علیه شب

تحویل سال به خواست ساناز در کنار محمدیوسف بودیم. ایرانیان موجودات عجیبی‌اند. البته من سایر اقوام و ملل را آن‌چنان نمی‌شناسم و این احتمال هست که آنان نیز در همین حدود باشند. بر اساس آن‌چه مرکز زمین‌شناسی دانشگاه تهران درآورده، تحویل سال حوالی دوازده و نیم ظهر سی‌ام اسفند بود. یعنی این بامبول از آن مرکز علمی فخیم درآمده است. فحصی هم نکردم دقیقاً چه دقیقه‌ای‌ست و تا آخرش هم نخواستم بدانم. به افق تهران ساعت دوازده و دوازده دقیقه اذان ظهر بود. در همان اطراف زیراندازی انداختم و مشغول به کمر زدن نماز ظهر و عصر شدم. در این حین چنان مشغول نماز بودم که تمام اصوات اطراف را می‌شنیدم. می‌شنیدم از هم می‌پرسند چند دقیقه مانده. یکی گفت فقط دو دقیقه مانده. یا حضرت گابریل! مگر شلیک موشک است؟ نمی‌دانم این نمازم تا چه اندازه مقبول درگاه احدیت واقع شده است، و احتمالاً اصلاً نشده است، زیرا وجودم داشت از خنده منهدم می‌شد. بازیِ کودکانه‌ی تحویل سال را یحتمل مسئولان امر برای مقابله با جریان‌های ضدملی‌گرایی و ایران‌ستیز درآورده‌اند و شاید توجیهات دیگری نیز داشته باشد. من به همان سبک و سیاقِ سخن‌گفتن با دیوار، برای این‌که به تراز و تریز و تریج و دیگر چیزهای قبای رگِ گردنی‌ها برنخورد، عارض می‌شوم که در یک کلام، هویت اصیل دینی بر هر هویتی مقدم است و در واقع باقیِ هویت‌ها در یک نگاه کلی اسباب زحمت این هویت‌اند. بروید با تعصب‌های خود صفا کنید.

رها کن برادر من. برای چه کسی می‌نویسی؟ تو که به قول امید طهرانی در متن و نوشتارت صمیمیت خطی ندارد، برای چه می‌نویسی؟ لازمه‌ی نوشتن مخاطب‌داشتن است و تو که دیگران ربطی با سیاهه‌هایت نمی‌گیرند، بهتر است خطی نزنی؛ چرا که قطعاً نوشتن برای سایه‌ی خود نیز دروغی بیش نیست و هر جلوه‌گری دوست دارد جلوه‌هایش دیده بشود. حتی آنان که دم از اخلاص می‌زنند کارهایشان را برای خدا و فقط برای خدا انجام می‌دهند. حتی همان که گفت من گنج نهان بودم و دوست داشتم شناخته بشوم. ولی آن مردک چرا گفت من برای سایه‌ی خود می‌نویسم؟ چون می‌دانست منظور خدا از سایه در آیه‌ی «الم تر الی ربک کیف مد الظل» چیست. او حدّ خودش را می‌داند. سایه از نور چگونه بنویسد؟ مرا چه شده است که در مقام سخن‌گفتن از چنان موجودی برآمده‌ام؟

به هر صورت این سال خورشیدی نیز آغاز شد. آن آقای نویسنده‌ی «سمفونی مردگان» که بود؟ بله. عباس معروفی. علیه‌ماعلیه. چیزی به‌طنز علیه شب قدر نوشته بود. مجید اسطیری سرِ چه چیزی آن را منتشر کرده بود. این حرفش مغز من را به بازی می‌گیرد: آدم هر چه کوچک‌تر باشد خواسته‌اش بزرگ‌تر است، بزرگ که می‌شود خواسته‌ای ندارد. من این روزها حتی آرزوی دیدار امام زمان علیه‌السلام را هم ندارم. عقایدم بوی نا گرفته؟ شاید. اما بیش از هر چیزی من را مدرنیته شکسته است و از جوهر انسانیت در من دُردی نیز باقی نیست. این است که با خودم هم صمیمی نیستم یحتمل. سر تا پایم غلط است. دلم از خودم به هم می‌آشوبد. دست و پا هم نمی‌توانم بزنم. تقلای برای نجات از چه و رسیدن به چه؟ به قدرِ قطره‌های اقیانوس آرام یا همان کبیر در من برای ایضاح پرسش پیشین کلمه است و لب‌هایم به هم قفل شده و دستانم بر صفحه نگارش نای حرکت ندارد. تمام استخوان‌هایم به جنگ با من آمده‌اند. من را از نوشتن بازمی‌دارند. پس چگونه می‌توانم خودمانی و راحت باشم؟ می‌ترسم که تو را از چیزهایی از درونم بیاگاهانم که از سگ هم پشیمان‌تر بشوم. دنیا کوتاه است. شاید آن‌سوی مرگ چیزهای بهتری باشد. من همیشه امیدوارم، حتی به شکلی احمقانه.

محرم‌سازی

رگ گردن آدمیزاد هویت اوست. او برای رسیدن به هویتش کوشش‌های بسیاری می‌کند، ولی وقتی آن را در مجرایی درست نمی‌یابد، آن را می‌سازد. آن‌وقت آن هویت مانند مترسکی بی‌معنی رفتار می‌کند و او را تنها سرگرم می‌کند و تأثیری بر روند کلی حیات او نمی‌گذارد. مثل یک شهربازی یا رقص‌گاه یا کنسرت یا مهمانی پر رنگ و لعاب. آیا رفتن به شهربازی او را برانگیخته می‌کند تا کاسبی‌اش را نیز بازی و سرگرمی ببیند یا با همان رویکرد همیشگی بر سر کارش حاضر می‌شود؟

هویت باش و حیات و بود انسان است. یک ساختار برای ادامهٔ بودنش مدام هویت‌های گوناگون و ابزارهای مرتبط با این هویت را بازسازی می‌کند. این ملحقاتِ برساختهٔ هویت آن‌قدر در رگ‌های جامعه فرومی‌شوند که نبودن‌شان مرگ هویت و در نتیجه مرگ جامعه تلقی می‌شود؛ اما واقعیت این است که آیین وابستهٔ دین است، نه دین قائم به آیین. در ثانی همواره این بیم هست که با فربه‌سازی هویت‌های ساختگی، اصل هویت خدشه‌دار شود.

جوامع به طور کلی در دو دسته سنتی و نوین قرار می‌گیرند و بر محوری که یک سوی آن سنت قرار دارد و در طرف مقابلش مدرنیته قرار گرفته جانمایی می‌شوند. آن‌چه دین ناب نام دارد در هیچ‌کدام از این جوامع یافت نمی‌شود. خلط مفهوم دین با سنت موجب شده جوامعی که گرایش‌های آیینی مذهبی در آن‌ها رنگین‌تر است دینی قلمداد شوند، اما اگر با محک نتایج دین‌داری در کتب آسمانی به سراغ این جوامع برویم، خواهیم دید تقریباً نه‌تنها نسبتی با دین ندارند، بلکه بسیاری از سوءرفتارهای نکوهش‌شدهٔ دین نیز در آن‌ها به‌وفور دیده می‌شود. بنابراین نباید فریب ظواهر سنتی و مدرن را خورد و دین حقیقی را نه در تمسک به آیین‌های سنتی یافت، نه در گریز به سوی مدرنیتهٔ دین‌ستیز.

برای بی‌هویتی‌های زبان فارسی

حدود شش سال پیش، سرِ کلاس می‌دیدم دانش‌آموزان عِرقی به زبان فارسی ندارند و در دفترِ دبیران نیز می‌شنیدم معلمان دانش و دفاعی برابرِ اصلِ هویت‌شان ندارند به کنار، بلکه آن را تمسخر و تحقیر هم می‌کنند. در همین حین می‌دیدم در کتاب‌های رسمی و نوشته‌های فضای مجازی عزمی برای درست‌نویسی «خط فارسی» نیست. با استادان که مشورت می‌کردم، اغلب‌شان درباره نحوِ زبان نگرانیِ خاصی نداشتند، ولی از سرنوشتِ خط فارسی بیم‌ناک بودند.

واقعاً خطّ فارسی چه اهمیتی دارد؟ از آن مهم‌تر، خودِ زبانِ فارسی به چه کار می‌آید و چرا برای آن باید کاری کرد؟ من نمی‌‌خواهم شما را به حرف‌های رهبر در این مورد و اهتمام ایشان به زبان و ادبیات فارسی ارجاع بدهم. از سرنوشتِ خط و زبان فارسی در هند و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان و دیگر نقاط نیز سخنی نمی‌گویم؛ آن نقشه‌های دقیق استعمار که برخی شد و برخی نگرفت. حتی این را هم نمی‌گویم صحبتِ تغییرِ خط فارسی چه قبل از انقلاب و چه پس از انقلاب بسیار جدی و مسئله‌برانگیز بود و هست. عجیب‌تر این‌که اصلاً به این سو نیز نمی‌روم که بخشِ بزرگی از میراثِ فرهنگی و معنویِ بشری به خط فارسی و به نامِ بزرگانی چون فردوسی و نظامی و مولوی و سعدی و حافظ و این و آن و مانندهایشان است. به جانِ خودم از تاریخ تمدن ویل دورانت و ممیزِ تمدن بودنِ زبان و خط نیز کلمه‌ای نمی‌گویم. فقط می‌پرسم ایرانی‌بودن یعنی چه؟ در یک کلام: زبان فارسی و خط فارسی. ایران مجموعه‌ای از انسان‌هایی‌ست که با زبان فارسی با هم سخن می‌گویند و به خط فارسی می‌نویسند. به نظرم مسئله روشن‌تر از خورشید در آسمان است.

آن‌گونه که استادان زبان فارسی فرموده‌اند، در بابِ خودِ زبانِ فارسی آن‌قدری نگرانی نیست؛ چرا که تا گویندگانی مانندِ بیهقی و فردوسی و شاعران و نویسندگانِ معنوی و فرهنگیِ فارسی‌نویس هستند، زبانِ فارسی هم هست. البته خیلی هم نباید خیال‌مان راحت باشد، چون ممکن است آن‌قدر به زبان‌های دیگر ترجمه بشوند که مثلاً مانند لاتین‌نویسان و یونانی‌زبان‌ها نیازی به اصلِ زبان‌شان حس نشود! ولی به هر حال خطرش دورتر است. آن‌چه ترسناک است خطّ فارسی‌ست. خطّ فارسی خودش استعدادِ چندگونه‌نویسی را دارد و این موضوع مزایا و مع‌الاسف معایبی دارد.

می‌دانید که خط چون صورت نوشتاری زبان است، در همه‌جای دنیا دیرتر تغییر می‌کند و تقریباً همۀ زبان‌های زندۀ دنیا همان‌گونه که نوشته می‌شوند خوانده نمی‌شوند. مثال‌هایش از حوصلۀ این مقال بیرون است. طبیعی هم هست، چون خط و حتی خودِ زبان نشانه و قرارداد است. برای نمونه واژۀ خواهر در فارسی و Knife انگلیسی را عجالتاً از بنده بپذیرید. امروز شاهدیم در نوشته‌های مجازی و گاه رسمی کارهایی با خط فارسی می‌شود که یک تهدید بزرگ را پیش چشم ما می‌آورد: گسست فرهنگی.

اگر با این کارها ما نتوانیم متنِ ده سال و صد سال و هزار سال پیش‌مان را بخوانیم، فاتحۀ دانش و تمدن و فرهنگ‌مان خوانده است خدای‌نکرده. ویژگیِ شگفتِ خط و زبان فارسی در همین بود که فردوسیِ هزار سالِ پیش را می‌توانیم بخوانیم. انگلیسیِ چهارصد سال پیشِ شکسپیر برای خودِ انگلیسی‌ها خواندنی نیست و چهار باری ترجمه شده! این‌که چرا فارسی این ویژگی را دارد و بد است یا خوب است، خودش مبحثی جداست؛ اکنون سخن بر سرِ این است که دانش‌آموز این نکات را نمی‌داند، چون معلمش روشن‌گری نمی‌کند و این معلم نیز جرمی ندارد، چون عِرق و دانش و مهارتی در این زمینه به او ارائه نشده است.

حال ما باید چه کنیم؟ خیلی موجز، بسنجیم که برای افزایشِ مهارت و دانش و دلبستگیِ دانش‌آموز و معلمِ زبان و ادبیات فارسی چه کارهایی می‌شود کرد. اگر با جشنواره می‌شود، اگر با دوره‌ها می‌شود، اگر با تولیدِ محتوا می‌شود، اگر با هر چیزی می‌شود، اندیشه‌ورزان را جمع کنیم تا در این باب سقفی بگشایند و طرحی نو دراندازند. بدونِ تعصب باید عرض کنم که احتمالاً این معضل با روندِ تحصیلاتِ تکمیلیِ معلمان و تزریقِ دبیرانِ باسوادتر در آینده کمرنگ‌تر شود، ولی به خاطر اهمیتِ این موضوع در هویتِ ایرانی‌اسلامی‌مان، باید در فهرست دغدغه‌های بزرگ‌مان حاضر باشد.

نام خارجی بر ورودی شهرهای ایران


از رشت و آزمون جامع نیامده زدم به جادۀ نهاوند. در بازگشت از نهاوند علی جعفری با دیدن اسامی خارجی شهرها در میادین ورودی گفت اگر بتوانی همین را در میزت درست کنی، به هویت ملت کمک بزرگی کرده‌ای. پیش‌تر هم برایم درد داشت غلبۀ لاتین‌گرایی در زبان نوشتاری شهرها. با خودم می‌گفتم مگر از اینجا چقدر گردشگر یا خودروی ترانزیتی می‌گذرد که با حروف انگلیسی در ورودی شهر بخواهی به پیشواز خلق بروی؟ مسئله بر سرِ این است که چرا این حروف باید در جلوه‌های ورودی غالب باشد؟ اگر در کنار یا پایینِ نامِ فارسیِ شهر، نامِ غیرفارسی‌اش هم باشد، موردی ندارد؛ ولی وقعاً چه توجیهی جز بزرگداشتِ فرهنگِ بیگانه و کوچک‌شماریِ فرهنگِ خودی پشتِ سرِ این حرکات است؟
وقتی یکشنبه به رایانه‌ام رسیدم شروع کردم به گردش اینترنتی در این موضوع. حتی یک مقاله هم نبود. درباره نمادهای شهری و به‌ویژه نمادهای ورودی چند مطلبی بود. چند سایتِ شرکت دیدم که اصلاً کارشان طراحی همین نمادها و نام‌های شهری‌ست. شهرداران و شورای شهرهایی دیدم که با افتخار از نصبِ المانِ (!) انگلیسی نامِ شهرهایشان بر ورودیِ شهر سخن درمی‌کردند. یکی از شهرهای مسئله‌دار رامسر بود. بلافاصله بعد از نصبِ نامِ خارجی بر ورودیِ شهر با دستاویزِ «اهمیت خوش‌آمدگویی در نظر گردشگران خارجی»، از قضای روزگار حداد عادل به شهر آمده و موضوع را به وزیر کشور گوشزد کرده. این‌گونه که دستم آمد، نصبِ نمادهای شهری با شهردار است، ولی پس از تأیید شورای شهر. در این میان فرمانداری‌ها می‌توانند عملِ چماق از بالا را به شوراها اماله بفرمایند. فرمانداری‌ها هم در سلسله‌مراتبِ وزارت کشورند. تذکرِ حداد به وزیر کشور از همین‌روست.
با جواد برای طراحیِ نظرسنجیِ متناسب با موضوع به نتیجه‌ای نرسیدم. رفتم سر وقت گوگل‌لنز. دیدم علاوه بر شهرها و حتی روستاهای ایران، در شرقِ ایرانِ فرهنگی نیز اوضاع قاراشمیش است. عرب‌های خلیج فارس هم که نیاز به توضیح ندارد. واقعاً چقدر ما مهمان‌نوازیم. دوگوبینو دورۀ قاجار آمد به ایران. عاشق زندگی در ایران بود. دلیلش هم این بود که همیشه ایرانی‌ها خدمتش می‌کنند و از قلیان و چای تا سور و ساتِ صفا و عشق و حال برایش فراهم بوده. دربارۀ موضع ما شرقی‌ها نسبت به غرب در طول تاریخ باید یک کتاب فَک بزنم.
چند گاهِ پیش با جواد از زبان می‌گفتم و گفت استاد ما به این نتیجه رسید که فرهنگ همان زبان است. یک جایی هم خواندم فینگلیش‌نویسی دروازۀ تغییرِ زبان است. تغییر زبان هم که تغییر فرهنگ است. تغییر فرهنگ هم آغاز تغلبِ بزرگ است. بریتانیایی‌ها تنها از راه آموزش‌دیدنِ زبان فارسی توانستند چندین و چند سال بر هند چیره شوند و فارسی را بزدایند. من در نهاوند هم آموزشگاه زبان دیدم. بر ما چه می‌رود؟
رشتۀ زبان و ادبیات فارسی نباید غایتش آن چیزی باشد که استاد گرامی ما می‌گفت: معرفی ایران و رونقِ گردشگری. گردشگریِ پول‌مدار به نابودی فرهنگ می‌انجامد. شما باید به سازِ او قر بدهی تا پولت بدهد. مولوی چه می‌گوید؟ بند بگشا، باش آزاد ای پسر / چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟ جزیره هرمز را ببین. گردشگر ایرانی خیال برش داشته اینجا حیاط خلوت زندگی شخصی خودش است. با وضعی بدتر از عریانی سرگرمِ فسق و فجور است. یک روز اهالی روستای ما از آلودگیِ کارخانه‌های اطراف به نماینده مجلس‌شان، که اتفاقاً رئیس مجلس وقت هم بود، گِله بردند. ایشان هم فرمود در عوض اشتغال ایجاد شده. توسعه خواهر و مادر آدمی را با بیگانگان وصلت می‌دهد و سرآخر از این زنای وسیع شما چند پول سیاه بر کف داری. غایت هر رشته و تخصصی در کشوری دینی درنهایت باید تعالی انسان‌ها باشد. مسخره نیست که بروم به گردشگر خارجی فردوسی و سعدی و حافظی را معرفی کنم که مغزِ حرف‌شان دین است به این امید که دنیایم آباد شود؟

می‌دانم این حرف‌ها خریداری ندارد، ولی لااقل سرم در پیشگاه خدایی که به من فرصت خواندن ادبیات داد پایین نیست. نمی‌دانم شاه با این موضوع ربطی می‌گیرد یا نه. شاید بگوید تعلیم و تربیتش کو؟ من هم می‌گویم هویت چسب به تربیت است و زبان و هویت لاله و لادن‌اند که جدایی‌شان مرگ‌شان است. در برخی روایات تاریخی نیز آمده جدّی از اجداد نبی مکرم و عزیز ما چسبیده به برادرش زاده شد. با شمشیری این دو را گسستند. یکی گفت میان فرزندان این دو خون و شمشیر حاکم خواهد بود. و شدند بنی‌امیه و بنی‌هاشم. یکی هم گفته بود از روزی که سرِ حسین شهید از تنش دور شد، مسلمان و اسلام بی‌ربط شدند. چه می‌گویم من؟ رها کنم. نمی‌دانم هم این تگاپوی اصلاحِ زبان به کجا برسد. آن‌قدری می‌دانم که دعوا بسیار مبنایی خواهد بود و باید و باید و باید بسیار با مسئولانِ امر لطایف‌الحیل بورزم. و اوست یاری‌گر و بر اوست تکیه‌ها.

روزی که عشقی کشته شد

نودونه سال پیش در چنین روزی، شاعر جوان و پرحرارت ایران به دستور رضاخان با گلوله کشته شد. او معترض جمهوری‌خواهانی بود که در پوشش آزادی می‌خواستند مجلس و مشروطه را کنار بگذارند و دوباره ساختار ظالمانۀ خودکامگی را به قدرت برسانند؛ که البته رساندند. و کسانی چون میرزاده عشقی و عارف قزوینی و ملک‌الشعراء بهار و فرخی یزدی و دیگران که به این حقیقت پی برده بودند همگی خفه و خاموش شدند.

عشقی علاوه بر اشعار سیاسی، اشعار عاشقانه و احساسی گرمی نیز دارد و با وجود عمر کوتاهِ سی‌ساله‌اش اشعار صمیمی و پرشوری دارد. سید محمدرضا کردستانی یا همان میرزاده عشقی از شعرای اصلی مشروطه بود و جزء نخستین کسانی که از عنصر هویت ملی برای انگیزه‌بخشی و آگاهی‌رسانی به مردم سود برد. هم اشعار نو سرود، هم سنتی و هم نمایشنامه نوشت. زبانِ سرخش سرِ سبزش را بر باد داد. حق را گفت، هرچند هلاکش در آن بود.

شعر مزارش گویای پیش‌بینی خودش و عشق عجیبش به وطن است:

خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟

.

من آن نی‌ام به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

.

معشوق عشقی، ای وطن، ای مهد عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم

مزار شاه عباس کبیر در کاشانِ مهربان

پس از آن‌که شاه عباس در مازندران زندگانی را بدرود گفت، ارکان دولت جنازه‌اش را برداشته روانه پایتخت شدند و به گفته اسکندر‌بیک، منشی مخصوص شاه عباس، در تاریخ عالم‌آرای عباسی:

«چون به دار‌المؤمنین کاشان رسیدند، خلایق آن دیار با دیده‌های گریان و دل‌های نالان و کسوت سیاه و حال تباه به استقبال شتافته؛ چون به نعش مقدس رسیدند، سینه‌ها چاک کرده به ناله و افغان درآمده، خاک بر سر افشاندن آغاز نهادند. الحاصل آن جنازه را در پشت مشهد، بیرون کاشان، که مدفون امامزاده عالی‌قدری‌ست موسوم به امامزاده حبیب‌بن‌موسی، به امانت گذاشتند که ان‌شاءالله به یکی از اماکن مشرفه و آستان‌های متبرکه نقل شود.»

ولی پیکر شاه عباس، بنا به وصیت خودش، در کنار همان جدّ امامزاده‌اش، بدون تشریفاتی خاص در خاک ماند. همان شاه فاتح صفوی که امضایش عوض شاه و سلطان این بود: کلب آستان علی، عباس.

بوییدن گلی از گلستان سعدی

بسم الله الرحمن الرحیم

گزارش جلسه پنجم صبحگاه کتاب

عنوان: بوییدن گلی از گلستان سعدی

زیرعنوان: نگاهی به زمینه‌ها و تأثیرهای کتاب گلستان سعدی در فرهنگ

ارائه‌دهنده: مجید ابراهیمیان

بخش نخست: دربارۀ کتاب

به مناسبت هفتۀ کتاب باید ابتدا دربارۀ شیءِ کتاب چیزکی گفت. فردوسی می‌گوید وقتی من در پیِ سرودن شاهنامه افتادم، کتاب‌های کامل و مستقلی در این موضوع نیافتم. چیزهایی به نام خدای‌نامه‌ها بود به زبان پهلوی. همسرم پهلوی می‌دانست و آن‌ها را برایم ترجمه می‌کرد و من یادداشت برمی‌داشتم. اما این‌ها روایت حاکمان بود و آنچه واقعاً اتفاق افتاده بود مکتوب نبود. گشتم و چهار پیرمرد آگاه به این داستان‌های ایرانی را یافتم تا برایم نقل کنند و من بنویسم. دانش‌ها این‌چنین سینه‌به‌سینه نقل می‌شده. کتاب در اختیار حاکمان بوده و عموم مردم از این نعمت بهره‌ای نداشتند.

اوضاع شرق ایران نیز تعریفی نداشته. بوداییان و هندیان و زردشتیان با وجود مکتوباتی چند، بیشترِ آموخته‌ها را در قالب رمز و ورد به آیندگان می‌رساندند. همین زمینۀ انحراف را هم هموار می‌کرده. از بسیاری از آن‌ها چیزی جز رموزی دشواریاب و علاماتی مانندِ بروجِ فلکیِ پراسرار نمانده. در واقع به نسبتِ حجمِ دانش و معلوماتی که بشر تا آن روز در اختیار داشته چیزِ قابلِ ذکری به ما نرسیده. غربِ ایران نیز وضعیتی این‌چنینی داشته. جزیره عرب معروف بوده به انسان‌هایی با حافظه‌های بسیار توانمند. این قدرت حافظه حتی تا قرن چهارم هجری نیز ثبت شده؛ به طوری که مسعودی و یعقوبی در تاریخ‌هایشان کسانی را سراغ می‌دهند که بیش از چهارصد خطبه از امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه از بر داشتند.

بنابراین سنت کتابت در مقایسه با سنت شفاهی رواجِ چندانی نداشته. دلیلش البته می‌تواند دشواری‌ها و هزینه‌های بالای کتابت باشد یا دلایلی دیگر که جای پرداخت نیست. در چنین فضایی پیامبری برانگیخته می‌شود که دستور می‌دهد دانش را با نوشتن در بند بکشید.[1] داستانی از ریشۀ واژۀ لوازم‌التحریر وجود دارد که شاید مستند نباشد، ولی محتوای قابل توجهی دارد. پیشنهاد پیامبر اسلام به اسرای مشرک و کافر این بوده که با آموختنِ خواندن و نوشتن به چند مسلمان می‌توانند آزاد باشند. آن‌ها نیز در تگ و تای فراهم‌آوری قلم و دوات و جوهر برای تحریر (آزادشدن) می‌افتند. و این لوازم هم شدند لوازم‌التحریر. اگر هم این حسن تعبیر ریشۀ درستی نداشته باشد، در اصل داستان که اسلام تأکید بسیار در نوشتن و کتابت داشته هیچ شک نیست.

پس از این تغییر رویکرد بود که ایرانی‌ها کاتب‌ترین افراد جهان شدند! از مجموع ده کتابِ اصلیِ اسلام (صحاح شش‌گانۀ تسنن و کتب اربعۀ شیعه) نویسندۀ نه کتاب ایرانی‌هایند. این جدا از دانش‌ها و نحله‌های گوناگونِ دیگری‌ست که مردمانِ پارس نوشته‌اند. گفتن از این‌ها خود مجالی جدا می‌طلبد. کمی بعد، یکی از فرزندان همین پیامبر به شاگردانش دستور داد از نوشته‌ها و کتاب‌هایتان نگهداری کنید که به‌زودی نیازمندشان می‌شوید.[2] این منظر و روش را قیاس کنید با راهی که ساسانیان در پیش گرفته بودند. در آن ماجرای معروف که در شاهنامه نیز آمده پادشاه ساسانی حاضر نمی‌شود در ازای دریافتِ مبلغی هنگفت نیز فرزندِ کفشگر سوادِ نوشتن و خواندن داشته باشد؛ با وجودِ اینکه لشکرش محتاجِ این پول نیز بوده.

در فیلمِ روزِ پس از فردا[1] جهان یخ می‌زند و مردم به کتابخانۀ اصلی شهر پناه می‌آورند تا با سوزاندنِ قفسه‌ها و کتب زنده بمانند. کتابدار تلاشِ بسیاری می‌کند تا کتاب‌ها طعمۀ حریق نشوند. مردم می‌گویند ما بمیریم و کتاب‌ها بماند چه سودی دارد؟ کتابدار می‌گوید این‌ها حاصلِ عمرهای انسان‌های پیش از ماست و ما حق خیانت نداریم. به‌راستی در این دوگانه و در چنین موقعیتی ما چه خواهیم کرد؟ استادان ما می‌گفتند ما به چشم دیدیم در افغانستان و پاکستان دستفروش‌ها بر نسخه‌های خطی ذغال‌اخته و خوراکی می‌فروختند. دینِ اسلام و فرهنگِ ایرانیِ آمیخته به این دین در چنین دوگانه‌ای طرفِ کتاب را می‌گیرد یا بی‌خبری؟


[1] A day after tomorrow

رودکی در چهار بیت از هزار بیت باقی‌مانده‌اش ماجرایی از دشواری‌های دانشمندان و خردمندان برای انتقالِ میراثِ بشری به نسل‌های پسین می‌گوید:

تا جهان بود از سرِ آدم فراز / کس نبود از رازِ دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان / رازِ دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند / تا به سنگ اندر همی‌بنگاشتند

دانش اندر دل چراغِ روشن است / وز همه بد بر تنِ تو جوشن است

اهلِ خرد، با آن مایۀ فراوانِ تأکید بر خرد در اندیشۀ ایرانی، در سنگ هم شده دانش را گرد کرده‌اند تا برابرِ همه بدی‌ها سپر باشد.

اگر ما کتاب را جدی بگیریم، در همۀ جهات برای سودمند است. از دیدگاه اقتصادی با رواجِ کتاب‌خوانی، یک بازارِ بزرگِ داخلی به راه می‌افتد. کتاب‌خوان، کتاب‌نویس، ناشر، طراح، ویراستار، مترجم، ناظر، چاپخانه‌دار، تولیدکنندۀ کاغذ، توزیع‌کننده، کتاب‌فروش و هر کدام را که فکر بکنید تقریباً داخلی‌اند و به همه‌شان نوعی منفعت اقتصادی می‌رسد. از منظرِ فرهنگی هم اسلام هرگز طرفدارِ تخدیر و جهلِ مردم نبوده و با ترویجِ فرهنگ و آگاهی زودتر به مقاصدِ عالی‌اش خواهد رسید.

بخش دوم: اثرِ گلستانِ سعدی بر فرهنگ

ابتدا بیاییم فرهنگ را تعریف کنیم. از منظرِ پدیدارشناسی فرهنگ چیست؟ نخستین مواجهۀ انسان با پدیدۀ ناشناخته او را به حیرت می‌اندازد. بقای در حیرت ختم به عرفان و چاره‌اندیشی برای حیرت منجر به تفکر می‌شود. تفکر انسان را به آداب و روش‌های مواجهه با پدیده‌ها می‌رساند که نام این مجموعه را فرهنگ می‌گذارند. بنا بر این تعریف، سعدی نه‌تنها این فرهنگ را به‌ظرافت می‌شناسد، که فرهنگ را نیز از خود متأثر کرده. شاهد بر اینکه فرهنگ را نیک می‌شناسد بقای کتابِ او در میانِ عمومِ مردم تا امروز است.

برای مقایسه ما کتاب‌های معاصرِ سعدی را ذکر می‌کنیم؛ کتاب‌هایی که در زمانِ خود بسیار پرطمطراق و عالی حساب می‌شدند. علامۀ قزوینی قرن‌ها پس از تألیفِ تاریخِ جهانگیری و فراموشی‌اش نسخه‌های آن را می‌یابد و منتشر می‌کند. تاریخِ وصاف، که دشوارترین کتابِ مثلاً فارسی‌ست نیز چنین سرنوشتی دارد. و بسیاری کتبِ دیگر که یا نامی از آن‌ها نمانده یا به خاطرِ دوری از حال و هوای فرهنگ عمومی متروک و کم‌مراجعه مانده.

در مقابل گلستان سال‌ها به عنوانِ کتابِ اخلاق به کودکان درس داده می‌شده. بیش از چهارصد ضرب‌المثل در زبانِ فارسی مستقیماً مربوط به گلستان است. غلامحسین یوسفی، از مصححان نیکوقلمِ گلستان، از میانِ چندین نسخۀ خطی و چاپیِ گلستان، هفده نسخه را بِه‌گزین می‌کند. ابن بطوطه کم از قرنی پس از تألیف گلستان می‌گوید من در ساحلِ شرقیِ چین قایق‌رانانی دیدم که به امرِ امیر مکرر غزلی از سعدی را به‌آواز می‌خواندند. در اعلامیۀ استقلال ایالات متحده ابیاتی از گلستانِ سعدی آمده. نوای سعدی چنان در اروپا پیچ خورد که او را، به‌اشتباه، ماکیاولِ شرق خواندند. و هزاران نمونۀ دیگر از فرهنگ‌شناسی سعدی که چگونه می‌توان آن را گرد کرد؟

برای گفتن از اثرگذاریِ سعدی بر فرهنگ به سراغِ مخالفانِ معاصرش برویم. در کتابِ «جدال با سعدی در عصرِ تجدد» آمده در یک دورۀ 150 ساله قشرهای مختلفِ روشنفکری بر سعدی نقدهای گوناگونی وارد کردند. ترجیع‌بندِ نقدها اثرِ سعدی بر فرهنگِ عمومیِ مردم است که باعثِ عقب‌ماندگیِ تمدنیِ ما شده. سوا از اینکه واقعاً همه چیز تقصیرِ اسلام و فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ هست یا نیست، مسئله اینجاست که این منتقدانِ ریز و درشت متفق‌القول‌اند سعدی بر فرهنگ مؤثر بوده؛ یعنی آداب و روش‌های بومِ ایرانی را خوب می‌شناسد، خوب بیان می‌کند، خوب تثبیت کرده و تغییر می‌دهد. اصلاً هم پا پس نمی‌کشد، همچنان هست.

سعدی چگونه موفق به این عمقِ اثرگذاری شده؟ این برای امثالِ ما که داعیِ کارِ فرهنگی و اثرِ تربیتی هستیم احتمالاً به‌دردبخور باشد. اگر در یک کلمه بخواهم بگویم، می‌گویم شهامت! این شهامت از چند جنبه قابلِ بیان است.

یکم، شهامتِ ادبی

هم‌روزگارانِ سعدی شیوایی و سادگیِ معمولِ زبانِ فارسی را به پیچیدگی و اغلاق رسانده بودند. جوینی در تاریخ جهانگشا به زبانی سخن می‌گوید که اولاً پادشاهِ مغول آسان درنیابد تا مجازاتش کند، ثانیاً جایگاه و مقامِ والای خانوادگی و اشرافیتش با بیانِ ثقیل و دیریابش پیدا باشد. مقاماتِ حمیدی با تتابعِ اضافات و جمله‌های بی‌پایان انسان را مجبور می‌کند چند لایه را بشکافد بلکه به مطلبی در آن برسد. تاریخِ وصاف نیز گویی دشوارترین واژگانی را که عرب نیز از آن بی‌خبر است (!) با چند حرفِ اضافۀ فارسی به هم آمیخته و به‌کل زبانی از یأجوج و مأجوج پیشِ روی ماست.

شاید این‌ها نشان از استبدادِ روزگار داشته، ولی سعدی نیز در همین استبداد گلستان را نوشت، اما نه به زبانِ خاصان، که برای عمومِ دوستان؛ به‌قدری عمومی که هم زبانِ پارسایان و دانشمندان بشود، هم دهانِ الوات و رنودِ خبیث و هزل‌گو! با کلماتی درخورِ فهمِ عام و در عین حال زنده‌کنندۀ سنتِ قدیمِ پارسی‌گویانِ خوش‌سخن. و این شهامتِ ادبیِ او جوابی داد که اکنون شاهدِ آنیم.

دوم، شهامتِ سیاسی

در برابرِ مغولی که عطاملک جوینی را پس از مرگ از خاک بیرون کشید و به دارش آویخت و جنازه‌اش را سوزاند و چیزی از دودمانِ جوینی باقی نگذاشت، که یارای سخن گفتن دارد؟ به مغولی که معین‌الدین پروانه، وزیرِ سلاجقۀ روم، را تکه‌تکه کرد و پخت و خورد، حرفی می‌توان زد؟ علاقۀ مغول به تاریخ از یک سو و وحشتِ نویسندگان از سویی آن‌ها را به متونی پیچیده رساند تا کسی از نوشته‌هایشان مدرکِ اعدام درنیاورد. عطار را چنان کشتند و نجمِ دایه از مقابل‌شان گریخت.

در این فضا سعدی برابرِ گماشتۀ مغول می‌ایستد و نصیحتش می‌کند: به نوبت‌اند ملوک اندر این سپنج‌سرای / کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای! در همان بابِ نخستِ گلستان قصۀ نوشیروان را می‌گوید که به سربازان دستور می‌دهد نمک را به‌قیمت از مردمِ ده بگیرند، چرا که این ظلمِ اندک مجوزِ ظلمِ فراوانِ زیردستانِ پادشاه را می‌دهد. از سلطان محمود غزنوی می‌گوید که عاقبتِ دنیاجویی و دنیاخواری تا قیامت با شاهان هست. ضمنِ حکایتی دیگر شاهان را پند می‌دهد که با وجودِ شنیدنِ دشنامِ مردم از آنان درگذرند و به ایشان احسان کنند. همچنین اطرافیان خویش را انسان‌هایی فرزانه و خیراندیش برگزینند، نه نادان و فرومایه. این همه را سعدی شجاعانه در روزگاری می‌گوید که امرا شمشیر کشیده و از تیغ‌شان خون می‌چکد و ابایی از این افعال ندارند. کاویدنِ چگونگیِ این مهارت نیز سخنی جدا می‌طلبد.

سوم، شهامت دینی

شاید درظاهر برخی کلمات سعدی خلافِ عرف و حتی دین انگاشته شود. در دیباچه گلستان گبر و ترسا را دشمن خدا می‌نامد و هزار فریاد بلند می‌کند. در حکایت اول گلستان دروغ مصلحت‌آمیز را بر راستِ فتنه‌انگیز ترجیح می‌دهد تا به او لقبِ ماکیاول بدهند! اندرز می‌دهد که: «اندرون از طعام خالی دار / تا در او نورِ معرفت بینی» و از نگاهِ برخی معاصران مدالِ گفتمان‌سازِ گرسنگی دریافت می‌کند! و بسیاری از این موارد که سیلِ نقدها را در روزگارِ ما بر او فروریخته.

با دقتی در آموزه‌های دینی درمی‌یابیم لقبِ مصلح‌الدین بیهوده به او داده نشده. اندیشه‌هایی که با القای دگرگونی در دینِ اسلام نفوذ و قدرتی ویژه در زمانِ او داشته، با نفوذِ فرهنگی‌اش به عقب رانده شده‌اند. قرآن صریحاً می‌گوید یهود و نصارا تا زمانی که از دین‌شان تبعیت نکنی از تو خشنود نمی‌شوند. پیامبر آشتی دادن میانِ دو نفر را با سخنانِ مصلحت‌آمیز می‌ستاید. توصیه به کم‌خوری و کم‌خوابی و پرکوشی در گوشه‌گوشۀ اخلاقیاتِ دینیِ نبوی نمایان است. به نظر می‌رسد سعدی هم نمایندۀ شجاعِ فرهنگِ ایرانی در مقیاسِ عموم مردم است، هم عصارۀ فرهنگِ دینی در زلالیِ نخستینش.

سخن آخر

خلاصه که امروز ما بیش از هر زمانی نیازمند ادبیاتیم. هر جا می‌نشینی سخن از غلبۀ هنری است و تبیین و رسانه. آیا تمامِ این‌ها در ادبیات جمع نیست؟ و در سعدی که نمایندۀ بی‌مانندِ ادبیاتِ مردمی‌ست؟


[1] قیدوا العلم بالکتابِ

[2] احتفظوا بکتبکم فانکم سوف تحتاجون الیها

[3] A day after tomorrow

مسئلهٔ بی‌هویتی

 

آدمیزاد وقتی از آنچه در ظاهر طلب‌کار آن است به جایی نمی‌رسد، درِ تفلسف و تدین و تعرفش باز می‌شود و کارخانه بافندگی‌اش را افتتاح می‌کند. بعد، آدم‌های به مقاصد رسیده می‌شوند دنیاطلب و محرومان می‌شوند شکیبایان دنیا و فیض‌برندگان از نعمات اخروی. اعتراض به ظلم ازبین‌برندهٔ ثواب‌هاست و سکوت، به تعالی انسان و جوششِ چشمه‌های حکمت می‌انجامد. آن‌ها که، البته به‌غلط، ریشه‌های دین را به توتم وصل می‌کنند، و آن‌ها که، شاید به‌درست، ارسطو را ابوبکر افلاطون نام می‌نهند، و آن‌ها که به‌درست زهد اعتراضی را تنها یکی از مظاهر عرفان می‌شمارند، با همین تفکرات و نتایجش به این نتیجه رسیده‌اند که دنیا جز جنگی واقعی چیز دیگری نیست و همان‌گونه که حیوانات قوی‌تر و گونه‌های هوشمندتر بقای بیشتری دارند، اصالت در انسان‌ها نیز با چیزی جز قدرت نیست. ولی این بقا ابدی نیست و همین درد مانند مارگزیده آدم‌های قدرتمند را به دور خود تاب می‌دهد. انسان به شکلی کاملاً واضح بستانکار جاودانگی و نامیرایی و بی‌نهایت است. فداکارترین انسان‌ها نیز با همین غرض فدا می‌شوند و تنها در یک معامله شرکت می‌کنند.

اما آنچه جامعه ایرانی را چنین بی‌هویت و منفعل کرده است کمتر ربطی به حاکمیت دارد. خاصیت تعلیق میان سنت و نوگرایی به سبک غربی‌اش تکثر و تفرد است. آنتروپی توقف‌ناپذیری که مخالف علنی توحید غایی وجود است، جماعت ایرانی را باسمه‌ای و بی‌هویت بارآورده. جنگ‌ها و جدل‌های بی‌پایان و بدون نتیجهٔ مردمان و حزب‌بندی‌های بی‌معنا و بی‌حاصل، تنها توهمی از مبارزه و کشمکش برایشان ساخته. هیچ‌یک دقیقاً نمی‌دانند از جان هم چه می‌خواهند، در حالی که کاملاً روشن است فربه شدن نفسانیت و توجه بیش از همیشه به مقوله خواهش‌های تن و قالب زوال‌مند بشری آنان را هر روز تک‌بعدی‌تر می‌کند و کاروان‌های هویت‌ساز سوری هرگز نمی‌توانند با تزریق هویت‌های برساخته و فرمایشی تغییری در این روند پدید آورند. در نهایت، حاکمیت آینهٔ همین بی‌هویتی و ثبات‌مند از چنین کشاکش‌هایی‌ست که به مثابهِ تقلاهای فرورونده‌ای در باتلاق است.