چهارشنبه بیست‌وهفتمِ دیِ دو

دیروز کنار مزار محمدیوسف با حالتی نزار و بی‌چاره به همسر گفتم این چند روز خیلی حال و هوای غضب‌آلودی دارم. مدام درونم می‌جوشد و به کمترین تلنگری می‌خواهم مانند آتشفشان بجوشم و بغرم و نعره بزنم. هر کسی و هر چیزی می‌تواند مرا به جنبش و عصبانیت برساند.

ذکری از آقای بهجت برایم یافت و من صلوات را رها نکردم تا این‌که امروز ظهر سرِ این‌که غذایمان را بالا آوردیم همکارم با حالی خشمناک درآمد و با من شروع به مجادله کرد. کمی تاب آوردم و سرآخر فریاد زدم. درگیری‌مان لفظی بود. کمی بعد خودش آمد و من بسیار در آغوش کشیدمش و عذرها خواستم.

به گمانم دیگر امیدی به رهایی و رستگاری و بهشت و آرامشش نیست. من بارها با خودم گفته‌ام چرا وقتی مدام دارم گناه می‌کنم و آخرتم را خاکستر می‌کنم زنده‌ام و ادامه می‌دهم؟ این کلمات گفتنی و نوشتنی نیست. این امید که پس از این عالم عالمی دیگر نباشد، امیدی زیباست برای گناهکارانی چون من.

رها کنم، هرچند این حالِ خسران مرا دیگر رها نخواهد کرد. در پایانِ تمامِ حرف‌هایم با جماعتی که می‌دانند این حکومت با این مشی و روش روزگار خوشی نخواهد داشت، باز احوالِ آن پیرمردِ ماست‌فروشی را دارم که تمامِ ماست‌هایش را فروخته و حالا با خیالی آسوده کنارِ خانواده‌اش نشسته و شام می‌خورد؛ اما او ماست‌فروش نیست. او مردِ خداست. او آقای بهجت است که از فرطِ سادگی و آسودگی و بندگی در محضر خداوند، خیال برمان می‌دارد که چیزی در چنته ندارد. خاک شو و به باد برو و نیست شو. درست است نیست‌شدن ممکن نیست، اما کمینه چیزها شدن دشوار نخواهد بود. دشوار است، اما راه دیگری هم نیست. من نمی‌توانم کسی را در بابی قانع کنم، چون خودم سخت پریشانم و نمی‌توانم بر این پریشانی غلبه کنم. بسیار درهم و آشفته‌ام. هیچ از هیچِ خودم درنیامده‌ام.

رها کنم. رها کنم. غایتی ندارد این بث‌الشکواها. این داغ‌ها التیامی ندارد. مگر آن‌که خودِ خدا تدبیری کند. مگر آن‌که او کاری برای من بکند. مگر آن‌که چاره‌ای اساسی برایم فراهم بسازد. نمی‌خواهم با کلمات بازی کنم، ولیکن حیلتِ دیگری هم ندارم. بسیار گشتم و هیچ کسی را نیافتم که گناه مرا ببخشاید. در هیچ بابی نمی‌توانم سخن بگویم. ترجیحم سکوت است، اگرچه بسیار گویا به نظر می‌رسم. دلم نمی‌خواهد هیچ جا باشم. کاش برایم مسجل بود که با همین تیبا با تمامِ ناسازی‌هایش کار کنم و دیگر در هیچ گوشه و کنجی چیزی نگویم. حداقل از الآن می‌شود آغاز کرد. می‌شود از همین اکنون تنها در همین‌جا و برای خود نوشت. اگر خداوند بخواهد، امکان دارد من هم هدایت شوم و از زیرِ بار این‌همه بدهکاری و گرفتاری و دشواری به در آیم.

قدیم‌ها آدم‌ها چه کار می‌کردند که ما نمی‌توانیم انجام بدهیم؟ آن‌ها یا دامی داشتند یا کشاورزی و بیشترشان رعیت بودند و رعیت هم یعنی گوسفند. اصلاً در همان ابتدای تاریخ بیهقی نوشته «نامۀ حَشَمِ تگیناباد به امیرمسعود». آنجا هم مردمی وجود ندارد. آن‌‌ها مشتی احشام و چهارپا بوده‌اند. امروز علی جعفری گفت ناصرالدین‌شاه نمی‌پذیرفت به رعیت بگویند ملت. برایش سنگین بود. ولی سیل داشت می‌آمد. سونامی مدرنیته همه را گرفته بود. گفتم مگر نظام سلطنتی چه ایرادی داشت؟ گفت شیخ فضل‌الله همین حرف را زد. گفت ما علما شاه‌عباس را نرم کردیم، با این شاهان هم همین کار را می‌کنیم. روشنفکرها می‌گفتند بین ما تنها قانون حرف بزند. قانون مثلِ صاعقه بر سر شاهان آمد. ناصرالدین‌شاه گفت اشکالی ندارد، اما قانون برای من نباشد، من فرای قانون باشم. ناصر که کشته شد، مظفر رمقی نداشت. مریض بود بیشتر. ترسو هم بود. فضا برای مجلس و پارلمان و قانون فراهم شد. مشروطه هم از لفظ شریطی یا چریطی و چریتۀ فرنگی آمد و رفت در باب مفعول عربی و مشروطه شد. محمدعلی جوان بود. توپ را بست به مجلس و مشروطه هوا شد. ولی سیل آمده بود. نمی‌شد برابرش ایستاد.

در زمان ناصری لای خورجین‌های اسبان و استران روزنامه را نهان می‌کردند و از تبریز تا تهران می‌آمد. خیلی قاچاقی و سوسکی روشنفکرها می‌رفتند در کنجی و به‌نوبت می‌خواندند. مشروطه روزنامه‌ها و احزاب را هم جان داد. صاحب چاپخانه و روزنامه شدند. با شدت و خشونتی عجیب کلمه ساختند و علیه حکومت و استبداد نعره زدند. اولین‌بار که سر و کلۀ قانون روزنامه‌ها و نشریات پیدا شد همان موقع‌ها بود. البته که این‌ها کشک بود. احمدشاه که پیچید و رفت فرنگ، رضا میرپنج برخاست و با لگد رفت در دهان نویسنده‌ها. در شانزده سالی که حکومت کرد هشت مجلس روی کار آمد که عملاً پشم بودند. از سالی که رفت جزیره موریس و همان‌جا مرد تا سالی که مصدق با کودتا رفت احمدآباد مصدق و همان‌جا مرد، دوازده سال پر شور ثبت شده. هر کسی از ننه‌اش قهر کرده بود حزب و روزنامه زد. این آزادی‌ها مقدمۀ نهضت ملی و نفت شد. شاید مشروطه‌ترین سال‌ها همان سال‌ها بود. شاه عددی نبود. زوری نداشت. کاره‌ای نبود. کودتای مرداد همه را خفه کرد. مشروطه باز ظاهراً مرد. آتش زیر خاکستر ماند تا نسیمی دیگر بوزد. خلق هم بیشترشان کشاورز و دامدار و روستایی و عشایر بودند. خبرها دیر می‌رسید. باز هم می‌گویم مشروطه حکومت قانون بود. در سال‌های اوج‌گیریِ اصلاحات هم سخن بر سرِ قانون بود. تابِ نفر و رأس را نداشتند. خیلی از شورش‌های خلقی هم برای آزادی‌های سیاسی و حاکمیت قانون بود. میانِ قانونِ مشروعه‌ای که شیخ فضل‌الله و بعدها کاشانی و خمینی به آن قائل بودند تا قانونی که تقی‌زاده و تالبوف و مصدق و بازرگان و دیگران آن را می‌خواستند، با تمامِ تفاوت‌های جزئی و شاید اساسی، افتراق خاصی بود و هست.

برابرِ این طوفان نمی‌توان ایستاد: فضای مجازی. دیگر چیزی نهان نیست، چیزی هم قطعی نیست. معلوم هم نیست اولویت کدام است. معلوم هم نیست پرتقال‌فروش کیست. هم بد است و هم خیلی بد و هم شاید خوب. باز هم حاکمیت با پول و رسانه است. مؤثرهای دیگر و افراد دیگر را یا زندان می‌کنند یا بدنام و مسخره و با این شیوه آن را به محاق می‌برند. البته اندیشه و خون را نمی‌شود کاری‌اش کرد. ما در واقع با چند سیلِ عظیم روبروییم. اولینش سواد و خواندن و نوشتن است. مردم تا چیزی نمی‌دانستند تابعِ روحانی‌های باسوادِ دینی بودند که احکام و بکن و نکن را بگویند و آن‌ها هم برای تأمین دنیا و آخرت‌شان لاجرم آن‌ها را رعایت می‌کردند و حسّ خوبی از این رعایت‌ها داشتند. این برای یکی دو قرن اخیر نیست. مردم در مکتب‌خانه‌ها قرآن و گلستان یاد می‌گرفتند. ما گزارش‌هایی از روزگار ساسانی شنیده‌ایم که موبدان حاضر نشدند در ازای گنجی بزرگ به فرزند رعیتی سواد بیاموزند. این ترس بود که نظام و ساختار چیده‌شدۀ شهان بر هم بخورد.

سواد و خواندن و نوشتن برای عده‌ای معدود خرافه‌ها را کنار زد. در قرن پیشین هم کسانی چون امیرکبیر جرقۀ این تبادل و یادگیری را بار دیگر در میان قشری از مردم انداخت. اندک‌اندک رفتند آن‌ورِ دنیا و دیدند و البته خواندند. خواندند که دین دست و پای اروپا را بسته بود و پس از این گشایش پروازها کرده‌اند. سیل عظیم بعدی چاپ است. چاپ انحصار مکتوبات را از دست دستگاه قدرت درآورد. حلقۀ جدیدی به نام روشنفکری اطراف دم و دستگاه قدرتمندان و نظام دینی ساخته شد. توجه کنید که منظور ما از دین دینِ اصیل و حقیقی و ناب و درست نیست. دینِ ناب و فطری در بسیاری از نقاطِ جهان منحرف و مستحیل و ابزار شد و می‌شود. امامانِ دینِ حقیقی از اتفاق بسیار طرفدار نشر و کتابت و شیوع دین بودند و هستند. این‌ها بی‌نیاز از توضیح است. اساساً سیل‌های مذکور که به نظرم آخرین‌شان مطبوعات و هیولای کف‌برلبِ فضای مجازی‌ست، برای این آمدند که آن دینِ حقیقی که مطالبۀ مردم و ذاتِ مردم هست نیامد و بر صدر ننشست و قدر ندید. حالا دم از قانون می‌زنند. قانون را هم دیدیم. قانون شد تار عنکبوتی که تنها حشراتِ کوچک را شکار می‌کند و پرندگان پاره و پوره‌اش می‌کنند. این‌ها همین‌جا بماند. بماند که مثلاً کمونیست‌ها برابر بودند، ولی برخی‌هاشان به قول نویسندۀ قلعۀ حیوانات «برابرتر»!

چنین است جان دلم. اکنون که دیگر رازی نیست و تو از هر طرفی نوایی از کثافت‌کاریِ مردانِ سیاست می‌شنوی، مغزت از کار می‌افتد. ولی باز هم غافلی. این خبر را چه دشوار است دریافتن. این را دشمنِ این مرد سیاست و حزب و دولت و حکومت بازنشر داده؟ این خبر را خودِ این جریان منتشر کرده تا به مقصودی رسد؟ این داستان را ضریب داده‌اند تا چیزی دیگر دیده و شنیده نشود؟ و هزار داستان دیگر. تو باز هم در این توهمِ آگاهی غرقه‌ای. تو باید کسی را بیابی که عصمت از سر و رویش ببارد و هر خلافی درباره‌اش شنیدی، اگر کوه‌ها هم جنبیدند، تو نجنبی و سیخ و ستبر بر اعتقادت باقی باشی. ای وای که جمله عالم زین سبب گمراه شد، کم کسی ز ابدال حق اگاه شد.

رئیس امروز می‌پرسد چه کردی با طرح‌ها؟ می‌گویم فعلاً در موضعِ سلبم. فعلاً را اضافه گفتم ای دوست. هیچ کاری نباید کرد. در تمامِ این سال‌هایی که من ذکرش را برایت گفتم و اغلبش را علی جعفری دانشمند برایم گفت، انسان بیشتر از قبل باخت داده. شرحش بماند برای شرحه‌شرحه‌ها. فقط همین را بدان که انسان از تولیدکنندگی به مصرف‌کنندگی رسیده. این قهقرا چگونه درک‌شدنی‌ست؟ این مصیبت بزرگ نیست البته. بزرگ‌مصیبتِ بشر پشت‌کردن به دینِ حقیقی و امامِ دین است.

شاید تو با این کلمات علقه‌ای نداشته باشی و شاید هم بیش از تمامِ این حرف‌ها ادراک داشته باشی. نمی‌دانم. اما چیزی که من دریافته‌ام این است. پیشرفت، شهرنشینی و آب لوله‌کشی و برق و گاز و تلفن و خودروهای تیز و ساختمان‌های دراز و اینترنتِ باز و جاده‌های چند خطه و هزاران چون این نیست. انسانی که محروم از درک و شعور و نفسِ خدایی باشد از فرازِ همان ساختمان‌های دراز و متنعم در انواعِ نعمت‌ها خودش را به کفِ خیابان خواهد انداخت. خوش است که من نمی‌خواهم این‌ها را منتشر کنم. بگذار صاحبان خرد سخن بگویند و من لال باشم. بی‌شک لال‌مونیِ من راه حل بهتری برای هر تنابنده‌ای‌ست. قطعاً من از بزرگ‌ترین موانعِ تعالیِ انسانم.

خودی که بنیادی ندارد

می‌گوید چگونه تو این‌همه آرامی. می‌گویم من سال‌هاست مرده‌ام و تنها پیکری بر زمین دارم. می‌گوید پس چگونه هر صبح با نیرویی قوی به دیدار روز می‌روی. می‌گویم روز من را زنده می‌کند، وگرنه این جسد آفریده‌ی خاک است و خاک مایل به نیستی و خاموشی. می‌خندد: پس تو به باور بزرگ قرن، یعنی خودبنیادی، باوری نداری؟

لبخند می‌زنم: خودی نیست که بشود بنیادی بر آن ساخت. آن‌چه قرن «خود» گرفته است وسوسه است. خوب گوش کن. دارد با تو نجوا می‌کند. آدمی مانند دستگاه کنترل از راه دور یا همان دورفرمان است. با زمزمه‌های ذهنش اداره می‌شود. آن نجواها از جایی دیگر است. تو هرگز نمی‌توانی خودت به خودت دستور بدهی. در چنگ و احاطه‌ی چیزی دیگری. همان چیز دیگر ممکن است به تو بگوید رها کن حرف‌هایش را، گوش نکن، نخوان. همین نجوا یعنی تو نیستی که تصمیم می‌گیری‌. او به من هم می‌گوید ننویس. کسی درنمی‌یابد. رها کن. بخواب.

می‌نسازی تا نمی‌سوزی

دیروز حین تنظیم کتاب‌نامه کتابی به دو کتاب برخوردم که هنوز لای آن‌ها را نیز باز نکرده‌ام. چنان‌که امروز بتوانم این دو کتاب را از کتابخانه خواهم گرفت، ازیرا آن‌قدری پول در بساط نیست که بشود کتاب خرید. دیوانگانی مانند من که هنوز کتابخانه می‌روند و عوضِ استفاده از قرائت‌خانه‌ها برای درس و کنکور، کتاب می‌گیرند، باید به‌زودی منقرض شوند.

نمایشگاه کتاب را نیز به همین خاطر نرفته‌ام. نمی‌دانم آخرین باری که به این کتاب‌خریِ هرساله رفته‌ام کِی بوده. یادم هست آخرین بارهایی که می‌رفتم محیط ضدفرهنگی و ولنگارش زده‌ام کرده بود. رضا می‌گوید نباید کنار کشید، ولی دیگر کمتر جایی در این جهان هست که دوست داشته باشم آنجا نفس بکشم. یک بار سروده بودم «شهرِ من را که همه برج و پل و دیوار است / تکیه‌گاهی که کنم خسته‌به‌در نشناسم»، مخاطبی گفته بود اتفاقاً حرم‌ها جای خوبی در این شهر برای چنین کاری است.

علی جعفری برایم تصویری از طبیعت و چای و هیزم و گوسفندان فرستاده بود. گفتم طبیعت از انسان‌ها وحشی‌تر است. بی‌خود نیست انسان‌ها برای در امان بودن از هیبتِ هول‌آسای طبیعت به روستاها و شهرهای مصنوع‌شان پناه می‌برند. ما مدام در حال فریفتن خودیم. در شهرها حصار می‌کشیم تا واقعیتِ مخوفِ طبیعت را انکار کنیم. کدام انسانی می‌تواند تابِ اقیانوس را بیاورد؟ جنگل‌ها خانه‌ی درندگان و گزندگان و خطرات وحشت‌آفرین دیگر است. کویر هیچ جنبنده‌ای باقی نخواهد گذاشت. کوهستان‌ها تو را با بیم فروافتادن و خردشدن و یخ‌زدن و صدها ناشناخته‌ی دیگر به خود می‌خوانند.

آدم‌ها با خیال خود جهان را زیستنی جلوه می‌دهند. عقاید مخالف و نابودکننده‌ی اطرافیان را در مخیله نرم و کم‌وزن می‌کنند تا بتوانند با آن‌ها بِزیند. فریب‌ها ما را رها نخواهند کرد. در جوار مزار بایزید بسطامی تنها به این واسطه آرام‌تر بودم که امامزاده‌ای آن محیط را امن کرده بود. برای ما که به همه‌چیز تفریحی نگاه می‌کنیم حضور در طبیعت جذاب و گوگولی می‌نماید، ولی برای کسی که می‌خواهد آرامشی ابدی را برای خود فراهم سازد امکانی نیست.

عجیب این بود که شبی یکی از اقوام در خانه‌مان گفت برایت کار پیدا کردم. چکیده‌ی کلماتش این بود که به سخن‌وری مشهور بشوی و در همایش‌های گوناگون سخن برانی. توجیه هم این بود که اهل مطالعه هستی و خوب حرف می‌زنی. یک‌صدا می‌گفتند فقط کافی است اسم در کنی! خیال‌پردازی‌های ما همین‌قدر ناناز و فانتزی است. بگذریم از شیعتنا اخرس.

پارسال همین روزها بود که دوست ژرفاییِ ما مدام می‌گفت می‌خواهم بروم گوشه‌ای حقوقی بگیرم و زندگی کنم. گفتم دنیا گوشه ندارد عزیزم. حافظ هم که می‌خواست آسوده برکنار چو پرگار باشد، دوران چو نقطه عاقبتش در میان گرفت. بامزه است که بیتِ ترجیع‌بندِ سعدی را به جای «بنشینم» با «برخیزم» می‌خواندم: برخیزم و صبر پیش گیرم! اکنون می‌بینم باید برخاست و به‌شدت سعی کرد، ولی انتظار ویژه‌ای هم نباید داشت و باید صبر پیشه کرد. شاید من هم خوب شدم روزی. از قدرت خدا دور نیست.

از گلشن دیدار به گفتار

روزمرگی و شمارش روزها برای آن‌که شاید فردایی باشد که تمام خیالات تو نه، حداقل شمایلی از خیالاتت محقق بشود. خیال‌نداشتن برای یک انسان، برای یک گروه، برای یک قوم هیچ خوب نیست. تمام چیزهایی که در مغز یا روح یا هر جای دیگری که بنده از آن بی‌خبرم نقش می‌بندد و آدمی را به سوی شهوتی می‌کشاند، می‌تواند درست نباشد. درست‌بودن محک خوبی است، اما اگر با تمام جان‌کندن‌هایت به این رسیدی که چنین کاری درست است، چرا به آن معتقد نباشی؟ البته که ما قرآن‌خوانان و مسلِمان باید آگاه باشیم که انسان چیزی جز عزم نیست؛ همان که خداوند در آدم آن را نیافت و به پایین‌ترینِ پایینان هبوطش داد.

عزم آن چیزی بود که آدم علیه‌السلام با آن مشغولِ تمام و کمال خداوند متعال بود و وقتی سست شد، توجهش از او منصرف شد و متوجهِ عریانی و بی‌چیزیِ خویش شد؛ همان بی‌چیزی که پیش‌تر هم بود، ولی آن‌قدر غرق دیدار بود که درنمی‌یافت. از آن عالمِ دیدارِ بی‌سخن به کلمه‌خانه‌ی بی‌شهود طرد شد. دیگر باید با کلماتی که آموخته بود عبادت می‌کرد و دیده‌ای را که فایده‌اش دیدن دلبر است، سرگرم مشاهده و ادراک آیات خداوند سبحان بسازد. بی‌خود نبود آن‌همه زار زد از آنی غفلت.

در اذن دخول حرم‌های معصومان علیهم‌السلام شهادت می‌دهیم شما زنده‌اید و ما را می‌بینید و حجاب دیدار افکنده شده و عوضش درِ لذت مناجات با شما بر ما گشوده است. امتحان حضور را دستِ‌کم نگیرید. ارتداد اهل اسلام بعد از رحلت رسول گرامی خداوند از روی همین حضور و دیدار و همراهی ظاهری با ولی خدا بود. آن‌ها خود را با تواضعی دروغین اندکی پایین‌تر از حضرت می‌دانستند و سخن او را سخن خدا نمی‌دانستند، وگرنه چگونه می‌توان گفت او هذیان می‌گوید؟ «جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی زابدال حق آگاه شد.» آدم علیه‌السلام را شماتت نکنید. او به فقر و برهنگی خود بینا شد، ولی آیا ما پس از تردید در ولیِ خداوند، به خطای مرگ‌بارِ خود آگاه شدیم؟

روزها از پیِ هم می‌گذرد و آن عبادتی که هدف خلقت ماست از من سر نمی‌زند. در میان غوغای خالی و تمام‌نشدنیِ دهر نمی‌توانم به او روی بیاورم. مگر انسان چیزی جز روی‌آوری و عزم و توجه و جهت است؟ تنها می‌کوشم در معبدِ نوشتن آن معبودِ نویسندگانِ نمازگزار را دریابم. شاید بتوانم به سبکِ آدم علیه‌السلام او را با کلمات بخوانم تا اجابت شوم. و این زیارت‌نامه را وِردی محزون سازم که شادی‌های ساختگیِ این قومِ خیالاتی را از دلم بزداید. حرفش ساده است. شدنش برای من خیالی است که چهار دهه از عمرم را بر باد داده است.

خالیان

کتابی را که پیش از سال جدید از کتابخانه سید مرتضی ستانده بودم پس دادم و هر چه در میان کتب نگریستم، چیزی که بخواهم برایش وقت خواندن بگذارم نیافتم و راهم را گرفتم و رفتم. از خیلی پیش‌ترها هم همین بود. هر چه می‌خواندم به قول عین‌القضات می‌دیدم نشاید و می‌سرودم و می‌نوشتم تا شاید، ولی آن هم نشاید. همین گیجیِ دو روزِ نخستِ کار حکایت تمام عمر من است. منتظرم به‌زودی این سردرگمی به پایان برسد. می‌رسد؟ رسیده است. این خودِ من است که نمی‌پذیرد درستی راه را.

ماجرای جالبی هم داشت این کتابِ کتابخانه. خانمی که انگار سردبیر نشریه گمنام میدان آزادی است، از من خواست اگر کتاب زبان فارسی در آذربایجان را خوانده‌ام، تکه‌هایی از آن را در باب زبان مادری برایش بفرستم تا در آن مجله‌ی مجازی درج کند. من علاوه بر آن کتاب، یادم آمد اسماعیل امینی نیز کتابی در دلبری‌های زبان فارسی دارد و با این موضوع متناسب است. هر چه بود این‌ها را با نگاه وحدتی‌ام به هم آمیختم و دو صفحه‌ای سیاه کردم. اگر شما از نتیجه‌ی آن خبر شدید، بنده هم باخبرم. استیری هم گوشزدم کرد ردّ و قبول مجلات چندان معیاری ندارد و خودم هم از برخوردی که بارِ پیش داشتیم دریافتم این همکاری بارِ کج است و به مقصدی نخواهد رسید.

مداهنه‌ای که در وجودم نیست موجب می‌شود قدری در حق‌گرایی خرکی رفتار کنم. تازه این مجیدِ متعادل‌شده است و آن‌قدر در این رودخانه غلت و سیلی و اردنگی خورده که صیقلی‌اش شده اینی که می‌بینید. جنین چه خوش است که با زاده‌شدن جهانی بزرگ و دریافت‌ها و روابط گسترده‌ای می‌یابد، اما به محض زایش می‌گرید. راست گفت علی علیه‌السلام که «هر کس مردم را آزمود تنهایی را برگزید.» این‌همه که از یمین و یسار و چهار جهت دیگر مرا محدود می‌کنند، بیشتر به خودم فرومی‌روم، ولی درون این خود نیز مجالی برای خلوت نیست.

نیست این‌که آدمی از چهار جهت به دست شیطان در یورش است و تنها به آسمان و زمین راه باز است؛ نیست. آن جهات دیگر نیز به‌تمام بسته است، زیرا آن‌ها از خلوت حاصل می‌شود و تجدد تو را به‌تمام از خود بیرون می‌کند و هیچ راهی به اتاق خویش نخواهی داشت. حتی در مقدس‌ترین معابد جایی برای تو نیست. آدمی همچون من که می‌خواهد به کسانی جز خداوند بیاویزد و با آنان خوشی کند، به‌زودی درمی‌یابد میوه‌ی تمامِ آنان یأس است. با تمام این مشاهدات به سوی اصل خود راهی نمی‌جوید.

مدرنیته در تو نجوا می‌کند جهان نو شده است و عالم قدیم و رسوم و افکارش همگی در خاک فروشده‌اند، هرچند خودش بر شانه‌های غول‌های درگذشته قد بلند کرده است. این‌چنین است که تو می‌دوی در میان کثرت‌ها و مزه‌های تشنه‌کننده و هلاک‌کننده، اما هرگز به ندای فطرت خویش گوش نمی‌دهی. ولیکن عمر می‌گذرد و تو گرچه موجودی ابدی هستی، این فرصت را همیشه نخواهی نداشت که گرایش خود را به حق اظهار کنی، ولو در خلوت و تنهایی و معبدی که البته بعید است به این راحتی‌ها پیدایش کنی.

شما هیچ‌کدام نیستی!

عزیزان من! عزیزان من! از نسبت‌هایی که به شما داده می‌شود دلگیر نباشید. این کارِ آدم‌ها نه برای امروز است، نه دیروز، آنِ هزاران روز پیش‌ترهاست. شاید برگردد به ساده‌سازی ذهن که می‌خواهد طبقه‌بندی کند و از تحلیل جزءبه‌جزء رها باشد. اگر گفتند فلانی این‌گونه آدمی است یا بهمانی آن‌گونه انسانی است هم چندان اعتمادی نکنید و عبور کنید. ما هیچ مرز و نام و نشانی نداریم. ببینید چند صد سال پیش هم از این چیزها بوده است و مردانِ آزاده از این نسبت‌ها با سکوت و لبخندی می‌گذشتند:

و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی‌اللّه‌عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همی‌رفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی، من تو را چیزی آموزم که از این مِحَن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزه‌های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامه‌هاست که فرستاده‌اند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفته‌اند و مرا لقبی نهاده‌اند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟» (کشف‌المحجوب هجویری، باب الملامه)

بیرون‌تر از افق

آدمیزاد هر قدر بالاتر می‌رود تنهاتر می‌شود، بیشتر دیده می‌شود و کمتر فهمیده می‌شود. درست مانند عقابی که از روی زمین برمی‌خیزد و آن‌قدر بالا می‌رود تا کلاه‌ها از تماشایش بیفتد و گردن‌ها از تعقیبش بشکند و چشم‌ها از شدت نور نیلی آسمان و درخشش خورشید، مات و کور شود. بعد از کوری نوبت دهان‌ها می‌شود که شروع به توصیف خودشان بکنند. هر کس خورشید را توصیف کند و بستاید و نکوهش کند، تنها از درون خودش خبر می‌دهد. خورشید را فقط خورشید می‌شناسد و عقابِ خال‌شده بر نیلیِ سپهر را، در آن تنهایی مرتفع، در آن برج بی‌بارو، در آن ستیغ بی‌دامنه، حتی خود عقاب نیز نخواهد شناخت. در آن بی‌وزنی و بی‌قیدی که مقید به بی‌وزنی و بی‌قیدی هم نیست، این روح انسان که هیچ تعلقی به زمین و رنگ‌ها و ننگ‌هایش ندارد، مجبور است برای قدری آب و دانه و خانه‌ای موقت، سری هم به زمین بزند. بی‌خبر از آن‌که رزق و وعده‌های دیگر همه در آسمانند. و این سرزدن آغاز تعلق‌هاست.

حافظه همیشه هم چیز خوبی نیست. درست است که آدمی آن‌چه را اختیار می‌کند از پسِ ذهنش با قالبی که از پیش تدارک دیده به چشم‌برهم‌زدنی حاضر می‌کند، همیشه هم اختیار به دست انسان نیست. چیزهایی هست که یواشکی در پستوی مغز انبار کرده و لای هزار طاقه پارچه‌های نفیس گمش کرده. گویی از آن‌ها می‌گریزد. گویی آن‌ها را در شأن خود نمی‌داند. مثل پینه‌دوزی که پادشاه شده باشد و نخواهد کسی از گذشته‌اش چیزی دریابد. مثل دریایی که از سرمای کوهستان‌های یخ‌زده آمده باشد و مدام خروش کند که مبادا کسی یقه‌اش را بگیرد که «یادت هست آن جهان یخ‌زده و شگفت چه حال و هوایی داشت؟» نه! من به اندازه کافی درون خودم از آن کوهستان‌ها در ضمیر و ذهنم دارم و نیازی نیست شما مرا به یاد آن‌ها بیندازید.

آدمیزاد خیلی پیچیده است. با چهار تا جمله و کلمه نمی‌شود تحلیلش کرد. می‌شود، ولی نتیجه‌اش می‌شود همین آدم‌های قالبی: این‌ها این‌طورند و آن‌ها آن‌طور. جبهه می‌بندند و صف می‌کشند و هر کسی را می‌چینند پشت فلان صف و خلاص. خیلی‌ها هم باورشان می‌شود واقعاً چنین آدمی هستند و واقعاً در فلان صف قرار دارند. بعد ناگهان احساس غربت می‌کنند. حکایت همان مرید است که از توهین به استادش هزار شور برآورد و استاد آرام‌اش کرد که نه اینم و نه آن، من این‌همه نیستم. این بی رنگ و بی نشان که منم و کسی مرا آن‌گونه که منم درنخواهد یافت. غصه‌ی صف‌ها و برچسب‌ها را نخور. هیچ‌کدام مبنای داوری تو نخواهند بود.

همه چیز روایت است

تاریخ و البته کلیت زندگی انسان هیچ چیزی جز روایت نیست. یک حادثه‌ی ثابت در نظر بینندگان گوناگون روایت‌های گوناگونی می‌آفریند. اصلاً ممکن است در نظر برخی حادثه هم به نظر نیاید. کسی که هر روز و هر شب در خیابان‌ها در حال تردد است، بعید است آن‌قدری تحت تأثیر تصادف‌های روی‌داده قرار بگیرد تا کسی که یکی دو بار از خیابانی گذشته و عدل در همان تردد اندکش تصادفی میان خودروها و عابرها پیش آمده است. برای او این حادثه مهیب و هولناک است. پزشکی که کارش شکافتن امعاء و احشای خلق‌الله است کجا و تازه‌واردی که ناگهان با دلِ سفره‌شده‌ی شخصی رو در رو می‌شود.

آن‌که درازنای تاریخ را می‌نگرد، می‌داند آمدشدنِ حکومت‌ها و مدعاهای‌شان آن‌قدری محلی از اعراب ندارد. اسم‌ها و رسم‌ها برمی‌افتد و فریادها و پرچم‌ها فرومی‌خوابد. این دنیاست که ثابت‌ترین چیزش تغییر و ماندنی‌ترین بودنش رفتن‌هاست. چه فرقی می‌کند اگر تو نماز بخوانی یا نخوانی؟ روزه بگیری یا نگیری؟ عدل برقرار کنی یا نکنی؟ ممکن است به خاطر همان نماز و روزه و عدل نیز آزارها ببینی و کشته هم بشوی. پس چه چیزی را باید حفظ کرد و به چه قیمتی؟ مهم این است که تو در این گیر و دار مرگامرگ دائم‌التغییر، بر حق ثابت باشی. ولی در دیدگانِ کسانی که از تمامِ تاریخ همین بازه‌ی کوچک را می‌بینند و از تمام حکومت‌ها و کشورهای جهان فقط جغرافیای زیسته خودشان را در نظر می‌آورند، معلوم است چنین محیطی یگانه موجودِ هستی‌ست.

انسان یک چیز بیش نیست: خیال. یا همان اندیشه. یا همان بینش. یا هر نام دیگری. انسان این دو پا و دو دست و دو چشم و دو گوش و باقی اعضا نیست. آن‌چه آدمی را پیش می‌برد روح اوست. آن‌چه انسان را خسته می‌کند یا شاداب یا هر چیز دیگری، خوراک و پوشاک و مسکنش نیست، خیال و آرزو و روایتِ او از زندگی‌ست. همه‌چیز روایت است و همه‌چیز تصویر ذهنی‌ست. تا دیروز که تو در روستایی دور از آبادی‌ها با هر سختی و داستانی می‌زیستی، می‌انگاشتی زندگی به هر حال خوب یا بد همین است. امروز درهای جهان به روی تو باز شده و تصاویر اندازه‌شده و دور از واقعیت یا به بیانی منصفانه «نه‌تمامِ واقعیت» به تو می‌رسد. و حتماً مطلعی که قلیل‌اند اهالیِ تفکرِ انتقادی. به این صورت اگر تا خرتلاق غرق در نعمت باشند هم منّ و سلوی نمی‌خواهند و عدس و پیاز و دیگر چیزها را نیز می‌طلبند.

ما حتماً اهلِ گناهیم و بدکار. اگر ما جامعه‌ای نیکوکار بودیم، اگر اهل این کره‌ی خاکی به هر دلیلی و به هر جهلی این‌همه گناه نمی‌کردند، این‌همه هم بیهوده و بدبخت و گرفتار نبودیم. من حتماً انسانِ بدکاری بوده‌ام که تا امروز از انسان کامل بی‌نصیب بوده‌ام. اصلاً خر چه داند قیمتِ انگشتری. یک سرِ سوزن نیز در ما نیازی به حقیقت موجود نیست. ما به دینِ دلِ خودمان پیش می‌رویم و روایتِ ما از زندگی و انسان و ابدیت و حقیقت نسبتی با روایتِ درستِ هستی ندارد. به هیچ جا هم برنخواهد خورد اگر نسل‌ها فراوانی از ما از میان بروند و جماعتی دیگر بیایند که روایتی منطبق بر حقیقت دارند؛ چنان‌که بسیار پیش از این اتفاق افتاده است و می‌افتد و خواهد افتاد.

حباب‌نویسی

ولی من این را در خودم زمزمه کرده‌ام که هیچ‌چیز بدیهی و عادی و تکراری نیست. به عادت‌نکردن دل داده‌ام و خودم را در این حقیقت غوطه داده‌ام که چیزی مکرر نیست. چیزی منتظَر و بیوسیده نیست. به آن دوستان که ذهن‌شان را صیقل نداده‌اند می‌گویم بر اساس الگوهای موجود فردا را نبینید. عرض می‌کنم انسان موجودی نفهمیدنی و دست‌نیافتنی‌ست. نمی‌توان او را در قالب‌های زمینی و محدودکننده گنجاند. اگر او را فریب دهید و برای دنیایی گذرنده و فانی و آنی سرش را گول بمالید، دیر یا زود درمی‌یابد و شما را رها می‌کند.

من از عصری آمده‌ام که در آن نه معاندشدن بر من غلبه کرده است، نه سینه‌چاک‌بودن در من نشسته است. انسان موجودی تک و منفرد و جدا افتاده و تنهاست. این نسبت‌ها و قومیت‌ها و اجتماعات و کشورها و ملت‌ها و دیگران همگی برای فرار او از واقعیت تنهایی و بی‌کسی اوست. زرنگ‌هایند که جزئی از تنهایی انسان را شکار می‌کنند و او را به دام یکی‌شدن‌ها می‌اندازند تا از آن ماهی خود را بگیرند. تصویری از آینده نقش می‌کنند و با فریادهایشان مسئولیت ازلی و آسمانی و اصلی تو را همراهی با آنان و برآورده‌شدن آرمان دسته‌جمعی «ما» اعلام می‌کنند.

واقعیت این است که «ما» همگی مزدوریم. کارگردانی که برای «وطن» برای «دین» برای «انسان» برای «آزادی» برای «آگاهی» و برای هزاران معنای بافتنیِ دیگر فیلم می‌سازد. آن مؤمن متعصب یا آن کافر نامعتقد یا هر کس و هر عنوان دیگری که در قالب‌هایی از پیش ریخته شده سعی و عملی می‌کند. هر کس که در هر محدوده‌ای نعره‌ای له یا علیهِ مفهومی برمی‌آورد. همگی دانسته و ندانسته مزدور قالبی هستند. اگر باور نداری، به آن صنم بگو پیراهنش را دربیاورد و برهنه با خودش روبرو شود تا در آینه از خودش بپرسد: «من کیستم؟»

آنجا که «وَلَقَد جِئتُمونا فُرادا کَما خَلَقناکُم اَوَّلَ مَرَّة» محقق شود، خواهی دید کیستی. و این آگاهی از کیستی به این مفتی‌ها صورت نخواهد پذیرفت. اگر به این رایگانی بود که این‌همه راه را نمی‌آمدی تا دریابی تو هیچ‌کدام از این‌ها نیستی: «حافظم در مجلسی، دُردی‌کشم در محفلی». بیهقی بعد از ده‌ها سال گذشت از درگذشت مسعود غزنوی و سال‌ها بیشتر گذر از مرگ محمود غزنوی، در کنج خلوت تاریخ‌نویسی‌اش با بیم می‌نویسد. ما چگونه می‌توانیم حتی با دیوار سخن بگوییم؛ آن هم امروز که موش‌داشتن به دیوار بسنده نیست و «کل شیء احصیناه فی امام مبین»؟

اگر آن صحابیِ سینه‌چاک برای حمل روایت‌های کُشنده کارش به چاه کشید، ما آه هم نمی‌توانیم بکشیم. لبخند نیز ممنوع است. گریه نیز فاش‌کننده است. ناس، که من همان ناسم، همچنان دور از انسان‌بودن‌اند. اگر بنا بر آن روایت مبارک تمامِ انسان‌های قرآن وجود مبارک امیرالمؤمنین علیه‌السلام باشد، پس در همه دهر یک انسان نَبوَد. رها کن این جماعت را. یوسف علیه‌السلام را ببین که می‌گوید من دین قومی را که به خدا و روز جزا ایمان ندارند ترک کرده‌ام. من را ببین که نه صبر بر گناه کردم، نه صبر بر بندگی، نه صبر بر بلا. پس انتظارِ کدام امامت را داشته باشم؟ چگونه بدون صبر امتی شکل می‌گیرد؟

هیوم بعید است خودش ادراک کرده باشد چه گفته است، اما روشن است که حرف‌ها در اصل از انسان نیست: الرحمن، خَلَقَ الإنسان، عَلَّمَهُ البَیان. رحمان خالق و معلم انسان است. پس شاید باشد که رحمان گفته است در پایان تمام دلایل باز می‌بینی دلیلی نیست. «این جبر، این معنیِ جباری است.» آن چیزی که ما را قانع و خاموش و بی‌واژه کند دلیل نیست. نه. هر چه بگویم این عبارت را رکیک و دنی کرده‌ام. پس جامعه چه؟ جامعه را که همان اول گفتم نیست فدای تو بشوم. اصل بر تفرد و وحدت شخصی‌ست. اصل بر بی‌اصلی‌ست. اصل بر سجده است. اصل بر عدم است.


شکفته شد گل افسوس

در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفون‌ها را از برابر سخن‌گویان جهان برداشتند. سخن‌گوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبع‌کننده‌ای در جلسه ننشسته و صندلی‌ها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشسته‌اند. سخن‌گاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفون‌ها نیست. دوربین‌ها در دست فروشندگان ضایعات در محله‌های پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانه‌های شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از این‌که حکومت‌ها بخواهند با حرکات نرم رسانه‌ای آن‌ها را در دست بگیرند برکنارند. این‌ها نتیجه یک چیز است؛ این‌که خلق‌الله دست از یک تمنا کشیده‌اند: چه خبر؟ و از آن مهم‌تر: دیگر چه خبر؟

عده قابل توجهی کاملاً بیکار شده‌اند. ادمین‌ها غاز می‌چرانند و مجریان چند بزغاله خریده‌اند و به پشت کوه‌های مسگرآباد کوچیده‌اند. سلبریتی‌های برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شده‌اند. کارخانه‌های بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیب‌زمینی و گلخانه‌های پرورش خیار و گوجه بدل شده‌اند. برخط‌بودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشانده‌اند تا هوا تازه شود. مهندسان کتاب‌های شعرشان را در برابر متروها پهن کرده‌اند و خود کتاب اندوه را در دست گرفته‌اند و بی‌هیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغول‌اند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه می‌کند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»

کتاب اندوه حاوی حسرت‌هایی‌ست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلت‌های هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمی‌کنند. هیچ‌کس نیست. هیچ‌چیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطه‌ای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سال‌هاست در آن روز زندگی می‌کنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آن‌همه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای می‌گیرند.

روح عجیب، راه غریب

هنوز هم نمی‌شود با چیزی حال کرد انگار. مثلاً وقتی پیامک واریز پول آمد، با این پیامک‌ها نه خوشحال شدم، نه غمگین. فقط اشک خوب است. شب که فیلم سینمایی بی‌بدن را دیدیم تمامِ روحم پر از اشک بود. همان اول فیلم زار زدم. من می‌دانم این دنیا دیوانه به اندازه کافی دارد، اما دیوانه به این چیزها فکر نمی‌کند. دیوانه درون خود دیو ندارد، خدیو دارد. زرنگ‌ها گمان کرده‌اند ما نمی‌توانیم پژوهش کنیم و دیوانه‌ها پژوهشگرانِ خوبی نیستند. زرشک! ما نه‌تنها مو را از ماست می‌کشیم، مو را از میان به دو نیم می‌کنیم.

زار زدم چون دیدم درونِ من نیز اژدهایی خانه دارد که روحم را به‌زودی به دوزخ خواهد برد. دیدم هیچ دور نیست من هم در یک ناگهان از خشم غلطی بکنم که هیچ بازگشتی نداشته باشد. از روزی که با جنود عقل و جهل کارم را آغاز کردم، کم‌کم روی این فضائل و رذائل حساس شدم. در همین فیلم آن‌که به انسان کامل از تمام شخصیت‌ها نزدیک‌تر بود بازپرس بود. دلیلش هم این بود که در تمام لحظات دغدغه‌اش حق بود.

این بر مدار حق بودن چیزی‌ست که ما کم داریم. رفتارهای ما در تمام لحظات‌مان پیچیده به اغراض گوناگونی‌ست که می‌خواهیم آن‌ها را حق جلوه بدهیم، ولی اغلب حق نیستند و بر اساس خواسته‌های ما شکل می‌گیرند، نه ارادۀ الهی. این‌گونه است که ما به بهشت نخواهیم رفت، چون با خودمان و هوای نفس‌مان مبارزه‌ای نکرده‌ایم و قطعاً این کلمات نیز به پشیزی نمی‌ارزند و بارِ گناهان و بدبختی‌های مرا سنگین‌تر می‌کنند و سندی می‌شوند برای بیشتر و بیشتر ثابت‌شدنِ عصیانِ آگاهانۀ من.

ای دوست! ای برادر! ای عزیزی که بعدها این سیاهه‌ها را شاید بخوانی و شاید هم از میان رفتند! زیاد لی‌لی به لالای خودت نگذار. زیاد خودت را تحویل نگیر. این را کسی می‌گوید که فرصت رستگاری و پاکی را از دست داده است.

سعی‌ات را بکن، نه فقط عملت

✔️ حالا که در این کنج نشسته‌ام و ساعت‌های عمر شریفم را می‌گذرانم، واقفم که عمر شریف است، نه این‌که چون برای من است شریف است. من روزهای عجیبی را گذراندم که حتی نمی‌توانم بنویسم‌شان. اگر مطمئن بودم که کسی این‌ها را هرگز نخواهد خواند، می‌نوشتم‌شان. دست روی قرآن نمی‌توان نهاد که این اتفاق نخواهد افتاد.

〰️ دلم از خیلی چیزها غمین است. شاید تنها چیزی که غمینم نمی‌کند رسیدن عمر قمری به نزدیکی‌های چهل‌سال باشد. چیز دیگری که مرا غمناک نمی‌کند نرسیدن به جایگاه استادی و هیئت علمی‌ست. دیگر از چیزهایی که قطعاً غمم نمی‌زاید نداشتن خودرویی آن‌چنانی و خانه معظم باشد. ولی نه. خانه را دوست داشتم بزرگ باشد. دوست داشتم در خانه‌ای آرام و بزرگ زندگی می‌کردم که در آن اتاقی اختصاصی داشتم برای خواندن و نوشتن. حالا که نیست، بابتش هم بازخواستی نیست.

➰ روزی دوستی از خودش تمجید می‌کرد که نابغه است و متوسط‌ها تا بیایند کاری بکنند، او از خواب برمی‌خیزد و از خط پایان می‌گذرد. می‌خواهم به این جمله‌ها پشت کنم و بی‌خیال این احوالات برای خودم پیش بروم. دوست دارم این نگاه‌ها را به سویی بیفکنم و خودم باشم و این هیچستان نگفتنی. مگر تو قرآن نخوانده‌ای که نوشته «برای انسان جز سعی‌اش نیست» و این‌که «از هیچ‌کس جز اندازه وسعش انتظار و تکلیف نیست»؟

🔘 با این معیار، تویی که کمتر می‌کوشی و بیش از دیگران داری، در حقیقت کمتر از دیگران پیش رفته‌ای. آن‌که تلاش بیشتری می‌کند توفیق بیشتری دارد و داراییِ او بیشتر است. در مقابل تکلیفش هم کمتر است. تو هنوز خدا را با این حجم شگفتی و حق‌بودن نشناخته‌ای. باز هم باید بگذریم و کار را به خدا واگذار کنیم.

بودنی در نابودی

می‌خواهم از سفر کربلایم بنویسم ولی زیاد جان در بدن ندارم. می خواهم بنویسم و منتشر کنم ولی نمی‌دانم کار درستی هست یا نه. در روزگار ما همه‌چیز برهنه و شفاف و بی‌پرده شده و انگار انسان دیگر کنج و مأوایی برای خود ندارد. من تمام این‌ها را با تمام چیزهایی که در زندگی اجتماعی و فردی و دینی و آیینی مردمان اطراف‌مان می‌بینم کنار هم می‌گذارم و می‌گویم این تمدن هر چه که هست نابودشونده است و تقلاهای بی‌خود ما در انجامش اثری نخواهد داشت. اگر امروز ازدواج ما وابسته به فراهم‌شدن هزاران متغیر است و فرزند داشتن ما منوط به تحقق اموری متعدد است و زندگی عمومی در شهر گره‌خورده به برآورده‌شدنِ نیازهایی متنوع و تمام‌نشدنی‌ست، اگر انسان در تمام شبانه‌روز خود در پی بعدی اندک از ابعاد ناشناختۀ خود است و خلوت و تفکر و اندیشه‌ای در بون و درونِ خود ندارد، دیر یا زود چنین انسان و اجتماعی با این ویژگی‌های نامتناسب با واقعیت و حقیقت هستی خودبه‌خود نابود خواهد شد. لازم نیست از آسمان سنگی ببارد یا در زمین سیلی و زلزله‌ای حادث شود یا حیواناتی عجیب او را بخورند یا جنگی آخرزمانی دربگیرد. این انسان خودش برای نابودی خودش کافی‌ست.

در میان این نابودخانه‌های گوناگون که همه راه فنا را می‌پیمایند، من مدتی‌ست جایی را دیده‌ام که به طرزی معکوس با روزگارِ فناییِ ما، هیچ رویی به فنا ندارد. و چنین چیزی در روزگاری که هر چیزی به نیستی گراییده است و از وجنات عصر و دهر و شهر ما روشن است پایاییِ ما در معرض تهدیدهاست، رویداد اربعین ساز مخالفی‌ست که اتفاقاً با آن نهان و ناگهان انسان ربطی عجیب می‌گیرد و او را به آن عهد ازلی و ذرۀ بنیاد و فطرت خدایی‌اش می‌چسباند. من از حقایق عالم سری درنخواهم آورد، ولی با شاخک‌های شعورِ بسیار اندکم از این دریچۀ کوتاه‌مدت شمیمِ تنفسِ زندگی را می‌یابم. حال من در رویداد اربعین حال هیچ چیزی نیست. قطعاً دریافتن این نفحه ارتباطی با من ندارد.

برای ما این سفر آسان نیست. دشواری‌های این سفر به قلم نمی‌آید. حرف‌هایی که از گوشه و کنار می‌شنویم نیز بیان‌شدنی نیست. با این همه هر چه اسمش را بگذاریم، با تمام خستگی‌های مانده در تنم، روحم اصلاً بدحال نیست. روحم غرق در آرامش است و باور دارد اگر هم این تن و این تمدن ناساز دیر یا زود به فنا برود، حقیقت چنین چیزهایی پابرجاست. و اگر امواج مدرنیته و خودبنیادی انسان مانند هزاران هزار تمدن نابودشدۀ دیگر ما را نیز در کام خود بکشد، حقیقت آن‌قدر زنده و جاری و جوشان است که از خاموش‌خانه‌ای دیگر سربرآورد و ذره‌ذره بتپد و مانند نطفه‌ای در کنجی تاریک و درنیافتنی اندک‌اندک ببالد تا آیتی برای بودنِ نور در جهان غرق در ظلمات باشد.

بحرِ اُجاجِ ظلمانی

باید می‌گفتم اهل هیچ دسته‌ای از این دسته‌ها نیستم و تنها غمِ نان مرا در این نقطه جا داده است. این «در وطنِ خویش غریب»، که «نه از روم و نه از زنگ» است، دلش با هیچ جماعتی نیست. شاید بشود در نوشتن دلی آرام کرد، ولی برای این مکتوب‌ها باید مشتری باشد. وقتی مدام با دیوار سخن می‌گویی، چرا سرت را به همان دیوار نکوبی تا این قصه‌ها تمام شود؟ اگر این یک لقمه نان دوا شود که غمی نیست. بگذریم از این قصه که در او ثمری نمی‌توان یافت.

نباید هم خیلی غمناک ماند، چرا که اغلب در چنین وضعیتی هستند و انسان در قالب‌هایی که این عزیزان برای هر کسی در جهان ساخته‌اند نمی‌گنجد. انسان موجودی حدندار و مهارنشونده است که همتش بسیار بلند است و ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. این انسانی‌ست که در حدیث گرامی امام باقر علیه‌السلام چنین توصیف شده: از بیم ادعای الوهیت به زمین فرستاده شد.

پیش خودم فکرها کردم و به ساناز هم این را گفتم که چگونه انسان حاضر شد این‌همه حقارت و سختی را تحمل کند، در این دنیای پستی‌ها و نشدن‌ها و نقص‌ها حاضر شود؟ اگر قصه این باشد که ما چیزی دیده‌ایم و بر اساس آن دنیای مملو از ناتوانی و نشدن و رنج را برگزیده‌ایم، آن چیز چه بوده است که هم ما از آن چیزی در یاد نداریم، هم هر چه می‌گویند در دستگاه فهم ما نمی‌نشیند.

حالا وقتی با این دیدگاه می‌نشینی به تماشای اطوار و اعمال آدم‌ها کرک و پرت می‌ریزد. وقتی به خلوت او می‌وری می‌بینی تمام این کارهایش نقاب‌های متعددی بوده که بر صورت وجودش می‌زده تا از این گیر و دار بگریزد و زود یا دیر به خالی‌خانه‌اش برسد و در آن لم بدهد و به هر چه او را این‌چنین رنجور ساخته نفرین نثار کند و پیش خودش خیالات کند که جهانی هست که در آن این محدودیت‌ها و مجبوریت‌ها نیست. راستی که آدمی چقدر در این دنیا تحقیر و خوار و بی‌مقدار شده است.

هر بار که از من می‌پرسند دوست داری چه کار کنی، چنان درهم و برهم می‌شوم که نمی‌دانم چه بگویم. ترجیح می‌دهم هیچ‌وقت در گفتگو با آدمیان کار به اینجاها نکشد، مخصوصاً وقتی روی حرفم با کسی باشد که بودنش برایم بسیار عزیز است؛ مثلاً همین ساناز عزیز من که هر چند گاه یک بار از من در این باره می‌پرسد. برابر او من همیشه سلاحم بر زمین است. اکنون که نگاه می‌کنم خدا را شکر می‌کنم مرا به خودم وانگذارده تا به سراغ هر آن چیزی بروم که با آن حال می‌کنم. اگر این‌طور بود، اوضاعم داغان بود.

البته شاید هم تنها من این‌گونه باشم و می‌خواهم این موضوع را به آدم‌های دیگر جهان تسری بدهم. شاید افراد زیادی باشند که خیلی هم به این موضوعات فکر نکنند و زندگی‌شان را با مناسبات مختلف ادامه بدهند. شاید گِل‌های متعددی باشد که انسان‌های گوناگون را از آن‌ها ایجاد کرده‌اند. گِلی در اقصای عدم، بی‌رنگ و بی‌نشان و بی‌علت، در خاموش‌خانۀ جهان. گِلی در تلاطم دریای بی‌کرانۀ نیستی، از اعماق آن تاریکی‌های بی‌روزن. گِلی متروک و دورافتاده که ناگهان گزارشِ بودش به عالمِ وجود رسیده و فرشتگانِ گوش‌به‌فرمان آن را به دست آورده‌اند. من با آن‌چنان گِلی خود را هم‌سرشت‌تر می‌بینم تا با این گِل‌های خوب‌حال و هدفمند و سربه‌راه.

فقط یک توجهیم

چیزهای کمی هست که دل آدمی را می‌میراند، اما همان کم‌ها را ما بسیار جدی گرفته‌ایم. همیشه روزگار ماده‌زده و سرمایه‌سالار بوده. همیشه کمبودها بوده و ناله‌ها از این چیزها بر هوا. چیز جدیدی وجود ندارد. باید توجه‌ها را به سوی دیگری برد. اگر انسان را دقیقاً همین «توجه» در نظر بگیریم و چیزی را بیرون از این توجه نپنداریم، آن‌وقت مهم می‌شود که روی ما به سوی چیست و کیست. برابر شیرینی‌فروشی تیک‌وتیک در ورودیِ دولاب، جمله‌ای از میرزا اسماعیل دولابی نقش بسته با همین مضمون که توجهت به سوی هر چه باشد همان می‌شوی.

مثنوی آن را اندیشه می‌گیرد و می‌گوید «ای برادر! تو همان اندیشه‌ای / مابقی خود استخوان و ریشه‌ای؛ گر بُوَد اندیشه‌ات گل، گلشنی / ور بُوَد خاری، تو هیمه‌یْ گلخنی.» اگر دنبالِ گُل بودی، باغ و بوستانی و اگر در پیِ خار بودی، سرانجام هیزمِ حمام خواهی شد. انسان همان چیزی‌ست که در سرش می‌گذرد. دیگر تعلقاتش از او سواست. مالش نصیب دیگران و اقوام و بستگانش جدا خواهد شد. این را ما بارها دیده‌ایم و باور نمی‌کنیم. حافظ نیز در این معنی اشارتی ناب دارد که نشان می‌دهد توجه نیز وابسته به خواسته‌ها و همت انسان است: «تو و طوبی و ما و قامت یار / فکر هر کس به قدر همت اوست.» تو در پیِ سایۀ طوبی در بهشتی و من دنبالِ رسیدن به یارم، خواسته‌های ماست که فکر و توجه‌مان را شکل می‌دهد.

در قرآن از این هم ناب‌تر گفته شده که «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها»؛ رویت را به سوی دینی فطری برگردان که خدا مردم را بر اساس آن ایجاد کرده. رویت مهم است و دیگر چیزی مهم نیست. روی ما به چه سویی‌ست؟ ما همانیم. دغدغه‌های ما چیست؟ ما همانیم. بیرون از این دیگر هیچ نیست.

پول! تبلیغات!

آدم غمش می‌شود. در هر سایتی با محتوای مثلاً غنی و مفید می‌روی، می‌بینی چپ و راست تبلیغ است. تولیدکنندهٔ محتوا استخدام شده تا این مطالب را برای افزایش بازدید بزاید و مسئولان سایت با افزایش بازدید پول بیشتری از تبلیغات عاید شوند. همه چیز همین است: پول. درباره خدا می‌خواهی مطالعه کنی؟ من ازش پول درمی‌آورم! درباره خر مطلب می‌خواهی؟ پول! تبلیغات! با همین‌ها آبستن می‌شوی. مغزهای ما چراگاه تبلیغات و پول است. ما انسان نیستیم. هیچ حقی برای زندگی و اندیشه و تعالی و آرامش و خاموشی نداریم.

و در ژرفای دوزخ جایگاهی ویژه خواهی داشت

به هارون گفته بود تا پای جان، مال، اولاد و دینم از تو اطاعت می‌کنم. هارون، خوشحال از این سرسپردگی، بلافاصله همراه غلام به سیاه‌چال فرستادش. به دستور خلیفه بیش از چهل تن از سادات زندان را کشت. حالا از همه‌چیز مأیوس، ظهر ماه مبارک رمضان، حمیدبن‌قحطبه علناً سفره انداخته بود و گرم خوردن بود: «حالا دانستی چرا روزه نمی‌گیرم؟ دستم را به خون اولاد پیامبر، این‌گونه بی‌رحمانه آلوده کردم. روزه‌داری برایم هیچ سودی ندارد.» این جریان را برای حضرت رضا سلام‌الله‌علیه گفتند. امام فرمودند: «به خدا سوگند، آن یأس او از رحمت خداوند از گناهش بدتر است.»

توفیقی شد تا ساختهٔ جدید آقای نولان را ببینم: اوپنهایمر. حرف زدن دربارهٔ این چیزها آدمی را لال می‌کند. علی علیه‌السلام به مالک گفت اگر شبانه کسی را در حال گناه دیدی، صبح به چشم گناهکار نگاهش نکن، شاید توبه کرده باشد. حالا من به خودم می‌گویم اگر اوپنهایمر و همکارانش را در پروژه منهتن در حال ساخت بمبی دیدی که ۲۲۰ هزار نفر را جزغاله کرد، ملامتش نکن، شاید توبه کرده باشد. البته بعدش فهمید چه کرده و برای توقفِ این بمب‌سازی‌ها فریادهایی هم زد. حساب و کتاب رستاخیز هم بماند برای پروردگار. تنها اوست که دقیقاً می‌داند چه شده.

من اهل ملامت و شماتت نیستم. بیش از هر چیزی از خودم می‌ترسم. می‌ترسم این آتیلای درونم روزی آب ببیند و مهارتش در شناگری را به رخ همه بکشاند. نوعِ انسان تنها لحظه‌ای که می‌میرد بی‌آزار است. بسیار مهیب و ترسناک است در این باره حرف زدن. هیچ‌گاه درونم خالی‌تر از اکنون نبوده.

عملِ بی‌عملی

نمی‌دانم. پر می‌شوم و لبریز و باز می‌بینم خالی‌ام. می‌بینم این قصه آن‌قدر جزئیات دارد که نمی‌توانم خدا باشم. تنها خداست که این جزئیات را دقیقاً در جای خودش می‌شناسد و به کار می‌گیرد و موفق می‌شود . قاعدتاً جز خدا هم چیزی در این عالم نیست. می‌خواهد نامش همه‌خدایی باشد یا وحدت وجود یا درون‌بودی در عین فراباشندگی یا پانتئیسم. چه فرقی دارد این نومینالیسم‌بازی‌ها؟ حتماً فرق دارند. کلمه متعلق به معنایی‌ست که نمی‌شود راحت هر کدام را در جای دیگری به کار برد. تنها می‌دانم بیش از هر چیزی باید سکوت کنم و بیش از همیشه باید بنویسم و این بایدها را با هیچ کسی در میان ننهم، چرا که در میان نهادن آن‌ها با نابودی‌شان برابر است. همیشه ایضاح از حق دورمان می‌کند. من سال‌هاست ساعتی خلوتی که در آن هیچ چیزی نباشد نداشته‌ام. همیشه در ظلمات هم نورکی بوده و در سکوت صوتی در آمدشد بوده. چه باید کرد؟

می‌دانم چه باید کرد. اندیشه در آن‌چه پیش از من انجام داده‌اند مرا به چیزی بیرون از همه چیزهایی که اکنون قالبی بر قامت انسانی‌ام شده می‌رساند. معلوم نیست آن چیز به چه دردی خواهد خورد، ولی آن‌قدر معلوم است که راه‌هایی که ما می‌رویم راه‌های نویی نیست. در میان آن‌ها عملی بود به نام عمل بی‌عملی. من می‌دانم دقیقاً منظور آن جماعت از بی‌عملی چیست. می‌دانم در اصل تفویض امور به خداوند است، اما در آن آن‌قدر دست برده‌اند و امیال شخصی را در آن دخیل کرده‌اند که جنبه‌ای منفی گرفته. عمل بی‌عملی دخیل نکردن همین اغراض و امیال و خواسته‌های خودی در ساختار هستی‌ست.

این بی‌عملی حتماً ربطی به حیرت عرفانی دارد و غایت همۀ امور حیرت است؛ غایتی که برخی آن را آغاز پنداشته‌اند. در این نقطه تسمیه‌ها و شباهت‌ها انسان‌ها را می‌فریبد. داستان طوطی و بقال می‌شود. می‌پندارد این کچل است و من هم کچلم. بی‌شک همان بلایی که سرِ من آمده سرِ او هم آمده. بی‌عملی نتیجه و عصاره و انتها و مقصدِ همه اعمال است. چیزی شبیه حجاب‌های ظلمانی و نورانی که دریدنِ آن‌ها جز با وارد شدن به آن‌ها ممکن نیست. رسیدن به بی‌عملی تنها با عمل و آن هم عمل‌های مخلصانه و قدرتمند ممکن است. انسانِ باورمند به خداوند درمی‌یابد که عملش نزدِ خداوند و در هستی ماندگار است، حتی اگر هیچ رسانه‌ای آن را ثبت نکند. ثبتِ رسانه‌ای، اعم از عکس و فیلم و گزارش و امثالش، مظهری از بی‌باوری به خداوند است. فرقی هم نمی‌کند این تثبیت را انسان‌های ظاهراً ایمانی کنند یا باطناً کفرانی. هر دوی اینان یکی‌اند و در درجاتی از بی‌باوری نشسته‌اند. آن‌که عالم را تماشاگاهِ عریانِ خدایی می‌بیند در هر حالی باشد می‌بیندش.

ما از دست رفته‌ایم. ما سال‌های نوری از حقیقت دور شده‌ایم و در قعر سیاه‌چاله‌های نیستی غوطه خورده‌ایم. امیدی به ما نیست. آن‌ها که خواستند نتوانستند، ما که نخواستیم چگونه خواهیم توانست؟ بنویس و از پراکندگی مگریز. همه چیز در پریشانی‌ست و جز پریشانی حالتی وجود ندارد. همه چیز در گردش است و ثابتی نیست. ارزش‌ها و هنجارها مدام دگرگون می‌شوند و اسامی ثابت مانده‌اند. این ثبات اسامی ما را گول می‌زند. انسان نمی‌تواند بایستد. ایستایی توهمی بیش نیست. آن‌چه من امروز به آن جام می‌گویم با آن‌چه هزار سال پیش به آن جام می‌گفتند زمین تا آسمان فرق دارد. چه کسی می‌تواند از تاریخ سر در بیاورد؟ آن‌که در تاریخ باشد. و کسی که در تاریخ باشد به زمانۀ ما نرسیده. ما جهان را چنان می‌بینیم که زیسته‌ایم و آن‌چنان می‌توانیم انتقال بدهیم که دریافته‌ایم و مخاطب آن را چنان درمی‌یابد که خود زیسته است.

آیا می‌شود با این تفاسیر رأی به بی‌عملی داد؟ نه. باید به آن رسید. کلمات به معنای کلمه اصطلاح است؛ یعنی آدم‌ها بر سر این معنا با هم به صلح رسیده‌اند. این صلح ابدی نیست، از سر بی‌چارگی‌ست. مانند اژدهایی‌ست که مثنوی می‌گوید. در سرمای یخ‌بندان آزاری ندارد و به محض گرم شدن باز همان اژدهاست. اگر انسان‌ها فرصتی برای اعراض از همه‌چیز داشتند و منافع‌شان در خطر قرار نمی‌گرفت، به‌سرعت تمام واژگان‌شان منحصربه‌فرد می‌شد. اما چه می‌توان کرد وقتی همه‌چیز قالبی می‌شود؟ هنگامی که هر سخنی به‌خودی ارزشمند و مهم نیست، بلکه این دیگران و برچسب‌هایند که به آن وزن می‌دهند؛ انسان‌های ناتوان و کم‌پشت سکوت پیشه می‌کنند و از بیم آشکارشدن درون‌شان چیزی بر لب نمی‌آورند. آنجا که اکثریت اهمیت می‌یابد جنایت‌های بزرگ آغاز می‌شود؛ ولی جایی که ارزش‌ها و حقایق بر صدر می‌نشینند، آدمیان را می‌بینی که دست از شیادی و دلقک‌بازی و همرنگ جماعت شدن برمی‌دارند و شکوفا می‌شوند.

در این موضع جایگاه بی‌عملی چیست؟ بی‌عملی محصولی از مصلحت‌های حتی درست است. عارف چون می‌بیند آن‌چه دیده و دریافته به زبان نمی‌آید و اگر به زبان بیاید، در آن دستگاهِ حقیقت دریافته نمی‌شود و مطمئن است خودش نیز آن‌چه دریافته به میزانِ ظرفی‌ست که دارد؛ تظاهر به بی‌عملی و بی‌سخنی می‌کند. لیک در اندرونِ این خسته‌دل نمی‌دانم‌کسی‌ست که می‌خروشد و من خاموش به خروش او دل می‌دهم. در این نجوای درون همه چیز هست و عارف حاضر نیست ترکِ این نجوا کند. گوش می‌دهد و از راهِ گوش فربه می‌شود و به نزاع‌های دنیایی و عقباییِ خلایق نمی‌تواند مشغول بشود.

این قصه هیچ پایانی ندارد. این رشته نه سرِ دراز دارد، که بی سر است. جدا شدن سر از بدن تأکیدی بر همین معناست. سر مادام که به تن متصل است جریانِ هستی در مداری معین و مشخص در چرخش است. با جدایی سر از بدن این چرخ در بی‌نهایت رها می‌شود و دیگر هیچ حدی برای آن نمی‌توان تصور کرد. قطع سر، آغازی برای بی‌پایانی‌ست. مثنوی قصۀ بی‌سری‌ست که پایانی نیز ندارد، چون طبع آن هم چنین است. بنابراین بی‌عملی در منظرِ منِ عمل‌زده بی‌عملی‌ست، وگرنه در ذاتِ خود در عملی بی‌نهایت قرار گرفته. این‌ها نه در قوالب معمولِ ذهنِ ماست، که در غایتی آرمانی از معدودی عارفان قرار می‌گیرد. صحتِ آن را زمانی می‌توانی بدانی که بروی و زمانی که بروی دیگر برایت مهم نیست. شکوه‌ها و شبهه‌ها برای نرفتن است. بی خبر از آن‌که نرفتنی در کار نیست. بخواهیم و نخواهیم در راهیم.

علامۀ همه‌چیزتوان، هوش مصنوعی

امروز عزیزی از کرامات هوش مصنوعی جدید چیزهایی گفت که تشتک‌هایمان همچنان در حال پریدن است. مثلاً مشخصات یک برنامه رایانه‌ای را به ایشان داده‌اند و ظرف چند لحظه کدنویسی‌شده‌اش را تقدیم مخاطب کرده. یا درخواست یک مقالۀ علمی‌پژوهشی با چهل مرجع (رفرنس) کرده‌اند و به‌سرعت تحویل‌شان داده. یا اینکه از او خواسته‌اند فیلم‌نامه‌ای با مشخصات معین‌شده بدهد و دقیقه‌ای بعد فیلم‌نامه را آماده کرده؛ که ظاهراً متنِ استخوان‌داری هم بوده. گفته شده در کشورهای غربی هستند اطفالی که انشاء نمی‌نویسند و نویسنده‌شان حضرت هوش مصنوعی‌ست. قراردادهای تجاری محکم و قوی ساخته یا برای مناظرات سیاسی خطّ مشی و گفت‌وگوی نظام‌مندی پیشنهاد کرده و از این قبیل عجایب.

تبعات این اختراع شگفت بشری آدمی را توانمندتر می‌کند یا وابسته‌تر؟ یحتمل اعتیاد و افزایش مراجعه به آن به ثروت‌اندوزی صاحبانش خواهد انجامید. همچنین به جهانی‌سازی، که سیطرۀ یک فکر جهانی محور اصلیِ آن است، کمک فراوانی خواهد کرد. البته تعطیل‌شدن بیش از پیشِ قوای فکری و واگذاری آن به این علامۀ همه‌چیزتوان هم یکی از قصه‌های بعدی‌ست. می‌دانید که آدمی قدرتی ماورای این‌ها دارد و این هوش مصنوعی هم شاهدی بر قدرت نامحدود انسان است. اما آن‌چه بر هر چیزی غلبه دارد ایمان است. و عاقبت با تقواست.

اول تربیت، بعد سواد رسانه‌ای

 

امروز در ادامه دو نگاه تمدنی به انسان، وقتی به اجزاء بروز این دو نگاه می‌رسیم، همواره شاهد بروز اختلافات و دگرگونی‌های بعضاً متضادیم. یک نگاه قائل به نفسانیت‌مداری و دیگری متکی بر خدامداری‌ست. به همین ترتیب، تاریخ‌های تمدنی که بر پایه این دو نگاهِ عمده طراحی شده، در مقدمات و اصول با همدیگر در اختلافند. آنچه در تعالیم انبیای الهی آمده، انسان تربیت‌شده را مهیای برخورداری از ابزارهای اختراعی و نعمت‌های زمینی جهت رسیدن به حقیقت نهادینه‌شده در وجود خود معرفی می‌کند. در این نگاه تربیت و تزکیه مقدم بر علم (حتی در جنبه‌های الهی، چه رسد به ابعاد بشری) دانسته شده است: یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمة. قرآن که خود را منشور دست‌نخوردۀ پیامبران خدایی می‌داند، هدایت خود را مخصوص کسانی می‌داند که مجهز به تقوایند: ذلک الکتاب لا ریب فیه، هدیً للمتقین.

این معنا در کلمات روایت‌شده از هدف برانگیختگی آخرین فرستاده خداوند نیز مشاهده می‌شود: انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق؛ برانگیخته شدم تا برتری‌های اخلاق را به تمام و کمال برسانم. بیانی دیگر از ایشان نقل شده که مقابلۀ علنی خود را با مظاهر فسق و لهو و لعب به‌روشنی آشکار می‌کند: ان الله بعثنی رحمة للعالمین و لامحق المعازف و المزامیر و امور الجاهلیه و اوثانها و ازلامها؛ خداوند مرا رحمت برای جهانیان و نابودکننده ابزار لهو و شادی‌انگیز و امور جاهلی و تباهی و سهم‌ها برانگیخت. در این کلمات به‌خوبی هویداست که دین از روی رحمت پروردگار در پیِ نجات انسان از ابزارهایی‌ست که او را از حقیقت وجودی‌اش دور می‌کند. حدیث اخیر می‌تواند محل مناسبی جهت بحث درباره ابزارهای رسانه‌ای باشد و پژوهشگران می‌توانند از آن در بسط و نقد نظریات رسانه‌ای بهره ببرند.

در ادبیات دینی نیز، پیروِ گرایش دینی، به‌کرات تربیت و تزکیه بر هر امری، حتی سیر و سلوک به سوی باری‌تعالی، مرجح دانسته شده. در غزلی با مطلع «دوش رفتم به در میکده خواب‌آلوده»، هنگامی که باده‌فروش با حافظ روبرو می‌شود، او را به بیداری هشدار می‌دهد و قبل از ورود به خرابات، دستور به شست‌وشو می‌دهد: «شست‌وشویی کن و وانگه به خرابات خرام / تا نگردد ز تو این دیرِ خراب، آلوده». مولوی نیز داستان اعمال انسان و نابودی کارهایش را به انباری از گندم تشبیه می‌کند که هر روز از آن کم می‌شود و علت آن موش‌هایی‌ست که از روزن‌های انبار آن‌ها را می دزدند. توصیه مولوی نیز به تعمیر انبار و دفع شرّ موش است: «اول ای جان دفع شرّ موش کن / بعد از آن در جمع گندم کوش کن».

شاید به این معنی، دین و تعالیم تربیتی آن بسیار انسان‌مدارانه‌تر از نگاه نفسانیتمدار باشد؛ نگاهی که انسان را در ظاهر صاحب ابزارها می‌داند، ولی در باطن به دلیل نفسانیت‌مداری در اختیار امیال صاحبان آن ابزارها و نفس سیری‌ناپذیر بشری درآورده. قرآن به‌درستی این نفسِ تربیت‌نشده را چنین به تصویر می‌کشد: «بل یرید الانسان لیفجر أمامه»؛ انسان می‌خواهد تا هست گناه کند! در واقع آن مکتبی که انسان عالی و معنوی را اصل می‌داند، به تقدم تربیت او معتقد است و منظری که انسان غریزی و طبیعتی را هدف خود می‌داند، به اصالت لذت‌های زودگذرش قائل است. از همین روست که برای نفسانیت‌مدارها هر چیزی ابزار کامجویی و غفلت است و اکنون که به آسیب‌های بی‌پایانِ این رویکرد رسیده، در راهِ زدودنِ این آسیب‌ها گاه به نفیِ هر چه هست دست می‌زند! در یک بیان کلی می‌توانیم بگوییم در نبودِ اخلاق درست زندگی و تربیت صحیح انسانی، غریزه کامجویی آدمی بیدار می‌شود و او را وادار به انجام کارهای ناشایست می‌کند. شما در زمینه رسانه و فضای مجازی به‌راحتی می‌توانید این اعمال نادرست را، که شالوده زندگی‌ها را سست کرده، فهرست کنید.

روشن است جامعه‌ای که مدعیِ گرایش‌های دینی‌ست نیز نمی‌تواند از ضرباتی که خوی نفسانی بشر به آن وارد می‌کند مبرا باشد؛ چون صِرفِ اسامی و افعال مصونیت نمی‌آورد و باید صفات تربیتی در انسان‌ها راسخ شود. بی‌دلیل نیست موضوع تزکیه و تربیت نیز در قرآن با فعل مضارع آورده شده تا تداوم آن را گوشزد کند. بنابراین هرچند آموزش سواد رسانه‌ای و دانش‌های حول محور فضای مجازی ضروری می‌نماید، آنچه بر آن مقدم است تربیت انسانی‌ست که بتواند در میان بینش‌های این‌چنینی گرایش خود را به درستی برگزیند و به راه درست برود.

 

 

انسان در خسران

 

اگر، آن‌گونه که معروف است، سوره مبارکه عصر در شأن امیرالمؤمنین علیه‌السلام نازل شده باشد، نوع بشر در خسران است. خسران هم که در جریانید، زیان در اصل سرمایه است که بدترین نوع ضرر است. راه رهایی از خسر هم تنها نزدیک و نزدیک‌تر شدن به کسی‌ست که استثنای این سوره است. این هم نشدنی‌ست. یک موجود فلج چگونه می‌تواند به چیزی که در وصف نمی‌آید نزدیک شود؟ بعید است جز زاری و درخواست از خودش راهی دیگر باشد. به‌شخصه برای کسانی که گریه به درگاهش را روا نمی‌دانند متأسفم. و برای خودم بیشتر از هر که در عالم.