سفر دارد تمام می‌شود

 

 

قبل‌ترها که خیلی بیش سفر می‌رفتم، هر بار که برمی‌گشتم، این بیت‌های خودساخته را مرور می‌کردم: (هنوز نامده از ره سرِ سفر داری / از این مسافرت دائمی چه سر داری؟) یا (از ره نیامده داری سر سفر / داری سر کجا از این همه سفر؟) حالا هم دارم در راه بازگشت سفرنامه ناصرِ خسرو می‌خوانم. یک سال دور زده تا به بیت‌المقدس رسیده. پس از چهل سال مستی راه حج پیش گرفته و سرآخر به ضلالت اسماعیلی دچار شده.

من به کربلا رفتم و نجف و اندکی هم سامراء و کاظمین و البته مساجد کوفه و سهله که هر کدام قصه‌ای جدا دارند و عمری باشد، بریده‌هایی از آن‌ها خواهم نوشت. هر چه هست دوست دارم باز ساز سفر سازم و مالیخولیای سر را در سفر سر ببرم. کرونا ما را خانه‌نشین کرد و در ادامه‌اش بیماری پسرکم. ماه کوچولوی من رفت در خاک. هر کجای این خاک باشم دقیقه‌ای غفلت من را غصه‌دارش می‌کند.

 

 

خستگی‌های زیارت پنج امام

 

شب قبلش هم مثل آدم استراحتی نکردیم و از چهار صبح تا نه شب در اتوبوس از کربلا تا سامراء و کاظمین و نجف دویدیم. سامراء در یک‌ساعتی ترکیه است و حملات جدید این ابله آنجا را نظامی‌تر از پیش هم کرده. یعنی می‌شود شیعه یک‌دل شود و خانه امام زمانش را امن و آباد کند یا باید عسکریین پادگانی بماند؟ در کاظمین هم گیر و گور و خشونت بازرسان زیاد است و ورود گوشی کاملاً ممنوع. به جایش حال خود زیارت‌گاه‌ها به رغم ضیغ زمان، باورنکردنی خوش و آسمانی‌ست. باز دل من در سامراء ماند.

 

 

 

 

سید مهدی طباطبایی

 

از جاذبه‌های به‌شدت سرحالِ کربلای معلی حتماً سید مهدی طباطبایی‌ست. قصد خرید هم نداشتید، باید تا نزدیکی‌های انتهای خیابان سدره (شارع سدره) بروید و علاوه بر سی عدد مهر رایگان، مغازه و رفتار بامزهٔ این سید خدا را ببینید. چنان با تحکم و مهر با مشتریان پرشمارش رفتار می‌کند که تماشایش حال‌خوب‌کن است. ساعت هشت شب تربت می‌دهد. قیمت‌هایش هم به نظرم منصفانه‌ست. خدا برکتش بدهد که پشت سرش نوشته: کلما عندنا من الحسین؛ هر چه نزد ماست از حسین است علیه‌السلام.

 

زاریان

 

در بنگلادش بین‌الحرمینی مانند بین‌الحرمین کربلا ساخته‌اند و در محرم مراسمی دارند به نام جاریگان یا همان زاری‌کنان. این را استاد تمیم‌داری می‌گفت. کنارم در جوار ضریح شهید کربلا مردی زیارت عاشورا خواند با لهجه فارسی. آرام و غمناک. بعد رو به حضرت ایستاد. گوشی را رو به ضریح گرفت. عکس کودکی پیداست. زار زد. چسبید به شبکه‌های حرم. زار زد. نشست کنارم. زار زد. خواستم بپرسم. زاریان آمدند: برای مرده که گریه نمی‌کنند، برای بچه مریض زار می‌زنند. چسبیدم به ضریح. گفتم انا لله و انا الیه راجعون. نه چون احتمال معجزه یک در میلیون است، که مصیبت تنها با این قول شکیبایی می‌آورد.

 

 

پولِ یک‌بیستمی

 

پول عراقی تقریباً بیست برابر ایرانی ارزش دارد. هر هزار دینار به قول خودشان یک عراقی‌ست و بیست ایرانی، یعنی بیست هزار تومان. دلار هم که سی‌هزار برابری از تومان برتر است. بعضی مغازه‌ها کارت‌خوان ایرانی هم دارند. آن‌ها که ندارند، اگر کارت بکشند، مبلغی کارمزد می‌گیرند. از اقبال ما انگشترفروش ایرانی بود و کارت‌خوانش برای دوره‌ای که از کیش لباس می‌آورده؛ کارمزدی نگرفت.

 

 

میوه اعتراضات

 

دیشب که از رستوران هتل پایین می‌آمدیم یکی از هم‌هتلی‌ها گفت غذایش کم بود، اعتراض کنید. گفتم بریزیم بیرون پس. گفت نه! بگویید این چه وضعیه، ما کردیم میوه دادند. ما که راضی بودیم و هیچ در این باغ‌ها نبودیم، راه‌مان را گرفتیم و رفتیم استراحت. امروز حین ناهار کاروان‌سالار شخصاً نفری یک بسته میوه داد. این هم میوه اعتراضات، ای شکم خیره‌سر پیچ‌پیچ.

 

 

کوره انسان‌پزی

 

چهل و چهار درجه به علاوه باد خرماپزان که انسان را هم می‌پزد. عراقی‌ها گاهی تا کمر داخل کولرند. صدای موتوربرق چپ و راست بلند است. کنار علقمه به‌زیبایی مغز انسان در آستانه نیم‌پزی قرار می‌گیرد. ده دقیقه فرصت می‌دهند تا دو رکعت نماز تحیت امام زمان علیه‌السلام در مقام حضرت خوانده شود. آن‌چنان خنک است که آدم می‌خواهد اینجا بیتوته کند. چقدر ارادتم به حضرتش چندین برابر شد؛ آن‌قدر که سه بار رفتم در مقام حضرت.

 

 

یاران به وقت باران

 

دیر آمده‌ای، سبو شکسته. صدها سال دیر آمدی. اکنون دارها برچیده، خون‌ها شسته‌اند. خشمگین ما ناشریفان مانده‌ایم. آن‌هایی را که کاتب در شب عاشورا شمرد هفتاد و دو نفر بودند، ولی در غروب روز دهم از صد و سی نفر هم گذشتند. کم بودند، اما پیروزی به کمیت نیست، به حق است.

 

 

حبیبی یا حسین

 

این گفته که حبیب‌بن‌مظاهر اسدی دو بار زیارت می‌شود چون دو بار جان فدای حسین علیه‌افضل‌الصلوات‌العالمین کرده، با گشایش درهای پایین پای مولای ما دیگر چندان قابل گفتن نیست. من که زیاد حالی‌ام نیست، ولی حرم سیدالشهداء صلوات‌الله‌علیه ملتهب و منقلب است. انگار اینجا چیزی در جریان است، هر قدر هم خلوت باشد.

 

 

فرودگاه

 

 

ارتفاع ضریح شهید کربلا پایین‌تر از عباس علیه‌السلام است. از بین‌الحرمین تا نزدیک مضجع مدام باید در سراشیبی بیایی. خامس پایین‌ترین هم هست. تا جایی که شده، حتی در ظاهر هم آمده پایین؛ آن‌قدر پایین که هر کس سرش را پایین هم بگیرد ببیندش.

 

 

مریضم و دوام اباالفضله

 

گشتم از پایین پا بیایم. نزدیک نماز بود. دور ضریح خلوت نیست. رسیدم پایین پا. یک صف کوچک و یک خادم پربه‌دست. ویلچری‌ها هم از همین سمت می‌آیند. از کرونا هم هیچ خبری نیست. همه همه‌جا را دو لپی ماچ می‌کنند. چقدر گفتند حتماً کارت واکسن دوزبانه بیاورید. یک نفر هم نگفت خرت به چند. گفتم حالا که از سمت مریض‌ها آمدم مریضم را بگویم که مرد. بگویم به ما گفته بودند تو باب‌الحوائجی. گفتم و

 

 

شکلات غیبی

 

در بین‌الحرمین صدای بارش شکلات سرم را برمی‌گرداند. مردم، به‌ویژه کودکان، می‌دوند. باز صدا و باز ریزش شکلات. سمتش را می‌بینم، فاعلش را نه. می‌خواهم پندار کنم از غیب است و برای این خلق عادی که زن را می‌بینم شکلات‌پاشان.

 

 

نوش جان‌تان

 

 

کاروان‌دار، آقای وحیدسیر، می‌گوید زیارت نه قسمت است (قضا و قدر)، نه همت (اراده شخصی)؛ بلکه دعوت است. اسمش را که می‌شنوم یادِ بیت «خسروِ فرخ‌سیَر بر بارهٔ دریاگذر، با کمندِ شصت‌خم در دست چون اسفندیار» می‌افتم. پیرِ کار است و بیشتر از حج و زیارت خارجکی رفته. با چند تا فیلم و عکس در گروه واتس‌اپی، جوّ ایجادشده علیه کیفیت را به امور معنوی برمی‌گرداند. استاد هم با گروه هست و نیست. یکی دو تا سینه می‌زند و سلانه‌سلانه دور می‌شود. هر خواننده‌ای کنجی برای جمعی می‌خواند. از حال و هوای غدیر جز پرچم و چراغ بزن و بکوبی نیست. تابوتی می‌برند. کودکان در آغوش گرم مادران. نوش جان‌تان.

 

 

اینجا کربلاست

 

شماره گذرنامه‌ام بیست بود. جزء معدود دفعاتی‌ست که بیست می‌گیرم. درست لحظه‌ای که بیستِ گذرنامه را دیدم، دیدم استادم با خانواده‌اش پشت سرم مشغول صبحانه و بگو و بخند است. هم‌کاروان ماست استادی که از او هم بیست نگرفتم.

این بار اتوبوس دوم خراب شد. دور که می‌شدیم استاد در بارِ اتوبوس نشسته بود. ماجرای تقسیم اتاق‌های هتل هم مزید شد تا برخی غرغر کنند، ولی کربلا بی‌ماجرا نیست هرگز. عراق همچنان داغون است، داغون‌تر از اوقات پیاده‌روی حتی. من کوره‌دهات ایران را به این شهرها ترجیح می‌دهم، اگر سرورانم اینجا نباشند؛ اما راه بهشت پوشیده از ناخوشایندهای ظاهری‌ست. زیارت‌اولی‌ها از تماشای ناگهانی گنبد حضرت عباس علیه‌السلام زیر و رو شدند. اینجا کربلاست.

 

 

خاطره‌گدازی

 

برای اربعین‌رفته‌ها اینجا دروازه بهشت است: مرز مهران. من فقط اینجا را شلوغ یادم هست، چه شبش، چه روزش. در خواب مردی سن‌دار برایم خاطرات ماشین‌هایش را می‌گفت. گفت جگوارم را یک میلیارد فروختم و پولش را گذاشتم در جیبم. بعد عکسش را بوسید. عکس یک بچه بود. گوشم گرفته بود. و گردنم. دوست داشتم باقی‌اش را ببینم که خاطره بهشت گداخته شد.

 

 

رازهای خواب

 

 

سفر زمینی به‌ویژه در جاده‌های کوهستانی حتماً بالش گردنی می‌خواهد که منِ نادان دیر یادم افتاد. هر بار که گردنیِ همسفر کناری را می‌بینم حرصم بیش می‌شود، و البته بی‌وقعی‌ام؛ درست مثل وقتی که همسر می‌گوید در مقام ام‌البنین راجع به کارت عرضِ حاجت کن و می‌گویم وقتی بزرگ‌حاجتم را ندادند، و جمله ناتمام می‌ماند. نادانی بد دردی‌ست که من غرقم در او.

 

 

همدانیان

 

 


بیش از شونصد سال بود این دوستان را ندیده بودم. شاید تنها جاهایی که ممکن است نوشابه‌های رستوران‌های دهه هفتاد را بشود دید همین بین‌راهی‌های خسته باشد. همدان بی‌دلیل صاحب تمدن چندهزارساله نیست. اصالت را حفظ می‌کنند. نمونه زنده‌اش هم پسرکی که بی‌بروبرگرد از زن و مرد هزینه سرویس را می‌گیرد. همدان شهر منه، یِی تومنم یِی تومنه.

 

شگفتانه

 

 

خانواده‌ای یک کتاب دینی به خلق‌الله همان اول سفر دادند. به ما صحیفه سجادیه رسید، ترجمه فیض‌الاسلام. یک دعایی دارد هنگام دیدن هلال ماه نو. گذشته از بحث لغوی جذابش، مخاطبه امام علیه‌السلام با ماه شگفت‌آور است. در این حین مدیر کاروان می‌گوید عید غدیر عراق فرداست و در دو روز دو غدیر خود شگفتانه‌ای‌ست دگر. ولی خب، نجف مقصد اول نیست، کربلاست؛ ان‌شاءالله.

 

 

ایستگاه اول: خرابی

 

 

 

دم عوارضی ساوه خراب شدیم. شلنگ باد اتوبوس ترکید و مدیر کاروان با اعتماد به سقف تمام اعلام فرمود طبیعی‌ست. ما هم غاز می‌چرانیم تا حضرت تعمیر کنند. سیب‌زمینی و تخم مرغ چشمک می‌زند، ولی طول شکم اجازه نمی‌دهد. راننده ماک چند تخم مرغ را مالید لای نان لواش و یک خروار نمک حواله‌اش کرد و رفت. عظمت سبیل‌هایش نگذاشت بپرسم چرا دو تا پلاک دارد.