نه امید دیدار

می‌خواستم از حوادث معمول روزهایم بنویسم، اما شعری را که آقای اخوان در مراسم‌های فاطمیه می‌خواند در ذهنم مرور کردم: «بِنِشین در برم ای خانه‌نشین / چهره‌ی فاطمه را سیر ببین.»

با خودم گفتم مگر آدمی چقدر می‌تواند آدمی را که مطمئن است دیگر نخواهد دید ببیند؟ همان بیت مثنوی که «گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد؟ قسمتِ یک روزه‌ای.» همان که ساناز به من می‌گفت می‌خواهم سهمِ روزهای نبودنت را بردارم. شدنی هم نیست. رفتم در کنار تختِ برادری که حتماً مغزش مرده بود. خداوند چه صبری عنایت‌مان کرد. پیشانی‌اش را بو کردم. عکس گرفتم. فایده‌ای ندارد. باید رفت. باید ما را ببرند. ما اهل هیچ‌کجا نیستیم. ما نه وجودی داریم، نه اهلیتی.

همین چند شب پیش بود. بله، شنبه بود. محمدطه رفت خانه‌شان. لباس‌هایش در اتاق مانده بود. ساناز ناگهان چیزی گفت که ذره‌هایم در جهان نیست شد: «تو چطوری دوریِ برادرت را تحمل می‌کنی؟» خیلی راحت. خیلی راحت زندگی می‌کنم. دیوانگی مرا غرق در توهم می‌کند و عجیب است که نوای هیچ ذره‌ای به گوشم نمی‌رسد. گاهی در نوشتن شراره‌های وجودم را در قالب کلمات حک می‌کنم. و نگفتنِ چنین چیزی بسیار بهتر از گفتنِ آن است.

فرودین چهار

خون‌های خالی از امام و شاه

هر چه می‌گذرد بیشتر از کارهای جبهه‌ای و سیاسی خسته می‌شوم. در تمام عمرم نتوانستنم از آن‌ها فاصله بگیرم. با این حال انگاری خون سیاسی‌بازی در جان ما جاری است. پسر عموی ناتنی‌مان مدعی بود پدرِ پدربزرگ ما، که نامش آقاحسین بوده، نام خانوادگی‌اش رنگرز بوده. یحتمل شغلش هم همین بوده. با رضاخان درمی‌افتد و می‌گریزد و این نام را به شهرت کنونی ما برمی‌گرداند تا نیابندش. معلوم هم نیست چقدر این روایت درست باشد. حداقل از باب سیاسی‌مداریِ بی‌مواجبِ ما می‌تواند پذیرفتنی باشد. وگرنه که تاریخ را تا ننویسند تاریخ نیست.

به قول اخوان «من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست، نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست.» این‌که گفته‌اند تمام انسان‌های روی زمین فرزندان آدمِ ابوالبشرند، می‌تواند خدشه‌پذیر باشد. در قرآن نیز قرائنی بر آن هست، آنجا درباره‌ی آدم برگزیدن یا اصطفی را به کار می‌برد. به نظر می‌رسد بشرهای دیگری نیز بوده‌اند که از آن میان آدم را برگزیده است. از این منظر احتمالش هست ما فرزندان آدم نباشیم. طوفان نوح نیز اگر آن‌گونه که در برخی روایات تاریخی گفته‌اند حادثه‌ای منطقه‌ای و نه جهانی بوده باشد، باز نمی‌تواند آن حضرت را ابوالبشر دوم بشناساند. نسب اهمیت فراوانی دارد، ولی مناسبت و سنخیت بیشتر به کار می‌آید. در این دنیا نسبت‌ها بسیار راهگشایند، اما این دنیا برای سی برابر یا بیشترِ آدمیانِ روی زمین تمام شده است. علاوه بر آن‌که پیامبران و امامان ظاهراً شبیه ما هستند و حقیقت‌شان ورای دریافت‌های ماست. نمی‌دانم. مدت‌هاست نمی‌دانم. نمی‌دانم ادعای بزرگی است. نمی‌شود آن را هم گفت.

به هر حال چیزهای زیادی بوده که مرا رنج داده است و باید انجام‌شان می‌دادم. کارهای این‌چنینی نیز یکی از آن‌هاست. تکلیفی است که بابت لقمه‌ای نان به گردن من است و مسئولیت این خانواده را خداوند بر عهده‌ی من نهاده است. می‌پنداشتم برخی همکاران از این‌که در این مسیر در حال فعالیت‌اند هیچ احساس ملالی ندارند. امروز دیدم همه‌شان در ساعتی از انتهای شب یا ابتدای روز به نتیجه‌ای می‌رسند که من می‌رسم. من مثل همیشه سراپا ملالم. اگر روزی در میان این زمین حاضر نباشم، این نوشته‌ها گواه است که من قهرمان و خفن‌ترین نبوده‌ام. شاید دیگران چنین انسان‌هایی بوده‌اند، ولی من سرگشته‌ای شیدا بودم که در هیچ قالبی روحم قرار نگرفت و هر روز بیشتر از اصلم دور شدم.

یک ماه

یک ماه از یورش غرب به ایران گذشت. در این شهر باز خون ریخته شد. مردم پا به فرار گذاشتند. خیابان‌ها و بزرگراه‌ها خلوت شد. بانگ انفجارها مغزها را تکان داد. رهبران غربی رسماً خود را بانی جنگ نامیدند. پس از سال‌ها آرامش درونی در این شهر، از گوشه‌گوشه‌اش اصوات مهیب برخاست و دودهای بلند به آسمان رفت. تمام شد آن روزهایی که راست‌راست در خیابان‌ها راه می‌رفتیم و به همدیگر فحش می‌دادیم. گویی هیچ چیزی عوض نشده است. ما همان ایرانیِ سه هزار سال پیشیم که غرب دوست ندارد توانی داشته باشیم.

من از مرگ و خرابی و انهدام آینده بیمی ندارم. روی چیزی حساب نکرده‌ام. نمی‌توانم در توهم‌فروشی این قوم زندگی کنم. آن‌قدر در زنجیرم که بعید است بر سفره‌ی عمرم بنشینم. یک نفر به رئیس بگوید اینجا ملول‌ترین چیزِ هستی دارد برایت کار می‌کند. رئیس جان، صدای من را می‌شنوی؟ اوضاع اصلاً خوب نیست.

بقایای جاویدِ خرها

حتی جنگ هم مرا از روزمرّگیِ خاص خودم بیرون نکشید. حتی بیم مرگ نیز در جان من جایی پیدا نکرد. مرگ مرا نمی‌ترساند. برای آن‌که آرزویی در سر ندارد و افقی پیش روی خود نمی‌بیند و چونان مصلوبی در دست صلیبیان خود را بی‌اراده می‌بیند کدام اندوهی و کدام وحشتی؟ اکنون در این میانه کسی مرا ترسان و گریزان لقب بدهد. برای من چه فرقی خواهد داشت؟

جنگی کوتاه و در عین حال ژرف. جنگی بود که آغازکننده به خواسته‌اش نرسید. او می‌خواست ایران را بشکند و ایران منعطف‌تر از این حرف‌هاست. از این اباطیل که بگذریم، می‌بینیم در دو صد سال اخیر بیش از هر چیزی شکسته‌ایم. ما سلاح برتر و شکاننده نداشتیم و اکنون داریم. راستش را بخواهی باقی‌اش چندان مهم نیست. این‌که مردم چه خواهند کرد و بر آنان چه خواهد گذشت، در واقع تعارفات ریاکارانه‌ی حکومت‌هاست. از هر چیزی مهم‌تر قدرت است. ولی نه آن قدرتی که تنها ماده را می‌بیند. قدرت از خداست.

بگذریم. بگذریم. به روزمرگیِ خاص خود راجع شویم. به این ظلمتِ بی‌اندازه‌ای معطوف شویم که تمام روح مرا در خود گرفته است. به این بانوی زیبا بنگر که چه اندازه غم دارد از فقدان احتمالی همسرش. در تمام این سال‌ها انواع حمارها را دیده بودم. راستش را بخواهی خرانی بر من حاکم‌اند که تا خودِ صبح خر تشریف دارند. آن‌ها دوست دارند نیروهای زیردست‌شان مانند احشام و گوسفندان مدام در طویله‌ی خودشان باشد. اینان همان اربابانِ قدیمی‌اند که باید رعیت مدام پیشِ چشم‌شان خم و راست شود و «باشد» تا خدای‌نکرده از زیر دست‌شان درنرود. توهم نکنی منقرض شده‌اند. ماهیت‌شان همان است و ظواهرشان تغییراتی کرده. اینان همان اربابان و سازندگان اهرام مصرند. بردگان هرگز از خود اختیاری ندارند. بردگان جدید، که ما باشیم، در ازای دریافت پول باید در این مکان حاضر باشند، حتی اگر این حضور خودِ بیهودگی باشد و گاه به قیمتِ جان‌شان تمام شود؛ چرا که منِ رئیس و ارباب غسلِ شهادت کرده‌ام و به‌تبع نیروی زیردست من نیز باید نفله شود. آیا چنین شهیدی شهید است؟

بگذریم. برای کسانی که به‌شدت خر تشریف دارند، خیلی هم نمی‌شود کلمه خرج کرد. بهتر است رو به سوی امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه کنیم و از آن شاهِ مردان طلب رهایی کنیم. اگر چه این رهایی هم دردی از علی علیه‌السلام دوا نخواهد کرد. علی معین می‌خواهد. معینِ علی ورع دارد و اجتهاد و عفت و سداد. من کدام را دارم؟ زرشک. بانوی من راضی نیست برای لقمه نانی در خطر باشم. من تنها به نگهداری شیشه در بغل سنگ امیدوارم. از آن مقامِ منیع خواهشمندم بیش از این موجبات توهین‌های ما به خر را فراهم نسازد. حیف است این حیوان زحمت‌کش و دوست‌داشتنی. لیک بی‌مرگ است دقیانوس آقا مهدی اخوان ثالث.

در لذایذ ذلت

روزگار چیزِ خنده‌داری است برادر من. درست در سالگردِ روزی که عموی من در ساختمان حزب جمهوری اسلامی به شهادت رسید، مردکی روبروی من ایستاده و از توهین من به شهدا می‌گوید. مردکِ تازه‌به‌دوران‌رسیده! خدا می‌داند اگر ملاحظه‌ی این یک لقمه نانِ لعنتی نبود، همه‌تان را با لگدی به اعماق دوزخ رهنمون می‌کردم. افسوس که دست و پای مرا این نان بسته است. شما خوب بلد بودید چگونه مردم این کشور را به زنجیرِ نان ببندید. راستی که شما همان پیکرپرستانید. ولی منِ شاعر را چه به این جماعت؟

بیا رها کنیم این جماعت را، هرچند جای این شاعرانه‌ها تنها در کتاب‌هاست و هیچ نقطه‌ای از این خاک نیست که عنصری از این مغزهای زنگ‌زده‌ی گنده خالی نباشد. بیا آرام باشیم. بیا تا بگویمت قدرِ مرا هیچ مجموعه‌ای ندانست. قدرِ مجموعه‌ی گل مرغ سحر داند و بس. مرغی که تنها در سحرگاه بخواند و تمام روز و شب در خموشی غوطه بخورد، حق هم دارد زیباترین آوازها را در حنجر خود خزینه کند. در انتظار ظهور خداوند در این زمینِ فاسد شاید عمرم به سر برسد.

ترجیح می‌دهم و چاره‌ی دیگری هم ندارم جز این‌که این چند دم هم ادای زندگی دربیاورم تا خدا چه بخواهد. وقتی نقابِ چیزها از پیشِ چشمِ آدمیزاد کنار می‌رود، صرفاً برای دیگران زنده است و خودش دیگر متوجه نمی‌شود چه چیزی به چه چیزی است. امروز برابر آن مردک ترجیح دادم سکوت کنم. دیدم حرف‌های نفهمیدنیِ من برای مغزهای ایدئولوژی‌زده فقط تولید نفرت می‌کند. می‌خواستم بگویم من شاعرم، مرا چه به امثال تو؛ دیدم باید لبخندی بزنم از جنس لبخندهایی که زرین‌کوب می‌زد بعد از تهمت‌ها. حتی ارزشش را نداشت اشکی بریزم. در این عمرِ نشایدی، در تمام دقایقم عین‌القضاتی بودم که هر آنچه گفتم نشاید و هر آنچه نگفتم نشاید و هر چه خواندم نشاید و هر چه نوشتم نشاید.

شنبه هفتم تیر چهار

یعنی می‌شود آدمی از ذلت کارمندی رها شود؟ من امیدوارم، هرچند باز عده‌ای دم از نظام تسخیر خواهند زد و روایات اجیربودن را با واجب‌بودن خدمت به نظام اسلامی چنان به دیوار می‌کوبند که دیواری نخواهد ماند. با انهدام دیوارها دیگر موسم رهایی است. اما رهایی تازه آغاز گرفتاری‌هاست.

مهم نیست. مهم قدر من است که مدام می‌شکند و هیچ چیزی آن را متوقف نمی‌کند. آدمی می‌نویسد و می‌خواهد دیگران آن را بخوانند، ولی وقتی از اعماق اندوهش چیزی می‌نویسد گویی برهنه شده و هیچ دوست ندارد این عریانی بر کسی آشکار شود.

صد سال پیش در نظام‌های ارباب‌رعیتی مردمان از ترس سطوت و قشون ارباب مفت‌مفت کار می‌کردند و دم برنمی‌آوردند و اکنون در ساختارهای دیوان‌سالار نوین خلایق به خیال خود آزادند و زوری بر سرشان نیست، غافل از این‌که قانون بزرگ‌ترین زور موجود است و رؤسا با گوشه‌ی چشمی می‌توانند او را از هستی ساقط کنند.

چه چیزی عوض شده است؟ مردمان از روزگارانی که در غار می‌زیستند بیم‌ناک طبیعت و حیات وحش و گرسنگی و پاره‌شدن بودند تا امروز که در خانه‌ها و شهرهای آن‌چنانی ترسان و لرزان از فقدان سرمایه‌های بادبرنده‌ی خودند. برای هر کدام هم توجیهات و مرام‌هایی با رنگ و لعاب جامعه‌پذیری و دین نهاده‌اند که پذیرنده متمدن و فهمیده باشد و نپذیرنده مطرود و نادان.

بار دیگر باید تأکید کرد که قطعاً در دوگانه‌ی جامعه و فرد، فرد اصالت دارد و جامعه صرفاً موقتی و تغییرپذیر و نیازمدار است. بنابراین برای هزارمین مرتبه این جملات را با هم مرور می‌کنیم: انسان باید با نخواستن و نداشتن خود را رویین‌تن کند. نخواسته باشد تا برای کسب آن خود را بفروشد. نداشته باشد تا برای حفظ آن خود را تباه کند. آه که من هم فقط لب و دهنم.

چیزهایی که باید برد

این روزی که در میانه‌ی جنگ ایران و رژیم از یاد رفته است روز مرگ علی شریعتی است: 29 خرداد 1356. به همین دلیل وقتی داشتم از خانه بیرون می‌آمدم تا یکی دو روزی همسر و دخترک را به روستایمان ببرم، گفتم از میانِ چیزها چیست که می‌توانم با خود ببرم. پرسش کمی پیچیده‌تر بود: چه چیز هست که اگر نبرم، شاید پشیمان شوم؛ چیزی که شاید و شاید اگر برای این خانه‌ی نقلیِ جنوبی‌ترین بخش‌های شهر تهران چیزی پیش بیاید، با خود بگویم حیف شد.

هر چه نگریستم چیزی نیافتم. نظری بر کتابخانه‌ی دیواری‌ام کردم و به‌تبرک قرآنی پالتویی در کیفم نهادم. دفاتر شش‌گانه‌ی مثنوی با توضیحات استعلامی را دیدم. یاد علی شریعتی افتادم و دفتر اول و دوم را نهادم در کیفم، هرچند اگر نبود هم چیز خاصی از کفم نرفته بود. من که بیش از هر به‌دست‌آوردنی از دست داده‌ام، اندوهی بابت از کف رفتن‌ها ندارم. نمی‌دانم ایمان به موجودبودن هر چیزی نزد خداست که مرا این‌گونه بی‌خیالِ چیزهای ظاهراً موجود کرده یا نوعی گریز از سعی و تلاش و کسب و در واقع گونه‌ای بیماریِ ضعیفِ روانی است یا به قول سیدمسعود جزئی از ریخت (تیپِ) شخصیتی و جبلی‌شده‌ی من است. نمی‌دانم.

آن‌قدری می‌دانم که این حال جدید نیست. کودکی دبستانی بودم که در سرمای زمستان با خود می‌گفتم من سردم نیست، بدنم سردش است و این بدن تعلقی به من ندارد. آن‌چه تعلقی دارد این بدن است. حتی وقتی بینی‌ام در ابتدای جوانی شکست و در بیمارستان امیراعلم خواستند آن را جا بیندازند دردی حس نکردم و تنها اشکی از کنار گونه‌ام پایین دوید. بعدها آن‌چه مرا از پا انداخت و به درد کشاند سنگ کلیه بود. دردِ عظیمی داشت، اما من هم ضعیف شده بودم. دیشب دندان‌درد نیز بر من غلبه کرد. من که فراق عزیزان را تاب آوردم و پاره‌های تنم را زیر خاک نهان کردم، با دردهای بدن نالیدم. معلوم است مردن برای من آسان نخواهد بود؛ با این‌که می‌دانم باید این پیراهن را در همین خانه‌ی خاکی بنهم و به سوی عمل و عقیده‌ی خویش حرکت کنم؛ اما دانستن کجا و وجدان‌کردن کجا: دو نقطه‌ای که گویی من در تمام عمرم راهی برای اتصال‌شان ندیده‌ام.

به همین مناسبت که امروز سال‌مرگ شریعتی بود یاد وقتی افتادم که رفته بود تا کوه‌سنگی برای کشتن خود. تنها از خود پرسیده بود چیزی هست که برای آن به خانه بازگردد و بی خیال مرگ شود. پاسخ داده بود مثنوی. در سفر تحصیلی به فرانسه نیز پرسشی مشابه به سراغش آمده بود: چه چیز با خود ببرم که طوفان‌ها مرا نبرد؟ طوفان‌های غربت و هجوم عقاید. پاسخ طوفانِ مثنوی بود که او را چون کاهی در باد می‌پراکند. گویی همین بود که سارتر گفته بود من دینی ندارم و اگر دینی داشتم دین یا تشیع شریعتی بود.

اما گوش من به این حرف‌ها نیست. مثنوی را هم برای دمی برداشتم که شاید نصیب شد و شد نگاهی به آن انداخت. من می‌دانم این قوم باز اسیر خیانت خواهد شد و به این دشمنِ بشریت فرصت تنفس خواهد داد. آن‌وقت باز باید به مثنوی بازگردم تا قصه‌ی نحوی و کشتیبان را بخوانم؛ همان استاد علوم نحو که وقتی کشتی غرق طوفان شد دید هیچ چیزی از شنا و نجات از آب نمی‌داند. دنیا همه را برده است و من در اندوهِ از دست رفتن چیزهایم در خانه باشم؟ دنیا من را هم برده است. دوست‌تر داشتم در شهرم می‌ماندم و هر بلایی سر تهران می‌آمد بر من هم فرومی‌ریخت؛ گرچه شاید نامش نفله‌شدن باشد! یا لیتنی کنت معکم فأفوز فوزاً عظیما.

پنج‌شنبه بیست و نه خرداد چهار

چهارشنبه بیست‌وهفتمِ دیِ دو

دیروز کنار مزار محمدیوسف با حالتی نزار و بی‌چاره به همسر گفتم این چند روز خیلی حال و هوای غضب‌آلودی دارم. مدام درونم می‌جوشد و به کمترین تلنگری می‌خواهم مانند آتشفشان بجوشم و بغرم و نعره بزنم. هر کسی و هر چیزی می‌تواند مرا به جنبش و عصبانیت برساند.

ذکری از آقای بهجت برایم یافت و من صلوات را رها نکردم تا این‌که امروز ظهر سرِ این‌که غذایمان را بالا آوردیم همکارم با حالی خشمناک درآمد و با من شروع به مجادله کرد. کمی تاب آوردم و سرآخر فریاد زدم. درگیری‌مان لفظی بود. کمی بعد خودش آمد و من بسیار در آغوش کشیدمش و عذرها خواستم.

به گمانم دیگر امیدی به رهایی و رستگاری و بهشت و آرامشش نیست. من بارها با خودم گفته‌ام چرا وقتی مدام دارم گناه می‌کنم و آخرتم را خاکستر می‌کنم زنده‌ام و ادامه می‌دهم؟ این کلمات گفتنی و نوشتنی نیست. این امید که پس از این عالم عالمی دیگر نباشد، امیدی زیباست برای گناهکارانی چون من.

رها کنم، هرچند این حالِ خسران مرا دیگر رها نخواهد کرد. در پایانِ تمامِ حرف‌هایم با جماعتی که می‌دانند این حکومت با این مشی و روش روزگار خوشی نخواهد داشت، باز احوالِ آن پیرمردِ ماست‌فروشی را دارم که تمامِ ماست‌هایش را فروخته و حالا با خیالی آسوده کنارِ خانواده‌اش نشسته و شام می‌خورد؛ اما او ماست‌فروش نیست. او مردِ خداست. او آقای بهجت است که از فرطِ سادگی و آسودگی و بندگی در محضر خداوند، خیال برمان می‌دارد که چیزی در چنته ندارد. خاک شو و به باد برو و نیست شو. درست است نیست‌شدن ممکن نیست، اما کمینه چیزها شدن دشوار نخواهد بود. دشوار است، اما راه دیگری هم نیست. من نمی‌توانم کسی را در بابی قانع کنم، چون خودم سخت پریشانم و نمی‌توانم بر این پریشانی غلبه کنم. بسیار درهم و آشفته‌ام. هیچ از هیچِ خودم درنیامده‌ام.

رها کنم. رها کنم. غایتی ندارد این بث‌الشکواها. این داغ‌ها التیامی ندارد. مگر آن‌که خودِ خدا تدبیری کند. مگر آن‌که او کاری برای من بکند. مگر آن‌که چاره‌ای اساسی برایم فراهم بسازد. نمی‌خواهم با کلمات بازی کنم، ولیکن حیلتِ دیگری هم ندارم. بسیار گشتم و هیچ کسی را نیافتم که گناه مرا ببخشاید. در هیچ بابی نمی‌توانم سخن بگویم. ترجیحم سکوت است، اگرچه بسیار گویا به نظر می‌رسم. دلم نمی‌خواهد هیچ جا باشم. کاش برایم مسجل بود که با همین تیبا با تمامِ ناسازی‌هایش کار کنم و دیگر در هیچ گوشه و کنجی چیزی نگویم. حداقل از الآن می‌شود آغاز کرد. می‌شود از همین اکنون تنها در همین‌جا و برای خود نوشت. اگر خداوند بخواهد، امکان دارد من هم هدایت شوم و از زیرِ بار این‌همه بدهکاری و گرفتاری و دشواری به در آیم.

قدیم‌ها آدم‌ها چه کار می‌کردند که ما نمی‌توانیم انجام بدهیم؟ آن‌ها یا دامی داشتند یا کشاورزی و بیشترشان رعیت بودند و رعیت هم یعنی گوسفند. اصلاً در همان ابتدای تاریخ بیهقی نوشته «نامۀ حَشَمِ تگیناباد به امیرمسعود». آنجا هم مردمی وجود ندارد. آن‌‌ها مشتی احشام و چهارپا بوده‌اند. امروز علی جعفری گفت ناصرالدین‌شاه نمی‌پذیرفت به رعیت بگویند ملت. برایش سنگین بود. ولی سیل داشت می‌آمد. سونامی مدرنیته همه را گرفته بود. گفتم مگر نظام سلطنتی چه ایرادی داشت؟ گفت شیخ فضل‌الله همین حرف را زد. گفت ما علما شاه‌عباس را نرم کردیم، با این شاهان هم همین کار را می‌کنیم. روشنفکرها می‌گفتند بین ما تنها قانون حرف بزند. قانون مثلِ صاعقه بر سر شاهان آمد. ناصرالدین‌شاه گفت اشکالی ندارد، اما قانون برای من نباشد، من فرای قانون باشم. ناصر که کشته شد، مظفر رمقی نداشت. مریض بود بیشتر. ترسو هم بود. فضا برای مجلس و پارلمان و قانون فراهم شد. مشروطه هم از لفظ شریطی یا چریطی و چریتۀ فرنگی آمد و رفت در باب مفعول عربی و مشروطه شد. محمدعلی جوان بود. توپ را بست به مجلس و مشروطه هوا شد. ولی سیل آمده بود. نمی‌شد برابرش ایستاد.

در زمان ناصری لای خورجین‌های اسبان و استران روزنامه را نهان می‌کردند و از تبریز تا تهران می‌آمد. خیلی قاچاقی و سوسکی روشنفکرها می‌رفتند در کنجی و به‌نوبت می‌خواندند. مشروطه روزنامه‌ها و احزاب را هم جان داد. صاحب چاپخانه و روزنامه شدند. با شدت و خشونتی عجیب کلمه ساختند و علیه حکومت و استبداد نعره زدند. اولین‌بار که سر و کلۀ قانون روزنامه‌ها و نشریات پیدا شد همان موقع‌ها بود. البته که این‌ها کشک بود. احمدشاه که پیچید و رفت فرنگ، رضا میرپنج برخاست و با لگد رفت در دهان نویسنده‌ها. در شانزده سالی که حکومت کرد هشت مجلس روی کار آمد که عملاً پشم بودند. از سالی که رفت جزیره موریس و همان‌جا مرد تا سالی که مصدق با کودتا رفت احمدآباد مصدق و همان‌جا مرد، دوازده سال پر شور ثبت شده. هر کسی از ننه‌اش قهر کرده بود حزب و روزنامه زد. این آزادی‌ها مقدمۀ نهضت ملی و نفت شد. شاید مشروطه‌ترین سال‌ها همان سال‌ها بود. شاه عددی نبود. زوری نداشت. کاره‌ای نبود. کودتای مرداد همه را خفه کرد. مشروطه باز ظاهراً مرد. آتش زیر خاکستر ماند تا نسیمی دیگر بوزد. خلق هم بیشترشان کشاورز و دامدار و روستایی و عشایر بودند. خبرها دیر می‌رسید. باز هم می‌گویم مشروطه حکومت قانون بود. در سال‌های اوج‌گیریِ اصلاحات هم سخن بر سرِ قانون بود. تابِ نفر و رأس را نداشتند. خیلی از شورش‌های خلقی هم برای آزادی‌های سیاسی و حاکمیت قانون بود. میانِ قانونِ مشروعه‌ای که شیخ فضل‌الله و بعدها کاشانی و خمینی به آن قائل بودند تا قانونی که تقی‌زاده و تالبوف و مصدق و بازرگان و دیگران آن را می‌خواستند، با تمامِ تفاوت‌های جزئی و شاید اساسی، افتراق خاصی بود و هست.

برابرِ این طوفان نمی‌توان ایستاد: فضای مجازی. دیگر چیزی نهان نیست، چیزی هم قطعی نیست. معلوم هم نیست اولویت کدام است. معلوم هم نیست پرتقال‌فروش کیست. هم بد است و هم خیلی بد و هم شاید خوب. باز هم حاکمیت با پول و رسانه است. مؤثرهای دیگر و افراد دیگر را یا زندان می‌کنند یا بدنام و مسخره و با این شیوه آن را به محاق می‌برند. البته اندیشه و خون را نمی‌شود کاری‌اش کرد. ما در واقع با چند سیلِ عظیم روبروییم. اولینش سواد و خواندن و نوشتن است. مردم تا چیزی نمی‌دانستند تابعِ روحانی‌های باسوادِ دینی بودند که احکام و بکن و نکن را بگویند و آن‌ها هم برای تأمین دنیا و آخرت‌شان لاجرم آن‌ها را رعایت می‌کردند و حسّ خوبی از این رعایت‌ها داشتند. این برای یکی دو قرن اخیر نیست. مردم در مکتب‌خانه‌ها قرآن و گلستان یاد می‌گرفتند. ما گزارش‌هایی از روزگار ساسانی شنیده‌ایم که موبدان حاضر نشدند در ازای گنجی بزرگ به فرزند رعیتی سواد بیاموزند. این ترس بود که نظام و ساختار چیده‌شدۀ شهان بر هم بخورد.

سواد و خواندن و نوشتن برای عده‌ای معدود خرافه‌ها را کنار زد. در قرن پیشین هم کسانی چون امیرکبیر جرقۀ این تبادل و یادگیری را بار دیگر در میان قشری از مردم انداخت. اندک‌اندک رفتند آن‌ورِ دنیا و دیدند و البته خواندند. خواندند که دین دست و پای اروپا را بسته بود و پس از این گشایش پروازها کرده‌اند. سیل عظیم بعدی چاپ است. چاپ انحصار مکتوبات را از دست دستگاه قدرت درآورد. حلقۀ جدیدی به نام روشنفکری اطراف دم و دستگاه قدرتمندان و نظام دینی ساخته شد. توجه کنید که منظور ما از دین دینِ اصیل و حقیقی و ناب و درست نیست. دینِ ناب و فطری در بسیاری از نقاطِ جهان منحرف و مستحیل و ابزار شد و می‌شود. امامانِ دینِ حقیقی از اتفاق بسیار طرفدار نشر و کتابت و شیوع دین بودند و هستند. این‌ها بی‌نیاز از توضیح است. اساساً سیل‌های مذکور که به نظرم آخرین‌شان مطبوعات و هیولای کف‌برلبِ فضای مجازی‌ست، برای این آمدند که آن دینِ حقیقی که مطالبۀ مردم و ذاتِ مردم هست نیامد و بر صدر ننشست و قدر ندید. حالا دم از قانون می‌زنند. قانون را هم دیدیم. قانون شد تار عنکبوتی که تنها حشراتِ کوچک را شکار می‌کند و پرندگان پاره و پوره‌اش می‌کنند. این‌ها همین‌جا بماند. بماند که مثلاً کمونیست‌ها برابر بودند، ولی برخی‌هاشان به قول نویسندۀ قلعۀ حیوانات «برابرتر»!

چنین است جان دلم. اکنون که دیگر رازی نیست و تو از هر طرفی نوایی از کثافت‌کاریِ مردانِ سیاست می‌شنوی، مغزت از کار می‌افتد. ولی باز هم غافلی. این خبر را چه دشوار است دریافتن. این را دشمنِ این مرد سیاست و حزب و دولت و حکومت بازنشر داده؟ این خبر را خودِ این جریان منتشر کرده تا به مقصودی رسد؟ این داستان را ضریب داده‌اند تا چیزی دیگر دیده و شنیده نشود؟ و هزار داستان دیگر. تو باز هم در این توهمِ آگاهی غرقه‌ای. تو باید کسی را بیابی که عصمت از سر و رویش ببارد و هر خلافی درباره‌اش شنیدی، اگر کوه‌ها هم جنبیدند، تو نجنبی و سیخ و ستبر بر اعتقادت باقی باشی. ای وای که جمله عالم زین سبب گمراه شد، کم کسی ز ابدال حق اگاه شد.

رئیس امروز می‌پرسد چه کردی با طرح‌ها؟ می‌گویم فعلاً در موضعِ سلبم. فعلاً را اضافه گفتم ای دوست. هیچ کاری نباید کرد. در تمامِ این سال‌هایی که من ذکرش را برایت گفتم و اغلبش را علی جعفری دانشمند برایم گفت، انسان بیشتر از قبل باخت داده. شرحش بماند برای شرحه‌شرحه‌ها. فقط همین را بدان که انسان از تولیدکنندگی به مصرف‌کنندگی رسیده. این قهقرا چگونه درک‌شدنی‌ست؟ این مصیبت بزرگ نیست البته. بزرگ‌مصیبتِ بشر پشت‌کردن به دینِ حقیقی و امامِ دین است.

شاید تو با این کلمات علقه‌ای نداشته باشی و شاید هم بیش از تمامِ این حرف‌ها ادراک داشته باشی. نمی‌دانم. اما چیزی که من دریافته‌ام این است. پیشرفت، شهرنشینی و آب لوله‌کشی و برق و گاز و تلفن و خودروهای تیز و ساختمان‌های دراز و اینترنتِ باز و جاده‌های چند خطه و هزاران چون این نیست. انسانی که محروم از درک و شعور و نفسِ خدایی باشد از فرازِ همان ساختمان‌های دراز و متنعم در انواعِ نعمت‌ها خودش را به کفِ خیابان خواهد انداخت. خوش است که من نمی‌خواهم این‌ها را منتشر کنم. بگذار صاحبان خرد سخن بگویند و من لال باشم. بی‌شک لال‌مونیِ من راه حل بهتری برای هر تنابنده‌ای‌ست. قطعاً من از بزرگ‌ترین موانعِ تعالیِ انسانم.

بهبود؟

یکشنبه کتاب فروزانفر را تحویل دادم. اگر مجبور نبودم که برای معاش صبح تا عصر مشغول کار دیگری باشم و تنها شب‌ها با همت همسرم قدری بنویسم، بسیار پربارتر و بهتر شده بود. چه می‌شود کرد که یک‌جایی باید نقطه گذاشت و رفت سر خط.

سرخط جدیدم معرفی‌نامه رساله است. کتاب سجنجل‌الاسماء را تصحیح خواهم کرد ان‌شاءالله. هفته پیش که استاد تمیم‌داری به‌اشتباه زنگم زد وقتی موضوع رساله را دانست گفت رفتی سراغ رمالی.

هیچ توضیحی موجود نیست. می‌خواهد اوضاع جهان بهبود بیابد؟ بیابد. ما که بخیل نیستیم. من نگرانی خاصی ندارم. مخصوصاً وقتی آدم‌ها نمی‌خواهند واقعیت را بپذیرند، من به هم می‌ریزم، ولیکن می‌بینم چقدر همه‌چیز به من بی‌ربط است. نه. خواب‌آلودتر از آنم که حتی بتوانم به این فرزانگان بیندیشم.

می‌نسازی تا نمی‌سوزی

دیروز حین تنظیم کتاب‌نامه کتابی به دو کتاب برخوردم که هنوز لای آن‌ها را نیز باز نکرده‌ام. چنان‌که امروز بتوانم این دو کتاب را از کتابخانه خواهم گرفت، ازیرا آن‌قدری پول در بساط نیست که بشود کتاب خرید. دیوانگانی مانند من که هنوز کتابخانه می‌روند و عوضِ استفاده از قرائت‌خانه‌ها برای درس و کنکور، کتاب می‌گیرند، باید به‌زودی منقرض شوند.

نمایشگاه کتاب را نیز به همین خاطر نرفته‌ام. نمی‌دانم آخرین باری که به این کتاب‌خریِ هرساله رفته‌ام کِی بوده. یادم هست آخرین بارهایی که می‌رفتم محیط ضدفرهنگی و ولنگارش زده‌ام کرده بود. رضا می‌گوید نباید کنار کشید، ولی دیگر کمتر جایی در این جهان هست که دوست داشته باشم آنجا نفس بکشم. یک بار سروده بودم «شهرِ من را که همه برج و پل و دیوار است / تکیه‌گاهی که کنم خسته‌به‌در نشناسم»، مخاطبی گفته بود اتفاقاً حرم‌ها جای خوبی در این شهر برای چنین کاری است.

علی جعفری برایم تصویری از طبیعت و چای و هیزم و گوسفندان فرستاده بود. گفتم طبیعت از انسان‌ها وحشی‌تر است. بی‌خود نیست انسان‌ها برای در امان بودن از هیبتِ هول‌آسای طبیعت به روستاها و شهرهای مصنوع‌شان پناه می‌برند. ما مدام در حال فریفتن خودیم. در شهرها حصار می‌کشیم تا واقعیتِ مخوفِ طبیعت را انکار کنیم. کدام انسانی می‌تواند تابِ اقیانوس را بیاورد؟ جنگل‌ها خانه‌ی درندگان و گزندگان و خطرات وحشت‌آفرین دیگر است. کویر هیچ جنبنده‌ای باقی نخواهد گذاشت. کوهستان‌ها تو را با بیم فروافتادن و خردشدن و یخ‌زدن و صدها ناشناخته‌ی دیگر به خود می‌خوانند.

آدم‌ها با خیال خود جهان را زیستنی جلوه می‌دهند. عقاید مخالف و نابودکننده‌ی اطرافیان را در مخیله نرم و کم‌وزن می‌کنند تا بتوانند با آن‌ها بِزیند. فریب‌ها ما را رها نخواهند کرد. در جوار مزار بایزید بسطامی تنها به این واسطه آرام‌تر بودم که امامزاده‌ای آن محیط را امن کرده بود. برای ما که به همه‌چیز تفریحی نگاه می‌کنیم حضور در طبیعت جذاب و گوگولی می‌نماید، ولی برای کسی که می‌خواهد آرامشی ابدی را برای خود فراهم سازد امکانی نیست.

عجیب این بود که شبی یکی از اقوام در خانه‌مان گفت برایت کار پیدا کردم. چکیده‌ی کلماتش این بود که به سخن‌وری مشهور بشوی و در همایش‌های گوناگون سخن برانی. توجیه هم این بود که اهل مطالعه هستی و خوب حرف می‌زنی. یک‌صدا می‌گفتند فقط کافی است اسم در کنی! خیال‌پردازی‌های ما همین‌قدر ناناز و فانتزی است. بگذریم از شیعتنا اخرس.

پارسال همین روزها بود که دوست ژرفاییِ ما مدام می‌گفت می‌خواهم بروم گوشه‌ای حقوقی بگیرم و زندگی کنم. گفتم دنیا گوشه ندارد عزیزم. حافظ هم که می‌خواست آسوده برکنار چو پرگار باشد، دوران چو نقطه عاقبتش در میان گرفت. بامزه است که بیتِ ترجیع‌بندِ سعدی را به جای «بنشینم» با «برخیزم» می‌خواندم: برخیزم و صبر پیش گیرم! اکنون می‌بینم باید برخاست و به‌شدت سعی کرد، ولی انتظار ویژه‌ای هم نباید داشت و باید صبر پیشه کرد. شاید من هم خوب شدم روزی. از قدرت خدا دور نیست.

غار غار

متن گلایه از رفقا انگار بر یکی‌شان اثر نهاده و گفته‌اند به ما سری خواهند زد. روی حرف من با این پسر نبود. او از باوفاترین‌ها بوده. من در جریانم که این متون آن‌چنان خواننده‌ای ندارد و یک‌چندمِ تعدادی که بازدید می‌خورد هم آن را نمی‌خوانند. خود من مگر چگونه‌ام؟ چه بشود که وقتم را برای خواندن برخی جراید مجازی صرف کنم. صبح می‌دوم سوی کار. اغلب با خودرو می‌روم. پیاده هم بروم کتابی در دست می‌گیرم و در آن‌همه رفت‌وآمد درنمی‌یابم چه می‌خوانم. وقتی هم می‌رسم سرم گرم کارهای محول می‌شود. شب هم تا دریابیم چه خبر است از هوش رفته‌ایم.

از آن‌ور رئیس جلسه نهاده و خلّص سخنش این است که بر حیطه‌ی تخصصی خود مسلط و کارشناس ارشد بشوید! نمی‌دانم چرا همواره با متوهمان و بلندپروازان بُر می‌خورم. آیا این نیز از سنخیت آب می‌خورد؟ تو شکست خورده‌ای. تو تنها ویترینی از تظاهر برساخته‌ای. چیزی برای دفاع باقی نمانده است.

خنده‌دار است از این بابت که عمده‌ی کار نوشتن را تو می‌کنی و آن‌وقت اگر به سراغ حیطه‌ی تخصصی بروی، کارهای دیگر را دقیقاً چه کسی انجام بدهد؟ بگذریم از این‌که اساساً انگار تمامش سرِ کاری است و ما با راویِ واحدی روبروییم که با دشمنی فرضی می‌جنگد و مدام در عین مظلومیت پیروز می‌شود!

من خود را در برزخی بیرون‌نشدنی یافته‌ام. مدام در برنامه‌های دیگرانی و برای پیش‌برد برنامه خودت زمینی نمی‌یابی. از روزی که در مقطع کارشناسی تمام هیبت استاد دانشگاه شدن برابرم ریخت، هنوز ترمیم نشده‌ام. از آن بدتر این‌که من نمی‌توانم به دختران آرایش‌کرده و مکشوفه‌ای که نام‌شان دانشجوست درس بدهم. دانشگاه چیزی مانند سینما و پارک و رقاص‌خانه و کلوپ شبانه است که حاضران در آن هر نیتی جز دانش در سر دارند. در نهادهای دیگرِ جز دانشگاه نیز اوضاع به همین شکلی است که در این دفتر بانمک ماست. ظاهرسازی و عافیت‌طلبی مانند موریانه ساختارها را جویده است.

شاید مفری نباشد. بیرون از این محیط آدم‌ها ظاهر دینی ندارند و اگر هم داشته باشند، معتقدات‌شان نارواست. معتقدات اینجا هم ترسناک است. همه‌چیز در اطراف من ترسناک است. برای کسی مانند من که در هفت آسمان هیج ستاره‌ای برایش نمی‌درخشد، تاب‌آوردنِ هر محیطی از سرِ لقمه‌ی نانی است. راه دیگری پیش روی خود نمی‌بینم. اگر هم رساله را بیاغازم و به انجام برسانم، افقی پیش رویم نیست. کثافت هر جایی را گرفته است و باید منفعلانه به غار گریخت. به‌ویژه وقتی کسی مانند من خیلی نای نبرد ندارد.

برای کسانی مانند من که توانایی‌هایشان در این روزگار مهندسان و پزشکان و دلالان خریدار درخوری ندارد، چه جایی بهتر از کنجِ بی‌نامی و بی‌نشانی؟ این چند دم را نیز تاب می‌آورم تا این روزها نیز بگذرد. گذشتن همه‌چیز را با خود خواهد برد.

افسانه شجاعان

پنج‌شنبه موفق شدیم به دیدار فرزند دوماهه‌ی دوست عزیزم نایل بشویم. وارد که شدیم گفتم من خیلی خوشحال شدم شما از تک‌فرزندی درآمدید. ما هم ظاهراً تک‌فرزندیم، ولی تا اینجا در این پنج سال زندگی دو بچه داشته‌ایم. یکی‌اش آن‌سوی مرگ مشغول زندگی است.

با هر کم و زیادی بشود ساخت، با این خانه‌های بی‌حریم و کوچک خانواده‌ها کوچک‌تر نیز خواهند شد. یادِ آزمایشِ جهانِ بیست‌وپنجی می‌افتم که جواد نوروزی نشان‌مان داد. آنجا موش‌ها در نهایت رفاه در شهری متراکم می‌زیستند. شدت رفاه نیز به بقای آنان کمکی نکرد. با زیادشدن جمعیت و کمبود فضا ناهنجاری‌ها افزایش و زادن کاهش یافت تا این‌که به‌سرعت آن تمدن منقرض شد.

همین دوست عزیز من در یکی از همین خانه‌های کوچک مستأجر است. صاحب‌خانه گفته امسال عوضِ هفت میلیون، هفده میلیون تومان اجاره بده. خانه را با بانک عوضی گرفته‌ایم؛ که خانه‌ها را بانک‌ها به این روز انداخته‌اند.

گفتم زندگی تازه با فرزند می‌آغازد و ما را در تمام این سال‌های طولانی تحصیل و سربازی و شاغل‌بودن سرِ کار نهاده بودند. عمرمان افزون شد و تازه در دهه‌ی چهارم زندگی دیده‌ایم ازدواج و فرزند چقدر فطری‌تر و طبیعی‌تر از تمام آن بازی‌های برنامه‌ریزان است. این برنامه‌ای است که ابلیس و دوستانش برای ما ریخته‌اند و برای عده‌ای ناموس خلقت و تغییرناپذیر است؛ همان عده‌ای که برایشان همه‌چیز نسبی است و نباید چیزی و کسی را قضاوت کرد! البته که یکی‌یکیِ ما مقصریم که چرا این ستم را پذیرفته‌ایم.

به این عزیز دل گفتیم بنا به سابقه‌ی دوستیِ دیرین ما، انتظار داشتیم پس از ازدواج هم این دوستی در قالب‌های خانوادگی ادامه داشته باشد. حتی یک بار برخی دوستان را به خانه دعوت کردیم. با این حال، با وجود گذشت نزدیک به یک سال از زاده‌شدنِ فاطمه، هیچ‌کدام از دوستان سری به خانه‌ی ما نزد. از حق نگذرم، بعضی‌شان گاه و بی‌گاه با تماس و پیام مرا می‌نوازند.

شاید آن‌ها رفاقت را در همان ساختار مجردی می‌پسندند و راحتیِ بیشتری در آن می‌بینند. اقتضائات زندگی نُقلی شهری و مشغولیت‌ها و نظرات همسران در باب معاشرت‌ها نیز شاید دستاویزهای دیگری باشند که بتوانند این انقطاع عجیب را توجیه کنند. این احتمال هم هست که با خود بگویند: «لا خَیرَ فی کثیرٍ مِن نجواهم.» من با تمام تبتل‌های ناگهانی‌ام می‌دانم از دست دادن دوستان خوب درست نیست. جمله‌ی معروفی هم هست که اگر شش ماه به سراغ چیزی نرفتید، تا آخر عمر به آن نیازی نخواهید داشت. امیدوارم از همان کلماتِ نقض‌شده‌ی نادرست باشد. ولی پذیرفتنِ واقعیت شجاعت زیادی می‌خواهد.

کنسرت‌های قرآنی

روزهای خوش یکی پس از دیگری می‌آیند و روشن نیست این خوشی همان رهاشدگی است یا به‌واقع نعیم این جهانی است که البته از آن پرسیده خواهد شد. اوایل هفته بود که امام جماعت دفتر پس از نماز شماره‌ام را گرفت. برای مستعدان قرآنی من و چند نفر دیگر را معرفی کرد. به این واسطه بود که ناخوش‌آواز اذانی می‌گویم و بعد از نمازها دعا و تعقیباتی می‌خوانم. در روزهای ماه مبارک نیز یکی دو باری قرآنی خواندم و یحتمل خلق‌الله در دل گفته باشند از بهر خدا مخوان! علاقه‌ی من به قرآن آوایی هم هست، اما این دلیل نمی‌شود به معانی آن توجهی نکنم. سال‌ها قصه‌های قرآنی نوشته‌ام و این توفیق دلم را آشفته‌تر می‌کند؛ آشفته از «کَبُرَ مَقتاً عِندَ اللهِ أن تَقولوا ما لا تَفعَلون.»

اواسط هفته بود که تلفنی به کارگاه توانمندسازی قاریان دعوت شدم. چهارشنبه حوالی ساعت یک و نیم رسیدم به زرتشت. کنار بیمارستان مهر بود؛ همان‌جایی که محمدیوسف و فاطمه زاده شدند. استادی بالای جلسه نشسته بود که خوشمزه و کاربلد بود؛ صدایش هم بس ملکوتی. در کنارش آقای زمانیان‌نامی بود که گویا او نیز صوت خوشی داشت و ما توفیق شنیدن تلاوت ایشان را نداشتیم. مرتّل‌ها یک سو نشستند و قاریان سویی دیگر. هر کس به نوایی آیاتی خواند. برخی بسیار خوش‌نوا بودند و برخی در ابتدای راه. غث و سمین آمیخته بود و هدف تشکیل این کارگاه و کارگاه‌های وعده‌داده‌شده‌ی بعدی همین سواسازی سره از ناسره بود.

از «وَ تَوَلّی عَنهُم وَ قالَ یا اَسَفی عَلی یُوسف» تا انتهای «یا اَیُّها العَزیزُ مَسَّنا وَ اَهلَنا الضُّر» انتخاب من بود به نیت محمدیوسفم. وقتی به‌ترتیل این آیات را خواندم، نظر به دلبریِ منشاوی از جانم، خواستم به‌تأسی از او بخوانم؛ اما آن‌قدر پرده را بالا بردم که استاد فرمود مرا به یاد قاریان عراقی و حرم‌های امامان علیهم‌السلام در آن دیار انداختی. بعد از مجلس تا دو روز مدام در زمزمه‌ی نواهای قرآنی بودم. هر چه بود چنین مجالسی البته که سراسر نور است، ولی از این دردم گرفت که محض رضای خدا یک کلمه نیز از محتوای آیات و ربط میان معنا و صوت و تلاوت گفته نشد. شاید تنها روح من بود که با هر آیه متزلزل و ویران می‌شد و حداقل استادی که بالای مجلس نشسته بود از این گسست و زلازل وجودم خبری نمی‌یافت. یادِ خیلِ قاریانِ قرآنی افتادم که در روز جزا جهنمی می‌شوند.

محافل تلاوت مجلسی قرآنی همواره در کشورهای اسلامی، به‌ویژه مصر و ایران، مشتریان پر و پا قرصی دارد. حداقل درباره مصر می‌توان گفت این مجالس بی‌شباهت با کنسرت نیست. آن‌چه جذاب است شاید نه معانی و تکانه‌های روح در روبرویی با آیه‌های قرآن، که صوت و هنرنمایی قاری و خواننده‌ی قرآن است. شاید قاریانی مانند مصطفی اسماعیل و محمد صدیق منشاوی و دیگران با معانی و حزن قرآن ربطی گرفته باشند، اما این مشت نمونه‌ی خرواری نیست. حضور در این کارگاه از عمرم محسوب نخواهد شد، ولی قرآن چیزی ورای صوت و زیبایی‌های نوایی قاریان باید باشد. شاید هم اقتضای عنوان جلسه ایجاب می‌کرد تنها به نوا و صوت و صورت بپردازند و معنا را همچون هزار و چهارصد سال گذشته برای اهل معنا در پستوی تاریخ نهان بدارند!

علیه شب

تحویل سال به خواست ساناز در کنار محمدیوسف بودیم. ایرانیان موجودات عجیبی‌اند. البته من سایر اقوام و ملل را آن‌چنان نمی‌شناسم و این احتمال هست که آنان نیز در همین حدود باشند. بر اساس آن‌چه مرکز زمین‌شناسی دانشگاه تهران درآورده، تحویل سال حوالی دوازده و نیم ظهر سی‌ام اسفند بود. یعنی این بامبول از آن مرکز علمی فخیم درآمده است. فحصی هم نکردم دقیقاً چه دقیقه‌ای‌ست و تا آخرش هم نخواستم بدانم. به افق تهران ساعت دوازده و دوازده دقیقه اذان ظهر بود. در همان اطراف زیراندازی انداختم و مشغول به کمر زدن نماز ظهر و عصر شدم. در این حین چنان مشغول نماز بودم که تمام اصوات اطراف را می‌شنیدم. می‌شنیدم از هم می‌پرسند چند دقیقه مانده. یکی گفت فقط دو دقیقه مانده. یا حضرت گابریل! مگر شلیک موشک است؟ نمی‌دانم این نمازم تا چه اندازه مقبول درگاه احدیت واقع شده است، و احتمالاً اصلاً نشده است، زیرا وجودم داشت از خنده منهدم می‌شد. بازیِ کودکانه‌ی تحویل سال را یحتمل مسئولان امر برای مقابله با جریان‌های ضدملی‌گرایی و ایران‌ستیز درآورده‌اند و شاید توجیهات دیگری نیز داشته باشد. من به همان سبک و سیاقِ سخن‌گفتن با دیوار، برای این‌که به تراز و تریز و تریج و دیگر چیزهای قبای رگِ گردنی‌ها برنخورد، عارض می‌شوم که در یک کلام، هویت اصیل دینی بر هر هویتی مقدم است و در واقع باقیِ هویت‌ها در یک نگاه کلی اسباب زحمت این هویت‌اند. بروید با تعصب‌های خود صفا کنید.

رها کن برادر من. برای چه کسی می‌نویسی؟ تو که به قول امید طهرانی در متن و نوشتارت صمیمیت خطی ندارد، برای چه می‌نویسی؟ لازمه‌ی نوشتن مخاطب‌داشتن است و تو که دیگران ربطی با سیاهه‌هایت نمی‌گیرند، بهتر است خطی نزنی؛ چرا که قطعاً نوشتن برای سایه‌ی خود نیز دروغی بیش نیست و هر جلوه‌گری دوست دارد جلوه‌هایش دیده بشود. حتی آنان که دم از اخلاص می‌زنند کارهایشان را برای خدا و فقط برای خدا انجام می‌دهند. حتی همان که گفت من گنج نهان بودم و دوست داشتم شناخته بشوم. ولی آن مردک چرا گفت من برای سایه‌ی خود می‌نویسم؟ چون می‌دانست منظور خدا از سایه در آیه‌ی «الم تر الی ربک کیف مد الظل» چیست. او حدّ خودش را می‌داند. سایه از نور چگونه بنویسد؟ مرا چه شده است که در مقام سخن‌گفتن از چنان موجودی برآمده‌ام؟

به هر صورت این سال خورشیدی نیز آغاز شد. آن آقای نویسنده‌ی «سمفونی مردگان» که بود؟ بله. عباس معروفی. علیه‌ماعلیه. چیزی به‌طنز علیه شب قدر نوشته بود. مجید اسطیری سرِ چه چیزی آن را منتشر کرده بود. این حرفش مغز من را به بازی می‌گیرد: آدم هر چه کوچک‌تر باشد خواسته‌اش بزرگ‌تر است، بزرگ که می‌شود خواسته‌ای ندارد. من این روزها حتی آرزوی دیدار امام زمان علیه‌السلام را هم ندارم. عقایدم بوی نا گرفته؟ شاید. اما بیش از هر چیزی من را مدرنیته شکسته است و از جوهر انسانیت در من دُردی نیز باقی نیست. این است که با خودم هم صمیمی نیستم یحتمل. سر تا پایم غلط است. دلم از خودم به هم می‌آشوبد. دست و پا هم نمی‌توانم بزنم. تقلای برای نجات از چه و رسیدن به چه؟ به قدرِ قطره‌های اقیانوس آرام یا همان کبیر در من برای ایضاح پرسش پیشین کلمه است و لب‌هایم به هم قفل شده و دستانم بر صفحه نگارش نای حرکت ندارد. تمام استخوان‌هایم به جنگ با من آمده‌اند. من را از نوشتن بازمی‌دارند. پس چگونه می‌توانم خودمانی و راحت باشم؟ می‌ترسم که تو را از چیزهایی از درونم بیاگاهانم که از سگ هم پشیمان‌تر بشوم. دنیا کوتاه است. شاید آن‌سوی مرگ چیزهای بهتری باشد. من همیشه امیدوارم، حتی به شکلی احمقانه.

بس باشد

بنده خدا رفیعی پیام داده که شنیده‌ام میان شما و ستاد اصطحکاکی پیش آمده و نگران نباش که به حق علی و فرزندانش شنبه درست می‌شود ان‌شاءالله. می‌گویم غمی نیست و باید رفت و چرا ز رفتنِ این قافله ملولم من؟ که از نبودنِ من هر رونده ممنون است. درست در لحظه خاک‌سپاری پدر بهزاد به سهیل گفتم دارم از ژرفا می‌روم. حقوقم را که می‌شنود از رفتنم تعجب می‌کند. می‌گویم سه‌نفره جواب نمی‌دهد. شوق‌زده می‌گوید آن‌قدر که مادرم پیگیر بچه‌دارشدن توست، پیگیر ازدواج من نیست.

دلم عجیب کنده شده. این ژرفا فقط دل‌زدگی دارد. انگار ساختمانش غصب و نحوستی دارد؛ شبیه نحسیِ عشرت‌کده ناصرالدین‌شاه که ساختمان چهار طبقه‌اش پشت برج ده‌دوازده‌طبقه‌ای اقشار محو شده. هنوز جرأت نکرده‌اند ویرانش کنند. به هر حال باید آثار فسق و فجور شاهان را زدود. فقط نمی‌دانم چرا هنوز سعدآباد محل پیشواز سران کشورهاست.

منکرِ خوشحالی‌ام از ترک ژرفا نیستم. روزی که طبقه دهم برج عشرت‌آباد را ترک می‌کردم خانم کرانی با حالی پریشان گفت بیرون کار نیست، کجا می‌روید؟ گفتم خدا بزرگ است. آن روز کار داشتم و امروز چیزی قطعی نیست. بابتِ این خوشحالم که عجیب بیهوده بودم و عجیب این جماعت و خواسته‌هایشان را درنمی‌یافتم.

اعتمادی هم به خیلی از ژرفانشینان ندارم. زیاد آزارم دادند و زیاد قدرم را ندانستند و زیاد پشت سرم حرف زدند. هر وقت یادم می‌افتد دلتنگ‌تر هم می‌شوم. عجیب است که به ساناز گفتم رفیعی هم نان قرض می‌دهد. از منِ ساده‌لوح بعید بود این حرف. در آغوش هیچ‌کدام‌شان نخواهم رفت. همه‌شان به هم می‌آیند.

زخم‌ها درمان‌اند

نه. استباه نکن. غمگینی این چند روزم بابت قطع همکاری ژرفا نیست، بابت این است که قدم را خم نکردم تا اندازه‌شان بشوم. به علی جعفری که زنگ زده برای آمارگرفتن می‌گویم ژرفا شخصیتی مانند تو را دارد که در یک هفته می‌تواند تمام نمایندگان اقلیت‌های مذهبی را به‌خط کند و انگار نه انگار. انگار ما همیشه باید دنبال غاز باشیم، در حالی که همسایه از بیخ مرغی ندارد.

من خو کرده‌ام به این بی‌قدری و خم‌نشدن. دست خودم نیست انگار. جهان‌شان را درنمی‌یابم. چقدر رنج‌آور است زندگی در شهر لی‌لی‌پوتی. من هرگز نمی‌توانم مدعی ایمان باشم، اما گاهی انگار کرده‌ام واقعاً در زندانم.

در این تعبیر ظرافت بزرگی نهفته است. دنیا و آخرت دو جغرافیا و مکان نیستند؛ دو کیفیت و عالم‌اند. دنیا به زبانی بسیار ساده غفلت است و دل‌بستن و روی‌آوری به غیرخدا. آخرت توجه به خدا و زندگی بر مبنای اوست. زندگیِ دنیایی تمامش من است. بنیادش خود و خواسته‌های خود است. من چرا اذیت شدم؟ چون «من»م جریحه‌دار شد، وگرنه اگر واقعاً برای خدا کار می‌کردم، چرا رنجیده بشوم؟

پس باز بعدی از ابعاد الطاف خداوندی آشکار شد. تو این کار را کردی تا مرا رشد بدهی و حالی‌ام کنی خیلی زیاد اهل دنیایم. مؤمن در آخرت خوش است. مادام که روی دلش به خداست حالش خوب است. در باغ بهشت است. اما هنگام غفلت و هنگام پروارشدنِ «من»اش و وقتی کاری می‌کند که می‌خواهد از دیگران ستایش بستاند، درست می‌افتد در زندان. امام کاظم علیه‌السلام در قعر سیاه‌چاله‌ها درون بهشت بود و هارون میان بهشت حکومت گسترده‌اش در اعماق دوزخ. به داشتن و نداشتن، به شدن و نشدن نیست؛ به واکنش و توجه توست. ما خیلی سوراخیم. خیلی اوضاع‌مان خیط است. بعید است با این دست‌فرمان به مقصدی برسیم.

قلابی به لبم

می‌دانستم به‌زودی آغوش مرا ترک می‌کنی، مگر آن‌که معجزه‌ای بشود و حدوث معجزه در این طبیعت مقتدر جز برای حجت روا نیست. بر من حجتی لازم نیست. با مادرت بارها از رهگذر بودن این دنیا حرف‌ها زده‌ایم و باور داریم در آن‌سو تو را به آغوش خواهیم کشید، اما در عودِ دلتنگی خیلی جگرمان می‌سوزد که نیستی. با دیدن عکست نمی‌توانیم بی‌قرارت نشویم. عکس اساساً موجود عجیبی‌ست. واقعاً کسانی که عکس و فیلم را اختراع کردند چه در سر داشتند؟ اگر همه‌اش از بیم فنا و معادناباوری بوده، جای تأمل‌ها دارد.

🔺 امشب در بازگشت به خانه پیچ رادیو باز بود و رادیو گفتگو برنامه‌ای با نام سوفیا پخش می‌کرد. سخن بر سر پدیدارشناسی هوسرل و جهان دیگر شاگردش، هایدگر، بود. دازاینِ هایدگری را آن چیزی گرفت که پس از انسان می‌ماند و شعری از حافظ را برای این معنی مناسب دید: مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد؛ چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم / دوران چو نقطه رَه به میانم نمی‌دهد.

🔺 دین اندیشه نیست. دین وحی است. نشاندنش در خانهٔ اندیشه است که ما را خیالاتی کرده. باور به معاد ما را در خانهٔ دین مقیم می‌کند و این اقامت دیگر سودای نگهداری چیزها از فنا ندارد. چون هیچ‌چیز نابود نمی‌شود و انسان ابدی‌ست. با تمام این‌ها ما چرا برای عمری که آنِ بعدش روشن نیست این‌همه چیز نگه می‌داریم: عکس، فیلم، یادگاری و بسیاری دیگر. من نمی‌دانم دازاین چیست، ولی اگر همانی باشد که سید موسی دیباج می‌گوید، سخت دست‌نیافتنی‌ست؛ ولی برای کسی که تکیه بر تعقل و تفکر دارد، نه کسی که آن را حجاب می‌بیند و می‌درد و بر این است که تمام بی‌نهایت سرای اوست.

🔻 و از این قبیل. گریه باید کرد. تو مناسبت خوبی برای این سوز و گدازی ماهی خاموش دریاهای من.

اموات نیازمندتر از زندگان‌اند؛ رهایشان نکنید.

سلامت در تفرد است. نه از این بابت که دورم شلوغ است، که نیست. نه از این بابت که از چیزی به تنگ آمده‌ام، که آمده‌ام. بیشتر شاید از این باب که مرغی سرکنده‌ام که در جستجوی هیچ چیزی نیستم و تنها برخی نیازها مرا از اینجا به آنجا می‌کشاند. از آن‌چه درونت می‌گذرد برای هیچ‌کسی نباید دری بگشایی و واژه‌ای بیرون بریزی. خاموش و فراموش و بی‌کنش به آن‌سوی هیچستان خیره بمانی تا نمانی.
نه از این بابت که این آفرینش بزرگ غایتی و هدفی ندارد، که دارد. بیشتر از این بابت انگاری که تو هنوز ندانسته‌ای چه‌ای و چرایی و تنها خبرهایی داری که هر کاری در اینجا تو را به چیزی در آن‌سو رهنمون می‌کند و باز نمی‌دانی چرا. درست مانند کودکی دبستانی که نمی‌داند این الفبا را چرا یاد می‌گیرد و جدول ضرب را چرا می‌آموزد و وقتی مانندِ من کمی کلمه و ریاضی و دروس دیگر را آموخت، برایش الفبا و اعداد بدیهی می‌شود. آدم‌هایی که این حروف را برای ما قرارداد کردند و این اعداد را ساختند و گفتند این نشانه یعنی یک و این نشانه یعنی دو و این حرف یعنی خ و این حرف یعنی ث، برای توحید قدمی برداشتند. مرا با این پریشانی و ویرانی رها کن. رسول ویرانی با شما سخنی ندارد.
علی جعفری می‌گوید نمی‌شود در ایتا ماند و نوشت، مردم جایی دیگرند. می‌گویم نمی‌خواهم در همین ایتا هم باشم. به حرفم درباره پنچرگیری صحرایی خیره می‌ماند. چند سال است مدرک دکترای تاریخ گرفته و به نظرم در حوزۀ خودش و در حوزه‌های اطرافش سواد و درک و انصاف قابل توجهی دارد. باورش سخت نیست چنین شخصیتی به من بگوید شغل آزاد سراغ نداری؟ در یک جناح نماندن و آزادگی‌اش اجازه نمی‌دهد در چارچوبی بگنجد.
ترس از خدا سیدمسعود را خلوت‌گزیده کرده. آن‌چه می‌گوید می‌خواهد مرضیّ خدا باشد. این‌ها نظرکرده‌هایند. یکه‌بزنِ محل اکنون در زیرزمینِ خانۀ پدری سکنی گزیده و زنش مدت‌هاست رهایش کرده و به خاطرِ بچه‌دارنشدن خودش را مقصر می‌داند. هر قدر هم سید گفته به گوشش نرفته. درس دین خوانده و جز به خدا و رسولش مایل به تفکری دیگر نیست.
دیشب کنارم محمدطه نشسته بود. قبل از آن‌که شام بیاید رفتم نماز عشا را بخوانم. محمدمهدی محمدطه را گرفت به سین‌جیمِ تحصیلات. قبلش از من پرسیده بود. گفتم رساله مانده تا مرجع تقلید بشوم و دفتر بزنم. خنده‌کنان گفت نانت برود در روغن. گفتم چه روغنی هم، از آن‌ها که در حلقوم می‌ریزند. محمدطه باز گفت هدف من کنکور نیست. محمدمهدی گفت هدف هیچ‌کس کنکور نیست، هدف همه پول است.
عجب! چقدر من احمقم. چون هدفم پول نیست سرگشته شده‌ام در این روزگار. ماهی‌هایی که خلاف جریان رود به سوی بالا شنا می‌کنند رنجور می‌شوند، ولی به هر حال می‌رسند؛ اما خس و خاشاکی که کناری در رودخانه گیر می‌افتند و دور خودشان می‌گردند، به‌راستی به هیچ‌کجا نمی‌رسند. نه مانند زباله‌های اهالی رودخانه به مصب دریا می‌ریزند و نه مانند خلاف‌گراها به سرچشمه‌های گوارای بالای رودخانه می‌رسند.
من چرا می‌نویسم؟ چرا ننویسم؟ دلم قل می‌زند و می‌گوید بگو ویرانی همه را ربوده. بگو چقدر بر مزارها می‌گردی و می‌مویی. بگو از لبخند آن طفلِ دختر که دیشب در آسانسورِ خانۀ خاله زهرا به ساناز لبخندی عاشقانه نثار کرد. قلبم از تماشای آن خندۀ بی‌تمنا از جا کنده شده. از دیشب خواب را از چشمانم ربوده. مستم کرده. از دست‌مالی‌شدن و حقارت کلمات عذرخواهی می‌کنم. بی‌گمان آن روزی که صادق هدایت واژۀ «اثیر» را به چنگ آورد و در کتابش روان کرد، می‌دانست آن هم روزی چنان پتیاره خواهد شد که خوانندۀ امروز را نگیرد. اما او و کسانی مانند او مگر برای چیزی غیر از سایۀ خود می‌نوشتند؟
من نه سوی او می‌روم و نه سوی دیگرکسان. من در گور خود خواهم خفت و پیش از خفتن در گور در اعمال خود غوطه خواهم خورد. همین الآن غوطه‌ور در کردار خودم هستم. آن‌قدر دراز و بی سر و ته خواهم نوشت که کسی رغبت نکند بخواندش و وزر و وبالش به گردۀ من بیفتد. یکی که خیلی اهل خدا و ذکر و کردار نیک و تقوا و درستی و راستی بود، پس از مرگش کنار جاده می‌نشست تا رهگذری فاتحه‌ای نثارشان کند. اگر در راه‌تان قبرستانی روستایی و کوچک و معمولی دیدید، حتماً بایستید. به میان قبرها بروید. دعایی کنید برای همۀ اموات و احیا.

ما مسئولیم برابر مردگان و زندگان. کمترین کارمان این است شرّمان به کسی نرسد. بعد از آن باید به آن‌ها خیر برسانیم. آدمیزاد سخت بی‌چیز است؛ بی‌چیزتر از طفلی که از بطن مادر بیرون می‌آید و هیچ‌گونه توانایی و قدرتی برای طلب چیزی ندارد. مردگان از لحاظ عمل ناتوان‌تر از همین نوزادند. حتی نمی‌توانند با شما حرف بزنند. به فریادشان برسید که به فریادتان رسیدگی شود. ناگهان در یک بیابان یا خیابان یا پارک یا حیاطْ پنج انگشت را بر زمین بگذارید و فاتحه بخوانید. بدانید همان‌جا پیکری مدفون شده. دیوارها نیز خالی از مردگان نیست. دیوار چین و تونل‌های جاده هراز و جدارهای کاخ‌های شاهان مردگانی در خود دارند. این‌همه شوخی و شنگی نکنید. ارواحِ آدمیان چشم‌انتظارند.
نشسته‌اند تا از مراحل آسمان‌ها بگذرند. آن‌قدر که مردگان فقیرند زندگان نیستند. نیازهای این جهان خوراکی و پوشاکی و خانه‌ای‌ست. آن‌چه در اینجا نکرده‌ای و بد کرده‌ای، در آن‌سو چگونه درست کنی؟ من نمی‌دانم چه می‌کنم و نمی‌دانم چه باید کرد، اما برایم روشن شده برای انسان‌هایی که از این کاروان‌سرای دو در رحلت کرده‌اند بسیار باید دعا کرد و کوشید. بسیار باید برایشان گرسنگان را اطعام کرد. بسیار باید خیرات داد و آن‌ها را دریافت. ما از خدا مهربان‌تر نیستیم. مهربانی‌هایی که ما در حق رفتگان و حاضران انجام می‌دهیم چیزی جز مهربانی خدا نیست. پس حقی هم برای منت‌گذاری نداریم. تنها این لطف در حق ما شده که خداوند ما را اسباب این کار کرده. می‌شد کسان دیگری اسباب این کار شوند. اگر ما نکنیم، خودمان را محروم کرده‌ایم.
نیت کنیم تمام اعمال خوب‌مان را تقدیم دیگرانی که از این دنیا رفته‌اند و نرفته‌اند و نیامده‌اند کنیم تا شاید جبرانی برای بدی‌هایمان باشد. قطعاً هیچ‌چیزی در این عالم از میان نمی‌رود و هزاران برابر آن به خودمان بازمی‌گردد. عمر کوتاه است و توشۀ ما بسیار اندک. در روزگاری که هدف همه پول است، ما ماهیانی باشیم که خلاف رودخانه سوی سرچشمۀ نورها و زیبایی‌ها و پاکی‌ها می‌روند. مرا چه شد که چنین مست آن‌جهان شده‌ام؟

در صلیب سلب

دلم می‌سوزد برای‌شان. حق هم دارند. از اندیشه‌ای مانند من چیزی بیرون نمی‌آید که بخواهند در بوق و کرنا و شیپور و ساکسیفون بکنند و سینه سپر کنند که ما فلان کردیم و فلان هستیم. خیلی تأسف‌آور و به قول فارسی‌پرستان شوربختی‌ست. این مرغِ سرکنده که هر روز در خون خودش غوطه می‌خورد و هر دم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود هیچ نمی‌داند چه کار دارد می‌کند و چه کار باید بکند.

عزیزم. محمد بختیاری هم دلسوزی می‌کند. پیام داده که مقاومت کن و حرف گوش کن تا به‌زودی به بتا ببرمت. طرحش را هم فرستاده و منتظر تصویب است. اندوهینم و مدام زمزمه می‌کنم: نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد. غصه‌ام می‌شود که شاید پیش او هم شرمنده شوم و کاری در آنجا هم نکنم. حامد جعفری را می‌بینم که شیفتهٔ تدریس است و شاگردانش به خاطر او مدرسه را ترک نکرده‌اند.

همه غرق‌اند در کارهای خوب‌شان و من نمی‌دانم چرا در هیچ چارچوبی قرار نمی‌گیرم. سائقهٔ استعلا را اول‌بار سهیل یادم داد و هنوز رهایم نمی‌کند. دستم نرفت که حتی آزمون دبیری را ثبت نام کنم. قرآن را باز کردم گفت لا تخف. گفتم من که نترسیدم، فقط بی‌چاره شدم. محدث نوری جلویم رژه رفت. شن‌های طبس خنده‌زنان اطراف میگ‌های روسی ویراژ دادند. همه من را به سکوت دستور دادند.

اگر من این‌همه حرف نداشتم، این‌همه دستور به خفه‌کارکردن معنایی نداشت. آن‌وقت علی جعفری نمی‌نشست روبرویم و بگوید اشتباه می‌کنی نمی‌نشینی حکایت‌ها را بازگو کنی تا هم انتقاد مناصب باشد هم ازدیاد مخاطب. و من بنالم که به ازای هر حرف و شنونده‌ای من را آن‌سو نگاه خواهند داشت.

بین راهی

نمی‌خواهی بروی بخوابی؟ فردا باید بروی سرِ کار. سرِ کاری که اذیت نیستی، ولی پوچیِ بزرگی در او می‌بینی. نهایتاً یک جشنواره ادبی یا مدرسهٔ خلاق ادبیات راه بینداز و عنانش را بده به خانه شعر و ادبیات. بعد در همین بی‌جهتی غوطه بخور و راه بیابان بگیر.

برگشتنی به این فکر می‌کردم که جدا از تعویض روغنی و پنچرگیری وسط بیابان، می‌شود دستشویی هم زد و با درآمدش زندگی کرد. یک دستشویی وسط راهی با یک مغازه بقالی یا پنچرگیری یا مکانیکی کنارش. بابا را هم ببرم کنارم. مدرک دکتری‌ام را هم قاب می‌کنم می‌زنم ورودیِ سرویس بهداشتی. مردم خیلی دعا می‌کنند. فقط مجوزش خیلی آب می‌خورد. پولم کجا بود؟ زنم نمی‌آید چنین جایی.

ای عمر. ای عمر. من چه خیالاتی دارم. جامعه کبیره را چه کنم پس؟ من با کسی دعوا ندارم. فلان کلمه غلط است، درست است، فلان است. به من چه؟ مگر قرار است در قیامت درباره این‌ها از من سؤال کنند؟ تعلقات فریبت ندهد. عزیز دل من، این‌ها دست‌شان را داده‌اند به هم تا تو مطیع و عابد و فقیر خدا باشی. نکند این فرصت را از دست بدهی.

می‌دانم سینه‌ات قل می‌خورد. می‌دانم سرِ سخن با کسی نداری. معمولاً وقتی حقیقت عالم سر به بیابان بگذارد، باقی چیزها هم میل به بیابان خواهد کرد. با بزک دوزک کردن کار خراب‌تر می‌شود. عزیزان من، دلبرانم، جان‌های عزیز من، شما قرار نیست حقیقتی را که در باطن خفته ظاهر سازید. خواهشمندم توهم برتان ندارد.

نه، نه، نه. قرار نیست دعوا راه بیندازم. فراموشش کنید. قطعاً من اشتباه می‌کنم. من از آغوش دریا تا خشکیِ مرگ‌بارِ این شهرِ تشنه و تب‌دار با سینه‌ای سوزان آمدم. مردم چرا به مشهد می‌آیند؟ من فقط با سوزش جگرم می‌روم و با التهاب روحم بازمی‌گردم. واقعاً دیوانه‌ام.

واقعاً می‌خواهم کله‌ام را از دستِ خادمِ چای‌خانه بِکنم. می‌گوید شهرداری مشهد گِله‌مند است که فلان‌قدر یارانه حمل و نقل عمومی می‌دهد. همین خادم که کارمند بانکی در مشهد است انگار نمی‌تواند دریابد که اگر امام رضا سلام‌الله‌علیه اینجا مدفون نمی‌شد، مشهد شهری بود نهایتاً در حد بیرجند و بجنورد. بانک و شهرداری و هتل و مغازه و پاساژهایش هم در همان اندازه. این بشر چرا این‌همه ناسپاس است؟ بیا کلهٔ من را جدا کن. خدا می‌داند هیچ شب و روزی از سوداهای این سرِ دم‌کرده آرام ندارم. ولی خیلی آرامم. آرام در طوفان. طوفان هنوز نیامده. هنوز روزِ خوش‌مان است. من می‌خواهم بروم. از همه‌جا بروم. از همه‌جا. به؟ نمی‌دانم.

کارد هواداری

🔺 دو سال پیش از بانک گردشگری وامی گرفتم و هنوز مشغول پرداختم. کارمند شعبه بدون هماهنگی با من کارت هواداری پرسپولیس زد و وقتی گفتم این چیه، گفت خدماتی دارد و از این خزعبلات. حوصله کل‌کل نداشتم و رها کردم.

🔻 نانوایی بربری نزدیک محل کارم پرچم استقلال را پشتِ دخلش زده و روی تخته سیاهی نوشته 61 سال حسرت قهرمانی در آسیا برای پیروزی (عجیب است که پرسپولیس ننوشته). دفعۀ پیش نادانسته با همین کارت پرسپولیس نان خریدم. خندید و با تمسخرِ لات‌گونه‌ای گفت لااقل امروز نمی‌دادی این رو. کِیفش کوکِ کوک بود. بعداً خبرشدم دیشب پرسپولیس باخته است.

🔺 این بار با برنامه رفتم و پشت کارت را نشان دادم و گفتم سه تا بی‌زحمت. قرمزیِ کارت را که دید، بدون آن‌که دست به کارت بزند گفت برش گردون. تا روی کارت را دید دستش را بدونِ حوصله به هوا پرت کرد و جمعیتی که مثل همیشه متراکم بودند خنده‌ای کردند. همان‌طور که خودم هم داشتم می‌خندیدم گفتم سخت نگیر، جفت‌شون مفت‌خورن. نگاه عاقلانه‌ای کرد و گفت این رو درست گفتی خدایی. کارت را کشید و نان را داد.

🔻 هدفم از اول همین بود که به این دوآتشه بگویم ببین این توپ‌بازها دارند از جیب شما و بیت‌المال می‌خورند و منِ نادان سنگ‌شان را به سینه می‌زنم. مخصوصاً این روزها که جریان نامردانۀ حواله واردات خودروی‌شان هنوز مثل تنور این مرد زحمت‌کش داغ است. هر وقت خصوصی شدند و خودشان درآمد داشتند، شما هم برو بزن بر سر و سینه. الآن راضی نباش که از جیبِ تمامِ مردمِ ایران بخواهند بابت توپ‌بازی پول‌هایی را بگیرند که تمامِ عمرت نمی‌توانی دربیاوری.

حرف تا حرف

حسن دیر آمد، ولی متغیر؛ علی جعفری و شهاب را از اتاق بیرون راند. عملش با حرفش یکی‌ست. جواد می‌گوید مشکل از منِ مجید است. تأیید می‌کنم. جذابیت بد کوفتی‌ست. قبلاً هم دیده بودم دورِ چیز مگس زیاد جمع می‌شود. از ناهار که بالا آمدیم تصمیم بر قفل‌کردنِ در شد. در آرامش نشسته‌ایم فعلاً.

دیروز علی فلاحی ناراحت بود. بعدش دست‌مان آمد به خاطر مسئله‌ای بود که سعید عسلی و بختیاری در آن دخیل بودند. بختیاری به خاطر اشتغالاتش نمی‌تواند مانند دیگر سربازان سر ساعت برود و باید زودتر برود. این وسط هم معلوم نیست دقیقاً چه کسی منتقد این مطلب است. کی بود کی بود من نبودم. عرب‌زاده به من زنگ زده که آیا شما به علی فلاحی گفتی که سعید گفته علی فلاحی مخالف تعجیل بختیاری‌ست! در همین حد خاله‌زنک‌بازی و پوچ. تنفس در هوای مسموم روحت را سمی می‌کند. حرف‌های پشت سر در محیطی که به نظر می‌رسد اغلب آدم‌هایش بی‌کارند سم را قوی‌تر می‌کند.

شاه گفته شاید فردا بیاید. راه می‌آید با من. می‌گوید میز زبان و ادبیات فارسی راه بیندازیم. طرح‌هایی در سر دارم، ولی باید ربطش بدهم به برنامه‌های این عزیزان. جواد راهنمایی‌هایی کرده. نمی‌دانم چرا در مغزم این موارد جاگیر نمی‌شود. حرف تا عملم آن‌قدر فاصله دارد که ترجیح دادم حرف هم نزنم. این‌گونه بهتر نیست؟

آزمون جامع

مثل کودکی دبستانی دلم خالی و سرم گیج است. یک‌دفعه همه‌چیز از جلوی چشمم دود شد و رفت هوا. استاد راهنما گفت چند منبع معرفی می‌کنم برای آزمون جامع که چهارشنبه است. هنوز هم معرفی نکرده. هیچ چیزی هم نخوانده‌ام. یک‌هو به هم ریختم. با خودم می‌گویم پسر خوب، تو این‌همه وقت و سال‌هاست داری در مقاطع مختلف آزمون می‌دهی و کم و بیش نمره می‌گیری و می‌روی دنبال کار خودت. اکنون این آخرین آزمون دوران تحصیلی چرا باید تو را این‌گونه کند؟ باز هم ملالی نیست.
تنها منتظرم آقای دکتر منابع را بگوید و آن‌وقت به آن منابع نظری بیندازم. بعد از سال‌ها ادبیات خواندن، چه منابعی می‌توانند باشند که بتوانند در من اندوهی بابت ندانستن محتوایشان ایجاد کنند؟ حتی اگر نام آن‌ها را هم نشنیده باشم، باز هم غمی نیست. در رشته ما عمدۀ مسائل مربوط به نقد ادبی و زیرشاخه‌هایش هستند. دو هفته پیش به آقای یحیایی که کارشناس گروه است گفتم چه چیزهایی را باید بخوانم، گفت منابع مهم نیست، مهم زیاد نوشتن است. این نقطۀ خال بود. ولی دست‌هایم دیگر مثل سابق توان زیاد نوشتن با خودکار را ندارد. نوشتن را دوست دارم، اما میل به آسان‌گیری مرا از خودکار دور کرده و به تایپ کشانده.
اما باز هم از من درباره نهایت زندگی بپرس. آخر این زندگی چه چیزی می‌تواند باشد؟ همین‌جوری الکی‌الکی آمدم تا دکترا. بعدش چه؟ هیچ‌وقت به بعدش فکر نکردم، ولی امروز دیدم بعدش خیلی ترسناک است. ترس از اعمالی که کرده‌ام نه، ترس از روبرویی با حقیقتی که می‌توانستم باشم و آن‌چه اکنون شده‌ام قطعاً حسرتی تمام‌نشدنی‌ست. برمی‌خیزم و ساعتی دیگر سوی خانه خواهم رفت. باز هم پول‌هایم زودتر از تمام‌شدنِ برج تمام شده‌اند. عجیب است که اصلاً نگران این چیزها نیستم.
باید سراغ پدر هم بروم. چقدر اصرار داشت اسنپ ثبت نام کند. هر قدر هم یادش می‌دهم باز بلد نمی‌شود. گفتم می‌آیم خانه خودتان و می‌گویمت. به هیچ وجه استیصال پدر را دوست ندارم. دوست دارم بخندد و خنده‌هایش برایم جذاب است. مجموعۀ هستی من است این پدر و خدا را بابت این نعمت بزرگ سپاسگزارم. هرگز تصویر شبی که محمدیوسف از دنیا رفت و لنگان و گریان سویم آمد از پیش چشمم نمی‌رود. روحم می‌خواهد به آن روز برگردم و عقلم مرا دیوانه خطاب می‌کند. آیا در وجود من انسانی هم تعریف شده؟ چقدر اندوه در من است و چقدر شادم. چرا باید این‌قدر منافق باشم؟
نام این استاد راهنما که می‌آید ناخواسته به روزی می‌روم که تماس گرفتم برای حذف ترم. گفت تسلیم نشو. گفتم وضعیت بچه و زندگی طوری نیست که بتوانم کنجی بنشینم و مقاله بتراوم. گفتم حتی به ترک تحصیل هم فکر کرده‌ام. آن روز در حال رانندگی با همان پراید نخودی و مسافرکشی بودم. کنار فضای سبزی در حوالی پارک بعثت نگه داشتم و با استاد حرف زدم. همکلاسی‌ها پیام‌های دوستانه و همدلانه‌ای فرستادند. نزدیک خانه ایستادم تا پیام محمدپور را بشنوم. شنیدم و باریدم. آمدم بالا. ساناز و پسرمان در خانه بودند. امروز خبری از محمدیوسف نیست. آیا امروز دشوارتر از دیروزهاست؟ من این‌گونه نمی‌اندیشم. تمام امور در دست خداوند است و هیچ قدرتی غیر از او وجود ندارد. تمام چیزهایی که برای ما منابع قدرت به حساب می‌آیند از خودشان هیچ توانی ندارند. چرا باید دلم غم باشد؟

بیماری ژرف

درست همین امروز که رفقای قدیمی آمده‌اند ژرفا سرم درد گرفته و گلویم و زیاد نمی‌توانم در جمع باشم و بگویم و بخندم. اما رفقا لطف دارند و می‌آیند سراغم. شعیب با حسن شریفی آمد بالا. کاش گلویم صاف بود تا با این عزیزان گفتگو می‌کردم. شعیب همان است. تماسش گرفته‌اند که رسمی شو و او هم گریخته. دقایقی بعد از صبحانه زیارت عاشورا در همایش بودم. گنجی را دیدم و با همین صدای بیمار دقیقه‌ای با هم خنده زدیم. فرشید نیز آمده. شهاب‌الدین ناظر فصیحی پیش از همه‌شان آمد. رمقی در تنم نیست. می‌روم بالا. چند باری عسلی و میان‌محله آمدند که ببرندم. مرضم را دلیل کردم و نشستم روبروی میزم. نزدیک نماز جواد پیدایش شد. گفت اذان بگو. گفتم صدا ندارم. رفت دنبال حسن. حسن گله داشت که جای صحبت رفقا نبود. در دلم گفتم آخرالدواء الکَی. باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران.

شعیب یاری

امشب من آرام بودم، مانند همه وقت‌ها که آرامم. درست مثل همیشه که هر را از بر تشخیص نمی‌دهم. حرف‌زدن تشخیص‌دهندهٔ هر از بر است. یکی از لطف‌هایی که کسی می‌تواند به کسی بکند حرف‌نکشیدن است.

در یک فاصلهٔ کوتاه یکی دیگر از همکاران ما رفت. اسمِ این یکی رفتن نبود، بیرون‌کردن بود. بحث‌های احساسی و دلبستگی، که من در آن بسیار عمیق و حساسم، به کنار. چند بار به من گفت این آیینهٔ عبرت را جدی بگیر. مبهوت بودم وگرنه می‌گفتم این دنیاست که در او وفایی نیست. هر کس برای او قدمی بردارد لنگش قلم می‌شود. دنیا خانهٔ پست‌هاست و هر کس بیشتر پستی کند، در او منزل رفیع‌تری دارد. در او عزت جایی ندارد و کسی که دل به او دهد ذلت نصیبش می‌شود.

برایش نوشتم و فرستادم:

سلام شعیب عزیزم، آقای خاصّ ژرفا!

مبادا آن‌قدر که من از رفتنت درهم شدم، درهم شده باشی. نهاده‌بودنِ روزی به من ربطی ندارد، چرا که آورنده خود می‌داند چه کند با بندگان. من به هر گونه‌ای خواستم میانه‌ای بگیرم که قلب مهربانت کنارمان بتپد، نشد. «من دلم سخت گرفته‌ست از این میهمانخانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک». کلمات از دست دلم سُر می‌خورد و می‌غلتد در اعماق اندوهم. در این رودخانهٔ ابدی که ثابتش تغییر است و جزء بی‌تغییرش بی‌ثباتی، رفتن از ماندن بهتر است؛ اما درماندگانی چون من، مشتاق انس با دوستانِ یک‌رویند. رفتن تو هم جراحتی شد بر قلب شرحه‌شرحه‌ام. باید بزرگ‌تر شوم، اما بزرگیِ غمِ شما عزیزان نمی‌گذارد. دوست خوبم و همکار مهربانم. چقدر کلمات برای وصف اندوه بی‌رونق‌اند.

آمرزشی برای آیندگان

آن‌قدر که هیچ‌چیز برای من مهم نیست، برای ساناز همه‌چیز مهم است. من اصلاً به این فکر هم نمی‌کنم اقوام مادرم از دویست کیلومتر آن‌طرف‌تر آمدند برای چهارمین سالگرد برادرم محمود و چند صد متر آن‌طرف‌تر نیامدند برای پسرم كه چند روز دیگر می‌شود یك سال كه نیست. من با دلم را با بی‌توقعی از هر كسی آرام نگه داشته‌ام و باز هیچ آرام نیست. انتقام از هیچ آفریده در سرم نیست. دروغ نباید بگویم. از كسانی كه این‌گونه مردمِ ما را گرفتار فشارهای روانی و اقتصادی و معیشتی كرده‌اند حتماً شاكی‌ام، ولی از این اطرافیان كه به هر دلیلی اعم از باران و باد و گرما و سرما و هر چه هست، نظری و گذری بر ما نكردند گله‌ای ندارم. برایم مهم نیست.

مهم این طفلِ رنج‌دیدۀ شانزده‌ماهه است كه نیست. دیگر باقی‌اش چه فرقی می‌كند. اگر آن‌شب به سیدامیر زنگ نزده بودم كه برای خاك‌سپاری پسركم چه آدابی باید به جا بیاورم و او به دوستانم نگفته بود، اطرافم خالی بود از این حجمِ دوستان؛ دوستانی كه مدام می‌گفتند چه كاری از ما برمی‌آید و كارهایی هم كردند و هنوز مقروضِ مسعودم؛ دوستانی كه واقعاً جز همین احوال‌پرسی‌های نومیدانه كاری از دست‌شان برنمی‌آید. سیدامیر زنگ می‌زد كه من پولی ندارم، ولی هر قدر پول بخواهی می‌توانم فراهم كنم. می‌گفت حدیث كساء بخوانید با هم. حق چیزی را هم ادا نكردیم.

طلبی ندارم. خواهشی ندارم. بدهكارم تا موی سر. اگر من بد نبودم، این جامعه و این شهر و این كشور و این جهان و این عالم این‌قدر بد نبود. اگر مایه‌ای از بدی در جهان است، عاملش و دلیلش و بنیانش منم. این من كه هزارجایی و هزار آویزه و وابسته و منگ و گرفتارِ هزاران درد گوناگون است، چگونه می‌تواند برای دیگران كاری هم بكند؟ گاهی به خودم می‌گویم خوب است برای درگذشتگان طلب آمرزش می‌كنی و اصلاً وظیفه‌ات همین است، ولی چه بهتر برای نیامدگان و آیندگان نیز رحمت و بخشایش بخواهی؛ چرا كه معلوم نیست در آیندگان كسانی باشند كه مرحومان را دعا كنند. شاید این رسم برافتاد. شاید به این نتیجه رسیدند كه مرگ پایان كبوتر است. شاید آن‌قدر در فیزیولوژی بشر منغمر شدند كه فراموشاندند انسان روحی‌ست كه دنبالۀ پستِ آن جسمانی شده و این جسم به‌زودی متصل به روح خواهد شد و لاشه‌ای بدبو در خاكِ پوسیده خواهد ماند. شاید شهرها آن‌قدر آن‌ها را دربرگرفت كه یادشان رفت اصلِ هستی طبیعتی وحشی‌ست كه تنها چاره برابر آن تسلیم و سرنهادگی‌ست.

آن روز كه همه چیزها از خاطرها رفت و آخرین رسول هم سوزانده و معدوم شد، دعای آمرزش‌خواهی‌ام آن‌ها را درمی‌یابد. من برای شما نیامدگان استدعای روحانیتی پاك از جانب خداوند می‌كنم. این كلمات به شما نخواهد رسید، ولی آوای ادعیه‌ام در هستی ماندنی‌ست و بی‌گمان در آن آناتِ تاریكی و فراموشی و بیگانگی با حقیقت به شما خواهد رسید. من از نوشتنِ دانش ملولم، ولی از خواهش‌های روح و آن‌چه اصلِ دانش‌هاست بسیار سرشارم. از كاوش پیرامون مكتوبات و سندهای جهان دلتنگم، اما اكنون در نقطه‌ای هستم كه می‌توانم خود یكی از آن مكتوباتی باشم كه افراد زیادی عمر گران‌مایه‌شان را در پژوهش در اطراف‌شان هدر می‌دهند. آن جماعتی كه چیزهایی شبیه مثنوی و مكبث و گلستان و حماسۀ هومر و شاهنامه و غیره نگاشتند، تابلویی پش روی شما نهادند كه به سوی حق بشتابید. چگونه می‌شود در جاده‌ای بی‌نهایت دل‌مشغولِ تابلویی یا تزیینِ دیوارۀ تونلی ماند؟ تأمل خوب است، ولی مُلِ معنا بی‌گمان مستی‌آورتر است. در زندگی هیچ چاره‌ای جز مستی نیست؛ وگرنه شدائد و فریب‌ها آن‌قدر قوی‌اند كه نمی‌شود تاب آورد. من با تمامِ باورم به واقعیت گاهی چنان مستِ خیالت می‌شوم كه نمی‌توانم واقعیت را ببینم. واقعیت چنان ناواقعی و وصف‌نشدنی‌ست كه برای ادراكِ آن لوازم ما كفایت نمی‌كند.

ببرش موی تا نموید باز در چهاردهم خردادِ دو

ساناز می‌گوید من از تو ناراحت نیستم. نشسته‌ایم در بستنی‌فروشی نزدیک شابدالعظیم. هنوز نیم‌ساعتی به نیمه‌شب مانده. می‌شنوم و هنوز دُردی از تصمیم صغرایم در صحن امامزاده طاهر در جانم دفین است. وقتی چهار حکمت لقمان را می‌خواندم با خودم گفتم تا مدتی تنها دریافت کن و چیزی بیرون نده. چیزی نگو. بیشترِ تأکیدم بر نگفتن بود. بیشتر ببین و بیشتر بشنو و بیشتر دریاب. گیرنده‌هایت را قوی کن. بعضی گیرنده‌هایت اصلاً از کار افتاده‌اند. تو می‌توانی موج‌های جبرائیل را نیز دریابی. این در تو تعبیه شده. عملِ بی‌عملی همکارم را به معشوقه‌اش رساند. علامه طباطبایی گفته بود شب‌هنگام در محیطی آسوده رو به قبله بنشینید که در آن نه نوری باشد، نه صدایی. به نامی از نام‌های گرامی خدا خیره شوید و هر خطوری را رد کنید. این طفلک نتوانسته بود از معشوقه‌اش بگذرد. باید بیابم آن‌چه را من نمی‌توانم از آن عبور کنم.

من فقط ناراحتم که امروز پیش پسرم نرفتیم. این را گفت و از بستنی نرمی که در کاسه روان می‌شد لذت برد. من به فکر هیچ چیز نیستم. نه بدهی‌هایم مرا غمناک می‌کند، نه درس‌های نخوانده و مقالاتِ ننوشته و کارهای ژرفای گیج. نه عمر برایم مهم است، نه پول. نه در تگاپوی کسب آخرتم، نه بیمناک ترک دنیا. پشت سرم چیزی برای اندوه‌خوری نیست و پیش رویم چیزی برای پرواز و دریافت. آن‌چه در سرم می‌گذرد گمانم نیست بشود دیگران را از آن خبری داد. شاید در نظر تو پوچ به نظر بیایم، ولی نور بیش از هر چیزی در زندگی‌ام تابیده. پدرم، ولی پسرم پیش خداست. یک سال است. یک سال درد کشید و یک سال است ما در دردیم و البته شاکر از رحمتِ خدا که به آرامش رساندش. خدا مرا تا موی سر در رحمت و نعمت غرق کرده. آن‌قدر مستم کرده که به ماضی و آتیه نگاهی ندارم. این‌که هیئت علمی دانشگاه بشوم صرفاً یک پوزخند در من می‌زاید. هیمنۀ این عناوین نمی‌گیردم. از هیچ چیزی جز تأمل و نوشتن لذت نمی‌برم. آدم‌ها پیش رویم می‌نشینند تا سخنی از جانب پروردگار برایم بفرستند.

با این چشم‌های غمگینِ خوشگل و خوشنود چه کنم؟ این شکلی از دریای مواجِ خاموشی‌ست که در جانِ ساناز جاری‌ست. در آغوشِ من این دریا ساکن است و من هنوز و هنوز ندانستم قطره‌ای چگونه می‌تواند هم‌کنارِ دریا باشد. اما مگر نه این است که دریا جمعِ قطره‌هاست؟ جمعِ شمارِ شگفت‌آوری از قطرات. این اشتباهِ بزرگِ مادی‌اندیشان است. دریا اگرچه از جمعِ قطره‌ها موجود شده، دیگر نه قطره است و نه دریا حتی. تو از ساحل هیچ دریا را درنمی‌یابی. باید در دریا بمیری و پس از مردن دیگر خبری از تو به ساحل‌نشینان نخواهد رسید مگر پیکرِ خالی از روحت. مشتاقِ طبیعتی را دیدم که در طبیعت مرد. عشق این است. خلبانی را می‌شناسم که بر فراز آسمان پودر شد. هیچ چیز مهم‌تر از نیستی نیست. وصل با هستی تنها از راه نیستی‌ست. نیستی در مصداقِ زندگی نادیده‌گیریِ خواستِ خود است. تقریباً هیچ‌کس نیست که این خواست را ندید بگیرد. به جایی برسد که همه‌اش خواهش باشد و هیچ نخواهد. در نه‌توی ذاتش شمیمی از من در میان نباشد. امروز که بر در و دیوارِ هر فضایی تنها خبر از من است و من می‌توانم و من باید برسم و من باید داشته باشم و من باید جلوه کنم و هزار من‌نامۀ دیگر، این «نه‌منی» به دستِ کسی نمی‌رسد.

پسرت در خاک نخفته ساناز من. پسرت در آسمان است. این را از خودم نمی‌گویم. این را خدا می‌گوید. می‌گوید رزق شما و آن‌چه به آن وعده داده شده‌اید در آسمان است. کپرنیک نتوانست معراج برود. انسان هر قدر در ماده پیش برود به جایی نخواهد رسید. از هر ذره‌ای ذرۀ کوچک‌تری هست و از هر جِرمی جرمی معظم‌تر. آن‌چه هستی را به وجود آورد «کُن» بود و هست و خواهد بود. سال‌ها بگردید تا شاید بتوانید ببینید. این‌ها شنیدنی نیست، دیدنی و رسیدنی و چشیدنی‌ست. صرفِ علم و دانش و اطلاعات نیست. جنسی از آگاهی و خرد و بینش و ادراک دارد. تو نیز راهیِ آسمانی محبوبِ من. من در چشمان تو دریا را و آسمان را و نیستی را بارها دیده‌ام. پایت بر خاک است و قلبت دربه‌درِ یافتنِ آن قلبِ ایستاده. باید شب‌ها را به نوشتن و خاموشی بگذرانم. سرمایۀ من غم است و تو گنجینۀ غمِ منی.

دارم خودم را

دیروز، نمی‌دانم بعد از چندین وقت، نشسته بودم صندلی عقبی ماشین. خیابان‌ها جور دیگری بود. دغدغهٔ مسیریابی نداشتم. نگران راهبندان نبودم. ساختمان‌ها دیگرگون بود. آن دو دقیقه اندازهٔ تمام دیروز برایم داشت؛ داشتنی که هنوز دارمش.

یک روز دراز

 

 

 

    دوشنبه روز میانی اداری‌هاست. در دانشگاه شلوغ‌ترین روز بود چون کلاس‌ها یا شنبه تا دوشنبه بود یا دوشنبه تا چهارشنبه. بنابراین همه دوشنبه بودند. غذاخوری لبالب دانشجو بود. چه عمرها که در این دانشگاه‌ها هدر نشد. دیشب به سهیل همین را می‌گفتم: تحصیلات دانشگاهی بی‌خودترین نوع تحصیل است. پرید بهم که دکتری را ول نکنی. مدرک را بگیر، بعد فحش بده.

دوشنبه در ژرفا روز جلسه اندیشکده خودمان است. بیشترش به بگو و بخند می‌گذرد و در خلالش کارها پیگیری می‌شود. منش شاه همین است. هفته پیش که به خاطر محمدیوسف نبودم. بیمارستان بود و نیاز بود ساعاتی در کنارشان باشم. چهارشنبه تا هشت شب ماندم و با پسر بازی کردم. کمی پول به کارتم ریخته شده بود و نگران مخارج نبودم. گویی خدا عنایتی کرده بود و در جلسه آخر سالی ژرفا نبودم. تا شاه نیامده بود به ارائهٔ سال گذشت. شاه که رسید دعوای سنگینی با فلاحی درگرفت که حق نداری مستقیم با نیروی من ارتباط بگیری و به شکلی شگفت‌آور تمام‌قد از آرامش زیردستانش دفاع کرد. بیشترِ جلسهٔ پنج‌ساعته به همین کشمکش گذشت.

لال بودم و حس بیهودگی تمامم را درنوردید. سخنی به این سادگی چرا فهم نمی‌شد؟ من پس از طوفانی که در زندگی‌ام همه‌ام را برده، به بگومگوهای شما عزیزان دلم که ناحق هم نیست، به دید ساده‌ای می‌نگرم. چقدر همه چیز ساده و بی‌دلیل است و چقدر دلم بیشتر بیابان می‌خواهد. من طوفانی از فقر و نابسامانی و اندوه را گذراندم و حالا تنها ساحل امنی می‌جویم که آن کنم که خداوندگار فرماید. ناگهان رها شدن و به دریا افتادن و از ساحل دور افتادن آن‌قدر حس هولناکی دارد که تلاطم‌های این عزیزان مرا هیچ نمی‌لرزاند. تنها عمری است که می‌گذرد و هیچ حاصلی از آن به دست نمی‌آید.

حاصل عمر چیست؟ ملاقات دوست. در راهبندان مخوف شب عید، رسیدم به مطب روزرخ. در جلسه به مصطفی گفتم چقدر این پرتقال بوی عید می‌دهد. در تاریکی‌های شهرک گلستان به محمدطه گفتم این هوا مرا می‌برد به جنداب‌گردی‌های شبانه ما. و نگفتم با محمود، گفتم با پسردایی‌ها از ملال مهمانی‌های تکراری عید. بر دامنه تپه‌های پرند باز به محمدطه گفتم این گل‌های زرد ریز و این تپه‌های سنگی و این هوای نزه، مرا هوایی می‌کند که بروم دهات‌مان. سینه‌ام از تنگی ترکیده. منشی می‌گوید یک ساعت و نیم دیگر بیا. تردید نمی‌کنم. می‌دوم فرسنگ. آن‌قدر دیدار علی حتی برای چند دقیقه بیشتر برایم کِشنده است که ماشین را کوچه پشتی پارک می‌کنم تا در شلوغی خیابان دولت دقیقه‌ها هدر نشود. من نمی‌دانم چه از این پسر می‌خواهم. همین‌قدر که یک ساعت فرصت است تا تماشایش کنم، غنیمت است.

چه کار دارم با علی؟ تکه‌های روح من یکی‌یکی دارند می‌گسلند. این توحید است یا تفرقه؟ مسعود هم هست. جذاب است این پسر. از اعماق قلبم دوست‌شان دارم. محمد هم رسید. او هم مرگ مرا دارد. او هم از سر کار راهی خانه است. همسرش هم زنگ زد که کجایی. خلوت‌خانه آرام و عاشقانه ما با حضور علی صفایی دارد. می‌خواهم ساعت‌ها بنشینم. نکند این آخرین دیدارمان باشد؟ چه می‌شود کرد، باید بروم. مطب مالامال آدم است. نامه را می‌گیرم در حالی که مغزم ناله‌های بیماران را در خود به ضمیمه دارد. اگر بخواهم بمویم، تا قیامت یک ثانیه هم نباید کار دیگری کنم. به خدا که چاره‌ای نیست. دکتر عزیزم، سهیل جانم، می‌نشیند در تیبا. لباسی که پوشیده زرد است و شلوارش سورمه‌ای. می‌خندم که ضد جنگ شدی. می‌خندد که اتفاقی است. آدم‌ها را از دور نبینید. پیش بروید و با جلوه‌های صنع پروردگار در آن‌ها کیف کنید.

در این واژگان آنچه میان من و دوستانم می‌گذرد وصفی نیست. نزدیک به دو دهه است با سهیل رفیقم. پراکنده و مست حرف می‌زنم. فرصت کم است و سخن فراوان. خیلی حرف زیاد است. خیلی دلم تنگ است. خیلی آسمان پرند زیباست. خیلی کوه‌هایش معظم است. خیلی سهیل را کم داشتم. یعنی می‌شود باز با علی، با سهیل، با خودم، با سید، با هیچ‌کس، با همه بنشینم و های‌های گریه کنم؟ چقدر من حرف دارم و چقدر حرف‌ها حرفی نیست که می‌خواهم.

 

 

سه‌شنبه ده اسفند هزار و چهارصد