعتناییِ خلق به دین خدا می‌کشی ذره‌ای از آن هم نیست. بعد برای خودت شکل و شمایل و ژستِ روشنفکری می‌گیری که باید به عقاید مردم احترام گذاشت.

موسی به عقاید قومش احترام گذاشت و بعد از گذر از دریا به خواستۀ آنان مبنی بر داشتنِ بتی مانندِ دیگر اقوام سرنهاد! وقتی هم پس از ده روز دیرکرد، دید آنان در حال پرستشِ گوساله‌اند گفت واقعاً سرفرازم کردید! تشکر ویژه‌ای هم از هارون کرد و برای آمرزشِ بیشتر به قومش دستور داد همدیگر را بکشید!

این‌ها برای گذشته‌هاست. در کتاب‌هایی آمده است که حداقل برای هزار و چهارصد سال پیش است. کتاب‌های قدیمی برای عوالمِ قدیم است. همه‌شان از میان رفته‌اند و امروز ما با اندیشه‌های نوین و بسیار پیشرفته دیگر نیازی به آن‌ها نداریم. آن مبناها و آن قصه‌ها افسانه‌هایی بوده‌اند که با اوهام و خیالات اولیه بشر آمیخته شده‌اند. شما عقلت را قاضی کن و بنگر چگونه ناگهان آتشی به بلندای یک کوه سرد و دلپذیر خواهد شد. یا یک عصای ساده که با آن چوپانی می‌کنند با چه فرایندی بدل به ماری هولناک و خشمگین می‌شود؟ همان عصا آبِ دریا را بشکافد؟ رهایمان کن برادر. یک انسان در دلِ نهنگ روزها بماند و نماز بخواند؟ آدمیزاد از آب و خاک و یک فوت ساخته شد؟ قصه‌های زیبایی‌ست. ایده‌هایت را هالیوود خواهد خرید.

مردم و خدا یا همان ناس و الله در قرآن به تعدادی متمایز آمده‌اند. این بازی‌ها را باید رها کرد. این‌ها ناس و نوسان را به یک ریشه می‌رسانند و الله و وله و شیفتگی و بی‌خودی را نزدیک به هم می‌دانند. پیامبران برای ناس آمدند تا آن‌ها را امت کنند. از نوسان رهایشان کنند و به بی‌خودی و واله‌بودن برسانند. نوسان میان منافع دنیوی و ارزش‌های اخروی و سردرگمی‌های تمام‌نشدنی. مانندِ آن مرده که در قبر نیز هندوانه می‌فروخت. همۀ عقاید مردم محترم نیست. سنت‌ها با دین بسیار فاصله دارند. ما سال‌هاست سنتی هستیم و گمان می‌کنیم دینی زندگی می‌کنیم و وقتی ثمر نمی‌دهد، دین را متهم می‌کنیم. دینِ جدید آوردنِ ولیِ خدا به همین برمی‌گردد. معجزه همین قرآن است؛ همین قرآنی که ما نه آن را می‌خوانیم، نه طالبِ تفسیرِ آنیم، نه میلی به عمل به آن داریم. قرآن و مفسرش با هم آمده‌اند. مفسر را که رها کرده‌ای، دیگر رهاکردنِ قرآن چیزِ عجیبی نیست.

باز بی‌صاحبی

روزها شب می‌شود و شب‌ها روز می‌شود و تو نیستی. نه من آمادۀ دینِ کاملِ تواَم و نه می‌توانم بدون دین تو نفس بکشم. چقدر روزها و شب‌ها بیهوده می‌گذرند. چقدر همه‌چیز در حالتی وصف‌نشدنی بی‌درد و بی‌اعتناست. ما را چه می‌شود؟ ما نیز جماعتی نابودشده در طول تاریخیم که نهایتاً نیم‌خطی درباره‌مان بنویسند. دیگر چه اهمیت دارد چگونه قضاوت‌مان کنند و درباره‌مان چه بگویند وقتی در روزگار تو نبودیم؟

خاطرت باشد این خط‌ها را با دلی تنگ نوشتم. من از بزرگ‌ترین چیزی که بدم می‌آید خودمم. چرا من دنبال تو افتادم؟ و چرا دنبال تو نیفتادم؟ بنشینم اینجا و فقط بنویسم؟ بروم و دنبال یک لقمه نان باشم؟ همین بود مقصود من از زندگی؟ سال‌ها پیش وبلاگی داشتم با نام «در روزگار بی‌صاحبی». آنجا از دردِ نداشتنت گله می‌کردم. می‌شود حرف‌های گِرد زد و همه را راضی نگه داشت، ولی آن‌قدر تو صریحی که من با تمامِ نیازی که به تو دارم، از موی سر تا ناخن پا شرمنده‌ام که ترکِ تعلقاتم نکرده‌ام. گمان می‌کنم ما نیز راهیِ همان جهانی هستیم که پیش از ما رفته بودند، با این تفاوت که میدانِ عملِ ما فراخ‌تر بود و باز آب و نان و نام ما را زمین‌گیر کرد. دلم از این دردی‌ست که مدعیِ چیزی هم نبودم. همیشه گریخته‌ام به جایی که مدعایی نباشد و باز ادعاها در اطرافم سر بلند کرده‌اند و تنها به آنان لبخندی تحویل داده‌ام و گذشته‌ام.

با فقدانِ محمود و محمدیوسف واردِ دنیایی شدم که اطوارهای خلق‌الله رنگ و رویی برایم ندارد. جالب اینجاست که همه‌اش هم در خرداد بوده! من خیلی امیدوارم به همه‌چیز، آن هم به طرزی کاملاً احمقانه! مثلاً با تمام بلاهایی که اسرائیل سرِ غزه و رفح آورده و هیچ آبی از آب تکان نخورده، به شکلی کاملاً ابلهانه انگار در اعماق قلبم می‌گویند کارِ اسرائیل تمام است! یا با وجود این‌که قدرم در ژرفا شکست و خودم هم نمی‌دانم قدرم چیست، به گونه‌ای تماماً کودکانه حالم خوب است که این اتفاق بسیار مثبت و خوب است و جایی هست که حداقل بدانم آنجا چه باید کرد! یا با تمام سیاهی‌های اطرافم و نومیدی‌های زمانه‌ام، هیچ سیاهی و نومیدی نمی‌بینم!

امثال من را باید اطراف امین‌آباد نگهداری کنند! امین‌آباد از ما زیاد دور نیست. ایمان‌آباد است که خیلی دور است. آنجا که عقل و ایمان و عمل و علم با هم همراه باشند. کجاست آنجا؟ من نمی‌دانم تو کجایی. تنها می‌دانم آنجایی که هستی، من نیستم. من می‌گریزم، ولی گریزگاهی هم نیست. چه حال بدی داریم. چه روزگار ناخوشی. چقدر حالم خوب است. چقدر روزهای خوبی‌ست.

بی‌دینی اصلاً عجیب نیست

نگاهم به گذشته نیست. دلم یک خروار سکوت می‌خواهد. عجیب است که جغرافیای خاصی در نظرم نیست. شخص ویژه‌ای نیز در ذهنم نیست. این‌که کجا و با چه کسی باشم، در چه حالی باشم و چه چیزی بجویم، هیچ‌کدام اهمیت ندارد.

بار پیش مهر ماه دو بود. در این مهر باز هم با من بی‌مهری کردند. مهم نیست. مهم این است که امروز من می‌بینم نمی‌شود از حقیقت دم زد. آنجا شخصیت‌های جالبی بودند. دوست دارم درباره‌شان بسیار بنویسم. مثلاً علی فلاحی. دکترای علوم اجتماعی دارد و باز دارد دکترا می‌گیرد. مسلمان است، ولی علوم اجتماعی اندیشه‌اش را از دینی‌بودن دور کرده است. همین اواخر با جواد و من یکه‌به‌دو می‌کرد که اقتصاد اصل است و بدون اقتصاد مردم دین‌دار نخواهند شد. ما هزار آیه و روایت و تجربه تاریخی تقدیمش کردیم که فقر و غنا سرجمع ابتلایی برای دین‌داری‌ست، نه مانع یا مقدمه دین. آخرش مسخره‌مان کرد. خب واقعاً هم ما مسخره‌ایم. در این زمانه‌های ماده‌زده و کثافت‌گرفته از دین و خدا و پیغمبر حرف‌زدن دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟

با وجود اینکه تصورها بر حکومت دین در کشور ماست، تفکرات بی‌دینی در مغز نخبگان ما تا جایی که تصورش را هم نمی‌شود کرد نفوذ دارد. باور کنید بی‌دینی اصلاً عجیب نیست، دین‌داری عده‌ای اندک در این روزگاری که همه‌چیز برای بی‌دینی فراهم است محیرالعقول است. گرچه نخواستند امثال ما با ارادت علمی نسبت به دین در مراکز فرهنگی حرکتی کنیم، من عمیقاً معتقدم راهی جز دین نیست و ما باید از این تذبذب بیرون بیاییم. درد اینجاست که مسلمانی ما در سنت‌های غیردینی متوقف شده و کفر دیگران در حرکت به سوی دین است.

.

هجده خرداد سه

زنده باد خدای مرده

🔺 از حضورِ آخرین امام در میانِ مردمان بیش از هزار سال می‌گذرد و از آخرین پیامبر نزدیک به پانزده قرن. دیگر هر چه هست کاغذهایی‌ست و روایت‌هایی. بعد از آن‌همه پیامبر و امام، اکنون نوبت به دینی رسیده که تمامِ روی زمین و آسمان و زیر زمین و عمق دریاها را فراگرفته و هر کسی به اندازه‌ای به آن ایمان آورده و در کارِ پیروی از او قدم برداشته است.

🔹 نام این دین تجدد است یا مدرنیته یا هر چیز دیگری آن‌قدری مهم نیست، مهم این است که مبدأ این دین و پیامبر اصلی‌اش هنوز بعد از چهار سده روشن نیست؛ اما آن‌چه روشن است آثار این دین است. حتی به نظر می‌رسد مبانی این دین نیز بر اساس منافع و زیان‌هایی‌ست که برای انسان‌های قدرتمندتر داشته و دارد و خواهد داشت. هر آن ممکن است این مبانی و قوانین به خاطر سودها و زیان‌های بشری دگرگون شود. چون در این دین اساس انسان است و هر چیزی در نسبت با خواسته‌ها و منافع انسان ساخته می‌شود.

🔺 چرا چنین دینی فراگیر نشود در جهانی که هر کسی تنها در پیِ خواسته‌های خود است و خدا تا جایی خوب است که مزاحمتی برای منافعِ «من» ایجاد نکند؟ مردم هنوز بندگانِ دنیایند و اگر پایش بیفتد، امام حسین علیه‌السلام را که سهل است، خودِ خدا را هم می‌کشند. و مگر نگفتند خدا مُرد؟ حتی همان زمانِ پیامبران و امامان هم خدا مرده بود و پیامبران و امامان را از آن رو می‌کشتند که از سوی خدای مرده می‌آمدند.

🔹 مادری که مرده است و جنینی زنده در بطنِ او رشد می‌کند تا در نهایت از او زاده شود و بدونِ هیچ سرپرست و نگهدارنده‌ای خودش خودش را تیمار و نگهداری کند. مگر نمرود این‌چنین بزرگ نشد؟ از آسیبِ موجی هولناک رَست و تنها زندۀ کشتیِ طوفان‌زده همان طفلِ شیرخواری بود که طبیعت از او پرستاری کرد. جهان به شکلی کاملاً تصادفی او را در خود پرورد و «آخر آن نور تجلی دود شد / آن یتیمِ بی‌گنه نمرود شد.»

🔺 قطعاً خداشدن و خدایی‌کردن چیزی‌ست که در نهادِ ما تعبیه شده است. در مکتوباتِ کهنِ آخرین امامانِ زمین درباره خداشدنِ آدمی و بهشتِ زمینی مطالبِ قابل توجهی دیده می‌شود. در آیینِ اومانیستی و خودبنیادی نیز چیزهایی مشابهِ آن دیده می‌شود. مسئله این است که مسیرِ خداشدن از دستورهای خداست یا خود؟

🔹 برای کسانی که در پیِ پاسخ به چراییِ ایجادِ دینِ تجدد و خودبنیادی‌اند، من غرق در حیرتم. چگونه از مردمانی که در فاصلۀ سپیده صبح تا طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشتند نباید انتظار داشت دینِ «خود» و دینِ «من» را رسمیت ندهند؟ عجیب این نیست که امروز همه کم و بیش بر دینِ خودبنیادی و خودخواستگی زندگی می‌کنند، عجیب این است که هنوز عده‌ای هستند که بر مبنای آیین خدایی زندگی می‌کنند که شواهد نشان می‌دهد مرده است!

شکوهِ شکست

🔺 بیشترِ عمرِ ما به رودربایستی و توهم می‌گذرد. وقتی صفحات تاریخ را ورق می‌زنی می‌بینی از این‌همه گریبان‌دریدن‌ها چیزِ دندان‌گیری موجود نیست. وطن از موهوماتی‌ست که سیاسی‌ها برای تقویت حکومت‌شان بارِ ما کرده‌اند. چیزی را که نه تو ساخته‌ای و نه برگزیده‌ای چگونه می‌تواند باعث افتخارت باشد؟ حتی اگر بخواهی به وطن هم افتخار کنی، می‌بینی شکست‌ها و تحقیرهایش بسیار بیشتر از پیروزی‌ها و بزرگی‌هایش است. آن پیروزی‌ها هم با هزاران قتل و تجاوز به نوع انسان به دست آمده. پدران و مادران ما آواره و مقتول و مجروح شده‌اند تا پادشاهی بر اورنگ خویش تکیه زند. چقدر انسان می‌تواند بی‌مقدار و احمق باشد. هزاران انسان بمیرند تا خودکامه‌ای بر قدرت بنشیند. هزاران تن تمام عمر نوکری و بیگاری بدهند تا بی‌شرفی سرور باشد. بعد تمام این کثافت‌کاری‌ها را کنار هم ردیف کنند و نامش را بگذارند وطن و سینه سپر کنند که ما فلانیم و از نسل پشمه‌دانیم. چقدر آدمی می‌تواند احمق و بی‌ارزش باشد.

🔺 این حرف اخیر آقای خاندوزی، وزیر اقتصاد، مرغ پخته را بر سر سفره به قهقهه می‌اندازد. این‌که با نسلی مواجهیم که انگیزه و تمایلی برای اداره کشور ندارد، مرا به یاد فیلم نقاب‌دار می‌اندازد. آنجا شاهزاده‌ای در زندان است و ناشاهزاده‌ای پادشاه. پس از چندین کشمکش شاهزاده اصلی بر تخت می‌نشیند و تقلبی می‌رود زندان. این‌که چقدر خون ریخته می‌شود تا این تحول بزرگ تاریخی (!) حادث شود به کنار، همان شاهزاده هم راه جنایت و خباثت در پیش می‌گیرد. پس چه شد؟ آن‌همه جان‌فشانی و عرق‌ریزی و نقشه‌کشی در نهایت چنین حاصلی دارد؟ مطمئن باش این گربه‌ها دست‌شان به گوشت نرسیده، وگرنه هم چنگ دارند، هم دندان و هم باقی چیزها!

🔺 شیخ فضل‌الله وقتی به‌فراست دریافت مشروطه یعنی حذف شرع و حاکمیت قانونی که همه برابرش یکی‌اند، گفت ما سال‌ها شاهان را با همین شرع گوش‌به‌زنگ نگه داشته‌ایم تا حدود دینی در جامعه تعطیل نشود. این شد که گفت مشروطه خوب است، ولی مشروعه هم باشد. اکنون محل دفن شیخ نوری هم دقیقاً معلوم نیست؛ همان‌طور که معلوم نیست مشروطه چه شد و مشروعه چه شد.

🔺 اخوان ثالث جماعتی در غل و زنجیر را توصیف می‌کند که به آن‌ها وعده داده شده راز رهایی آنان بر تخته سنگی نگاشته شده. با هزار مصیبت پیدایش می‌کنند. رویش نوشته: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. با مشقت فراوان برش می‌گردانند. آن سویش هم همین را نوشته. بر فراز قله‌ها هم همین کاسه و آش است. نیهیلیسم پوچی نیست، بی‌ارزش‌شدنِ ارزش‌هاست؛ ارزش‌هایی که وهمی بیش نیستند. بیان دین روشن است: دفاع از مظلوم و ستیز با ستمگر. با این شرط ما چقدر مشروعیم؟ البته اگر مایی مانده باشد در این روزگار اتمیزه‌شدنِ روزگاریان؛ که غایتش نابودی‌ست، زیرا متفرد تنها خداست.

ترجمه دین زیبا

شیخ بهایی می‌گوید دیشب در می‌کده زاهدِ مستی دیدم که تسبیح در گردن انداخته بود و صراحی به دستش بود. از او پرسیدم برای چی در می‌کده خانه کرده‌ای. گفت از می‌کده هم به سوی حق راهی هست. «هم» نوعی عقب‌نشینی برای پیشواز دیگران است. وگرنه آنان بر اینند که تنها از می‌کده به سوی حق راه هست. می‌کده دیگر حجاب نیست: الحِقنی بِنورِ عِزِّکَ الأبهج. نور عزت الهی‌ست که اتفاقاً شادمانه‌ترین چیزِ جهان است و مبدأ همه خرسندی‌ها و خوشی‌ها و شادی‌ها. در ادبیات فارسی من از این علائم و نشانه‌ها و خبرها بسیار دیدم. برایم بی‌معنی‌ست اگر کسی می‌خواهد تفسیر خوش‌باشی و دم‌غنیمتیِ غافلانه و دنیایی از آن دربیاورد. علوّ این معانی ورای پندارهای من است.

این سخن حتماً درست است که در بودِ آب، تیمم روا نیست. در این مثال سخنان قرآن و روایات اهل بیت علیهم‌السلام آب است و ادبیات فارسی، که در آن حکمت‌هایی ناب از معارف توحیدی و ولایی جریان دارد، خاک است. اگر جویای حقیقتم، صرفِ دلبستگی می‌تواند توجیهی برای بیشتر به ادبیات پرداختن باشد؟ اما مگر ادبیات چیزی بیرون از سخنان است؟ از آسمان که نیامده. تافته جدا بافته که نیست. همان سخنان است با بیانی هنری‌تر. گویی ترجمۀ آن کلمات باشد. حالا که ترجمه است، شما ترجمۀ سخنان خدا و اولیایش را نمی‌خوانید؟ آن هم ترجمه از کسی که این راه را رفته و این معنا در ظرف وجودی‌اش دریافته و می‌کوشد آن را به دیگرانی که جویای این راهند منتقل کند. بنابراین چه ایرادی می‌تواند داشته باشد؟

پژوهش بفرمایید

می‌دانید که قسمت قابل توجهی از پژوهش‌ها مربوط به گذشته‌پژوهی‌ست. رشته‌هایی مانند تاریخ و ادبیات و فلسفه و عرفان و دین و این و اون در کل مشغول گشت و گذار در گذشته‌هایند و بعضاً گذشته‌هایی که عقل بشر هم به آن نمی‌رسد. حالا چرا؟ چرا آدم‌ها می‌روند سراغ گذشته؟ نویسنده‌ای را می‌شناختم که هر شب دفتر خاطراتش را باز می‌کرد و از آن می‌خواند تا غش می‌کرد. یک کلمه هم از امروزش نمی‌نوشت. کمی که با او حرف زدم دیدم آقا شکست عاشقانه‌ای خورده‌اند و در آن خاطرات دنبال روزهای شیرینِ عاشقی با آن دختر جوان و طناز است.
به نظرم زیاد نیازی به پاسخ پرسش مذکور نیست. گردش در گذشته گاهی اعتراف به شکست در اکنون است. البته بدانید و آگاه باشید که این شکست به همین سادگیِ دم‌دستی نیست. حتی گشت و گذار در ذهن هم چنین حال و هوایی دارد. پرداختن به عرفان در زمان مغول. روایت باستان در روزگار غزنویان. آویختن به ظرافت‌های مضمون در هند صفویان. از این نمونه‌ها کم نیست. اخیراً دیدم گروهی پژوهشگر غربی فرورفته‌اند در یونان باستان. مدرنیته شکست خورد، ولی از شکستش پیروزی نساخت، شکستی بدتر ساخت. متکثرتر شد. تبلیغِ تکثر و ایجاب می‌کند. اوضاع دارد بدتر می‌شود.
انسان می‌کوشد طرحی درآورد و از سوی دیگر منکرِ طرح دین است. می‌گوید تمام حکومت‌های دینی در تاریخ شکست خورده‌اند. بله. تاریخ آن‌ها را شکسته نشان می‌دهد. حکومت غیر دینی چه کرده؟ حکومت‌ها بدون دین نمی‌توانند باشند. خودشان هم می‌دانند. دین را چیزی مفتکی و ساده در نظر گرفته‌ایم. حداقل در این جغرافیایی که ما زندگی می‌کنیم حکومت غیردینی نبوده. در اروپا هم همین است. رنسانس و روشنگری و انقلاب صنعتی و مدرنیته و کمونیسم و لیبرالیسم و چه‌ایسم و فلانیسم همه‌شان دین‌های بعد از کلیسا بودند و هستند. خودِ کلیسا که دین ترکیبی موفقی بود. مهرپرستی را از غرب زاگرس گرفتند و زدند به مسیح و آیین‌های مسیحیت ساختند. گفتند با این می‌شود بر مردم قبولاند که ما نشاندۀ خداییم. مدت مدیدی هم جواب داد. گوتنبرگ با اختراع دستگاه چاپ ترتیب‌شان را داد و دین جدید آمد. این حوادث در شرق و غرب عالم حادث شده.
حرف زیاد است. فقط بدانید دین ذاتیِ بشر است و بی‌دینی هم دینی‌ست! شما مختار مطلق نیستید. شما مخلوقید و مجبور. حالا هِی بروید بگویید اگر فلان شود، درست می‌شود. این آزمون و خطا بی‌پایان است. ما مسافریم؛ مسافر ابدیت. دین هم صاحب دارد. بروید و پژوهش بفرمایید. حق یارتان.

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان 3

قسمت دوم: نظری بر منابع ورود آریایی‌ها به ایران
ب) منابع مکتوب >>>> منابع ایرانی

منابع مکتوبِ تاریخ ایران باستان به دو گروه منابع ایرانی و غیرایرانی بخش می‌شود. منابع ایرانی عمدتاً کتاب‌های دینی هند و ایران باستان است. مهم‌ترین پیونددهندۀ آریایی‌ها و هندی‌ها عامل زبان است. زبان‌شناسان طیّ پژوهش‌های خود به این نتیجه رسیده‌اند که کتاب دینی هند باستان (ریگ ودا) با کتاب دینی آریایی‌ها (اوستا و به‌ویژه سرودهای گات‌ها) شباهت‌های فراوان زبانی دارند. از این شباهت به یگانگیِ مبدأ حرکت قبایل ایرانی و هندی رسیده‌اند.

اطلاعات درونیِ اوستا و ریگ ودا بسیار ارزشمند و راهگشاست، ولی از آن‌ها بیشتر می‌توان برای گمانه‌زنی‌های کلی بهره گرفت، نه منبعی موثق برای نگارش و بازشناسی تاریخ ایران باستان. نقدهای اصلیِ وارد بر این منابع مکتوب را می‌توان به این صورت فهرست کرد:

1️⃣ آن‌چه از کتاب اوستا راجع به بازشناسی عقاید هندیان و ایرانیان باستان می‌توان یافت بسیار معدود و کم‌شمار است.

2️⃣ میان اوستای شفاهی زرتشت و اوستای مکتوب فاصلۀ صدهاساله‌ای‌ست که تاریخ دقیقی هم نمی‌توان برایش تعیین کرد. این فاصله و نبودِ دقت‌های گاهشمارانه و تقویمی باعث شده عنصرِ زمان از متنِ اوستا حذف شود و متن ارزشِ تاریخیِ خود را از دست بدهد.

3️⃣ فاصلۀ زمانی خلق و ثبتِ متنِ اوستا (حدود هزار سال) موجبِ درهم‌آمیزیِ اوستای اولیه با نگاه و تفکرِ روحانی‌های زرتشتی شده. همچنین قسمت‌هایی از اوستا به ما نرسیده. پژوهشگر مجبور است یک بازۀ هزارساله را در نظر بگیرد و با کمکِ پازند (تفسیر اوستا) و زند (ترجمه پهلوی اوستا) و همچنین کتیبه‌های باقی‌مانده و نوشته‌های مورخان غیرایرانی تکه‌های این سفال را ذره‌ذره به هم بچسباند. روشن است این مطابقه چه اندازه ممکن است دست‌خوشِ غرض‌ها و پردازش‌های ذهنی شود.

4️⃣ در ریگ ودا منبع‌های اطلاعاتی فراوانی می‌توان یافت، ولی آرایه‌های ادبی و اسطوره‌ها و خیال‌انگیزیِ غالبِ این کتاب تشخیص اصالتِ متن را دشوار کرده. برهمنان نیز متون دینی تفسیری دارند و پژوهشگر ناچار است مدام میانِ این منابع در رفت‌وآمد باشد.

با این توضیحات، منابع دینی باستانی اگرچه بسیار ارزشمند و مهم‌اند، برای یافتن یک تصویر درست از تاریخ نمی‌توان آن‌ها را به عنوان یک سند تاریخی پذیرفت.

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

سخن امام باقر عزیز ما:
زمانی می‌آید که امام مردم غایب می‌شود. پس خوشا به حال کسانی که در آن زمان، در امر ما استوار بمانند.
یَأْتِی عَلَی النَّاسِ زَمَانٌ یغِیبُ عَنْهُمْ إِمَامُهُمْ، فَطُوبَی لِلثَّابِتِینَ عَلَی أَمْرِنَا فِی ذَلِک الزَّمَانِ

منبع: کمال الدين و تمام النعمة، ج 2، ص ۳۵۰

.

از جذاب‌ترین چیزهای عالم امامِ مرده و غایب است. بسیار گوگولی و دوست‌داشتنی‌ست چنین امامی؛ چون کاری به ما ندارد و بر اساس روایت ما از دین، دلپذیر و خواستنی می‌شود. ولی جای عجب و شگفتی‌ست از ما که همین امام غایب را نیز ناپذیراییم. امام که بیاید، از ما رعایت همین مسائل دینی را می‌خواهد که امروز از آن‌ها دوریم. عمر کوتاه است. چه می‌کنیم و چه می‌خواهیم بکنیم؟