تحویل سال به خواست ساناز در کنار محمدیوسف بودیم. ایرانیان موجودات عجیبی‌اند. البته من سایر اقوام و ملل را آن‌چنان نمی‌شناسم و این احتمال هست که آنان نیز در همین حدود باشند. بر اساس آن‌چه مرکز زمین‌شناسی دانشگاه تهران درآورده، تحویل سال حوالی دوازده و نیم ظهر سی‌ام اسفند بود. یعنی این بامبول از آن مرکز علمی فخیم درآمده است. فحصی هم نکردم دقیقاً چه دقیقه‌ای‌ست و تا آخرش هم نخواستم بدانم. به افق تهران ساعت دوازده و دوازده دقیقه اذان ظهر بود. در همان اطراف زیراندازی انداختم و مشغول به کمر زدن نماز ظهر و عصر شدم. در این حین چنان مشغول نماز بودم که تمام اصوات اطراف را می‌شنیدم. می‌شنیدم از هم می‌پرسند چند دقیقه مانده. یکی گفت فقط دو دقیقه مانده. یا حضرت گابریل! مگر شلیک موشک است؟ نمی‌دانم این نمازم تا چه اندازه مقبول درگاه احدیت واقع شده است، و احتمالاً اصلاً نشده است، زیرا وجودم داشت از خنده منهدم می‌شد. بازیِ کودکانه‌ی تحویل سال را یحتمل مسئولان امر برای مقابله با جریان‌های ضدملی‌گرایی و ایران‌ستیز درآورده‌اند و شاید توجیهات دیگری نیز داشته باشد. من به همان سبک و سیاقِ سخن‌گفتن با دیوار، برای این‌که به تراز و تریز و تریج و دیگر چیزهای قبای رگِ گردنی‌ها برنخورد، عارض می‌شوم که در یک کلام، هویت اصیل دینی بر هر هویتی مقدم است و در واقع باقیِ هویت‌ها در یک نگاه کلی اسباب زحمت این هویت‌اند. بروید با تعصب‌های خود صفا کنید.

رها کن برادر من. برای چه کسی می‌نویسی؟ تو که به قول امید طهرانی در متن و نوشتارت صمیمیت خطی ندارد، برای چه می‌نویسی؟ لازمه‌ی نوشتن مخاطب‌داشتن است و تو که دیگران ربطی با سیاهه‌هایت نمی‌گیرند، بهتر است خطی نزنی؛ چرا که قطعاً نوشتن برای سایه‌ی خود نیز دروغی بیش نیست و هر جلوه‌گری دوست دارد جلوه‌هایش دیده بشود. حتی آنان که دم از اخلاص می‌زنند کارهایشان را برای خدا و فقط برای خدا انجام می‌دهند. حتی همان که گفت من گنج نهان بودم و دوست داشتم شناخته بشوم. ولی آن مردک چرا گفت من برای سایه‌ی خود می‌نویسم؟ چون می‌دانست منظور خدا از سایه در آیه‌ی «الم تر الی ربک کیف مد الظل» چیست. او حدّ خودش را می‌داند. سایه از نور چگونه بنویسد؟ مرا چه شده است که در مقام سخن‌گفتن از چنان موجودی برآمده‌ام؟

به هر صورت این سال خورشیدی نیز آغاز شد. آن آقای نویسنده‌ی «سمفونی مردگان» که بود؟ بله. عباس معروفی. علیه‌ماعلیه. چیزی به‌طنز علیه شب قدر نوشته بود. مجید اسطیری سرِ چه چیزی آن را منتشر کرده بود. این حرفش مغز من را به بازی می‌گیرد: آدم هر چه کوچک‌تر باشد خواسته‌اش بزرگ‌تر است، بزرگ که می‌شود خواسته‌ای ندارد. من این روزها حتی آرزوی دیدار امام زمان علیه‌السلام را هم ندارم. عقایدم بوی نا گرفته؟ شاید. اما بیش از هر چیزی من را مدرنیته شکسته است و از جوهر انسانیت در من دُردی نیز باقی نیست. این است که با خودم هم صمیمی نیستم یحتمل. سر تا پایم غلط است. دلم از خودم به هم می‌آشوبد. دست و پا هم نمی‌توانم بزنم. تقلای برای نجات از چه و رسیدن به چه؟ به قدرِ قطره‌های اقیانوس آرام یا همان کبیر در من برای ایضاح پرسش پیشین کلمه است و لب‌هایم به هم قفل شده و دستانم بر صفحه نگارش نای حرکت ندارد. تمام استخوان‌هایم به جنگ با من آمده‌اند. من را از نوشتن بازمی‌دارند. پس چگونه می‌توانم خودمانی و راحت باشم؟ می‌ترسم که تو را از چیزهایی از درونم بیاگاهانم که از سگ هم پشیمان‌تر بشوم. دنیا کوتاه است. شاید آن‌سوی مرگ چیزهای بهتری باشد. من همیشه امیدوارم، حتی به شکلی احمقانه.