آسمون و خراش

مجری از مهمان می‌پرسد «آیا یمنی‌ها در این اندیشه و خیال نیستند که زندگی مجللی فراهم‌شان آید؟ «یعنی مثلاً العیش فی ناطحات سحاب» مثلاً در آسمان‌خراش‌ها زندگی کنند؟»

ترکیب «ناطحات سحاب» به‌زیبایی به آسمان‌خراش ترجمه شده است. نطح در عربی به معنی گاو یا حیوانی‌ست که به دیگری شاخ بزند. «ناطح» اسم فاعل آن است و در فارسی «شاخ‌زننده» و «شاخ‌زن» می‌تواند باشد. الف و ت نیز علامه جمع مؤنث است. در عربی بر خلاف فارسی ترکیب‌ها از لحاظ شمار و جنس تابع هم‌اند و به همین خاطر هم ناطح به صورت جمع آمده است، هم سحاب.

«سحاب» آسمان نیست، ابرهاست. مفردش «سحب» است. سحب یعنی کشیدن و شاید چون در آسمان به دست باد از این سو به آن سو کشیده می‌شوند به آن «سحاب» یعنی «کشیده‌شده‌ها» می‌گویند. در قرآن آمده است: «و السحاب المسخر بین السماء و الارض»؛ ابرهایی که میان زمین و آسمان در تسخیرند.

بنابراین برگردانِ تحت‌اللفظیِ این ترکیب می‌تواند «شاخ‌زنندگان ابرها» باشد. چون شاخ‌زدن به جراحت و شکافتن منجر می‌شود، می‌توان به علاقه‌ی مایَکون ناطح را خراشنده گفت. ابرها هم که در آسمان‌ها کشیده می‌شوند و ممکن است آسمان ابر داشته باشد یا نداشته باشد. پس خراشنده‌ی آسمان‌ها یا ترکیب مغلوب آن، یعنی «آسمان‌خراش» برابری زیبا از این ترکیب بدیع عربی است. هرچند فعلاً یمنی‌جماعت دغدغه‌ی خراشاندن آسمان با ساختمان ندارد، سرِ عروج به آسمان با ستیز برابر زورگویان دارد.

شهرهای موریانه‌خورده

در همین عمرِ کمی که شاید دیگر به این راحتی‌ها نشود گفت کم، چیزهای زیادی دیده‌ام و با آن دیده‌ها می‌توانم با قلبی آرام‌تر دنیا را تماشا کنم.

امشب برای ملاقات دکتر میلان مجبور بودیم در خیابان پیروزی تهران باشیم. وقتی برای اخذ دارو حوالی چهارراه کوکاکولا ساعتی معطل بودم، به قدری زن‌ها و دخترهای بدلباس و بزک‌کرده دیدم که با خودم گفتم بعید است تمام این‌ها را بشود در لاس‌وگاس و لس‌آنجلس و دیگر مراکز معروف به فسق در جهان یک‌جا دید. گذشته از این‌که محله‌های مذهبی را می‌توان با بازار و زیست شبانه از هر جایی غیرمذهبی‌تر کرد، قطعاً نیازی به ارسال عذاب خاصی از سوی خداوند نیست.

روزها و سال‌ها آن‌گونه که برای ما می‌گذرد برای خدا نمی‌گذرد. همین که خانواده کم‌کم بی‌رونق شود و ول‌گردی خوش‌مزه شمرده شود، ازدواج و فرزند داشتن نیز به محاق می‌رود و جامعه و تمدن نیز در این شهرها نیست خواهد شد؛ اتفاقی که بارها و بارها برای تمدن‌های پیشین حادث شده و با هجومی کوچک دیگر توانی برای دفاع نیز نمانده. مانند دیواری ستبر و استوار که موریانه درونش را جویده باشد و با کوچک‌ترین اشاره‌ای فروبریزد.

شرمساری

شرمم می‌آید که مثنوی را با تعمق یک بار نخوانده‌ام. مایه خجلت است که شاهنامه را کامل از نظر نگذرانده‌ام. کلیات سعدی را کجا نشسته‌ام مرور کنم؟ یا اینکه از سنایی چقدر خوانده‌ام؟ مثلاً از خمسه نظامی چه‌ها در یاد دارم یا خاقانی را چگونه یافته‌ام؟ من چه دانشجو و دانش‌آموخته‌ای هستم آخر که با غزلیات حافظ همنشینی هموارگی ندارم؟ حتی دقیقاً نمی‌دانم آثار عطار کدام است تا چه برسد به اینکه آن‌ها را دقیق نگریسته باشم. بگذریم از تاریخ بیهقی و جهانگشا و کلیله و وصاف و نفثةالمصدور.

روزی که به این رشته وارد شدم، هیچ در اندیشه چیزی در عالم نبودم و فکر کار و آینده در سرم نبود. خرسند بودم از پس فراقی که کشیده بودم، اکنون این را دارم و حال نیز ناخرسند نیستم. مرا عرفان ادبیات به این وادی کشاند و باقی چیزهایی که از دور و بر سررسید گاه خوش و گاهی ناخوش بود. اما نه، ناخوشی‌شان بسیار کم بود یا اگر بهتر بگویم، ناخوشی نداشت. این ساختار ناساز دانشگاه بود که دلم را ناهمراه می‌کرد و البته اتفاقاتی که در زندگی شخصی‌ام افتاد.

آشنایی با شبیر مرا چندی از درس انداخت و نومیدی خانواده از حرکاتم و چشم امید به اینکه بالاخره این پسرک کاری و حرکتی و درآمدی داشته باشد. لیک من تنها درس را می‌دیدم و ادبیات را بی‌آنکه کسی تشویقم کند یا تحذیرم بدارد ادامه می‌دادم. نمره نمی‌گرفتم، ولی دوست‌دار مباحث بودم. دین که پیش آمد و حضرات معصومان علیهم‌السلام رخی به من نشان دادند، رونق از روی درس‌ها رفت. مثنوی را به دیده تردید و حافظ و سعدی را با شایبه ملاحظه می‌کردم. گذشت و گذشت تا آن‌به‌آن حجاب‌ها پس رفت و روی‌ها دگرگون شد.

ماجرایی است و این ماجرا آنی بیش نیست و چنان می‌رویم که گویی نه گذشته‌ای بوده و نه آینده خواهِ آمدن دارد. من با تمام کثافتم و با تمام نجاستم، هنوز دوست دارم خدا را مستانه بپرستم و بنده درگاهش باشم و با او تا همیشه سخن کنم. او گواه است که این جرمِ خراب همواره مشتاقش بوده، اگرچند در عمل فعل پذیرفتنی نداشته. هزار تعریف فروشنده به یک «نه»ِ خریدار نمی‌ارزد. قلیل ما هم قلیل نیست آخر، آنجا که کعبةالرزایا عرض کرده باشد خدایا این قلیل را از ما بپذیر.

فریبت می‌دهد این

ژرفا همچنان نامحترم و نامرد است. البته برای من اتفاق تازه و صد البته بدی نیست. دل باید کنده شود، اما چرا با اتفاقات بد؟ نمی‌شود با دوستی و مهربانی از هم جدا شد و خاطره‌ها را نگه‌داشت و درهای ارتباط را باز؟ صبح دیدم برق محافظ کامپیوتر خاموش است. در تمام این مدت اولین باری است که چنین صحنه‌ای را می‌بینم. صفحه‌کلید هم روی میز کناری است. پایه چسبی که روی میز من بود، روی میز جوادی‌ست که مرخصی‌ست. همین حوادث ریز و درشت بارها مکرر شده و باز من منتظرم چنین چیزهایی حداقل در روزهای آخر حادث نشد. احمق‌آدمی‌ام.

تنها چیزی که خوشحالم می‌کند این است که کسی در این ژرفا به کتاب علاقه‌ای ندارد و کتابی که زیر میز و روی کیس بود و امانتی از جواد عزیزم، دست‌نخورده مانده. من ژرفا را دوست داشتم. آدم‌ها و فضای آرام آن برایم کشش داشت. ولی انگار آدم‌ها آنی نیستند که نشان می‌دهند و آرامشِ اینجا آرامشِ مردابی‌ست؛ متعفن و راکد و مرده، ولی ظاهراً دلربا و زیبا و خاموش. در قعرِ این آب‌ها و زیرِ این نیلوفرهای شناور بر سطح مرداب، حیواناتِ ناشناخته‌ای خانه دارند که در ژرفای آب با هم توافقاتی شوم دارند. هرگز به آرامش و زیبایی طبیعت دل‌خوش نمان.

چوپانی را در روستایمان دیدم که در هوایی نزه و خوش با سرعت گوسفندان را سوی خانه می‌برد. پرسیدم کجا با این عجله؟ نفس‌نفس‌زنان گفت گولِ این آرامشِ هوا را نخور، طوفان در راه است. ساعتی نگذشته بود که از شدتِ باران و سرما راهِ خانه را نمی‌یافتم. چه احوالِ بدی برای من ساختند. به بذرافکن گفتم آمدنم به ژرفا مصادف با مرگ پسرم شد و رفتنم برابر با زاده‌شدنِ دخترم است ان‌شاءالله. ژرفا شروعِ مرگ بود و زندگی با رفتن از آن آغاز خواهد شد. آقا مجید سر به زیر انداخت و بغض و بهت سرتاپایش را گرفت. باز دلم نیامد و بوسیدمش و گفتم ولی من شما را دوست دارم. با این دلِ دیوانه و دوستدارم چه کنم عزیزانم؟

از مرگ تا

می‌خواستم از تولد بنویسم، ولی دیدم آن‌چه اصیل است مرگ است. می‌خواستم از بودن بنویسم، ولی به این نتیجه رسیدم نبودن اصالت دارد. دیدم وقتی می‌خواستند مرا به اتاق عمل ببرند لباس و گوشی و سانازم را هم گرفتند. من ماندم و تکه پارچه‌ای و خیالات. دکتر گفت یک بسم الله بگو، گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. و نگاه کردم به سقف مشبک اتاق عمل. نمی‌دانستم این حفره‌ای از حفره‌های دوزخ است یا باغچه‌ای از باغ بهشت. ولی گفتم انا لله و انا الیه راجعون. همان جمله‌ای که تقریباً هر شب گفتم و خفتم. همان که با نبودن پسرکم التیامم می‌داد. همان که نداری‌های زندگی را با دارایی‌ها برابر می‌کرد. نیازی نیست تجربه‌های نزدیک به مرگ چیزهای عجیب و غریبی باشند. حتی یک سنگ کلیه فسقلی شما را تا دروازه مرگ می‌برد. عصر جایی بودم که شاید می‌شد با چند متر اختلاف درون خاکش خفته باشم: بهشت زهرا؛ همان جایی که این جوان تقریباً هم‌سالم خفته. اشک امانم نداد. شانه‌هایم بیدوار لرزید. چه تضمینی برای بودن است، وقتی نبودن است که اصالت دارد؟ چون شما تنها در این نقطه و لحظه هستی، و در بی‌نهایت جای دیگر نمی‌توانی باشی؛ پس مرگ است که حق است و زندگی باطله‌ای بیش نیست. هزار حرف گفتنی دارم و دم نمی‌زنم.

حکایت بیماری و چاهِ مستراح

    زندگی همواره در حال تدریس به انسان است. آن‌که درس می‌گیرد، پیش‌تر می‌رود. و آن‌که درس نمی‌گیرد و به بازیگوشی‌اش ادامه می‌دهد، به‌زودی با بهتی دردناک روبرو می‌شود. وقتی بیماری در بدنی بالا می‌گیرد، توصیۀ پزشکان خواب و آرام‌بخش است تا درد کمتر شود و نیروی مهاجم کار اصلی‌اش را انجام بدهد.

دارم نگاه می‌کنم در اطراف‌مان چقدر مسکّن ریخته است. و ما چقدر طالب خوابیم. انتهای بیماری مرگ است، چون درِ علاج را کنده‌ایم انداخته‌ایم در چاه مستراح.