پژوهش برای دشمنان

کم و بیش با مقاله‌های علمی‌پژوهشی رشته‌ی ادبیات آشنایی دارم. گاه و بی‌گاه برای رفع شبهات تاریخی و تحلیلی به آن‌ها مراجعه می‌کنم. در میان تمام این مراجعات چیزی که برای من جذاب است این است که روش کلی آن‌ها در راستای کارهای مستشرقان یا همان شرق‌شناسان است. یعنی همان نگاهی که شرق‌شناس به موضوعات دارد در این پژوهش‌ها جاری است. همان‌گونه که مستشرق اجزای شرق را به‌مثابه موجودی برای شناسایی در مطالعه می‌گیرد و آن را از هم سوا می‌کند و هر بخش را با دانسته‌ها و جهان خود منطبق می‌کند و بر اساس آن تحلیل می‌کند، در بسیاری از مقاله‌های فارسی‌زبانان هم چنین است.
انگار می‌کنی آن غربی برای این‌که هزینه‌هایش کمتر بشود و کار شناسایی فرهنگ‌های بومی او را رنجه نکند، شعبه‌های گوناگون شرق‌شناسی را در خود آن کشور و با هزینه‌ی آن کشور و با ارج و قربی بالا راه‌اندازی کرده و چون نمونه‌های پیشین نداشته است، آن مراکز شرق‌شناسی با الگوی غربی‌ها به پژوهش در فرهنگ مشغولند. واقعاً که چه بشود؟ که مواد خام شناسایی و تصمیم‌سازی در باب فرهنگ کشورها فراهم بشود! چرا که وقتی گزینه‌های نظامی و سیاسی و اقتصادی از کار می‌افتد، بهترین و مؤثرترین روشِ در چنگ گرفتن کشورها روش‌های فرهنگی است. چه چیزی بهتر از این‌که آن کار با هزینه‌ی همان کشور صورت پذیرد!
به نظرم کارکرد دیگر این روش این است که تأثیر عمیق ادبیات و دین در آن کشور کم خواهد شد. وقتی شما دین و ادبیات را به‌مثابه پدیده‌ای انسانی و طبیعی انگاشتی و آن را به اجزایش تقسیم کردی، دیگر اتصال آن به امر قدسی و حق معنایی نخواهد یافت. علاوه بر این‌که خودِ امر قدسی نیز در مطالعات عرفان‌پژوهان تا حد قابل توجه و هولناکی تقلیل می‌یابد و با عناوینی همچون ترس از طبیعت و توجیه رهبری اجتماع و دیگر چیزها تصویر می‌شود.
این‌گونه است که صِرفِ نگاه پژوهشی می‌تواند فاتحه‌ی میراث دینی و ادبی را بخواند و هدف نویسندگان و شاعران و عالمان را از خلقِ آن‌همه آثار، از عمل و تأثیر آن به اثری ادبی و نسبی کاهش دهد. انسانی که می‌تواند با تأمل در قرآن کریم و نهج‌البلاغه و مثنوی و دیوان حافظ و بسیاری از این آثار بلندمرتبه، خدا و خود و جهان را با ترازی معتبر دریابد، خود را در مهلکه‌ی احاطه بر آن‌ها و تجزیه‌شان می‌افکند و کار پاکان را قیاس از خود می‌گیرد و سخن حقی در گوشش نخواهد رفت.

جهان در چنگِ باروت است

نباید بی‌انصاف بود. آن‌چه می‌ماند گفتن واقعیت و زندگی بر مدار حق است. ممکن است بر اثر این حق‌مداری مرگ به سراغ ما بیاید. درستش این است که اجل نگهدارنده‌ی خوبی‌ست. چه بسیار کسانی که بر مدار حق بودند و کسی نتوانست آن‌ها را بکشد تا زمانی که مرگ‌شان رسید. چه بسیار باطلانی که با تزویر و نامردی و مکر زندگی کردند و عمرشان کفاف داد یا نداد. اصلاً هزاران سال در این کره‌ی خاکی زندگی کردند. در آخر باید رفت. من هیچ نگران نیستم. اثرات بلغم و شلغم است یا نه، خبری ندارم.

انصاف این است که قیاس اکنون با گذشته چندان درست نیست. برای کسانی که می‌خواهند لگدی بیندازند من مواد خوبی در دست دارم، اما نه از سرِ ترس از معیشتم، که به خاطر بیم از عاقبتِ ابدی‌ام نمی‌توانم یک‌طرفه به قاضی بروم. این‌که ساسانیان حکومتی با پشتوانه‌های دینی بود و آن‌چه او را فروپاشاند فاصله‌ی هولناک طبقاتی تا جایی بود که نسیمی از اسلام آن‌ها را به رهاندنِ کسری رساند، نمی‌تواند آن‌چنان استفاده‌ای در وضع امروز ما داشته باشد. بهره‌ای که می‌توان از آن برد شاید این باشد که بزرگ‌ترین قدرت مردم‌اند و بدونِ برآورده‌سازی نیاز و آرزوهای آنان نمی‌شود حکم راند.

این برآورده‌سازی بخشی به اقتصاد و پول ربط دارد که ایران امروز در حال پیمودن راهِ اقتصاد آزاد است و بعید است این روند جز با حادثه‌ای خاص، آن هم به طور موقت، بایستد یا برگردد؛ راهی جهانی که به جامعه‌ای هرمی ختم خواهد شد. ترسناک روزی‌ست که هرم بخواهد نه بر قاعده‌ی خود، که بر رأس خود راه برود. پس بهترین چیز این است که جامعه اساساً راه نرود و بمیرد. بهتر از هر چیزی جامعه‌ای در کُماست که دستگاه‌ها علایم حیاتی‌اش را گزارش بدهند، ولی بینندگان با دو هزار چشم خود ببینند او مرده است.

بخش دیگر این نیازها روانی‌ست. من در این عمرِ چهار دهه‌ای کولونی‌های فراوانی را دیده‌ام که خارج از خود را آدم به حساب نمی‌آورند. همه‌ی این آدم‌پندارهای جزیره‌ای نام‌شان ایران شده. ذاتِ تکثری و انفرادی و مادیِ مدرنیته ما را به این روز انداخته است. این موجی‌ست که آمده است و چندان پرهیزی هم از آن نمی‌توان کرد. همه‌چیزِ ما را در خود گرفته است. دیگر نمی‌شود درهای دنیا را بسته نگه‌داشت. به قول عزیز دلی ایران کشوری با آغوشی گشوده به روی آمدشدن‌های اقوام از هر جهت جغرافیایی‌اش بوده است. امروز که این درها را از هر سو به دستاویزهای امنیتی می‌بندد، امروز که مجالِ توسعه‌ی مادی در هر جهتی با رفتارهای ضدانسانی از عموم ستانده می‌شود، فرصت تازه‌شدن و تنفس را از خود می‌گیرند. از روزی که تحرک و پویاییِ ذاتیِ این اقلیم جای خود را به حفظ وضع موجود و محافظت از موجوداتی بعضاً نامحترم داد، رفته‌رفته بوی گنداب برخاست. ولی در زیر این مرداب حیات همچنان برقرار است. گاه‌گاهی نشانه‌هایی از آن ذات بیرون می‌ریزد و نامش شورش و این چیزها می‌شود. برچسبی و برخوردی و تشدید مرداب و گاه تبدیل به باتلاق.

در این چهارراه حوادث و این دریای مواج هر کس خواست چیزی را ثابت کند و تاب تغییرات بی‌پایان را نداشت موج‌ها او را برد. حتماً اگر امروز گروهی گردِ این عَلَم ایستاده‌اند، به پاکیزگی و زنده‌بودنِ روحِ ایمان در وجودِ پیشاهنگ‌شان است. او زنده است و مردگانِ فراوانی برای زنده‌ماندن در حال مکیدنِ آبروی اویند. در جانِ همین مردمِ کوچه و بازار خشم‌های فراوانی نهفته است. انبارِ باروت‌اند. مانندِ گلوله‌ی برفی که بهمنی سهمگین خواهد شد، انگار این قطارِ ترمزبریده در سرازیری، به مغرب می‌رود تا در شبی دیگر از این تاریخ، صبحی تازه‌تر آید. حکومت‌های آینده‌ی جهان دینی‌تر خواهند بود. و این خود مجالی دیگر می‌طلبد.

کلافِ ژرفا

در اتابکی که من از بدوِ تولد درونش بودم تا بیست و دو سالگی، از ابتدای کوچه ما تا انتهایش تقریباً تمام استان‌های کشور بودند! ساده‌ترین چیزها این‌ها را به جان هم می‌انداخت. یکی انگور می‌گفت و یکی عنب و یکی ازم و یکی استافیل. تحصیل‌کرده‌هایی از سراسر کشور برای روزی‌خوری در این شهرِ بی در و بی پیکر جمع شده‌اند و زبان هم را نمی‌فهمند. اخلاق و آدابِ گاهم تضاد دارند. انگار می‌کنند یکی از همین دور و بری‌ها حق‌شان را خورده و خانه و خودرویی را که باید او سوارش باشد، این مردک سوار شده. و هزاران اطوار و اشکالِ مانند این. واقعاً در چنین حال و هوایی چگونه می‌شود انتظار کار منسجم و درست را داشت؟

البته که ما همیشه دنبال مشکلات سر از جاهای عجیب و غریبی درمی‌آوریم که ساده‌تر از این هم می‌شد حلش کرد. راستش من پس از چند سالی تنفس در بعضی فضاهای فرهنگی کشور دریافتم ما چون مانندِ دیگر نقاطِ جهان زندگی‌مان بر مدارِ سرمایه و پول و اقتصاد است، طبیعی‌ست فرهنگ‌مان هم بر همان مدار باشد و به بیانِ صریح‌تر، فرهنگ سرریز و اضافه و ملیجکِ اقتصاد است، نه این‌که اقتصاد از فرهنگ مهم‌تر باشد. اقتصاد اصل است و مادی‌گری تمامِ حقیقت و بودِ ماست و هر چیزی اگر در مدارِ او تعریف بشود معنامند می‌شود. اما در دینی که خدا به پیامبرانش آموزش داد فرهنگ و حقیقت همه‌چیزِ هستی‌ست و هر چیزی تا زمانی که در خدمت او باشد ارزشمند و باقی‌ست. ما در غوطۀ فنای خود مدام به هر فانی و میرنده‌ای چنگ می‌زنیم و بیشتر و بیشتر در ورطۀ هلاک می‌افتیم.

با تمام این تفصیل‌ها من می‌گویم تنها راه بر هم زدم زمینِ بازی‌ست؛ کاری که مردانی آغازش کردند و در نطفه از ضربان افتاد. ایستادن در برابر تمام دنیای ماده‌پرستان روشن است که شعله‌های دشمنی را تا آسمان‌ها خواهد برد. اول و آخر، دیر یا زود این جنگِ جهان‌سوز درخواهدگرفت؛ چون نظمِ اکنونِ جهان نسبتی با نظمِ خدایی ندارد. این مبارزه باور می‌خواهد تا پول. چقدر گفتنِ این حرف‌ها دشوار است. پول اگر خرجِ این باور شود، مانا و نامیراست و اگر باور خرجِ پول‌سازی شود، میرنده و نامانا. اما یک چیز را نگفتم، آن هم بی‌صاحبی‌ست. این دین و فرهنگی که از آن دم می‌زنم، صاحب و کاره‌ای دارد و او در غیبت است و ما سرِ کلافِ جهان را گم کرده‌ایم.

بال شمال غربی را فراموشیده‌ایم

❇️ «یک تعریف دیگر از ایران، که تعریفی ایدئولوژیکی‌ست، معتقد است ایران در جایگاه کشوری در قلب خاورمیانه دارای دو بال فرهنگی و ایدئولوژیکی‌ست. بال فرهنگی آن تا غرب چین ادامه دارد و شامل تمام کشورهایی می‌شود که در زیرمجموعه زبان فارسی قرار دارند و بال ایدئولوژیکی آن که در غرب آن شامل عراق، سوریه، لبنان و فلسطین می‌شود. این دیدگاه اعتقاد دارد ایران با این دو بال کشوری فرامنطقه‌ای‌ست و رفتارهایش آثار فرامنطقه‌ای دارد. این تحلیل به این باور است که اگر ایران بال شمال غربی خود را، که شامل منطقه قفقاز و ترکیه و مناطقی از آسیای میانه می‌شود، فعال سازد، قطعاً به کشوری بزرگ و تأثیرگذار در جهان تبدیل خواهد شد. طبق این تحلیل، آسیای مرکزی از ایران تأثیر می‌پذیرد و دارای ویژگی‌هایی‌ست که فضا را برای تحرک سیاست خارجی ایران فعال می‌سازد.»

🔺🔺 جملات بالا بخشی از مقاله‌ای جان‌دار بود که رسید از دست محبوبی به دستم. آیا این‌ها کفایت نمی‌کند که فرهنگ ایرانی و فارسی را در آسیای میانه جدی‌تر بگیریم و آن را حیاتی‌تر از هر اقدام دیگری بدانیم و برایش وقت و سرمایه و نیروی قابل توجهی صرف کنیم؟

نام خارجی بر ورودی شهرهای ایران


از رشت و آزمون جامع نیامده زدم به جادۀ نهاوند. در بازگشت از نهاوند علی جعفری با دیدن اسامی خارجی شهرها در میادین ورودی گفت اگر بتوانی همین را در میزت درست کنی، به هویت ملت کمک بزرگی کرده‌ای. پیش‌تر هم برایم درد داشت غلبۀ لاتین‌گرایی در زبان نوشتاری شهرها. با خودم می‌گفتم مگر از اینجا چقدر گردشگر یا خودروی ترانزیتی می‌گذرد که با حروف انگلیسی در ورودی شهر بخواهی به پیشواز خلق بروی؟ مسئله بر سرِ این است که چرا این حروف باید در جلوه‌های ورودی غالب باشد؟ اگر در کنار یا پایینِ نامِ فارسیِ شهر، نامِ غیرفارسی‌اش هم باشد، موردی ندارد؛ ولی وقعاً چه توجیهی جز بزرگداشتِ فرهنگِ بیگانه و کوچک‌شماریِ فرهنگِ خودی پشتِ سرِ این حرکات است؟
وقتی یکشنبه به رایانه‌ام رسیدم شروع کردم به گردش اینترنتی در این موضوع. حتی یک مقاله هم نبود. درباره نمادهای شهری و به‌ویژه نمادهای ورودی چند مطلبی بود. چند سایتِ شرکت دیدم که اصلاً کارشان طراحی همین نمادها و نام‌های شهری‌ست. شهرداران و شورای شهرهایی دیدم که با افتخار از نصبِ المانِ (!) انگلیسی نامِ شهرهایشان بر ورودیِ شهر سخن درمی‌کردند. یکی از شهرهای مسئله‌دار رامسر بود. بلافاصله بعد از نصبِ نامِ خارجی بر ورودیِ شهر با دستاویزِ «اهمیت خوش‌آمدگویی در نظر گردشگران خارجی»، از قضای روزگار حداد عادل به شهر آمده و موضوع را به وزیر کشور گوشزد کرده. این‌گونه که دستم آمد، نصبِ نمادهای شهری با شهردار است، ولی پس از تأیید شورای شهر. در این میان فرمانداری‌ها می‌توانند عملِ چماق از بالا را به شوراها اماله بفرمایند. فرمانداری‌ها هم در سلسله‌مراتبِ وزارت کشورند. تذکرِ حداد به وزیر کشور از همین‌روست.
با جواد برای طراحیِ نظرسنجیِ متناسب با موضوع به نتیجه‌ای نرسیدم. رفتم سر وقت گوگل‌لنز. دیدم علاوه بر شهرها و حتی روستاهای ایران، در شرقِ ایرانِ فرهنگی نیز اوضاع قاراشمیش است. عرب‌های خلیج فارس هم که نیاز به توضیح ندارد. واقعاً چقدر ما مهمان‌نوازیم. دوگوبینو دورۀ قاجار آمد به ایران. عاشق زندگی در ایران بود. دلیلش هم این بود که همیشه ایرانی‌ها خدمتش می‌کنند و از قلیان و چای تا سور و ساتِ صفا و عشق و حال برایش فراهم بوده. دربارۀ موضع ما شرقی‌ها نسبت به غرب در طول تاریخ باید یک کتاب فَک بزنم.
چند گاهِ پیش با جواد از زبان می‌گفتم و گفت استاد ما به این نتیجه رسید که فرهنگ همان زبان است. یک جایی هم خواندم فینگلیش‌نویسی دروازۀ تغییرِ زبان است. تغییر زبان هم که تغییر فرهنگ است. تغییر فرهنگ هم آغاز تغلبِ بزرگ است. بریتانیایی‌ها تنها از راه آموزش‌دیدنِ زبان فارسی توانستند چندین و چند سال بر هند چیره شوند و فارسی را بزدایند. من در نهاوند هم آموزشگاه زبان دیدم. بر ما چه می‌رود؟
رشتۀ زبان و ادبیات فارسی نباید غایتش آن چیزی باشد که استاد گرامی ما می‌گفت: معرفی ایران و رونقِ گردشگری. گردشگریِ پول‌مدار به نابودی فرهنگ می‌انجامد. شما باید به سازِ او قر بدهی تا پولت بدهد. مولوی چه می‌گوید؟ بند بگشا، باش آزاد ای پسر / چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟ جزیره هرمز را ببین. گردشگر ایرانی خیال برش داشته اینجا حیاط خلوت زندگی شخصی خودش است. با وضعی بدتر از عریانی سرگرمِ فسق و فجور است. یک روز اهالی روستای ما از آلودگیِ کارخانه‌های اطراف به نماینده مجلس‌شان، که اتفاقاً رئیس مجلس وقت هم بود، گِله بردند. ایشان هم فرمود در عوض اشتغال ایجاد شده. توسعه خواهر و مادر آدمی را با بیگانگان وصلت می‌دهد و سرآخر از این زنای وسیع شما چند پول سیاه بر کف داری. غایت هر رشته و تخصصی در کشوری دینی درنهایت باید تعالی انسان‌ها باشد. مسخره نیست که بروم به گردشگر خارجی فردوسی و سعدی و حافظی را معرفی کنم که مغزِ حرف‌شان دین است به این امید که دنیایم آباد شود؟

می‌دانم این حرف‌ها خریداری ندارد، ولی لااقل سرم در پیشگاه خدایی که به من فرصت خواندن ادبیات داد پایین نیست. نمی‌دانم شاه با این موضوع ربطی می‌گیرد یا نه. شاید بگوید تعلیم و تربیتش کو؟ من هم می‌گویم هویت چسب به تربیت است و زبان و هویت لاله و لادن‌اند که جدایی‌شان مرگ‌شان است. در برخی روایات تاریخی نیز آمده جدّی از اجداد نبی مکرم و عزیز ما چسبیده به برادرش زاده شد. با شمشیری این دو را گسستند. یکی گفت میان فرزندان این دو خون و شمشیر حاکم خواهد بود. و شدند بنی‌امیه و بنی‌هاشم. یکی هم گفته بود از روزی که سرِ حسین شهید از تنش دور شد، مسلمان و اسلام بی‌ربط شدند. چه می‌گویم من؟ رها کنم. نمی‌دانم هم این تگاپوی اصلاحِ زبان به کجا برسد. آن‌قدری می‌دانم که دعوا بسیار مبنایی خواهد بود و باید و باید و باید بسیار با مسئولانِ امر لطایف‌الحیل بورزم. و اوست یاری‌گر و بر اوست تکیه‌ها.

بیست مهر؛ روز بزرگداشت شگفتیِ بزرگِ ادبیاتِ ایران و جهان: حافظ

مطمئناً برای من بیستم مهر روزی ویژه و بزرگ است؛ روزی که گفته‌اند در آن روز حافظ از دنیا رفته است. به همین خاطر هم این روز را در تقویم‌ها روز بزرگداشت حافظ نام نهاده‌اند. من از کجای این مرد برای خودم بگویم؟ مثلاً این‌که یکی از افتخاراتِ بزرگِ من کار کردن در خیابان حافظ است!

مسئلۀ حافظ به‌قدری بزرگ و عجیب است که اغلب ترجیح داده‌ام چیزِ خاصی از او نگویم. شاید تنها چیزهایی که دربارۀ او گفته‌ام این باشد که حافظ پروندۀ مسائلِ حل‌شده و حل‌نشده را می‌گشاید و با یک بیت آن پرونده را به‌گونه‌ای می‌بندد که به سراغِ آن پرونده رفتن انسان را بی‌آبرو می‌کند. همیشه با خودم می‌گویم چرا وقتی حافظ کار را در این اوج تمام کرده و وقتی او شعر گفته، من شعر بگویم؟ شعر هم گفته‌ام، اما هنگامی که در آب و هوای غزل او تفرجی می‌کنم، می‌بینم هر چیزی بیهوده است. اما آیا اینْ همۀ حافظ است؟

نه. قطعاً نه. حافظ مدیونِ فرهنگ ایران و اسلام است و وقتی دیوانِ مختصرش را تحویلِ دنیا داد و از دنیا رفت، ایرانی و مسلمان و بشرِ اهلِ اندیشه دید نمی‌تواند بدونِ او ادامه بدهد. او یک جای اختصاصی از زمین تا آسمان را آنِ خود کرد. شما در هر یک از شئونِ انسانی که به سراغِ حافظ بروید به‌راحتی در آن شأن حقّ مطلب ادا می‌شود.

کارِ حافظ به جایی رسید که برخی فریاد زدند: «حافظ بس!»؛ یعنی دیگر دربارۀ حافظ سخن نگویید و به سراغِ دیگران نیز بروید. من هم می‌گویم حافظ بس، زیرا او به‌واقع بسنده است. اگر کسی با دیوان پانصدغزلی او انس بگیرد، رایحۀ خوش‌ترین حالات انسانی و منظرۀ پیچیده‌ترین ابعادِ هستی برایش درک‌پذیر می‌شود. او می‌تواند در هر بیتی هزاران دقیقه مستی کند و در زندگیِ روزانه و خلوت‌های شبانه از آن بهره‌ها ببرد.

شما در این بیت چه می‌بینید: «گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند»؟ این کدام عالم است؟ اگر واقعاً تنها و تنها حافظ در مدح و تفضیل توانسته کلام خود را این‌قدر بالا ببرد، برای من باز جای احترام و ستایش دارد؛ چه برسد به این‌که حافظ حقاً اهلِ مشاهدۀ چنین جهانی بوده. من در برابر روح جهانی که تو با کلماتت آفریده‌ای کاملاً مبهوت و تسلیمم.

خدا را بابتِ چنین مواهبی شکر می‌گویم. راستی که اگر کسی عمر بر سرِ ادراک و تبیینِ حافظ بگذارد، در پیشِ خداوند سربه‌زیر نیست؛ زیرا غایتِ هستی معرفت و «شعرِ حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است».

نه شرقی، نه غربی؛ همین جایی که هستی

حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا لب دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای خلق‌الله داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آن‌چه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان، پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند. مگر نگفته‌اند «دل هر ذره را که بشکافی / آفتابیش در میان بینی»؟ بنشین و بشکاف! همین‌جا مرکزِ جهان است: همین‌جا!

عصاره‌ها ۱

ضرب‌المثل‌ها ۱

اميرالمؤمنين علی عليه‌السلام:

مَن شَبَّ نارَ الفِتنَةِ كانَ وَقُودا لَها

هر كه آتش فتنه برافروزد، خود هيزم آن مى‌شود.

🔺

معادلش در فارسی ما می‌شود: «چاه‌کن تهِ چاهه». ضرب‌المثل‌ها عصارهٔ فرهنگند؛ جدی بگیریم‌شان.

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۵

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۵

قسمت سوم: کتاب اول، بررسی سهم زبان از منابع کتاب تاریخ ایرانیان دورۀ باستان

📖 نخستین کتاب تاریخی که از نظر منبع‌شناسی مورد مطالعه قرار می‌گیرد کتاب «تاریخ ایرانیان دورۀ باستان» نوشتۀ آرتور دوگوبینو است. این کتاب در سال ۱۸۶۹م نگارش شده و با توجه به شناخت نویسنده از فرهنگ ایرانی بر اثر حضور طولانی در ایران و ارتباط مستمر با ایرانیان کتابی قابل توجه است.

🔺 کتاب در یازده فصل تنظیم شده و نکات زیر دربارۀ محتوا و منابع آن قابل بیان است:

۱. کتاب با توجه به عنوانش کتابی در حوزۀ مردم‌شناسی‌ست، نه محضِ تاریخ. محتوا نیز نشان می‌دهد دغدغۀ نویسنده بیشتر فرهنگ مردمان ایرانی و کشف ریشۀ نژاد سفید است تا روایت تاریخی از ایرانِ باستان.

۲. منابعی که نویسنده به آن رجوع داده بیش از هر چیزی منابع دینی نظیر اوستاست. او کوشیده نام‌های اوستایی را با نام‌های جغرافیایی منطبق کند، در حالی که اغلب این مطابقت از پژوهش‌های زبان‌شناختی و باستان‌شناختی خالی‌ست.

۳. منبع دیگری که نویسنده ضمناً از آن استفاده کرده فرهنگ عامه است که بر اثر روابط فراوان با مردم ایران به دست آمده است. او با پیوسته‌پنداشتنِ فرهنگِ ایرانی از ورود آریایی‌ها تا عصرِ خودش دست به آفرینش اخلاقِ ایرانیان آریایی زده است.

۴. منبع سوم افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی‌ست که سعی شده با منابع دینی تلفیق داده شود.

۵. کتاب پیش از کشف‌های باستان‌شناسی و ترجمۀ کتیبه‌ها نوشته شده است. از این رو فاقد درکِ تاریخی از ایران باستان است و مایه‌های افسانه‌گون و جملات جزمی در آن بیشتر دیده می‌شود.

📌

بنابراین سهم زبان در منابع این کتاب شاملِ منابع دینی (اوستا)، افسانه‌های باستانی، فرهنگ عامه است. کتیبه‌های تاریخی در آن نقشی ندارند. جایگزین نقص این منبع تاریخ‌پردازی‌ست.

شیفتگان ایران، دوگوبینو


یکی از شیفتگان قدیمی فرهنگ و تاریخ ایرانی آقای آرتور دوگوبینوی فرانسوی‌ست. ماجرای آرتور از جایی شروع شد که مادرش رفت سوئیس و آرتور در مدرسه بی‌ین مقدمات آشنایی با زبان‌های شرقی را فراگرفت. وقتی هنوز به ایران سفر نکرده بود نمایش‌نامه‌ای به نام دلفزا نوشت که همۀ بازیگرانش ایرانی بودند. سی‌وپنج‌ساله بود که رئیس دفتر وزیر امور خارجه فرانسه شد و اوضاعش برای سفر به مشرق هموار شد. هنوز چهل‌ساله نشده بود که از بوشهر به ایران آمد. دولتِ وقتِ قاجار، از آنجا دوگوبینو که فرستادۀ فرنگ بود و جماعتِ قاجاری فرنگ‌پرست بودند، حسابی تحویلش گرفتند. در همین سفر به فارسی مسلط شد. در این سه سال مشغول مطالعه و ترجمه از فارسی به فرانسه شد. مدت کوتاهی گذشت تا به عنوان سفیر فرانسه به ایران بیاید.
او علاوه بر مطالعات گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی و سکه‌شناسی، علاقۀ خاصی به شنیدن نظرات و عقاید عوام داشت. دوگوبینو از این راه توانست میان آن‌چه خوانده بود و وضع موجود تلفیقی نزدیک به واقعیت را ثبت کند. آن‌چه او دربارۀ ایرانیان معاصر خودش ثبت کرده تصویری زنده و واقعی‌ست. او دریافته بود ایرانیان نسبت به حکومت‌های مختلف عِرقِ خاصی ندارند. ایران را به سنگِ خارایی تشبیه کرد که از پسِ هزاران سال انقلابات طبیعی دریا و خاک، فرسوده و نرم شده، اما هر لحظه ممکن است باز به گردش درآید و بنایی جدید بسازد. آرتور می‌گوید عوام ایرانی نیز معتقدند ایران کهن‌ترین ملت جهان است که به طور منظم حکومت داشته است، ولی در عین حال عاری از حس وطن‌پرستیِ سیاسی‌اند و همواره چیزی درونِ آنان است که ایرانی‌اند و در عین حال وابستۀ مرزها نیستند.
یکی از معروف‌ترین تحسین‌های او دربارۀ تعزیه است. تعزیه در نگاه او از تراژدی‌های کلاسیک یونانی تأثیرگذارت و برتر است. دوگوبینو دربارۀ ضعف‌های اخلاقی ایرانی از قبیل دروغ و فریب و حقه‌بازی نیز قلم‌فرسایی کرده. او می‌گوید همۀ مردم در ایران دزدی می‌کنند؛ از حاکم تا زیردستانش، از وزیر تا شاه. تعارف را جای اخلاق نهادن وصفی دیگر از ایرانیان از زبان دوگوبینو است. همچنین پذیرش زشتی مادامی که ظاهری زیبا و خندان داشته باشد در نظر دوگوبینو ایرانیان را مستعد پذیرش سلطۀ اروپا ساخته.
اما نظریۀ محوری دوگوبینو بر اساس مطالعه‌اش از ایران به دست آمد: برتری نژادی. او ایرانیان را نژادی برتر از آرین‌ها دانست که به علوّ مقامات عالم رسیده‌اند. ویژگی‌های پایداری تمدنی و ذوب‌کردنِ دیگر فرهنگ‌ها در خود، دوگوبینو را بر آن داشت که ایرانیان دارای برتری نژادی‌اند و تنها در صورتی به ضعف دچار شده‌اند که با نژادهای غیرآریایی نظیر سامی آمیخته شده باشند. این نظریه بیشتر از آن‌که در ایران و فرانسه طرفدار پیدا کند، به مذاقِ آلمان‌ها خوش آمد و آن‌ها را به حرکت و نشاط واداشت. کتاب‌ها و مقالات و انجمن‌های بسیاری پس از این نظریه موجود شد و آلمان‌ها نیز با این توجیه که نژادِ برترِ آرین‌های اروپایی‌اند به جنب‌وجوش افتادند.
در واقع بنیانِ فخرفروشی‌های آریایی_غیرآریایی و ایرانی_انیرانی از اشتیاق و علاقۀ دوگوبینو به ایران و میلِ نظریه‌سازیِ فرهنگِ غربی درآمده و هنوز هم که هنوز است دامن ما را رها نمی‌کند.

تأملی در نسبت حیرت و فطرت

مراد از حیرت نخستین مواجهۀ انسان با پدیده‌ای‌ست که پیش‌تر با آن روبرو نشده و نمی‌شناسدش. این حیرت او را به تفکر وامی‌دارد تا در ازایش آداب و راه حل بسازد. و مجموعۀ این آداب و راه حل‌ها بشود فرهنگ. پس فرهنگ محصول باواسطۀ حیرت است و حیرت نسبتی کاملاً مستقیم با طبیعت و از آن مهم‌تر، جغرافیا دارد. از این منظر بکاوید چرا ادیان در نقاط مختلف جهان، حتی اگر بپذیریم درون‌مایۀ کلی هماهنگی دارند (که همیشه هم این‌طور نیست)، در مناسک و آیین گوناگون‌اند.

مراد از فطرت سرشتی یکسان است که تمام انسان‌ها بر اساس آن آفریده شده‌اند. شاید در نگاه اول میان حیرت و نتایج آن که فرهنگ باشد، و فطرت تلازمی وجود نداشته باشد. به این دلیل که فرهنگ در نقاط گوناگون با تفاوت جغرافیا شکل‌های متعدد می‌گیرد و گاه نبودِ تفاهم به جنگ فرهنگ‌ها می‌انجامد.

ولی با نگاهی دقیق‌تر درمی‌یابیم قطعات پازل ما بر هم منطبق نیست. همین که انسان با مشاهدۀ پدیده‌های نو به حیرت می‌رسد و رفتار دیگری انجام نمی‌دهد، برخاسته از فطرت است. و به همین ترتیب تفکر دربارۀ آن‌ها و ساخت آداب و راه حل، و در نهایت مجموعۀ فرهنگ تماماً برخاسته از فطرت‌اند. در این دیدگاه فطرت زیرساخت و اساس فرهنگ و متعلقات آن به حساب می‌آید.