شعیب یاری
امشب من آرام بودم، مانند همه وقتها که آرامم. درست مثل همیشه که هر را از بر تشخیص نمیدهم. حرفزدن تشخیصدهندهٔ هر از بر است. یکی از لطفهایی که کسی میتواند به کسی بکند حرفنکشیدن است.
در یک فاصلهٔ کوتاه یکی دیگر از همکاران ما رفت. اسمِ این یکی رفتن نبود، بیرونکردن بود. بحثهای احساسی و دلبستگی، که من در آن بسیار عمیق و حساسم، به کنار. چند بار به من گفت این آیینهٔ عبرت را جدی بگیر. مبهوت بودم وگرنه میگفتم این دنیاست که در او وفایی نیست. هر کس برای او قدمی بردارد لنگش قلم میشود. دنیا خانهٔ پستهاست و هر کس بیشتر پستی کند، در او منزل رفیعتری دارد. در او عزت جایی ندارد و کسی که دل به او دهد ذلت نصیبش میشود.
برایش نوشتم و فرستادم:
سلام شعیب عزیزم، آقای خاصّ ژرفا!
مبادا آنقدر که من از رفتنت درهم شدم، درهم شده باشی. نهادهبودنِ روزی به من ربطی ندارد، چرا که آورنده خود میداند چه کند با بندگان. من به هر گونهای خواستم میانهای بگیرم که قلب مهربانت کنارمان بتپد، نشد. «من دلم سخت گرفتهست از این میهمانخانهٔ مهمانکشِ روزش تاریک». کلمات از دست دلم سُر میخورد و میغلتد در اعماق اندوهم. در این رودخانهٔ ابدی که ثابتش تغییر است و جزء بیتغییرش بیثباتی، رفتن از ماندن بهتر است؛ اما درماندگانی چون من، مشتاق انس با دوستانِ یکرویند. رفتن تو هم جراحتی شد بر قلب شرحهشرحهام. باید بزرگتر شوم، اما بزرگیِ غمِ شما عزیزان نمیگذارد. دوست خوبم و همکار مهربانم. چقدر کلمات برای وصف اندوه بیرونقاند.