زوج خوب و بکوب
رفقای ما بر اساس دغدغههایی که در دل دارند و تأثیری که از اوضاع گرفتهاند و خطراتی که در خیالشان بزرگ و کوچک جلوه یافته، سخنانی میگویند و طرحهایی ارائه میدهند و از این قبیل. یکی از چیزهایی که مخصوصاً یکی از همکاران روی آن زیاد حرکت میکند و تقریباً هر چه میفرستد پیرامون آن است مسئلۀ جمعیت و فرزندآوریست. کاری به موشکافی پایشها و ایستادنش بر مواضع حکومت و اینها ندارم. دربارۀ جمعیت و افزایش جمعیت با او کم هم صحبت نکردهام. آخرین باری که حرف زدیم گفت اصلِ مانع در ذهن است و از ترکیب گرهِ ذهنی استفاده کرد.
در دوران کارشناسی همکلاسیهایم اغلب از من جوانتر بودند. تقریباً با همهشان پنجشش سالی اختلاف سنی داشتم. این میوۀ سرگردانی من در رشته ریاضی و انتخاب آمار و انصراف و سربازی بود. از جملۀ این همکلاسیها جواد گرجی بود که هنوز هم کمابیش با او مرتبطم. جواد شعر معاصر و شاعران معاصر آیینی و انقلابی را دوست داشت. خودش هم چیزهایی شبیه شعر میگفت و در کار فیلم و تولیدات اینچنینی حرکاتی میزد. سعید بیابانکی از شعرایی بود که دوستشان داشت. در جلسات شعرش هم شرکت میکرد. چون چند بار صوت جلسهای از آن جلسات را برایم پخش کرده بود، ابیاتش در مغزم رژه میرفت. ماجرا این بود که یک پسرِ بیکارِ درسخوانده برای صیدِ دختری به نام گلنار به پدرش نامه مینویسد و در خلال خواستگاری کمی هم طنازانه حرفهای سیاسیاجتماعی میزند و برای توجیه ازدواجش میگوید: «مملکت زوج خوب میخواهد / زن و مردی بکوب میخواهد. هِی به یکدیگر اعتماد کنند / جمعیت را فقط زیاد کنند». صدای خندۀ خلایق از پسِ هر بیتی به گوش میرسید.
القصه بیماری مغز من و هنر سعید بیابانکی در شکلی از ادبیات که ماحصلِ سختگیریهای متنوع قرون گمشدۀ ماست، مرا در برابر کلمۀ جمعیت و فرزندآوری و مفاهیمی اینچنینی، اول از هر چیزی به این ابیات سوق میدهد. شاید این هم به قول همکار ما «گرهِ ذهنیِ» من باشد. البته که تقریباً میدانم این قصۀ جمعیت جدیست، ولی آنقدر پتۀ امور مختلف برابرم زده شده که ابیات طنز سعید بیابانکی بیشتر از هر چیزی برایم جدیست. آیا ما چیزی جدیتر و واقعیتر از طنز داریم؟ عطار در تذکرةالاولیاء میگفت یک صوفی بعد از مرگش به خواب رفیقش آمد و گفت خدا مرا بخشید، فقط به یک علت: هیچگاه جِدّ و طنز را نیامیختم. بعید است آمرزشی در کار من باشد. «فقنا ربنا عذاب النار».