بس باشد
بنده خدا رفیعی پیام داده که شنیدهام میان شما و ستاد اصطحکاکی پیش آمده و نگران نباش که به حق علی و فرزندانش شنبه درست میشود انشاءالله. میگویم غمی نیست و باید رفت و چرا ز رفتنِ این قافله ملولم من؟ که از نبودنِ من هر رونده ممنون است. درست در لحظه خاکسپاری پدر بهزاد به سهیل گفتم دارم از ژرفا میروم. حقوقم را که میشنود از رفتنم تعجب میکند. میگویم سهنفره جواب نمیدهد. شوقزده میگوید آنقدر که مادرم پیگیر بچهدارشدن توست، پیگیر ازدواج من نیست.
دلم عجیب کنده شده. این ژرفا فقط دلزدگی دارد. انگار ساختمانش غصب و نحوستی دارد؛ شبیه نحسیِ عشرتکده ناصرالدینشاه که ساختمان چهار طبقهاش پشت برج دهدوازدهطبقهای اقشار محو شده. هنوز جرأت نکردهاند ویرانش کنند. به هر حال باید آثار فسق و فجور شاهان را زدود. فقط نمیدانم چرا هنوز سعدآباد محل پیشواز سران کشورهاست.
منکرِ خوشحالیام از ترک ژرفا نیستم. روزی که طبقه دهم برج عشرتآباد را ترک میکردم خانم کرانی با حالی پریشان گفت بیرون کار نیست، کجا میروید؟ گفتم خدا بزرگ است. آن روز کار داشتم و امروز چیزی قطعی نیست. بابتِ این خوشحالم که عجیب بیهوده بودم و عجیب این جماعت و خواستههایشان را درنمییافتم.
اعتمادی هم به خیلی از ژرفانشینان ندارم. زیاد آزارم دادند و زیاد قدرم را ندانستند و زیاد پشت سرم حرف زدند. هر وقت یادم میافتد دلتنگتر هم میشوم. عجیب است که به ساناز گفتم رفیعی هم نان قرض میدهد. از منِ سادهلوح بعید بود این حرف. در آغوش هیچکدامشان نخواهم رفت. همهشان به هم میآیند.