ایستگاه نگیر برادر من
عارضم که آقای جلالالدین محمد بلخیرومی که بعداً شد مولانا و مولوی، در آن مثنویِ هفتادمنیاش میگوید یکی از استادانِ شاخصِ زبانشناسی و نحو نشست در کشتی و هنوز جاگیر نشده بود که خواست ایستگاهِ کشتیبان را بگیرد: «آقای راننده! از دانشهای زبانی چیزی بارت هست؟» کشتیبان هم که در عمرش یک دقیقه مدرسه نرفته بود گفت: «چی هست؟» دانشمند پوزخندی زد و گفت: «نصف عمرت بر فناست بیسواد!»
کشتی رسید به وسط دریا و کرانتاکران آب. طوفانی هولناک آغاز شد و دریا متلاطم شد و کشتی مانندِ پرِ کاهی در باد شروع به پشتکبارو زدن کرد. کشتیبان نگاهی به دانشمند کرد و با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «شنا بلدی داداش؟» استاد زبانشناس که در عمرش سر از کتاب و درس بیرون نکرده بود گفت: «نه فدای قد و بالات بشوم.» ناخدا با تأسف سری تکان داد و گفت: «نه نصف عمرت، که کلّ عمرت بر هواست عزیز دلم، چون کشتی همیشه با طوفان و گرداب و شکست و ویرانی روبروست و اگر شنا بلد نباشی، قطعاً خواهی مرد.»
درس خوب است، ولی برای زندگی باید مهارت هم آموخت. علم عالیست، اما تجربه نیز ضروریست. اگر علامۀ دهر هم باشی، بدونِ بندگیِ خدا چیزی نخواهی شد و همان علمِ توهمی بدبختترت خواهد کرد. و اینکه ایستگاهِ ملت را نگیرید که خدا آخرتِ ایستگاهبگیران است!