کلافِ ژرفا
در اتابکی که من از بدوِ تولد درونش بودم تا بیست و دو سالگی، از ابتدای کوچه ما تا انتهایش تقریباً تمام استانهای کشور بودند! سادهترین چیزها اینها را به جان هم میانداخت. یکی انگور میگفت و یکی عنب و یکی ازم و یکی استافیل. تحصیلکردههایی از سراسر کشور برای روزیخوری در این شهرِ بی در و بی پیکر جمع شدهاند و زبان هم را نمیفهمند. اخلاق و آدابِ گاهم تضاد دارند. انگار میکنند یکی از همین دور و بریها حقشان را خورده و خانه و خودرویی را که باید او سوارش باشد، این مردک سوار شده. و هزاران اطوار و اشکالِ مانند این. واقعاً در چنین حال و هوایی چگونه میشود انتظار کار منسجم و درست را داشت؟
البته که ما همیشه دنبال مشکلات سر از جاهای عجیب و غریبی درمیآوریم که سادهتر از این هم میشد حلش کرد. راستش من پس از چند سالی تنفس در بعضی فضاهای فرهنگی کشور دریافتم ما چون مانندِ دیگر نقاطِ جهان زندگیمان بر مدارِ سرمایه و پول و اقتصاد است، طبیعیست فرهنگمان هم بر همان مدار باشد و به بیانِ صریحتر، فرهنگ سرریز و اضافه و ملیجکِ اقتصاد است، نه اینکه اقتصاد از فرهنگ مهمتر باشد. اقتصاد اصل است و مادیگری تمامِ حقیقت و بودِ ماست و هر چیزی اگر در مدارِ او تعریف بشود معنامند میشود. اما در دینی که خدا به پیامبرانش آموزش داد فرهنگ و حقیقت همهچیزِ هستیست و هر چیزی تا زمانی که در خدمت او باشد ارزشمند و باقیست. ما در غوطۀ فنای خود مدام به هر فانی و میرندهای چنگ میزنیم و بیشتر و بیشتر در ورطۀ هلاک میافتیم.
با تمام این تفصیلها من میگویم تنها راه بر هم زدم زمینِ بازیست؛ کاری که مردانی آغازش کردند و در نطفه از ضربان افتاد. ایستادن در برابر تمام دنیای مادهپرستان روشن است که شعلههای دشمنی را تا آسمانها خواهد برد. اول و آخر، دیر یا زود این جنگِ جهانسوز درخواهدگرفت؛ چون نظمِ اکنونِ جهان نسبتی با نظمِ خدایی ندارد. این مبارزه باور میخواهد تا پول. چقدر گفتنِ این حرفها دشوار است. پول اگر خرجِ این باور شود، مانا و نامیراست و اگر باور خرجِ پولسازی شود، میرنده و نامانا. اما یک چیز را نگفتم، آن هم بیصاحبیست. این دین و فرهنگی که از آن دم میزنم، صاحب و کارهای دارد و او در غیبت است و ما سرِ کلافِ جهان را گم کردهایم.