غار غار

متن گلایه از رفقا انگار بر یکی‌شان اثر نهاده و گفته‌اند به ما سری خواهند زد. روی حرف من با این پسر نبود. او از باوفاترین‌ها بوده. من در جریانم که این متون آن‌چنان خواننده‌ای ندارد و یک‌چندمِ تعدادی که بازدید می‌خورد هم آن را نمی‌خوانند. خود من مگر چگونه‌ام؟ چه بشود که وقتم را برای خواندن برخی جراید مجازی صرف کنم. صبح می‌دوم سوی کار. اغلب با خودرو می‌روم. پیاده هم بروم کتابی در دست می‌گیرم و در آن‌همه رفت‌وآمد درنمی‌یابم چه می‌خوانم. وقتی هم می‌رسم سرم گرم کارهای محول می‌شود. شب هم تا دریابیم چه خبر است از هوش رفته‌ایم.

از آن‌ور رئیس جلسه نهاده و خلّص سخنش این است که بر حیطه‌ی تخصصی خود مسلط و کارشناس ارشد بشوید! نمی‌دانم چرا همواره با متوهمان و بلندپروازان بُر می‌خورم. آیا این نیز از سنخیت آب می‌خورد؟ تو شکست خورده‌ای. تو تنها ویترینی از تظاهر برساخته‌ای. چیزی برای دفاع باقی نمانده است.

خنده‌دار است از این بابت که عمده‌ی کار نوشتن را تو می‌کنی و آن‌وقت اگر به سراغ حیطه‌ی تخصصی بروی، کارهای دیگر را دقیقاً چه کسی انجام بدهد؟ بگذریم از این‌که اساساً انگار تمامش سرِ کاری است و ما با راویِ واحدی روبروییم که با دشمنی فرضی می‌جنگد و مدام در عین مظلومیت پیروز می‌شود!

من خود را در برزخی بیرون‌نشدنی یافته‌ام. مدام در برنامه‌های دیگرانی و برای پیش‌برد برنامه خودت زمینی نمی‌یابی. از روزی که در مقطع کارشناسی تمام هیبت استاد دانشگاه شدن برابرم ریخت، هنوز ترمیم نشده‌ام. از آن بدتر این‌که من نمی‌توانم به دختران آرایش‌کرده و مکشوفه‌ای که نام‌شان دانشجوست درس بدهم. دانشگاه چیزی مانند سینما و پارک و رقاص‌خانه و کلوپ شبانه است که حاضران در آن هر نیتی جز دانش در سر دارند. در نهادهای دیگرِ جز دانشگاه نیز اوضاع به همین شکلی است که در این دفتر بانمک ماست. ظاهرسازی و عافیت‌طلبی مانند موریانه ساختارها را جویده است.

شاید مفری نباشد. بیرون از این محیط آدم‌ها ظاهر دینی ندارند و اگر هم داشته باشند، معتقدات‌شان نارواست. معتقدات اینجا هم ترسناک است. همه‌چیز در اطراف من ترسناک است. برای کسی مانند من که در هفت آسمان هیج ستاره‌ای برایش نمی‌درخشد، تاب‌آوردنِ هر محیطی از سرِ لقمه‌ی نانی است. راه دیگری پیش روی خود نمی‌بینم. اگر هم رساله را بیاغازم و به انجام برسانم، افقی پیش رویم نیست. کثافت هر جایی را گرفته است و باید منفعلانه به غار گریخت. به‌ویژه وقتی کسی مانند من خیلی نای نبرد ندارد.

برای کسانی مانند من که توانایی‌هایشان در این روزگار مهندسان و پزشکان و دلالان خریدار درخوری ندارد، چه جایی بهتر از کنجِ بی‌نامی و بی‌نشانی؟ این چند دم را نیز تاب می‌آورم تا این روزها نیز بگذرد. گذشتن همه‌چیز را با خود خواهد برد.

شهرهای موریانه‌خورده

در همین عمرِ کمی که شاید دیگر به این راحتی‌ها نشود گفت کم، چیزهای زیادی دیده‌ام و با آن دیده‌ها می‌توانم با قلبی آرام‌تر دنیا را تماشا کنم.

امشب برای ملاقات دکتر میلان مجبور بودیم در خیابان پیروزی تهران باشیم. وقتی برای اخذ دارو حوالی چهارراه کوکاکولا ساعتی معطل بودم، به قدری زن‌ها و دخترهای بدلباس و بزک‌کرده دیدم که با خودم گفتم بعید است تمام این‌ها را بشود در لاس‌وگاس و لس‌آنجلس و دیگر مراکز معروف به فسق در جهان یک‌جا دید. گذشته از این‌که محله‌های مذهبی را می‌توان با بازار و زیست شبانه از هر جایی غیرمذهبی‌تر کرد، قطعاً نیازی به ارسال عذاب خاصی از سوی خداوند نیست.

روزها و سال‌ها آن‌گونه که برای ما می‌گذرد برای خدا نمی‌گذرد. همین که خانواده کم‌کم بی‌رونق شود و ول‌گردی خوش‌مزه شمرده شود، ازدواج و فرزند داشتن نیز به محاق می‌رود و جامعه و تمدن نیز در این شهرها نیست خواهد شد؛ اتفاقی که بارها و بارها برای تمدن‌های پیشین حادث شده و با هجومی کوچک دیگر توانی برای دفاع نیز نمانده. مانند دیواری ستبر و استوار که موریانه درونش را جویده باشد و با کوچک‌ترین اشاره‌ای فروبریزد.

ذبح عدالت

شام عاشورا شب عجیبی‌ست. آدم یاد شعر اخوان می‌افتد: دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند. در حلقهٔ سینه‌زنان هیئت‌مان و در هجوم صدای حسین‌حسین از بلندگوها که شباهتی دور به محافل صوفیان داشت، انگار کردم از همیشه هم تنهاترم. لبانم را می‌دوزم، ولی نمی‌توانم ننویسم که هنوز برایم حل نشده است چگونه می‌شود از حرکت یک امام علیه‌السلام تنها سوگواره‌ای ساخت و پشت هزاران بلندگو مردم را برای گریه بر او تشجیع کرد، در حالی که وضعیتِ هیچ‌چیزی پس از این ماتم‌نمایی تفاوتی با قبلش نکرده است.

نه. نباید از این حرف‌ها زد. ممکن است در جرگهٔ روشنفکران قرار بگیری. شاید هم ضد ولایت فقیه قلمداد بشوی. اگر این برچسب‌ها دردی از دین و دنیای ما دوا خواهد کرد، بزنید و به سوی هم‌صف‌های خود بروید و مرا با این پرسش‌ها رها کنید. ما هم باید پس از میلیون‌ها نفرساعت سوگواری و تناول هزاران کیسه برنج و میلیون‌ها لیتر شربت و چای و پوشیدن و آویختن کیلومترها پارچه سیاه و ریختن دریادریا قطره اشک و هزارها بار بر سر و سینه زدن، کرکره‌های مغازه‌هایمان را بالا بکشیم و پشت میزهای کارمان بنشینیم و فرمان خودروها را به دست بگیریم و همان‌هایی باشیم که قبل از این بودیم.

چه اندازه برای من که از کودکی در دسته‌های زنجیرزنی و هیئات عزاداری با تمام وجودم نفس زدم و اشک ریختم دشوار است که بخواهم کلمه‌ای درباره نتایج این رفتارها بگویم. خدای من گواه است از هر لحظه‌ای خود را تنهاتر و بی‌پناه‌تر و بی‌معناتر می‌یابم. دوست دارم قرن‌ها با دیوار سخن بگویم.

ما دین را حب و بغض می‌دانیم و بانک‌هایی را که هر روز خون ما را بیشتر می‌مکند مبغوض نمی‌دانیم، که می‌پرستیم. ما تا آخرین سنگرها عقب نشسته‌ایم و خودمان هم می‌دانیم این عزاداری زیانی به ظالمان نمی‌رساند، که بعضاً حامیان مالی این عزا نیز هستند! آن امامی که قرار است با دین جدید بیاید. و شگفتا که هر گروهی خود را هم‌دین با دین او می‌پندارند و بر دگردینان پوزخند می‌زنند. من نه اسمی از دین می‌بینم، نه رسمی. چگونه می‌شود حسین علیه‌السلام را دوست داشت و راهش را رها کرد؟ مگر حسین علیه‌السلام با یزید ساخت؟ مگر علی علیه‌السلام با معاویه کنار آمد؟

از دین هر چه را دوست داشتیم و با هر چه حال کرده‌ایم برداشته‌ایم و باقی را کنجی پنهان کرده‌ایم. اگر در جان تو این مسائل حل شده است، من آن‌قدر ساده و نادانم که از پسِ ادراکش برنمی‌آیم. تو در جامعه‌ای برای ظلم بر حقیقت گریه می‌کنی که عدالت در تمام سطوحش ذبح شده است. یک بار نفست تنگ نشد که در حال خفه‌شدن ضجه بزنی امام من کجاست. حق ما این زندگی نکبت‌بار و خالی از امام علیه‌السلام نیست.