نمی‌دانم. پر می‌شوم و لبریز و باز می‌بینم خالی‌ام. می‌بینم این قصه آن‌قدر جزئیات دارد که نمی‌توانم خدا باشم. تنها خداست که این جزئیات را دقیقاً در جای خودش می‌شناسد و به کار می‌گیرد و موفق می‌شود . قاعدتاً جز خدا هم چیزی در این عالم نیست. می‌خواهد نامش همه‌خدایی باشد یا وحدت وجود یا درون‌بودی در عین فراباشندگی یا پانتئیسم. چه فرقی دارد این نومینالیسم‌بازی‌ها؟ حتماً فرق دارند. کلمه متعلق به معنایی‌ست که نمی‌شود راحت هر کدام را در جای دیگری به کار برد. تنها می‌دانم بیش از هر چیزی باید سکوت کنم و بیش از همیشه باید بنویسم و این بایدها را با هیچ کسی در میان ننهم، چرا که در میان نهادن آن‌ها با نابودی‌شان برابر است. همیشه ایضاح از حق دورمان می‌کند. من سال‌هاست ساعتی خلوتی که در آن هیچ چیزی نباشد نداشته‌ام. همیشه در ظلمات هم نورکی بوده و در سکوت صوتی در آمدشد بوده. چه باید کرد؟

می‌دانم چه باید کرد. اندیشه در آن‌چه پیش از من انجام داده‌اند مرا به چیزی بیرون از همه چیزهایی که اکنون قالبی بر قامت انسانی‌ام شده می‌رساند. معلوم نیست آن چیز به چه دردی خواهد خورد، ولی آن‌قدر معلوم است که راه‌هایی که ما می‌رویم راه‌های نویی نیست. در میان آن‌ها عملی بود به نام عمل بی‌عملی. من می‌دانم دقیقاً منظور آن جماعت از بی‌عملی چیست. می‌دانم در اصل تفویض امور به خداوند است، اما در آن آن‌قدر دست برده‌اند و امیال شخصی را در آن دخیل کرده‌اند که جنبه‌ای منفی گرفته. عمل بی‌عملی دخیل نکردن همین اغراض و امیال و خواسته‌های خودی در ساختار هستی‌ست.

این بی‌عملی حتماً ربطی به حیرت عرفانی دارد و غایت همۀ امور حیرت است؛ غایتی که برخی آن را آغاز پنداشته‌اند. در این نقطه تسمیه‌ها و شباهت‌ها انسان‌ها را می‌فریبد. داستان طوطی و بقال می‌شود. می‌پندارد این کچل است و من هم کچلم. بی‌شک همان بلایی که سرِ من آمده سرِ او هم آمده. بی‌عملی نتیجه و عصاره و انتها و مقصدِ همه اعمال است. چیزی شبیه حجاب‌های ظلمانی و نورانی که دریدنِ آن‌ها جز با وارد شدن به آن‌ها ممکن نیست. رسیدن به بی‌عملی تنها با عمل و آن هم عمل‌های مخلصانه و قدرتمند ممکن است. انسانِ باورمند به خداوند درمی‌یابد که عملش نزدِ خداوند و در هستی ماندگار است، حتی اگر هیچ رسانه‌ای آن را ثبت نکند. ثبتِ رسانه‌ای، اعم از عکس و فیلم و گزارش و امثالش، مظهری از بی‌باوری به خداوند است. فرقی هم نمی‌کند این تثبیت را انسان‌های ظاهراً ایمانی کنند یا باطناً کفرانی. هر دوی اینان یکی‌اند و در درجاتی از بی‌باوری نشسته‌اند. آن‌که عالم را تماشاگاهِ عریانِ خدایی می‌بیند در هر حالی باشد می‌بیندش.

ما از دست رفته‌ایم. ما سال‌های نوری از حقیقت دور شده‌ایم و در قعر سیاه‌چاله‌های نیستی غوطه خورده‌ایم. امیدی به ما نیست. آن‌ها که خواستند نتوانستند، ما که نخواستیم چگونه خواهیم توانست؟ بنویس و از پراکندگی مگریز. همه چیز در پریشانی‌ست و جز پریشانی حالتی وجود ندارد. همه چیز در گردش است و ثابتی نیست. ارزش‌ها و هنجارها مدام دگرگون می‌شوند و اسامی ثابت مانده‌اند. این ثبات اسامی ما را گول می‌زند. انسان نمی‌تواند بایستد. ایستایی توهمی بیش نیست. آن‌چه من امروز به آن جام می‌گویم با آن‌چه هزار سال پیش به آن جام می‌گفتند زمین تا آسمان فرق دارد. چه کسی می‌تواند از تاریخ سر در بیاورد؟ آن‌که در تاریخ باشد. و کسی که در تاریخ باشد به زمانۀ ما نرسیده. ما جهان را چنان می‌بینیم که زیسته‌ایم و آن‌چنان می‌توانیم انتقال بدهیم که دریافته‌ایم و مخاطب آن را چنان درمی‌یابد که خود زیسته است.

آیا می‌شود با این تفاسیر رأی به بی‌عملی داد؟ نه. باید به آن رسید. کلمات به معنای کلمه اصطلاح است؛ یعنی آدم‌ها بر سر این معنا با هم به صلح رسیده‌اند. این صلح ابدی نیست، از سر بی‌چارگی‌ست. مانند اژدهایی‌ست که مثنوی می‌گوید. در سرمای یخ‌بندان آزاری ندارد و به محض گرم شدن باز همان اژدهاست. اگر انسان‌ها فرصتی برای اعراض از همه‌چیز داشتند و منافع‌شان در خطر قرار نمی‌گرفت، به‌سرعت تمام واژگان‌شان منحصربه‌فرد می‌شد. اما چه می‌توان کرد وقتی همه‌چیز قالبی می‌شود؟ هنگامی که هر سخنی به‌خودی ارزشمند و مهم نیست، بلکه این دیگران و برچسب‌هایند که به آن وزن می‌دهند؛ انسان‌های ناتوان و کم‌پشت سکوت پیشه می‌کنند و از بیم آشکارشدن درون‌شان چیزی بر لب نمی‌آورند. آنجا که اکثریت اهمیت می‌یابد جنایت‌های بزرگ آغاز می‌شود؛ ولی جایی که ارزش‌ها و حقایق بر صدر می‌نشینند، آدمیان را می‌بینی که دست از شیادی و دلقک‌بازی و همرنگ جماعت شدن برمی‌دارند و شکوفا می‌شوند.

در این موضع جایگاه بی‌عملی چیست؟ بی‌عملی محصولی از مصلحت‌های حتی درست است. عارف چون می‌بیند آن‌چه دیده و دریافته به زبان نمی‌آید و اگر به زبان بیاید، در آن دستگاهِ حقیقت دریافته نمی‌شود و مطمئن است خودش نیز آن‌چه دریافته به میزانِ ظرفی‌ست که دارد؛ تظاهر به بی‌عملی و بی‌سخنی می‌کند. لیک در اندرونِ این خسته‌دل نمی‌دانم‌کسی‌ست که می‌خروشد و من خاموش به خروش او دل می‌دهم. در این نجوای درون همه چیز هست و عارف حاضر نیست ترکِ این نجوا کند. گوش می‌دهد و از راهِ گوش فربه می‌شود و به نزاع‌های دنیایی و عقباییِ خلایق نمی‌تواند مشغول بشود.

این قصه هیچ پایانی ندارد. این رشته نه سرِ دراز دارد، که بی سر است. جدا شدن سر از بدن تأکیدی بر همین معناست. سر مادام که به تن متصل است جریانِ هستی در مداری معین و مشخص در چرخش است. با جدایی سر از بدن این چرخ در بی‌نهایت رها می‌شود و دیگر هیچ حدی برای آن نمی‌توان تصور کرد. قطع سر، آغازی برای بی‌پایانی‌ست. مثنوی قصۀ بی‌سری‌ست که پایانی نیز ندارد، چون طبع آن هم چنین است. بنابراین بی‌عملی در منظرِ منِ عمل‌زده بی‌عملی‌ست، وگرنه در ذاتِ خود در عملی بی‌نهایت قرار گرفته. این‌ها نه در قوالب معمولِ ذهنِ ماست، که در غایتی آرمانی از معدودی عارفان قرار می‌گیرد. صحتِ آن را زمانی می‌توانی بدانی که بروی و زمانی که بروی دیگر برایت مهم نیست. شکوه‌ها و شبهه‌ها برای نرفتن است. بی خبر از آن‌که نرفتنی در کار نیست. بخواهیم و نخواهیم در راهیم.