افسانه شجاعان

پنج‌شنبه موفق شدیم به دیدار فرزند دوماهه‌ی دوست عزیزم نایل بشویم. وارد که شدیم گفتم من خیلی خوشحال شدم شما از تک‌فرزندی درآمدید. ما هم ظاهراً تک‌فرزندیم، ولی تا اینجا در این پنج سال زندگی دو بچه داشته‌ایم. یکی‌اش آن‌سوی مرگ مشغول زندگی است.

با هر کم و زیادی بشود ساخت، با این خانه‌های بی‌حریم و کوچک خانواده‌ها کوچک‌تر نیز خواهند شد. یادِ آزمایشِ جهانِ بیست‌وپنجی می‌افتم که جواد نوروزی نشان‌مان داد. آنجا موش‌ها در نهایت رفاه در شهری متراکم می‌زیستند. شدت رفاه نیز به بقای آنان کمکی نکرد. با زیادشدن جمعیت و کمبود فضا ناهنجاری‌ها افزایش و زادن کاهش یافت تا این‌که به‌سرعت آن تمدن منقرض شد.

همین دوست عزیز من در یکی از همین خانه‌های کوچک مستأجر است. صاحب‌خانه گفته امسال عوضِ هفت میلیون، هفده میلیون تومان اجاره بده. خانه را با بانک عوضی گرفته‌ایم؛ که خانه‌ها را بانک‌ها به این روز انداخته‌اند.

گفتم زندگی تازه با فرزند می‌آغازد و ما را در تمام این سال‌های طولانی تحصیل و سربازی و شاغل‌بودن سرِ کار نهاده بودند. عمرمان افزون شد و تازه در دهه‌ی چهارم زندگی دیده‌ایم ازدواج و فرزند چقدر فطری‌تر و طبیعی‌تر از تمام آن بازی‌های برنامه‌ریزان است. این برنامه‌ای است که ابلیس و دوستانش برای ما ریخته‌اند و برای عده‌ای ناموس خلقت و تغییرناپذیر است؛ همان عده‌ای که برایشان همه‌چیز نسبی است و نباید چیزی و کسی را قضاوت کرد! البته که یکی‌یکیِ ما مقصریم که چرا این ستم را پذیرفته‌ایم.

به این عزیز دل گفتیم بنا به سابقه‌ی دوستیِ دیرین ما، انتظار داشتیم پس از ازدواج هم این دوستی در قالب‌های خانوادگی ادامه داشته باشد. حتی یک بار برخی دوستان را به خانه دعوت کردیم. با این حال، با وجود گذشت نزدیک به یک سال از زاده‌شدنِ فاطمه، هیچ‌کدام از دوستان سری به خانه‌ی ما نزد. از حق نگذرم، بعضی‌شان گاه و بی‌گاه با تماس و پیام مرا می‌نوازند.

شاید آن‌ها رفاقت را در همان ساختار مجردی می‌پسندند و راحتیِ بیشتری در آن می‌بینند. اقتضائات زندگی نُقلی شهری و مشغولیت‌ها و نظرات همسران در باب معاشرت‌ها نیز شاید دستاویزهای دیگری باشند که بتوانند این انقطاع عجیب را توجیه کنند. این احتمال هم هست که با خود بگویند: «لا خَیرَ فی کثیرٍ مِن نجواهم.» من با تمام تبتل‌های ناگهانی‌ام می‌دانم از دست دادن دوستان خوب درست نیست. جمله‌ی معروفی هم هست که اگر شش ماه به سراغ چیزی نرفتید، تا آخر عمر به آن نیازی نخواهید داشت. امیدوارم از همان کلماتِ نقض‌شده‌ی نادرست باشد. ولی پذیرفتنِ واقعیت شجاعت زیادی می‌خواهد.

زوج خوب و بکوب

رفقای ما بر اساس دغدغه‌هایی که در دل دارند و تأثیری که از اوضاع گرفته‌اند و خطراتی که در خیال‌شان بزرگ و کوچک جلوه یافته، سخنانی می‌گویند و طرح‌هایی ارائه می‌دهند و از این قبیل. یکی از چیزهایی که مخصوصاً یکی از همکاران روی آن زیاد حرکت می‌کند و تقریباً هر چه می‌فرستد پیرامون آن است مسئلۀ جمعیت و فرزندآوری‌ست. کاری به موشکافی پایش‌ها و ایستادنش بر مواضع حکومت و این‌ها ندارم. دربارۀ جمعیت و افزایش جمعیت با او کم هم صحبت نکرده‌ام. آخرین باری که حرف زدیم گفت اصلِ مانع در ذهن است و از ترکیب گرهِ ذهنی استفاده کرد.

در دوران کارشناسی همکلاسی‌هایم اغلب از من جوان‌تر بودند. تقریباً با همه‌شان پنج‌شش سالی اختلاف سنی داشتم. این میوۀ سرگردانی من در رشته ریاضی و انتخاب آمار و انصراف و سربازی بود. از جملۀ این همکلاسی‌ها جواد گرجی بود که هنوز هم کمابیش با او مرتبطم. جواد شعر معاصر و شاعران معاصر آیینی و انقلابی را دوست داشت. خودش هم چیزهایی شبیه شعر می‌گفت و در کار فیلم و تولیدات این‌چنینی حرکاتی می‌زد. سعید بیابانکی از شعرایی بود که دوست‌شان داشت. در جلسات شعرش هم شرکت می‌کرد. چون چند بار صوت جلسه‌ای از آن جلسات را برایم پخش کرده بود، ابیاتش در مغزم رژه می‌رفت. ماجرا این بود که یک پسرِ بیکارِ درس‌خوانده برای صیدِ دختری به نام گلنار به پدرش نامه می‌نویسد و در خلال خواستگاری کمی هم طنازانه حرف‌های سیاسی‌اجتماعی می‌زند و برای توجیه ازدواجش می‌گوید: «مملکت زوج خوب می‌خواهد / زن و مردی بکوب می‌خواهد. هِی به یکدیگر اعتماد کنند / جمعیت را فقط زیاد کنند». صدای خندۀ خلایق از پسِ هر بیتی به گوش می‌رسید.

القصه بیماری مغز من و هنر سعید بیابانکی در شکلی از ادبیات که ماحصلِ سخت‌گیری‌های متنوع قرون گمشدۀ ماست، مرا در برابر کلمۀ جمعیت و فرزندآوری و مفاهیمی این‌چنینی، اول از هر چیزی به این ابیات سوق می‌دهد. شاید این هم به قول همکار ما «گرهِ ذهنیِ» من باشد. البته که تقریباً می‌دانم این قصۀ جمعیت جدی‌ست، ولی آن‌قدر پتۀ امور مختلف برابرم زده شده که ابیات طنز سعید بیابانکی بیشتر از هر چیزی برایم جدی‌ست. آیا ما چیزی جدی‌تر و واقعی‌تر از طنز داریم؟ عطار در تذکرةالاولیاء می‌گفت یک صوفی بعد از مرگش به خواب رفیقش آمد و گفت خدا مرا بخشید، فقط به یک علت: هیچ‌گاه جِدّ و طنز را نیامیختم. بعید است آمرزشی در کار من باشد. «فقنا ربنا عذاب النار».

بچه‌های بدون کاربرد و پرهزینه

در مسئله جمعیت و فرزندآوری و زا، قصه خیلی پرت‌تر از راه حل‌های بی‌نتیجه‌ای مانند وام و تسهیلات بچه‌سازی‌ست. مسئله اینجاست که آدمیزاد از قدیم‌الایام کاربردمحور و فایده‌اندیش بوده. قبلاً بچه هزینه‌هایش را کمتر می‌کرده. در مزرعه و دامداری پول کارگر و چوپان نمی‌داده با پسرداشتن، و در خانه هم دخترها علاوه بر نظافت و آشپزی، وظایف جانبی کشاورزی و دامداری را به عهده می‌گرفتند. الآن بچه برایش جز هزینه و دردسر نیست و هزار توضیح و توصیه و آیه و روایت هم عملاً جز ضایع‌کردن آن کلمات سود چندانی ندارد.

منظور این نیست که برگردیم به دوران پارینه‌سنگی و همه زارع و گاودار بشویم. البته خداییش هم هیچ بد نیست اگر بشویم، چون حداقل محتاج کسی نمی‌مانیم آن‌چنان. مقصود این است که ساختارهای امروزی کارکردهای خانواده را هر روز کمتر می‌کند و غایت این روند ویرانی و مرگِ بشرِ امروزی‌ست. امروز در کوچه و خیابان می‌شنویم قبلاً یک نفر کار می‌کرد و ده نفر می‌خوردند، امروز ده نفر کار می‌کنند و یک نفر هم نمی‌خورد! غلط است. دیروز ده نفر در یک کار که اسمش خانواده‌بودن است همکاری می‌کردند و امروز ده نفر جداجدا برای خودشان زندگی می‌کنند و خانواده از هم گسیخته است. ساختارهای جوامع مدرن بی‌تعارف شیطانی‌ست و جز بر هم زدن زمین بازی چاره‌ای نیست. و این بر هم زدن نهایتاً تنها به جنگ است.