وقتی نیما یوشیج حکایت گلستان می‌نویسد

احتمالاً برای کسانی که آشنایی مختصری با شعر سنتی ایرانی و شعر نو ایرانی دارند عجیب باشد که این دو طایفه با هم ارتباطاتی داشته باشند. مخصوصاً موضوع زمانی جالب‌تر می‌شود که در زمان تولد شعر نو، طرفداران ادبیات کهن تا پای تکفیر امثال نیما هم رفتند. ولی راستش این است که اتفاقاً مهم‌ترین شاعران نوسرای ایرانی ارادت و علقۀ فراوانی با ادبیات کهن ایران داشته‌اند. در واقع اگر این اتصال نبود، هرگز نمی‌توانستند ادبیاتی بسازند که برای مخاطب ایرانی جذاب و ماندگار و مؤثر باشد.

برای نمونه، اخوان ثالث با وجود این‌که شعر نو، یا به قول فروزانفر بحر طویل (!)، می‌سرود و در این قالب قطعاً از بهترین‌هاست، به‌شدت دلبسته و وام‌دار فردوسی و شاهنامه اوست. یکی از نکات جالب که به‌تازگی و داغِ داغ کاشف به عمل آمده است، درباره پدر شعر نو ایرانی، یعنی علی اسفندیاری یا همان نیما یوشیجِ معروف است. یادداشت‌های نیما پس از مدت‌ها از میان ورق‌پاره‌های برجامانده از او چاپ شد. نیما در سال‌های ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ رشته‌‌حکایت‌هایی را به سبک سعدی نوشته که گویا کیفیت چندانی ندارد. این‌که پدر شعر نو ایرانی به تقلید از سعدی حکایت می‌نویسد، نکته‌ای خاص است.

چنین ارتباطاتی نشان می‌دهد فرهنگ و ادبیات ایران همچنان رشته ارتباطش با گذشته را کم و بیش حفظ کرده است و لااقل در میان بزرگانش این خط و ربط محفوظ است. درسی هم برای شاعران جوان است که نمی‌شود از پای بته درآمد و باید با ریشه‌های فرهنگ پیوندی درست و محکم برقرار کرد.

ایستگاه نگیر برادر من

عارضم که آقای جلال‌الدین محمد بلخی‌رومی که بعداً شد مولانا و مولوی، در آن مثنویِ هفتادمنی‌اش می‌گوید یکی از استادانِ شاخصِ زبان‌شناسی و نحو نشست در کشتی و هنوز جاگیر نشده بود که خواست ایستگاهِ کشتی‌بان را بگیرد: «آقای راننده! از دانش‌های زبانی چیزی بارت هست؟» کشتی‌بان هم که در عمرش یک دقیقه مدرسه نرفته بود گفت: «چی هست؟» دانشمند پوزخندی زد و گفت: «نصف عمرت بر فناست بی‌سواد!»

کشتی رسید به وسط دریا و کران‌تاکران آب. طوفانی هولناک آغاز شد و دریا متلاطم شد و کشتی مانندِ پرِ کاهی در باد شروع به پشتک‌بارو زدن کرد. کشتی‌بان نگاهی به دانشمند کرد و با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «شنا بلدی داداش؟» استاد زبان‌شناس که در عمرش سر از کتاب و درس بیرون نکرده بود گفت: «نه فدای قد و بالات بشوم.» ناخدا با تأسف سری تکان داد و گفت: «نه نصف عمرت، که کلّ عمرت بر هواست عزیز دلم، چون کشتی همیشه با طوفان و گرداب و شکست و ویرانی روبروست و اگر شنا بلد نباشی، قطعاً خواهی مرد.»

درس خوب است، ولی برای زندگی باید مهارت هم آموخت. علم عالی‌ست، اما تجربه نیز ضروری‌ست. اگر علامۀ دهر هم باشی، بدونِ بندگیِ خدا چیزی نخواهی شد و همان علمِ توهمی بدبخت‌ترت خواهد کرد. و این‌که ایستگاهِ ملت را نگیرید که خدا آخرتِ ایستگاه‌بگیران است!

ترجمه دین زیبا

شیخ بهایی می‌گوید دیشب در می‌کده زاهدِ مستی دیدم که تسبیح در گردن انداخته بود و صراحی به دستش بود. از او پرسیدم برای چی در می‌کده خانه کرده‌ای. گفت از می‌کده هم به سوی حق راهی هست. «هم» نوعی عقب‌نشینی برای پیشواز دیگران است. وگرنه آنان بر اینند که تنها از می‌کده به سوی حق راه هست. می‌کده دیگر حجاب نیست: الحِقنی بِنورِ عِزِّکَ الأبهج. نور عزت الهی‌ست که اتفاقاً شادمانه‌ترین چیزِ جهان است و مبدأ همه خرسندی‌ها و خوشی‌ها و شادی‌ها. در ادبیات فارسی من از این علائم و نشانه‌ها و خبرها بسیار دیدم. برایم بی‌معنی‌ست اگر کسی می‌خواهد تفسیر خوش‌باشی و دم‌غنیمتیِ غافلانه و دنیایی از آن دربیاورد. علوّ این معانی ورای پندارهای من است.

این سخن حتماً درست است که در بودِ آب، تیمم روا نیست. در این مثال سخنان قرآن و روایات اهل بیت علیهم‌السلام آب است و ادبیات فارسی، که در آن حکمت‌هایی ناب از معارف توحیدی و ولایی جریان دارد، خاک است. اگر جویای حقیقتم، صرفِ دلبستگی می‌تواند توجیهی برای بیشتر به ادبیات پرداختن باشد؟ اما مگر ادبیات چیزی بیرون از سخنان است؟ از آسمان که نیامده. تافته جدا بافته که نیست. همان سخنان است با بیانی هنری‌تر. گویی ترجمۀ آن کلمات باشد. حالا که ترجمه است، شما ترجمۀ سخنان خدا و اولیایش را نمی‌خوانید؟ آن هم ترجمه از کسی که این راه را رفته و این معنا در ظرف وجودی‌اش دریافته و می‌کوشد آن را به دیگرانی که جویای این راهند منتقل کند. بنابراین چه ایرادی می‌تواند داشته باشد؟

ادیبان مجتهد

در محافل ادبی فارسی هنوز این سخن شنیده می‌شود که استادانی در ادبیات فارسی درخشیده‌اند که تحصیلات حوزوی داشته‌اند. کارنامه علمی هشتادساله‌ استادان ادبیات فارسی نشان داده که این سخن چندان بی‌پایه نیست. استادان طراز اول ادبیات فارسی ایران غالبا دانش‌آموخته‌ علوم دینی و بعضا مجتهد بوده‌اند. (محمود فتوحی)

💎

تاریخ ادب معاصر هم همین را می‌گوید. محمد قزوینی از شیخ فضل‌الله نوری و میرزاحسن آشتیانی علوم دینی آموخت. حسن تقی‌زاده معمم بود و در تبریز اصول فقه را نزد میرزا محمود اصولی فراگرفت. هفت نفر از علمای بزرگ اصفهان به جلال‌الدین همایی اجازه‌ اجتهاد دادند. بدیع‌الزمان فروزانفر در حوزه علمیه مشهد شاگردی کرد. زریاب‌خویی در حوزه‌ علمیه قم درس خواند و جعفر شهیدی در نجف. محمدرضا شفیعی‌کدکنی هم در حوزه علمیه مشهد در کلاس ادیب نیشابوری دوم ادبیات عرب خواند و نزد دیگر استادان فقه و اصول و کلام.

📚

به نقل از مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی

yun.ir/ynp5hb

سخنِ ملاهادی و فیض درباره حافظ

بزرگان زیادی به حافظ ابراز ارادت کرده‌اند و مقام معرفت او را ستوده‌اند. عارف و حکیم وارسته، ملاهادی سبزواری، در دیوانش این‌گونه غیب‌دانیِ حافظ را می‌ستاید:

هزاران آفرین بر جان حافظ / همه غرقیم در احسان حافظ

ز هفتم‌آسمانِ غیب آمد / لسان‌الغيب، اندر شأن حافظ

👤

فیض کاشانی نیز که خود مجتهد و فیلسوفی کم‌نظیر در تاریخ اسلام به شمار می‌آید توصیه می‌کند جز شعر حافظ هیچ شعر دیگری نباید خواند:

ای یار مخوان زَ اشعار، الا غزل حافظ / اشعار بوَد بی‌کار الا غزل حافظ

استاد غزل سعدی‌ست نزد همه کس، لیکن / دل را نکند بیدار الا غزل حافظ

غواصِ بِحارِ شعر نادر به کَفَش افتد / نظمی که بود دُربار، الا غزل حافظ

ادبیات ایران در ادبیات جهان (۳)  مولوی امریکایی

🔺 بیش از ۵۰۰ شاعر و ادیب امریکایی معترف‌اند که از حافظ و سعدی در اشعار خود الهام گرفته‌اند. مولوی نیز در امریکا معروف و محبوب است. کالمن بارکس در کتابی با نام «رومی مصور» جرقۀ طرح مولوی را در امریکا شعله‌ور کرد. خیلی زود کتاب خوانده و مشهور شد. استفن کاوی در اثرش با عنوان هفت عادت از مردان اثرگذار، مولوی را از نو مطرح کرد.

🔻 زمانی که ریچارد بروکسیر مقبرۀ مولوی را در قونیه زیارت کرد، چنان در جاذبۀ معنویِ مولوی غرقه شد که گفت: «نباید اسلام را انعطاف‌ناپذیر و بنیادگرا تلقی کرد.» مارک تواینِ معروف قهرمان داستان مشهور خود را بر خودرویی پرنده سوار می‌کند و آن‌ها را از امریکا به غرب آسیا می‌برد تا شاهد سماع شورانگیز مولویان باشند.

ادبیات ایران در ادبیات جهان (۲) سرنوشت مشترک خیام و مترجمش

🔺 عجیب است که غلامحسین یوسفی در مقدمۀ کتاب گلستان می‌گوید تعداد ترجمه‌هایی که از گلستان به زبان‌های خارجی انجام شده، بیش از پژوهش‌هایی‌ست که فارسی‌زبانان حولِ این شاعر انجام داده‌اند.

🔻 فیتز جرالد سال‌های سال در سرگردانیِ یافتنِ حقیقتِ دین و معمای هستی ماند تا در خیام به آرامش برسد. جرالد چنان مسحورِ صد رباعی خیام شد که آن‌ها را به فارسی برگرداند. عجیب اینجاست که در زمان حیاتش هیچ توجهی به این اشعار نشد، اما با مرگ جرالد مشتاقان ادب فارسی در انگلستان متوجهِ عظمت این ابیات شدند؛ درست مانند خود خیام که حدوداً دویست سال پس از مرگش به شاعری شناخته شد!

ادبیات ایران در ادبیات جهان (1) دورترین شرق، دورترین غرب

✅ توصیف عجیبی که از ایرانیان در کتب فرنگی‌ها به چشم می‌آید گاه حالتی شگفت‌آور دارد. آن‌ها می‌گویند ایرانی‌ها جماعتی‌اند که بر فرش‌های ابریشمین قدم می‌زنند و با زبان شعر سخن می‌گویند. این جاذبۀ شعریِ ایرانیان نه‌فقط کشورهای همسایه را تحت تأثیر قرار می‌داد، که گاه تا دورترین نقاط ممکن عالم می‌رفت. ابن‌بطوطه پنجاه سال پس از درگذشت سعدی نقل می‌کند که در ساحل شرقی چین، یعنی جایی حوالی کرۀ امروز، اشعار سعدی را از لبان شاهزاده چینی شنیده است.

❇️ در غربِ دورِ جهان نیز چنین ماجرایی نقل شده. در نشریه‌ای که بیانیه استقلال ایالات متحد در آن چاپ شده (1789 م)، اشعاری از سعدی و حافظ به چاپ رسیده است. پیش از اسلام نیز زبان فارسی چنان برای عرب‌ها جاذبه داشته که برای فخرفروشی در شعر خود از کلمات فارسی بهره می‌بردند و دانستن زبان فارسی برای آنان امتیاز و وجهۀ خاصی به ارمغان می‌آورده است.

پیشنهاد واژه: مدرسه‌دار

آیا قشنگ‌تر نیست به جای شهردار مدرسه بگوییم: مدرسه‌دار؛ همان‌طور که به جای رئیس شهر گفتیم: شهردار؟ به همین ترتیب به جای شهردار منطقه و ناحیه بگوییم: منطقه‌دار و ناحیه‌دار.

حتی اگر این پیشنهاد را نپذیرفتیم، کمی به ساختار و معنی واژه‌ها بیندیشیم. زبان فارسی پر از امکانات است. محدودش نکنیم.

شرق‌زدگی و ایران‌زدگان

در مقابل مفهوم معروف غرب‌زدگی که معمولاً به افراد زیادی از اهالی فرهنگ و سیاست نسبت می‌دهند، عنوانی نیز به نام شرق‌زدگی داریم که زیاد هم به آن توجه نشده. البته چون همه چیز ما آلودۀ سیاست است، ممکن است برخی از این شرق‌زدگی برداشتِ گرایش افراطی به قدرت‌های شرقی دنیای سیاست کنند. این برداشت را کنار بگذارید. این اصطلاح معمولاً برای کسانی مورد استفاده قرار می‌گیرد که پس از آشنایی با فرهنگ‌های شرقی نظیر ایران و هند و چین و امثالهم مغلوب شده و شیفته‌وار به مطالعه و ستایش این فرهنگ‌ها می‌پردازند.

ذیلِ شرق‌زدگی مشخصاً می‌شود یک پروندۀ مفصل باز کرد و نامش را ایران‌زدگی نهاد؛ چرا که شیفتگان غربی ایران نام‌های بزرگی نظیر گوته، فیتز جرالد، ویکتور هوگو، آرمان رنو، آندره ژید، موریس مترلینگ و چندی دیگر را در فهرست شیفتگان خود دارد. البته این هم احتمالاً از غرب‌زدگیِ ما ایرانی‌هاست که حتماً باید نامی بزرگ از غرب در میان باشد تا به عظمت فرهنگ خود ایمان بیاوریم. این نکته هم گفتنی‌ست که میزان ارادتِ این ایران‌زدگان طیفی از علاقه تا شیفتگی و شیدایی دارد و نمی‌توان همه را یک‌جور دید. دربارۀ این نام‌ها و داستان عشق‌بازی‌شان با ادبیات فارسی جداگانه سخن خواهیم گفت، ان‌شاءالله.

مداحِ هزار سالِ پیشِ علی علیه‌السلام

شاید بیش از هزار سال پیش در خراسان بزرگ شاعری زندگی می‌کرده که هم خوب شعر بلد بوده، هم اهل‌بیت پیامبر را ستایش می‌کرده: کسایی مروزی.
دیوان او به دست ما نرسیده، ولی آن‌قدر شعرش روان و زبانزد و شیرین بوده که در کتاب‌های مختلف نقل شده و پراکنده در دست ماست. می‌گویند کسایی مداح شاهان و امیران بوده و میانۀ عمر از این کارش پشیمان شده و به ستایش خدا و بندگان نیکش گرایش یافته.
این چهار بیت احتمالاً از قصیده‌ای بلند بوده که چون مدح امیرالمؤمنین علیه‌السلام در او بوده، در کتابی از شیعیان آورده شده و به ما رسیده.

مدحت کن و بِستای کسی را که پیمبر
بِستود و ثنا کرد و بِدو داد همه کار

.

آن کیست بدین حال و که بوده‌ست و که باشد
جز شیر خداوند جهان، حیدر کرّار؟

.

این دینِ هُدی را به‌مَثَل دایره‌ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خطِ پرگار

.

علمِ همه عالَم به علی داد پیمبر
چون ابرِ بهاری که دهد سیل به گلزار

نان سگی یا خانوادگی؟

جماعتی که در تاریخ به صوفی شهره شدند، اجتهادهای خاصی داشتند. مثلاً این صوفی نان خوردن با سگ را به هم‌سفرگی با خانواده ترجیح می‌دهد، به خاطر نماز مستحبی.👇

نقل است روزی نان می‌خورد. سگی آنجا بود و بدو می‌داد. گفتند: «چرا با زن و فرزند نخوری؟». گفت: «اگر نان به سگ دهم، تا روز پاسِ من دارد تا من نماز کنم. و اگر به زن و فرزند دهم، از طاعتم بازدارند» (تذکرةالاولیاء، ذکر سفیان ثوری).

خدا بهتر می‌داند، ولی یحتمل مشکل از حال نماز بوده، نه خانواده؛ چرا که سازش با خانواده نیز از عبادات است و انبیاء و اولیای فراوانی با بدخانوادگی در مراتب بالای معرفتند. (نمونه: همسران نوح و لوط و رسول‌الله و حسن مجتبی علیهم‌السلام و خانوادۀ عرفایی چون سید هاشم حداد)

شعر شاه برای امام

محمدرضا پهلوی، آخرین شاه ایران، پس از آینه‌کاری حرم امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه این رباعی را سرود که به نظرم مصرع سوم دو هجا کم دارد و بهتر است چنین اصلاح شود:

گر در حرمت آینه‌کاری کردم

کاری نه سزای شهریاری کردم

.

تا جلوهٔ حق ببینم از طلعت تو

در پیشِ رُخت آینه‌داری کردم

منبع: موسوعه ادباء اعمار العتبات المقدسه، ج ۳، ص ۱۲۲

.

جعفر الخلیلی این رباعی را به عربی ترجمه کرد که در جلد نخست موسوعه ادباء اعمار العتبات المقدسه آمده است.

چرایی‌های بندگی خدا

چند تن از بزرگان نزد خانم رابعه عدویّه رفتند. رابعه از یکی پرسید: «تو چرا خدا را عبادت می‌کنی؟» گفت: « از ترس طبقات ترسناک دوزخ». از دیگری همین پرسش را کرد. گفت: «آسایشِ موعودِ درجات بهشت».
رابعه گفت: «کسی که خدا را از ترس یا به طمع پاداش عبادت کند بندۀ خوبی نیست». پرسیدند: «تو چرا خدا را می‌پرستی؟ طمع در تو نیست؟» گفت: «آیا همین که دستور داده‌اند خدا را بپرستیم کافی نیست؟ اگر بهشت و دوزخ نبود، خدا این استحقاق را نداشت که بی‌واسطه او را عبادت کنند؟»

.

منبع: برگرفته و ساده‌شده از تذکرةالاولیاء، تصحیح استعلامی، ص 71

.

روایاتی با همین مضمون از امام علی و امام صادق علیهماالسلام موجود است.

در جستجوی یک لقمه نان حلال

از برخی عابدان نقل شده است:
اگر یک قرص «نان حلال» پیدا می‌کردم، حتماً آن را می‌سوزاندم و سوزانیده‌شدهٔ آن را می‌کوبیدم و آن را به گَرد تبدیل می‌کردم و بیماران را با آن درمان می‌کردم.
📚 کشکول شیخ بهایی، انتشارات تهذیب، ص ۱۱۵

.

روایتی با همین مضمون منسوب به امام عسکری علیه‌السلام هست.

عارفِ صلحی، حاکمِ جنگی

عارف که دم از وحدت ادیان می‌زند با هر عقیده‌ای صلح کل است. او تمام عالم را خیر می‌بیند و برابر حقیقت هستی، زنده‌ای نمی‌بیند و هر آن‌چه هست را جلوه‌ای از صفات او می‌داند.

در صفت مهر او گرما و حیات‌بخشی خورشید را می‌بیند و در قهر و عقوبت او یورش مغول را. عاشق مهر و قهر اوست و این عشق به ضدین را از جلوات انسان کامل می‌داند.

می‌گویند شخصی نزد مولوی آمد و گفت شنیده‌ام گفته‌ای با هفتاد و دو ملت یکی هستی. مولوی گفت آری. مرد دشنام‌هایی نثار مولوی کرد. مولوی گفت با این‌ها که گفتی هم یکی‌ام.

عارف معتقد است در عالم وحدت این دشمنی‌ها هیچ وجود ندارد. دلیل جنگ‌ها اسیر رنگ شدنِ بی‌رنگی‌ست. جهان کثرت و رنگارنگ است که انسان‌ها را به جان هم انداخته، وگرنه فطرتِ یگانۀ انسان‌ها جایی برای ستیز و سهم‌خواهی نمی‌گذارد.

.

جهان سیاست جهان منافع است. موارد فراوانی وجود دارد که حاکی از منفعت‌جوییِ سیاست است. از جملۀ این موارد می‌توان به تقسیمات مرزی کشورها، دفع مخالفان، دوستی‌ها و دشمنی‌های موقتی، کشورگشایی‌ها، استعمارگرایی، تغییر و اصلاح قوانین، برافتادن و برآمدن حکومت‌ها، تغییرات نظم اجتماعی، همراهی یا مخالفت با دین و بسیاری موارد دیگر اشاره کرد.

برای سیاست‌مدار تأمین منافع خود و حزبش بر هر چیزی ارجح است. هر چه مرزها و تفرقه‌ها بیشتر باشد حاکم بهره‌برداری بهتری می‌تواند بکند. او با افزایش درگیری و ایجاد تعادل میان قوای درگیر، با حفظ پویایی جامعه مانع از عطف توجهات به کانون قدرت می‌شود. مدیریت سیاسی کشف همین نقاط جدایی و بهره‌کشی از آن در مسیر ثبات حاکمیتی‌ست.

.

🔺 البته می‌دانیم که این‌ها تعاریفی عمومی‌ست و انسانِ درست و حسابی به عرفان و سیاستِ حقیقی به یک اندازه نیازمند است. 🔺

​​​​

بوییدن گلی از گلستان سعدی

بسم الله الرحمن الرحیم

گزارش جلسه پنجم صبحگاه کتاب

عنوان: بوییدن گلی از گلستان سعدی

زیرعنوان: نگاهی به زمینه‌ها و تأثیرهای کتاب گلستان سعدی در فرهنگ

ارائه‌دهنده: مجید ابراهیمیان

بخش نخست: دربارۀ کتاب

به مناسبت هفتۀ کتاب باید ابتدا دربارۀ شیءِ کتاب چیزکی گفت. فردوسی می‌گوید وقتی من در پیِ سرودن شاهنامه افتادم، کتاب‌های کامل و مستقلی در این موضوع نیافتم. چیزهایی به نام خدای‌نامه‌ها بود به زبان پهلوی. همسرم پهلوی می‌دانست و آن‌ها را برایم ترجمه می‌کرد و من یادداشت برمی‌داشتم. اما این‌ها روایت حاکمان بود و آنچه واقعاً اتفاق افتاده بود مکتوب نبود. گشتم و چهار پیرمرد آگاه به این داستان‌های ایرانی را یافتم تا برایم نقل کنند و من بنویسم. دانش‌ها این‌چنین سینه‌به‌سینه نقل می‌شده. کتاب در اختیار حاکمان بوده و عموم مردم از این نعمت بهره‌ای نداشتند.

اوضاع شرق ایران نیز تعریفی نداشته. بوداییان و هندیان و زردشتیان با وجود مکتوباتی چند، بیشترِ آموخته‌ها را در قالب رمز و ورد به آیندگان می‌رساندند. همین زمینۀ انحراف را هم هموار می‌کرده. از بسیاری از آن‌ها چیزی جز رموزی دشواریاب و علاماتی مانندِ بروجِ فلکیِ پراسرار نمانده. در واقع به نسبتِ حجمِ دانش و معلوماتی که بشر تا آن روز در اختیار داشته چیزِ قابلِ ذکری به ما نرسیده. غربِ ایران نیز وضعیتی این‌چنینی داشته. جزیره عرب معروف بوده به انسان‌هایی با حافظه‌های بسیار توانمند. این قدرت حافظه حتی تا قرن چهارم هجری نیز ثبت شده؛ به طوری که مسعودی و یعقوبی در تاریخ‌هایشان کسانی را سراغ می‌دهند که بیش از چهارصد خطبه از امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه از بر داشتند.

بنابراین سنت کتابت در مقایسه با سنت شفاهی رواجِ چندانی نداشته. دلیلش البته می‌تواند دشواری‌ها و هزینه‌های بالای کتابت باشد یا دلایلی دیگر که جای پرداخت نیست. در چنین فضایی پیامبری برانگیخته می‌شود که دستور می‌دهد دانش را با نوشتن در بند بکشید.[1] داستانی از ریشۀ واژۀ لوازم‌التحریر وجود دارد که شاید مستند نباشد، ولی محتوای قابل توجهی دارد. پیشنهاد پیامبر اسلام به اسرای مشرک و کافر این بوده که با آموختنِ خواندن و نوشتن به چند مسلمان می‌توانند آزاد باشند. آن‌ها نیز در تگ و تای فراهم‌آوری قلم و دوات و جوهر برای تحریر (آزادشدن) می‌افتند. و این لوازم هم شدند لوازم‌التحریر. اگر هم این حسن تعبیر ریشۀ درستی نداشته باشد، در اصل داستان که اسلام تأکید بسیار در نوشتن و کتابت داشته هیچ شک نیست.

پس از این تغییر رویکرد بود که ایرانی‌ها کاتب‌ترین افراد جهان شدند! از مجموع ده کتابِ اصلیِ اسلام (صحاح شش‌گانۀ تسنن و کتب اربعۀ شیعه) نویسندۀ نه کتاب ایرانی‌هایند. این جدا از دانش‌ها و نحله‌های گوناگونِ دیگری‌ست که مردمانِ پارس نوشته‌اند. گفتن از این‌ها خود مجالی جدا می‌طلبد. کمی بعد، یکی از فرزندان همین پیامبر به شاگردانش دستور داد از نوشته‌ها و کتاب‌هایتان نگهداری کنید که به‌زودی نیازمندشان می‌شوید.[2] این منظر و روش را قیاس کنید با راهی که ساسانیان در پیش گرفته بودند. در آن ماجرای معروف که در شاهنامه نیز آمده پادشاه ساسانی حاضر نمی‌شود در ازای دریافتِ مبلغی هنگفت نیز فرزندِ کفشگر سوادِ نوشتن و خواندن داشته باشد؛ با وجودِ اینکه لشکرش محتاجِ این پول نیز بوده.

در فیلمِ روزِ پس از فردا[1] جهان یخ می‌زند و مردم به کتابخانۀ اصلی شهر پناه می‌آورند تا با سوزاندنِ قفسه‌ها و کتب زنده بمانند. کتابدار تلاشِ بسیاری می‌کند تا کتاب‌ها طعمۀ حریق نشوند. مردم می‌گویند ما بمیریم و کتاب‌ها بماند چه سودی دارد؟ کتابدار می‌گوید این‌ها حاصلِ عمرهای انسان‌های پیش از ماست و ما حق خیانت نداریم. به‌راستی در این دوگانه و در چنین موقعیتی ما چه خواهیم کرد؟ استادان ما می‌گفتند ما به چشم دیدیم در افغانستان و پاکستان دستفروش‌ها بر نسخه‌های خطی ذغال‌اخته و خوراکی می‌فروختند. دینِ اسلام و فرهنگِ ایرانیِ آمیخته به این دین در چنین دوگانه‌ای طرفِ کتاب را می‌گیرد یا بی‌خبری؟


[1] A day after tomorrow

رودکی در چهار بیت از هزار بیت باقی‌مانده‌اش ماجرایی از دشواری‌های دانشمندان و خردمندان برای انتقالِ میراثِ بشری به نسل‌های پسین می‌گوید:

تا جهان بود از سرِ آدم فراز / کس نبود از رازِ دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان / رازِ دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند / تا به سنگ اندر همی‌بنگاشتند

دانش اندر دل چراغِ روشن است / وز همه بد بر تنِ تو جوشن است

اهلِ خرد، با آن مایۀ فراوانِ تأکید بر خرد در اندیشۀ ایرانی، در سنگ هم شده دانش را گرد کرده‌اند تا برابرِ همه بدی‌ها سپر باشد.

اگر ما کتاب را جدی بگیریم، در همۀ جهات برای سودمند است. از دیدگاه اقتصادی با رواجِ کتاب‌خوانی، یک بازارِ بزرگِ داخلی به راه می‌افتد. کتاب‌خوان، کتاب‌نویس، ناشر، طراح، ویراستار، مترجم، ناظر، چاپخانه‌دار، تولیدکنندۀ کاغذ، توزیع‌کننده، کتاب‌فروش و هر کدام را که فکر بکنید تقریباً داخلی‌اند و به همه‌شان نوعی منفعت اقتصادی می‌رسد. از منظرِ فرهنگی هم اسلام هرگز طرفدارِ تخدیر و جهلِ مردم نبوده و با ترویجِ فرهنگ و آگاهی زودتر به مقاصدِ عالی‌اش خواهد رسید.

بخش دوم: اثرِ گلستانِ سعدی بر فرهنگ

ابتدا بیاییم فرهنگ را تعریف کنیم. از منظرِ پدیدارشناسی فرهنگ چیست؟ نخستین مواجهۀ انسان با پدیدۀ ناشناخته او را به حیرت می‌اندازد. بقای در حیرت ختم به عرفان و چاره‌اندیشی برای حیرت منجر به تفکر می‌شود. تفکر انسان را به آداب و روش‌های مواجهه با پدیده‌ها می‌رساند که نام این مجموعه را فرهنگ می‌گذارند. بنا بر این تعریف، سعدی نه‌تنها این فرهنگ را به‌ظرافت می‌شناسد، که فرهنگ را نیز از خود متأثر کرده. شاهد بر اینکه فرهنگ را نیک می‌شناسد بقای کتابِ او در میانِ عمومِ مردم تا امروز است.

برای مقایسه ما کتاب‌های معاصرِ سعدی را ذکر می‌کنیم؛ کتاب‌هایی که در زمانِ خود بسیار پرطمطراق و عالی حساب می‌شدند. علامۀ قزوینی قرن‌ها پس از تألیفِ تاریخِ جهانگیری و فراموشی‌اش نسخه‌های آن را می‌یابد و منتشر می‌کند. تاریخِ وصاف، که دشوارترین کتابِ مثلاً فارسی‌ست نیز چنین سرنوشتی دارد. و بسیاری کتبِ دیگر که یا نامی از آن‌ها نمانده یا به خاطرِ دوری از حال و هوای فرهنگ عمومی متروک و کم‌مراجعه مانده.

در مقابل گلستان سال‌ها به عنوانِ کتابِ اخلاق به کودکان درس داده می‌شده. بیش از چهارصد ضرب‌المثل در زبانِ فارسی مستقیماً مربوط به گلستان است. غلامحسین یوسفی، از مصححان نیکوقلمِ گلستان، از میانِ چندین نسخۀ خطی و چاپیِ گلستان، هفده نسخه را بِه‌گزین می‌کند. ابن بطوطه کم از قرنی پس از تألیف گلستان می‌گوید من در ساحلِ شرقیِ چین قایق‌رانانی دیدم که به امرِ امیر مکرر غزلی از سعدی را به‌آواز می‌خواندند. در اعلامیۀ استقلال ایالات متحده ابیاتی از گلستانِ سعدی آمده. نوای سعدی چنان در اروپا پیچ خورد که او را، به‌اشتباه، ماکیاولِ شرق خواندند. و هزاران نمونۀ دیگر از فرهنگ‌شناسی سعدی که چگونه می‌توان آن را گرد کرد؟

برای گفتن از اثرگذاریِ سعدی بر فرهنگ به سراغِ مخالفانِ معاصرش برویم. در کتابِ «جدال با سعدی در عصرِ تجدد» آمده در یک دورۀ 150 ساله قشرهای مختلفِ روشنفکری بر سعدی نقدهای گوناگونی وارد کردند. ترجیع‌بندِ نقدها اثرِ سعدی بر فرهنگِ عمومیِ مردم است که باعثِ عقب‌ماندگیِ تمدنیِ ما شده. سوا از اینکه واقعاً همه چیز تقصیرِ اسلام و فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ هست یا نیست، مسئله اینجاست که این منتقدانِ ریز و درشت متفق‌القول‌اند سعدی بر فرهنگ مؤثر بوده؛ یعنی آداب و روش‌های بومِ ایرانی را خوب می‌شناسد، خوب بیان می‌کند، خوب تثبیت کرده و تغییر می‌دهد. اصلاً هم پا پس نمی‌کشد، همچنان هست.

سعدی چگونه موفق به این عمقِ اثرگذاری شده؟ این برای امثالِ ما که داعیِ کارِ فرهنگی و اثرِ تربیتی هستیم احتمالاً به‌دردبخور باشد. اگر در یک کلمه بخواهم بگویم، می‌گویم شهامت! این شهامت از چند جنبه قابلِ بیان است.

یکم، شهامتِ ادبی

هم‌روزگارانِ سعدی شیوایی و سادگیِ معمولِ زبانِ فارسی را به پیچیدگی و اغلاق رسانده بودند. جوینی در تاریخ جهانگشا به زبانی سخن می‌گوید که اولاً پادشاهِ مغول آسان درنیابد تا مجازاتش کند، ثانیاً جایگاه و مقامِ والای خانوادگی و اشرافیتش با بیانِ ثقیل و دیریابش پیدا باشد. مقاماتِ حمیدی با تتابعِ اضافات و جمله‌های بی‌پایان انسان را مجبور می‌کند چند لایه را بشکافد بلکه به مطلبی در آن برسد. تاریخِ وصاف نیز گویی دشوارترین واژگانی را که عرب نیز از آن بی‌خبر است (!) با چند حرفِ اضافۀ فارسی به هم آمیخته و به‌کل زبانی از یأجوج و مأجوج پیشِ روی ماست.

شاید این‌ها نشان از استبدادِ روزگار داشته، ولی سعدی نیز در همین استبداد گلستان را نوشت، اما نه به زبانِ خاصان، که برای عمومِ دوستان؛ به‌قدری عمومی که هم زبانِ پارسایان و دانشمندان بشود، هم دهانِ الوات و رنودِ خبیث و هزل‌گو! با کلماتی درخورِ فهمِ عام و در عین حال زنده‌کنندۀ سنتِ قدیمِ پارسی‌گویانِ خوش‌سخن. و این شهامتِ ادبیِ او جوابی داد که اکنون شاهدِ آنیم.

دوم، شهامتِ سیاسی

در برابرِ مغولی که عطاملک جوینی را پس از مرگ از خاک بیرون کشید و به دارش آویخت و جنازه‌اش را سوزاند و چیزی از دودمانِ جوینی باقی نگذاشت، که یارای سخن گفتن دارد؟ به مغولی که معین‌الدین پروانه، وزیرِ سلاجقۀ روم، را تکه‌تکه کرد و پخت و خورد، حرفی می‌توان زد؟ علاقۀ مغول به تاریخ از یک سو و وحشتِ نویسندگان از سویی آن‌ها را به متونی پیچیده رساند تا کسی از نوشته‌هایشان مدرکِ اعدام درنیاورد. عطار را چنان کشتند و نجمِ دایه از مقابل‌شان گریخت.

در این فضا سعدی برابرِ گماشتۀ مغول می‌ایستد و نصیحتش می‌کند: به نوبت‌اند ملوک اندر این سپنج‌سرای / کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای! در همان بابِ نخستِ گلستان قصۀ نوشیروان را می‌گوید که به سربازان دستور می‌دهد نمک را به‌قیمت از مردمِ ده بگیرند، چرا که این ظلمِ اندک مجوزِ ظلمِ فراوانِ زیردستانِ پادشاه را می‌دهد. از سلطان محمود غزنوی می‌گوید که عاقبتِ دنیاجویی و دنیاخواری تا قیامت با شاهان هست. ضمنِ حکایتی دیگر شاهان را پند می‌دهد که با وجودِ شنیدنِ دشنامِ مردم از آنان درگذرند و به ایشان احسان کنند. همچنین اطرافیان خویش را انسان‌هایی فرزانه و خیراندیش برگزینند، نه نادان و فرومایه. این همه را سعدی شجاعانه در روزگاری می‌گوید که امرا شمشیر کشیده و از تیغ‌شان خون می‌چکد و ابایی از این افعال ندارند. کاویدنِ چگونگیِ این مهارت نیز سخنی جدا می‌طلبد.

سوم، شهامت دینی

شاید درظاهر برخی کلمات سعدی خلافِ عرف و حتی دین انگاشته شود. در دیباچه گلستان گبر و ترسا را دشمن خدا می‌نامد و هزار فریاد بلند می‌کند. در حکایت اول گلستان دروغ مصلحت‌آمیز را بر راستِ فتنه‌انگیز ترجیح می‌دهد تا به او لقبِ ماکیاول بدهند! اندرز می‌دهد که: «اندرون از طعام خالی دار / تا در او نورِ معرفت بینی» و از نگاهِ برخی معاصران مدالِ گفتمان‌سازِ گرسنگی دریافت می‌کند! و بسیاری از این موارد که سیلِ نقدها را در روزگارِ ما بر او فروریخته.

با دقتی در آموزه‌های دینی درمی‌یابیم لقبِ مصلح‌الدین بیهوده به او داده نشده. اندیشه‌هایی که با القای دگرگونی در دینِ اسلام نفوذ و قدرتی ویژه در زمانِ او داشته، با نفوذِ فرهنگی‌اش به عقب رانده شده‌اند. قرآن صریحاً می‌گوید یهود و نصارا تا زمانی که از دین‌شان تبعیت نکنی از تو خشنود نمی‌شوند. پیامبر آشتی دادن میانِ دو نفر را با سخنانِ مصلحت‌آمیز می‌ستاید. توصیه به کم‌خوری و کم‌خوابی و پرکوشی در گوشه‌گوشۀ اخلاقیاتِ دینیِ نبوی نمایان است. به نظر می‌رسد سعدی هم نمایندۀ شجاعِ فرهنگِ ایرانی در مقیاسِ عموم مردم است، هم عصارۀ فرهنگِ دینی در زلالیِ نخستینش.

سخن آخر

خلاصه که امروز ما بیش از هر زمانی نیازمند ادبیاتیم. هر جا می‌نشینی سخن از غلبۀ هنری است و تبیین و رسانه. آیا تمامِ این‌ها در ادبیات جمع نیست؟ و در سعدی که نمایندۀ بی‌مانندِ ادبیاتِ مردمی‌ست؟


[1] قیدوا العلم بالکتابِ

[2] احتفظوا بکتبکم فانکم سوف تحتاجون الیها

[3] A day after tomorrow

دربارۀ تاکتیک و ریشه‌اش

📌 بحثی دربارۀ ریشه‌های واژگان وجود دارد. یکم اینکه اثباتِ ریشه‌دار بودن واژه‌ای در زبانی خاص معنیِ برتریِ و مهتریِ آن زبان نمی‌دهد. چون از یک‌سو چیزی به نامِ زبانِ سره نیست و فرهنگ‌ها و زبان‌ها در حال داد و ستد با هم‌اند و از همین‌روست که فرهنگ بهتر و برتر نیز نداریم. از سویی دیگر روشن نیست تحقیقاً و قسم به حضرت عباس علیه‌السلام که این واژه از همین زبانی که اثبات شد درآمده و بس. از این بابت که تمدن‌های مکتوب به درازیِ وجودِ انسان در زمین نیستند. نهایتاً خودِ مقولۀ ملیت و فرهنگ‌پرستی بنایی ندارد. انسان تنهاست و تعلقش به علقه‌های بیرونی از بابِ ثانویاتی‌ست. تفصیل این مطالب بماند برای جایی که بماند.

🔻بنا بر حرف‌های بالا به هیچ وجه تفاخر به وطن، نژاد، فرهنگ و دیگر از این‌ها محلّی از اعراب ندارد و به نظر می‌رسد بیشتر کارکردهای سیاسی داشته باشد که در جای خودش بد هم نیست. بگذریم. در سایت آبادیس ذیلِ واژۀ تاکتیک چیزهایی نوشته بود که برایم جالب‌ناک بود. در ویرایش متنی بارها به واژۀ تاکتیک برخوردم و هر جا به فراخورِ معنا چیزی نهادم: شگرد، ترفند، فن، شیوه، رویکرد و مانندهایشان. ولی راضی‌ام نمی‌کرد. گویی چیزی در این میانه باید باشد که نبود. آنجا نوشته تاکتیکِ انگلیسی از تاکتیکای لاتین و تاکتیکوسِ یونانی درآمده. یونانی‌ها هم از نبردهای ایرانی بلند کرده‌اند، چرا که سواره‌نظامِ خفنی داشته‌اند و واژه‌های تک‌تاخت، تک‌توزی، تک‌توختن از ادبیاتِ نظامی هخامنشیان و مادها و این سلاسل درآمده.

📍 بگذریم از اینکه این‌گونه ریشه‌شناسی شاید کمی سادگی باشد، زیرا هرگز آنان به این زبانِ امروزین ما سخن نمی‌کرده‌اند و شناخت ریشه‌ها و تحولات واژه‌ها خیلی هم راحت نیست. بامزه‌تر اینکه مستندی از تاریخ مکتوب، لااقل تا اکنون، نیست که در آن واژه‌های تک‌تاخت و امثالش آمده باشد. این‌ها بیشتر به قولِ استادِ ما ریشه‌بافی‌ست. شاید هم روزی اثبات شد، ولی در حالِ حاضر ظنّ و گمان است. مخلص کلام اینکه در پناه خدا باشید.😊👋🏼

تریز قبا یا تیریز قبا یا تریج قبا؟

آقای ناصر شیری‌زاده همکلاس روزهای کارشناسی ما بود. این روزها داستان‌های فانتزی می‌نویسد برای نوجوانان. در یکی از کلاس‌ها که خانم دکتر دستجردی گرامی استادش بودند، پژوهشی را که دربارهٔ واژه طِراز یا تِراز کرده بود ارائه داد.

چکیده‌ای که در نظرم مانده این است که همین مثل معروف «به تریج قبا برخوردن» را بررسی کرده بود. تراز حاشیه‌ای زرین بوده که به دو لبهٔ قبای اشخاص مایه‌دار وصل می‌کردند و برای آنان زیبایی و تشخص به وجود می‌آورد. برخوردن به تریز قبا هم در واقع برخوردن به شخصیت ایشان معنی می‌شود.

فارسی‌زبانان برای تلفظ راحت‌تر این واژگان اصطلاحاً آن‌ها را ممال می‌کنند. در اینجا حرف آ به ای بدل می‌شود و تراز می‌شود تریز. عامیانه‌ترش می‌شود تیریز. و از آنجا که در فارسی گاه صدای ز به ج بدل می‌شود و برعکس، تریج هم تلفظ می‌شود.

پیشنهاد واژه برای سلبریتی: جنباننده!

پیشنهاد می‌کنم برای مسخره‌بازی هم که شده به جای سلبریتی بگوییم جنباننده! این جایگزینی بیشتر ناظر به محتوای کاری‌ست که این دوستان می‌کنند، نه ریشۀ لاتین واژه که ناظر به بزرگداشت و ازدحام است.

البته می‌دانم خودِ این واژۀ جنباننده، به دلیل دشواری در آوا و میل به کم‌کوشی خلایق، به‌سختی امکان ورود به گفتار مردم دارد. ولی همین که احساسات و عقایدِ سستِ عموم مردم را به جنبش درمی‌آورند، می‌توانند جنباننده نام بگیرند.

به عبارت دیگر، هر وقت با گفتار و کردارشان مردمی را به جنبش درآوردند می‌شوند جنباننده. شما احتمالاً حیوانی به نام دم‌جنبانک را دیده یا شنیده‌اید. یا نام فیلم «سگ را بجنبان» به گوش‌تان خورده باشد. چنین جانورانی خلاصه.

سعدیِ باشهامت

ویژگی متمایزکنندۀ سعدی چیست؟ درست در زمانی که کتاب‌هایی پر از تکلف و زبان‌بازی و فضل‌فروشی باب شده بود، سعدی گلستان را تقدیم به دوستان می‌کند. آن‌ها زور می‌زدند تا با این کلمه‌بازی‌ها اشرافیت خانوادگی و اهل فضل بودن خودشان را به رخ رقبایشان بکشند.

مثلاً شما تاریخ جهانگیری و تاریخ وصاف و مقامات حمیدی را ورق بزنید تا بدانید نویسندۀ گلستان چقدر آدمِ باشهامتی بوده که عوضِ پیروی از این کارهای پیچیده، ساده و آهنگین سخن گفته تا مخاطبان بیشتری او را بخوانند. اصلش هم همین است. هنر نویسنده در این است که وقتی پیامی برای عموم دارد، در عین حفظ زیبایی‌ها، از سادگی و همه‌فهم بودن دور نشود.

نه شرقی، نه غربی؛ همین جایی که هستی

حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیِ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای گفتن داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آنچه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند.

یک عدد اصلاحاتی

سعدی از نگاه شخصیتی هم آدمی اصلاح‌گر بوده. او با نگاه به دعواهای بی‌پایان و معضلات آن روز جامعه خودش، با نگاهی واقع‌بین گلستان را نوشته و با منظری کمال‌گرا دست به سرودن بوستان زده است. او در گلستان وضع موجود را ترسیم می‌کند و در میانش سعی می‌کند اشکال‌ها را تصحیح کند. در بوستان مدینه فاضله‌ای را که در نظر دارد به نظم می‌کشد تا شاید جامعه با دیدن آن کمی درست شود. وقتی غزل می‌گوید عشقی زلال و ظریف و مملو از احساس را به نمایش می‌گذارد و در خلال آن خطاهای عاشقان را اصلاح می‌کند. در قالب قصیده بیشتر مدح می‌کند، ولی همان مدح هم وقت‌هایی که روبروی پادشاهی باشد رنگ و بوی وعظ و اصلاح به خود می‌گیرد. در آخر هم با خبیثیات سعدی روبروییم که حیاط خلوت اوست. آن‌قدر قدما این خبیثیات را دور از شأن سعدی می‌دانستند که محمدعلی فروغی موقع جمع کردن کلیات سعدی اصلاً اسمی از آن نمی‌آورد! ولی واقعیت این است که زبان مردم کوچه و بازار گاه همین چیزهاست و سعدی می‌کوشد با چنین زبان ناهنجاری همزبان این طایفه هم بشود.

ارث‌خورِ گنده‌ها

خودِ سعدی آن‌گونه که خودش می‌گوید همه قبیله‌اش عالمان دین بوده‌اند. به لحاظ ادبیاتی هم بخواهید نگاه کنید، سعدی بازماندۀ بزرگان است. می‌دانید که زبان و ادبیات فارسی در خطۀ خراسان بسیار فراگیر بوده و تا قبل از قرن هفتم، نویسندگان و شعرای بسیاری تا بالاترین قله‌های ادب فارسی صعود کرده‌اند. یک نگاهی به برخی از این نام‌ها بیندازیم تا دست‌مان بیاید داریم درباره چه کسانی حرف می‌زنیم:

رودکی (آدم‌الشعرای زبان فارسی)، بیهقی (صاحب تاریخ بیهقی و صاحب سبکی نو در تاریخ‌نویسی و نثر فارسی)، فردوسی (خالق بزرگ‌ترین اثر فاخر ادب فارسی، شاهنامه)، انوری (یکی از سه پیامبر شعر فارسی از دیدگاهی منسوب به جامی)، منوچهری (بنیانگذار روایت در قصیده)، فرخی سیستانی (از بهترین قصیده‌سرایان و اولین سهل و ممتنع گوی ادب پارسی)، ناصرِ خسرو (واردکننده حکمت و تبلیغ در شعر)، سنایی (آغازکنندۀ عرفان در شعر، مبدعِ قالبِ غزل و پیشروِ شعرای عرفانی)، عطار (نظریه‌پرداز بزرگ عرفان ایرانی)

و بسیاری دیگر که هر کدام در سبک خود استادی بی‌مانندند. با ویرانیِ خراسان زیرِ سمِ ستورانِ ترک و مغول بقایای زبان فارسی به قسمت‌های مرکزی می‌ریزد و از آذربایجان کسانی چون نظامی و خاقانی سردرمی‌آورند و از مرکز امثال سعدی و عبید و خواجوی کرمانی و سلمان ساوجی و نهایتاً حافظ. برخی این آخری را خاتم شعرا می‌دانند که با رفتنش دفتر شعر و ادب پارسی نیز بسته شد. استدلال‌شان هم به این است که دیگر کسی به پایۀ شعر او نخواهد رسید و زبان آن زایایی و جوش و خروش خود را از کف داده است. برخی هم جامی و صائب را اضافه می‌کنند تا عریضه خالی نماند.

سعدی که حوصلۀ دعوا نداشت

هم‌روزگار سعدی پادشاهی بوده به نام «اتابک ابابکر بن سعد بن زنگی» که تخلص سعدی هم از اسم پدر این آقاست. می‌گویند این آقای ابنِ سعد همان کسی بوده که برابر حملۀ مغول عوضِ جنگ و دعوا با فرمانده مغولان سازش کرده و شیراز را از دستِ دشمنان آسوده کرده. این نشان می‌دهد خستگی شیرازی‌های عزیز ما برای امروز و دیروز نیست و حال و حوصلۀ جنگ نداشتند. اینکه سعدی در دیباچۀ گلستان خطاب به ابابکر سعد می‌گوید: «اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست / تا بر سرش بود چو تویی سایۀ خدا»، واقعاً هم بی‌راه نیست؛ چون در همان روزهایی که همه عالم در آسیب دهر می‌سوخت، این شیراز و فارس بود که به خاطر همکاری با مغول با خیال راحت داشت زندگی می‌کرد. کاری که اصفهانی‌ها نکردند و به فنا رفتند.

آقای عبدالرسول خیراندیش در کتاب «فارسیان در برابر مغولان» شرح جالبی از تقابل حاکمان فارس برابر مغول‌ها ارائه کرده. یکی از مطالب جالب این کتاب داستان هنرنماییِ پیش‌گیرندۀ امیر مقرب‌الدین مقابل خشم هولاکوست. یکی از همین اتابکان فارس در 661 قمری کاری می‌کند که مردم شیراز هر چه مغول و خانواده‌هایشان در فارس بوده می‌کشند. هولاکو هم قاتی می‌کند لشکر می‌فرستد تا فارس را از بیخ و بن برکنند. پادشاه پا به فرار می‌گذارد و مقرب‌الدین با بزرگان شهر و یک عالم هدیه و غلط کردیم، سردار مغولی را آرام می‌کند و شیراز را از این مصیبت بزرگ می‌رهاند.

وضعیت بکش‌بکشِ روزگار سعدی

روزگار سعدی روزگاری بوده پر از آشوب. اگر سعدی در همان سال 656 قمری نوشتنِ گلستان را به اتمام رسانده باشد، درست در سالی این کار را کرده که مغول بغداد را فتح کرد و خلافت پانصدسالۀ عباسی را برانداخت؛ در بلبشوی مغولی که سه بار ایران و شرق و غربش را زیر سم اسبان خود خمیر کرد. مغول‌ها در قرن هفتم سه بار یورش‌های بزرگی به جغرافیای ایران کردند. اولش سال 616 وارد ایران شدند و 618 نیشابور را با خاک یکسان کردند، اما پشت قلعه‌های اسماعیلی در الموت قزوین گیر کردند. چنگیز که رفت، نوبت هولاکو بود که بیاید و تا بغداد پیش برود. بعدش هم تیمور لنگ حمله‌ای دیگر کرد که این آقای تیمور هم‌روزگار حافظ بوده.

از طرف دیگر، ایران در گیر و دار جنگ‌های مذهبی و عقیدتی عجیب و غریبی بوده. کشمکش میان اشعری‌ها و معتزله. غلبه اهل تسنن و گریز و مقاومت شیعیان در حد فاصل دیلم تا ری و قم و ساوه. از آن طرف هم ترکان شرق دهان همدیگر را به اضافۀ ایرانیان صاف کرده بودند. حتی می‌گویند یکی از دلایلی که پدر مولوی بلخ در افغانستان را به سوی غرب و مکه ترک می‌کند همین کشاکش‌های مذهبی و سیاسی بوده. در کتاب‌ها این‌گونه نوشته‌اند که در بیشتر راه‌ها و شهرها امنیتی برقرار نبوده و امکان اینکه هر گوشه جنازه یا جنازه‌هایی ببینید بسیار بالا بوده. این یعنی جامعه کاملاً آمادگی هجوم مغول و تبدیل‌شدن به ویرانه را داشته. خلاصه که هیچ چیز سر جای خودش نبود و نبودِ یک حاکمِ مقتدر همه چیز را خراب کرده بود.

چرا گلستان رفت قاتی باقالی‌ها؟

چند وقتی کج دار و مریز درباره سعدی چیزهایی گفتم و بیماری پسر میانش فاصله انداخت. حالا دارم صوت‌ها را گوش می‌کنم و بازنویسی می‌کنم تا شاید بتوانم از آن فیلم‌های کوتاهی بسازم و خلق بهره ببرند. متن‌هایی که با نام سعدی برچسب می‌شود از آن‌هاست.

گلستان سعدی سال‌های سال کتاب درسی اخلاق کودکان و عموم مردم بوده و خودِ سعدی هم به عنوان مصلح دین و معلم اخلاق شهرۀ شهرها. شاید به این دلیل که به محض اراده برای نوشتن کتاب اخلاقی، می‌دیدند چیزهایی که سعدی گفته به چیزهایی که می‌خواهند بگویند نزدیک است؛ خیلی هم زیبا و دلنشین است؛ همان را می‌گذاشتند جلوی بچه‌ها تا بخوانند. ولی دیگر شکر خدا در روزگار ما کسی گلستان و بوستان را به عنوان کتاب درسی نمی‌خواند و فقط برخی اهل ادب و علاقه‌مندان سعدی و ادبیات فارسی آن را می‌خوانند. درباره دلایل این کنار گذاشتن هم می‌توان به نقدهایی که دانسته و ندانسته در روزهای دعوای سنت و مدرنیته در ایران بالا گرفته بود اشاره کرد؛ حرف‌هایی که از امثال آخوندزاده و تقی‌زاده در ردِ همه‌جانبۀ فرهنگ ایرانی آغاز شد و با نظایر شاملو و شریعتی دربارۀ اثر ناروای سعدی بر خلق و خوی مردم ادامه پیدا کرد. از سوی دیگر، دم و دستگاه مکتب‌خانه برچیده شد و تبعاً کتاب و محتواهایش هم رفت قاتی باقالی‌ها.

کتاب سفرنامه ناصرِ خسرو

 

کتاب آخری را که در بازگشت از عراق به صورت نرم‌افزاری می‌خواندم و می‌خوانم هنوز، «سفرنامه ناصرِ خسرو» است. اول اینکه کتاب دیجیتالی در این روزگار گرانی خودش غنیمتی‌ست، هرچند کتاب کاغذی لطفی دگر دارد. سفرنامه خودش عالمی جذاب و خواستنی‌ست که اگر با مطالب قوی همراه باشد، رسماً انسان را مسافرِ نشسته می‌کند! توصیفات ناصر از شهرها اغلب به کار عموم نمی‌آید و اگر نبود تعریف و تمجیدهای متعصبانِ خراسان‌پرستِ ادب پارسی، شاید این‌قدرها هم بر سر زبان‌ها نمی‌افتاد. گزارشی که می‌دهد بدون اطوار است. اتفاق‌ها تقریباً همگی بیرونی‌ست. بیشتر از اینکه به درد ادب‌دوستان بخورد، به کار مردم‌شناسان و معماران و جغرافیاپژوهان می‌خورد. تا اینجایی که من خواندم، هنوز لطف و ظرافت چشم‌گیری ندیده‌ام.

 

عرفان و سیاست ۲

مولوی در ارتباط به حدیث «الناس علی دین ملوکهم» می‌گوید:

 

زانکه لطف شاه خوب باخبر

کرده است اندر همه ارکان اثر

 

خوی شاهان در رعیت جا كند

چرخ اخضر خاك را خضرا كند

 

شه چو حوضی دان و هر سو دوله‌ها

وز همه آب روان چون لوله‌ها

 

آبِ روح شاه اگر شیرین بود

جمله جوها پر ز آب خوش شود

 

زین‌كه رعیت دین شه دارند و بس

این چنین فرمود سلطان عبس

 

شاه را باید كه باشد خوی رب

رحمت او سبق گیرد بر غضب

 

شاه آن باشد كه از خود شه بود

نی به لشكرها و مخزن شه شود

 

(مثنوی، دفتر دوم)

 

همچنین راجع به شأن سیاسی انبیا می‌گوید:

 

چون خدا اندر نیاید در عیان

نایب حقند این پیغمبران

 

نی غلط گفتم، كه نایب بی‌منوب

گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب

 

(مثنوی، دفتر اول)

 

او معتقد به کثرت‌گرایی، تساهل و تسامح است:

 

اختلاف خلق از نام افتاد

چون به معنی رفت آرام افتاد

 

چون اختلافات را ناشی از تنازلات این عالم می‌داند: 

 

چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد

 

جالب اینجاست که بخش قابل توجهی از تمثیل‌های مولوی چندشخصیتی است. در اندیشه سیاسی او جایی برای تعصب و سخت‌گیری وجود ندارد:

 

سخت‌گیری و تعصب خامی است

تا جنینی، کار خون‌آشامی است

 

عرفان مد نظرش وحدت رهبری در جامعه را مورد توجه قرار می‌دهد:

 

از الوهیت زند در جاه لاف

طامع شرکت کجا باشد معاف

 

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان

دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

 

تفکر مولانا به‌دور از تحجر، تعصب و دگم‌اندیشی بود و مطلق‌اندیشی را رد می‌کرد

 

چیز مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز

شر مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز

یا

پس بدِ مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد، این را هم بدان

 

او تفاوت در باور،  عقیده و سلوک را امر طبیعی می‌دانست:

 

هرکسی را سیرتی بنهاده‌ایم

هرکسی را اصطلاحی داده‌ایم

 

بدین اساس مولوی از استبداد و بودن قدرت در دست دیکتاتورها چنین شکایت نموده و معایب و آلام آن را چنین گوشزد می‌کند:

 

چون که حکم اندر کف رندان بود

لاجرم ذوالنون در زندان بود

 

چون قلم در دست غداری بود

بی‌گمان منصور بر داری بود

 

چون سفیهان راست این کار و کیا

لازم آمد یقتلون الانبیا

 

یوسفان از مکر اخوان در چه‌اند

کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند

 

آن‌چنان که در ابیات بالا آمده، در اندیشه مولانا اگر حکومت به دست انسان‌های جاهل، ظالم و غدار بیفتد، بدون شک انسان‌هایی مثل ذوالنون در زندان و منصور حلاج به سر دار آویخته‌اند و اگر سفیهان نادان بر سر اریکه قدرت نشسته باشند، قتل انبیا و صالحان امری حتمی است.

نکته در خور توجه در این ابیات این‌جاست که زاویه دید مولوی درباره قضایا، فقیهانه محض نیست. در تاریخ آمده، منصور حلاج که از صوفیان بزرگ بود، با حکم قضات کشته شد. قضاوت که از لوازم اصلی حکومت است، چنان‌چه به دست ناصالحان افتد، چندصدایی در جامعه خاموش می‌شود. البته درباره حسین حلاج نظرات گوناگونی مطرح است، ولی به نظر می‌رسد مراد مولوی در این ابیات از میان رفتن صالحان به دست فاسقانی باشد که لیاقت حکومت و قضاوت را ندارند.

از سوی دیگر با این‌‌که مولانا مانند سایر عرفا، حاکمیت ایده‌آل و حکومت مشروع را حکومت انسان کامل می‌دانست که شامل انبیا و اولیای الهی می‌شود؛ با آن‌همه، در اندیشه سیاسی مولانا ریشه‌هایی از مؤلفه‌های مردم‌سالارانه دیده می‌شود؛ تکثرگرایی، فرهنگ تساهل و تسامح، ضدیت با تعصب و مطلق‌گرایی، آزادی انتخاب، انتقاد از حکام، مثال‌هایی از آن است.

 

دوست‌داشتنی‌های ادبیاتی‌ام، شأن نزول غزل به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

 

 

مولانا زمانی ‌که ظروف زرین و طعام رنگین را بر سر سفره معین‌الدین پروانه، وزیر سلجوقی، می‌بیند، لب به طعام نمی‌زند و می‌گوید: طعام مكروه را در ظرف مكروه نهاده، در پیشِ مردان آوردن از دینِ مصلحت دور است و از مذهبِ مروت بیرون؛ ولِله الحمد كه ما را از این كاسه‌ها و كیسه‌ها فراغت كلی بخشیده‌اند و سیر و سیراب گردانیده؛ همانا كه به سماع برخاسته، این غزل را فرمود:

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان كیسه پر زر نه بدین كاسه زرین