می‌گوید چگونه تو این‌همه آرامی. می‌گویم من سال‌هاست مرده‌ام و تنها پیکری بر زمین دارم. می‌گوید پس چگونه هر صبح با نیرویی قوی به دیدار روز می‌روی. می‌گویم روز من را زنده می‌کند، وگرنه این جسد آفریده‌ی خاک است و خاک مایل به نیستی و خاموشی. می‌خندد: پس تو به باور بزرگ قرن، یعنی خودبنیادی، باوری نداری؟

لبخند می‌زنم: خودی نیست که بشود بنیادی بر آن ساخت. آن‌چه قرن «خود» گرفته است وسوسه است. خوب گوش کن. دارد با تو نجوا می‌کند. آدمی مانند دستگاه کنترل از راه دور یا همان دورفرمان است. با زمزمه‌های ذهنش اداره می‌شود. آن نجواها از جایی دیگر است. تو هرگز نمی‌توانی خودت به خودت دستور بدهی. در چنگ و احاطه‌ی چیزی دیگری. همان چیز دیگر ممکن است به تو بگوید رها کن حرف‌هایش را، گوش نکن، نخوان. همین نجوا یعنی تو نیستی که تصمیم می‌گیری‌. او به من هم می‌گوید ننویس. کسی درنمی‌یابد. رها کن. بخواب.