یک ماه
یک ماه از یورش غرب به ایران گذشت. در این شهر باز خون ریخته شد. مردم پا به فرار گذاشتند. خیابانها و بزرگراهها خلوت شد. بانگ انفجارها مغزها را تکان داد. رهبران غربی رسماً خود را بانی جنگ نامیدند. پس از سالها آرامش درونی در این شهر، از گوشهگوشهاش اصوات مهیب برخاست و دودهای بلند به آسمان رفت. تمام شد آن روزهایی که راستراست در خیابانها راه میرفتیم و به همدیگر فحش میدادیم. گویی هیچ چیزی عوض نشده است. ما همان ایرانیِ سه هزار سال پیشیم که غرب دوست ندارد توانی داشته باشیم.
من از مرگ و خرابی و انهدام آینده بیمی ندارم. روی چیزی حساب نکردهام. نمیتوانم در توهمفروشی این قوم زندگی کنم. آنقدر در زنجیرم که بعید است بر سفرهی عمرم بنشینم. یک نفر به رئیس بگوید اینجا ملولترین چیزِ هستی دارد برایت کار میکند. رئیس جان، صدای من را میشنوی؟ اوضاع اصلاً خوب نیست.