می‌نسازی تا نمی‌سوزی

دیروز حین تنظیم کتاب‌نامه کتابی به دو کتاب برخوردم که هنوز لای آن‌ها را نیز باز نکرده‌ام. چنان‌که امروز بتوانم این دو کتاب را از کتابخانه خواهم گرفت، ازیرا آن‌قدری پول در بساط نیست که بشود کتاب خرید. دیوانگانی مانند من که هنوز کتابخانه می‌روند و عوضِ استفاده از قرائت‌خانه‌ها برای درس و کنکور، کتاب می‌گیرند، باید به‌زودی منقرض شوند.

نمایشگاه کتاب را نیز به همین خاطر نرفته‌ام. نمی‌دانم آخرین باری که به این کتاب‌خریِ هرساله رفته‌ام کِی بوده. یادم هست آخرین بارهایی که می‌رفتم محیط ضدفرهنگی و ولنگارش زده‌ام کرده بود. رضا می‌گوید نباید کنار کشید، ولی دیگر کمتر جایی در این جهان هست که دوست داشته باشم آنجا نفس بکشم. یک بار سروده بودم «شهرِ من را که همه برج و پل و دیوار است / تکیه‌گاهی که کنم خسته‌به‌در نشناسم»، مخاطبی گفته بود اتفاقاً حرم‌ها جای خوبی در این شهر برای چنین کاری است.

علی جعفری برایم تصویری از طبیعت و چای و هیزم و گوسفندان فرستاده بود. گفتم طبیعت از انسان‌ها وحشی‌تر است. بی‌خود نیست انسان‌ها برای در امان بودن از هیبتِ هول‌آسای طبیعت به روستاها و شهرهای مصنوع‌شان پناه می‌برند. ما مدام در حال فریفتن خودیم. در شهرها حصار می‌کشیم تا واقعیتِ مخوفِ طبیعت را انکار کنیم. کدام انسانی می‌تواند تابِ اقیانوس را بیاورد؟ جنگل‌ها خانه‌ی درندگان و گزندگان و خطرات وحشت‌آفرین دیگر است. کویر هیچ جنبنده‌ای باقی نخواهد گذاشت. کوهستان‌ها تو را با بیم فروافتادن و خردشدن و یخ‌زدن و صدها ناشناخته‌ی دیگر به خود می‌خوانند.

آدم‌ها با خیال خود جهان را زیستنی جلوه می‌دهند. عقاید مخالف و نابودکننده‌ی اطرافیان را در مخیله نرم و کم‌وزن می‌کنند تا بتوانند با آن‌ها بِزیند. فریب‌ها ما را رها نخواهند کرد. در جوار مزار بایزید بسطامی تنها به این واسطه آرام‌تر بودم که امامزاده‌ای آن محیط را امن کرده بود. برای ما که به همه‌چیز تفریحی نگاه می‌کنیم حضور در طبیعت جذاب و گوگولی می‌نماید، ولی برای کسی که می‌خواهد آرامشی ابدی را برای خود فراهم سازد امکانی نیست.

عجیب این بود که شبی یکی از اقوام در خانه‌مان گفت برایت کار پیدا کردم. چکیده‌ی کلماتش این بود که به سخن‌وری مشهور بشوی و در همایش‌های گوناگون سخن برانی. توجیه هم این بود که اهل مطالعه هستی و خوب حرف می‌زنی. یک‌صدا می‌گفتند فقط کافی است اسم در کنی! خیال‌پردازی‌های ما همین‌قدر ناناز و فانتزی است. بگذریم از شیعتنا اخرس.

پارسال همین روزها بود که دوست ژرفاییِ ما مدام می‌گفت می‌خواهم بروم گوشه‌ای حقوقی بگیرم و زندگی کنم. گفتم دنیا گوشه ندارد عزیزم. حافظ هم که می‌خواست آسوده برکنار چو پرگار باشد، دوران چو نقطه عاقبتش در میان گرفت. بامزه است که بیتِ ترجیع‌بندِ سعدی را به جای «بنشینم» با «برخیزم» می‌خواندم: برخیزم و صبر پیش گیرم! اکنون می‌بینم باید برخاست و به‌شدت سعی کرد، ولی انتظار ویژه‌ای هم نباید داشت و باید صبر پیشه کرد. شاید من هم خوب شدم روزی. از قدرت خدا دور نیست.

خواندن در زندان

هفته پیش کتاب خاطرات مرد مجردی را خواندم که به گفته‌ی خودش به اتهام‌های واهی زندان افتاده بود و تمامِ مدت چهار ماهی که در اوین به سر می‌برد، کتاب خوانده بود. اتهامش تبلیغ علیه نظام بود. به گفته‌ی خودش با شخصی یکی‌به‌دو گذاشته بوده و دادگاه آن شخص را نظام تشخیص داده و محبوسش ساخته. یک سال برایش بریده بودند که سرِ چهار ماه کرونا شروع شده و عفو خورده و رفته پیِ کارش.

کتابخانه‌ی پر و پیمان زندان آن دوران کوتاه را برای او بهشت کرده است. در همان زندان نیز کتابی ترجمه کرده بود که به‌زودی منتشر هم شد. فعالیتش در گردشگردی بود و یحتمل همین گردشگران مورددار بوده‌اند که او را زندانی ساخته‌اند. آنجا که عهد می‌کند تا آخر عمر صد کتاب در باب تکامل ترجمه کند و بنویسد، همت بلندش را در این راه باطل می‌رساند.

جالب اینجاست که هنگام خواندن مباحث تخصصی داروینیسم گیج و نامتوجه می‌شود، با این حال انگار از سرِ لج‌بازی این مسیر را رها نمی‌کند. بامزه‌تر این‌که مدعی است پیش از زندان حلقه‌ی قرآن‌خوانی داشته‌اند، ولی وقتی قرآنی بدون ترجمه به او می‌رسد، ناتوان از خواندنش می‌شود و تا رسیدن قرآنی با ترجمه نمی‌تواند آن را بخواند. می‌شود حلقه‌ی قرآن‌خوانی برگزار کرد بدون این‌که حداقل عربیِ قرآن را یاد گرفته باشی؟

پس از آزادی با فعالیت‌های فراوان می‌کوشد به زندان‌های گوناگون کتاب برساند. هیچ‌کس در این مرز و بوم کتاب را جدی نمی‌گیرد و عمده‌ی فعالان فرهنگی درگیر موش و گربه بازی‌های رسانه‌ای‌اند. خبر ندارند کتاب می‌تواند رابطه‌ی قرن‌ها را بگسلد و بسازد. آدمی که روشن است چندان باسواد نیست و گویا مدیر بخش تکامل انتشاراتی جهت‌دار در کشور است، مدام می‌خواند و می‌نویسد تا بخشِ جَوگیر جامعه را جذب کند و با ظاهر آگاهی‌رسانی و علم، در واقع جهل آنان را عمیق‌تر سازد. داروینیسم مکتبی است فاقد پایه و اساس و با تناقضات فراوان؛ مکتبی که تنها به این دلیل در آن دمیده می‌شود و قطعی انگاشته می‌شود و مخالفانش را قلع و قمع می‌کند که بهترین توجیه طبیعی برای سرمایه‌داری است.

اوضاعِ به‌سامانِ زندان در جمهوری اسلامی بسیار شگفت بود. نمی‌شد باور کرد تا این حد زندانِ خوش و خرم و مؤدبی موجود است. راستی! این مرد مبارزه می‌کند که نظام کنونی ایران برافتد تا چه نظامی بیاید که این‌گونه با مخالفانش تا کند؟ راضی‌ام که تمدن ایرانی همچنان بر محور فرهنگ است و حداقل مخالفان حکومت‌ها کتاب‌بازند، هرچند کتبی کج‌مبنا. اگرچه روحیه‌ی بی‌خیال و آماده‌ی سفر و مرگ نویسنده ممکن است در نقل سختی‌ها رواداری به خرج داده باشد، ولی خاطرات خوش‌گذرانی‌های بسیاری از زندانیان معروف در این نظام می‌تواند صحه‌ای بر نوشته‌های او باشد.

مقدمه‌ای بر چهار عنصر

کتاب مرشد سرخ‌کلاهان را بالآخره تمام کردم. آخرش با بلبشوی بعد از شاه‌طهماسب و نهایتاً شاهیِ عباسِ کبیر ختم شده بود. باز دیدم تمامِ تاریخ را خون گرفته. امروز این گوشی‌ها و رسانه‌های شخصی و مردمی نمی‌گذارند در این حجم این حوادث رخ بدهند. این موضوع مهمی‌ست. عدالتِ بیشتری در جهان حاکم است و ظلم‌ها به‌سرعت مخابره می‌شوند. عده‌ای نیز بر اینند که اتفاقاً الآن با چیزهای دیگری از قبیل همین رسانه سعی می‌کنند مردم را مطیع خود کنند. در این فضا دموکراسی آن‌قدرها معنایی ندارد و از قضا همین رسانه‌ها مُمِدّ دموکراسی‌اند.

جالب بود که شاه اسماعیل دوم در عرض یک سال و نیم نابود شد. نوشته‌اند خیلی‌ها را از دمِ تیغ گذراند تا آسیبی به حکومتش نرسد. اما مگر این قتل‌ها را دیگر شاهان نکردند و این حذفیات را دیگر حاکمان انجام نداده و نمی‌دهند؟ پس چرا درباره برخی‌شان این قتل و جرح‌ها آب و تاب بیشتری دارد؟ یکی از کارهای درشتِ شاه اسماعیل دوم کم‌کردنِ مالیات‌ها و کارهای دیگری بود که در مجموع به نفع مردم و به زیانِ اربابان و سران تمام شد. مخالفت او با لعن خلفا و تبلیغ تشیع نیز دستاویزی شد تا با آدم‌کشی‌اش مخلوط شود و زمینه برای مرگش آماده شود؛ مرگی که هنوز کیفیتش روشن نیست.

چنین است برادر من. این‌گونه است عزیز من. برای خوش‌آمدِ کله‌گنده‌ها کار کن تا حکومتت مستقر بماند. اگر عام‌المنفعه کار کنی، کلاهت و سرت پسِ معرکه است. آن‌وقت باید مدام آتش‌بازی کنی. این‌که اسرائیل آتش به روی غزه گشوده و ول‌کن هم نیست از همین روست. تمدنی که نفعش در آتش است و بنیاد و بنایش بر آتش قرار گرفته، چگونه می‌تواند آتش را بس کند و دست از آتش بکشد؟ او همه‌چیزش را روی آتش ساخته. خودرویش، صنعتش، توپ و تانکش و همه‌چیزش بر نهادِ آتش است. آتش و باد و آب و خاک هیچ‌کدام چیزهای بدی نیستند، ولی افراط و تفریط در آن‌ها و پررنگ و کمرنگ شدنِ آنان است که ذات‌ها را نشان می‌دهد. این تمدنِ آتشین، که گویی از شیطانِ آتشین ارث برده است، درست مانند آتش قراری ندارد.

بی‌قراری و بی‌ثباتی ویژگی آتش است. به نسبیت و بی‌مبنایی روزگار امروز ما بنگرید تا نسبتش را با آتش دریابید. به چپاول و استعمار هم نگاهی بیندازید. آتش همچنین در عین گرمابخشی سوزان است. این تمدن آباد می‌کند، ولی این آبادی سوزاندنِ آبادی‌هاست. در خودش لطف و مهر ندارد، قهر و غضب و نامهربانی دارد. باید در این باره نیز بسیار بیندیشم. آتش را تنها با آب یا خاک می‌شود خاموش کرد. شیطان تفاخری که به انسان کرد همین بود. نمی‌دانست همین آدم بلای جانش خواهد شد.

دوستی سخنی از مارسل پروست فرستاد با این مضمون که نمی‌شود انسان هزار سال استبداد در خونش باشد و بتواند ناگهان مفهوم کامل آزادی را درک کند. گفتم این مشابه حرف شریعتی در معبد است که می‌گوید سه هزار سال زندگی در شب، تابِ ملاقاتِ نور را از چشمان انسان می‌گیرد. شریعتی سنت را قبول دارد. می‌داند ما بی‌راهه رفته‌ایم و باید به آن چیزهای درست‌مان برگردیم. آنجاست که تمدن خاک رو می‌شود. خاک همان کویرِ شریعتی‌ست با تمامِ خوب و بدش. آتش محتوایی برایش ندارد. ولی چگونه زردشتیان ایرانی آتش‌پرستی را سال‌ها در این زمین رواج می‌داده‌اند؟ دیدی که آن هم اعتباری نداشت. خالدِ نبی با همین آتش‌بازها درافتاد. معجزه‌اش هم خاموش‌شدن این آتش بود با بارانی چهل‌روزه. هنگامِ بعثت رسول خدا سلام‌الله‌علیه‌وآله آتش‌کده فارس خاموش شد. شریعتی از هر چه تند و تیز و سریع و عجول است گریزان است. کجا این‌گونه نیست؟ پس من چگونه گفتم ما آخرین پشت از آتش‌پرستانیم، خاکستری خاموش در یاد طوفانیم؟

عجیب بود که سلیمانِ نبی باد را در تسخیر داشت، اما آب را نه. آب را تنها هدهد می‌دانست کجاست. اگر هدهد را نداشت، آن‌همه ملکِ سلیمان همه‌اش بر باد بود. چنین بود که از غیبت هدهد پریشان شد. اولین تمدن‌ها گردِ آب شکل گرفت و سرانجام آب است که تمامِ تمدن‌ها را سرزنده خواهد ساخت.

رنج در گنج‌خانه

امروز برای یافتن فهرست نسخه‌های خطی بعد از مدت‌ها رفتم دانشگاه‌مان. قفسه‌های کتاب و دانشنامه‌ها و فرهنگ‌ها و هزاران کتاب دیگر را دیدم. باز مانند دیوانه‌ها مرغ روحم قصدِ آن روزها را کرد. با تمامِ ناسزاهایی که گاه و بی‌گاه به دانشگاه می‌دهم، جدا از هر ماهیتی که دانشگاه دارد، به خاطر همین کتابخانه‌اش دوست دارم حداقل چند سال مداوم در میان همان قفسه‌ها بمانم.

اما دیگر روزگار مرا در خود گرفته و نمی‌گذارد رؤیاهای کودکانه‌ام رنگ و رونقی بگیرد. شاید چیزی که در نظر من جذاب و خواستنی می‌آید، کمکی به مسیر ابدیتم نکند. نمی‌دانم. تنها با همین چیزها خودم را تسکین می‌دهم. من تشنۀ دیدن و خواندن و اندیشیدن و نوشتنم. و هر چه خالی می‌کنم، باز نمی‌شود. امیدم به آن فرشته‌ای‌ست که در گور برانگیخته می‌شود و مرا تا روز قیامت آموزش می‌دهد. اما مگر من عالمم؟ چقدر گفتنِ این چیزها هم دردآورد است.

پایان‌های خاموش و ناخوش

✍️ یک کتابی هم باید بنویسیم به نام «پایان‌های ناخوش». در این کتاب شرح حالی از بزرگان سیاست و تاریخ و فرهنگ و دین بیاوریم که در آخر عمر با وجود اقدامات اثرگذار و زندگی ویژه، گمنام و عجیب و غریب مردند. اول هم آخرش را بگوییم. مثلاً از مرگ مصدق در روستای احمدآباد مصدق بگوییم. مردی که با نخست‌وزیری‌اش اتفاقات بزرگی در ایران افتاد، ولی سرنوشتش خوش نیفتاد. یا از میرزا کوچک خان بگوییم که پیکرِ بی‌رمقش را در حالتی یخ‌زده و نزدیک به مرگ، تنها و بی‌یار در میان جنگل‌های گیلان یافتند و سرش را بریدند. میرزایی که با نهضت جنگل تنِ حکومت مرکزی و انگلیس را لرزانده بود.

اعدام شیخ فضل‌الله را از یاد نبریم که می‌خواست مشروطه را مشروعه کند و چنان در محاصره قرار گرفت که بالای چوبۀ دار رفت و به پیکرش بی‌احترامی‌ها شد. همچنین جلال آل احمد و مرگ مشکوکش در اسالم را نباید فروگذاریم. جلال با آن‌همه تگاپو در حزب توده و بعد جستجوی راهی برای رسیدن به آزادی مردمش از طرق مختلف سرآخر در تنهایی و خاموشی به طرزی که روشن نیست مرد. علی شریعتی هم از سوژه‌های این کتاب می‌تواند باشد. او دور از وطن مرد و دور از ایران در خاک شد. هیچ‌کس نمی‌تواند منکر تأثیرات پرشور شریعتی باشد. بیایید نامی هم از علامه طباطبایی ببریم که در روزهای آخر در بیمارستان ملاقاتی هم نداشت. آیت‌الله کاشانی با آن غوغایی که در حمایت از مصدق و حادثۀ سی‌ام تیرماه ۱۳۳۱ داشت، با شکست نهضت مصدق، کم از ده سال بعد با بیماری پروستات و برونشیت از دنیا رفت.

از تاج‌الملوک همسر رضاشاه با آن‌همه بریز و بپاش و دخالت‌ها در نهایت گمنامی و بدنامی یک دوره بیماری در بیمارستانی در مکزیک و مرگی گمنام و البته شکستی بزرگ از مردم ایران باقی ماند. خودِ رضاخان را چه کسی می‌توانست باور کند در افریقای جنوبی و در جایی بمیرد که مردم آنجا هیچ او را نمی‌شناختند؟ مرگِ سرطانی محمدرضا پهلوی کمتر از دو سال از فرارش جزء عجیب‌هایی‌ست که باید آن را باز هم ثبت کرد و یاد آورد.

از امیرکبیر نیز باید یاد کرد وقتی رگش را در حمام فین زدند و به پاس سه سال اصلاحات ویژه‌اش مرگ را تقدیمش کردند. مرگ او برای ما هاشمی رفسنجانی را یادآوری می‌کند که هنوز و هنوز روشن نیست چگونه و چرا مرد. چرا باقرخان را نگوییم که در پنجاه‌وپنج‌سالگی در قصر شیرین به دست اشراری مقتول شد که مهمان‌شان بود؟ او و ستارخان رهبران احیای ایران و نجات آن از دست روس‌ها بودند. ستارخان نیز مرگی شگفت داشت. به دو پایش تیر خورد و چهار سال مجروح بود تا مرد. این مرگِ مزمن گریبان دکتر محمد معین، اولین دکترای زبان و ادبیات فارسی، را نیز گرفت و به دلیل تزریق داروی اشتباهی چهار سال و نیم در کما بود تا به آسمان برود.

از این پایان‌های ناخوش فراوان است. نوشتنش هم کار دشواری نیست. البته همه در یک دسته قرار نمی‌گیرند و اگر کتاب بخواهد اندیشه و عقیده‌ای را دنبال کند باید نخ تسبیح را یافت.

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۳) موسى علیه‌السلام امید رهایی

🔺 بعد از دوران یوسف و وزارت او در دربار هیکسوس‌ها در حدود سال ۱۵۸۰ پ‌م، هیکسوس‌ها به دست احمس از مصر بیرون رانده شدند و بنی‌اسرائیل و همراهان هیکسوس‌ها به عنوان بردگان در اختیار دولت جدید قرار گرفتند.

🔺 بدترین دوران آزار مربوط به زمان تحوتمس سوم (۱۲۸۵-۱۲۵۰ پ‌‌م) بود که امپراتوری خود را تا بخش‌های شمالی فرات توسعه داد. شورش‌های دولت‌های سامی تحت سلطه که سراسر سوریه و فلسطین را دربرمی‌گرفت، جانشین او آمنحوتپ دوم را مجبور به اقدامات بی‌رحمانه علیه بردگان کرد.

🔻 موسی در دربار مصر پرورش یافت، ولی این موقعیت او را نسبت به فلاکت مردمش بی‌اعتنا نکرد. موسی پس از کشتن یکی از مصریان، برای مدتی به چراگاه‌های مَدیَن رفت و در آنجا با شعیب نبی آشنا شد. خداوند موسی و برادرش هارون (دو فرزند عمران فرزند قهات فرزند لاوی فرزند یعقوب علیه‌السلام) را به سوی مردم مبعوث کرد. موسی هنگام بازگشت به مصر در سال ۱۲۲۸ پ‌م این پیام را به مردم ابلاغ کرد. فرعون حتی با دیدن معجره‌های بسیار حاضر به پذیرش پیام موسی نشد.

🔻 پس از آن خداوند به موسی دستور داد بنی‌اسرائیل را از مصر بکوچاند. سپس معجزه ای برای آنان قرار داد و با شکافتن دریا راهی برای عبور آنان گشود تا از دست فرعون و ستم او فرار کنند. فرعون و سپاهیانش آنان را دنبال کردند. اما خداوند آنان را در دریا غرق کرد و حضرت موسی و قومش با رسیدن به سرزمین سینا نجات یافتند. موسی از طریق دریای سرخ، جایی نزدیک کانال سوئز امروزی، مردم را به سمت صحرای سینا عزیمت داد.

.

.

.

📚 دائرةالمعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

ظلم به غایب

🔺 پادشاهی ظالم می‌خواست قصری بنا کند. مهندسان را فراخواند تا شکل آن را بر خاک بکشند تا شاه آن را تصور کند. خانهٔ نقشهٔ مهندسان مربع بود و تنها مزاحم نقشه خانهٔ پیرزنی در جوارِ قصر بود. پادشاه ظالم به پیرزن گفت این خانه را بفروش. گفت نمی‌فروشم، چون فرزندان کوچکی دارم و این خانه مسکن و آرامگاه ایشان است.

🔺 روزی آن پیرزن غایب بود و وقتی برگشت خانه خود را ویران دید. پیرزن از آن اتفاق بسیار رنجید و با چشمانی اشک‌بار روی به آسمان کرد و گفت: «الهی! إن کنتُ غائبا فکنتَ حاضرا؛ خدایا اگر من غایب بودم، تو که حاضر بودی.»

🤲 همین‌که این مناجات را کرد، امیر بر سر آن عمارت نشسته بود، زلزله درآمد و آن بنا را به‌کل بر زمین انداخت و آن شاه زیر آوار رفت و هلاک شد تا برای عاقلان روشن شود که ظلم پایدار نیست.

.

📚 جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات، با اندکی ساده‌نویسی امروزی

نرخ یا میزان؟

❌ نرخ رشد جمعیت در کشور منفی شده است.

✅ نرخ دلار همچنان رو به کاهش است.

🔻🔻🔻

توصیه می‌شود عزیزانی که کارهای آماری می‌کنند و از آن گزارش ارائه می‌دهند، یک بار برای همیشه واژهٔ نرخ را در جای درست خود به کار ببرند. مثلاً به جای آن‌که بگوییم نرخ بیکاری کم یا زیاد شد، باید گفت میزان بیکاری. به جای نرخ در چنین جملاتی می‌توان با توجه به ساخت جمله از میزان، مقدار، درصد و مانندهایشان استفاده کرد.

واژه نرخ در فارسی در معنای بها، قیمت، ارزش و مانندهایشان به کار می‌رود و استفاده از آن در گزارش‌های آماری مانند مثال بالا، گرته‌برداری سطحی مترجمان است. آقای ابوالحسن نجفی در کتاب غلط ننویسیم توضیحات خوبی در این زمینه فرموده‌اند. خدایش بیامرزد.

ور رفتن شعر با شناخت


گفتیم که کتاب چهارمقالۀ نظامی عروضی از نگاه تئوری کتاب قوی و تأثیرگذاری‌ست. او دربارۀ شاعری معتقد است این فن در مجموع با قوای شناختیِ آدمیزاد سر و کار دارد. مثلاً مفهوم کوچکی را در نظر او بسیار بزرگ کند یا معنی و مثال بزرگی را برایش خوار و خفیف کند؛ زشتی‌های ذهنِ مخاطب را زیبا جلوه دهد و زیبایی‌های مغز او را زشت کند؛ به کاری که اصلاً در مخیله‌اش راهی ندارد تشویقش کند یا او را از کاری که برای انجامش مصمم‌شده منصرف کند. و از این قبیل. همان اول هم حکایتی برای اثبات این نظریه شعر و شاعری می‌آورد که کوتاه و مؤثر است.
به احمد‌بن‌عبداللهِ خجستانی گفتند تو که تا دیروز به مردم خر کرایه می‌دادی و شغل معمولی و زندگی ساده‌ای داشتی، چه شد که سرزمین خراسان به دست تو افتاد و این‌همه برو بیا و خدم و حشم پیدا کردی؟ گفت من سرگرم زندگی روزمره بودم که دیوان حنظلۀ بادغیسی به دستم افتاد. بازش کردم و این دو بیت آمد:


مهتری گر به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه / یا چو مردانْت مرگ رویاروی


دیدم نوشته اگر برای به دست آوردن بزرگی باید در دهان شیر بروی و با خطرات بزرگ روبرو شوی، برو! دو حالت بیشتر ندارد: یا به بزرگی و عزت و نعمت و مقام می‌رسی یا مثلِ یک مرد کشته می‌شوی. رها کن این زندگی احمقانۀ روزمره را! آن‌چنان این دو بیت مرا تحت تأثیر قرار داد که خرهایم را فروختم و اسب خریدم و رفتم نزد برادر یعقوب لیث. بر اثر رشادت‌ها و بزن‌بزن‌های پردامنه‌ام رفته‌رفته تمامِ خراسانِ بزرگ را به چنگ آوردم. البته ناگفته نماند که این آقای خجستانی همه‌جور حمله و غارت و مکر و حیله را هم ظاهراً به کار بسته تا به این مقام دنیایی نایل شده، ولی همه‌اش را انداخته گردنِ آن دو بیت. این هم یکی دیگر از تأثیرات کلام قوی در آدم‌های مستعد.

شعری که درگیرد

🔻 روزی خواننده‌ای نزد شیخ ابوسعید این بیت از عِماره مروزی را می­‌خواند:

اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن

تا بر دو لبت بوسه زنم چونش بخوانی

〽️

چنان در ابوسعید مؤثر افتاد که همان دم با جماعت صوفیان برخاست و به زیارت خاک عمارۀ مروزی رفت.

.

منبع: اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید، نوشتۀ محمدبن‌منور

باش تا صبح دولتت بدمد

1️⃣ منصب از منصبت رفیع‌ترست
هر زمانیت منصبی دگرست

.

2️⃣ این مناصب که دیده‌ای جُزوی‌ست
کارِ کلی هنوز در قدرست

.

3️⃣ باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست

.

بیت سوم این شعر انوری را معمولاً به حالت کنایی و تمسخر به کار می‌برند، در حالی که انوری این قصیدۀ 46بیتی را برای مدح و تبریک به صاحب ناصرالدین سروده و قاعدتاً برای مدح گفته شده، نه تمسخر. هنر انوری در همین است که هزار سال پیش شعری گفته که امروز پارسی‌زبانانِ باهوش برای تمسخر آن را به کار می‌برند؛ آن هم در وضعیتی که شخص انتظار دارد اتفاقات خوبی برایش بیفتد، ولی نمی‌داند که این انتظار بیهوده است و باید بنشیند تا صبح دولتش بدمد!

گردشگری کتاب و تذکرةالاولیاء عطار

نوعی از گردشگری با عنوان گردشگری کتاب وجود دارد که قطعاً اجرای آن در کشورمان با استقبال مواجه خواهد شد. راه رسیدن به آن از آشنایی با آثار شاخص بزرگان فرهنگی ایران عزیزمان می‌گذرد. عطار نیشابوری از استوانه‌های ادبیات فارسی و عرفان ایران، بلکه جهان است. شهرت عطار تا آنجاست که استاد ما می‌گفت ویکتور هوگو کتاب بی‌نوایان و شخصیت ژان‌وال‌ژان را، که تحولی شگفت‌آور پیدا کرد، از روی داستان‌های تذکرةالاولیاء و تحولات عمیق شخصیتی آدم‌های آن ساخته. عطار شش اثر به نظم و شعر دارد و یک کتاب به نثر که آن تذکرةالاولیاء است.
درباره عطار افسانه‌های زیادی هست. از جمله می‌گویند وقتی مغول سر او را در 618 ق برید، با آن سرِ بریده بالای کوه دوید و کله را در دست گرفت و شعر گفت! نام آن مثنوی هم شد بی‌سرنامه. که البته مورد تأیید پژوهشگران نیست. داستان‌های شگفت‌آور تذکره نیز گاه ظاهراً از محدودۀ عقل و منطق بیرون می‌زند و خواننده برای پذیرش آن مجبور است در مبانی دینی تأییداتی برای آن‌ها بیابد و با چاشنی تأویل آن‌ها را بخواند.
برای عطار نیز مانند شخصیت‌های تذکره تحولی شگفت ذکر کرده‌اند. گفته‌اند گدایی در مغازۀ داروفروشی او آمد و چیزی از او خواست. عطار نداد. گدا گفت تو که مال نمی‌توانی بدهی، چگونه می‌توانی جان بدهی؟ من این‌گونه جان می‌دهم: کفشش را گذاشت زیر سرش و مرد. عطار متحیر شد و راهش را به عرفان کشاند. این نیز پذیرفتنی نیست، چون خود عطار در مقدمه این کتاب می‌گوید از کودکی با این متون و اشخاص انس داشته‌ام. کتاب با ذکر امام صادق علیه‌السلام به جهت تبرک آغاز و با حسین منصور حلاج در بخش هفتاد و دوم پایان می‌پذیرد. در مجموع کتاب لذیذی‌ست، اگرچه هنگام خواندنش باید قدری احتیاط را نیز همراه خود داشته باشیم.
موضوع کتاب نیز ذکر حالات و سخنان بزرگان عرفان و تصوف است. عطار چندین هدف از این گردآوری را نقل می‌کند که اهم آن‌ها یادآوری و مددرسانی به راهیانِ الهی‌ست. می‌خواهد بگوید شما نیز می‌توانی پای در این راه بگذاری و به دیدار خداوند برسی. می‌دانید که اهل‌بیت علیهم‌السلام بسیاری از این صوفیان را مردود دانسته‌اند و عقایدشان را فاسد می‌دانند. شاید دلیل اصلی این انحراف بزرگ جداشدن از مسیر وحی باشد، هرچند عده‌ای از آن‌ها پایبند شرعیات و تعالیم نبوی بوده‌اند. مثلاً حسن بصری مقابل امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه منبر داشت و از خودش فتوا می‌داد یا سفیان ثوری مدام با امام صادق علیه‌السلام در حال جدل بود یا ابوهاشم کوفی مورد لعن امام صادق علیه‌السلام بوده.
خلاصه که حرف درباره صوفیه و عرفای این‌شکلی فراوان است. در عین حال سخنان‌شان جذاب است و از نگاه هنری و حتی تعلیمی نیز حاوی نکات فراوانی‌اند. شکل حکایت‌گونۀ کتاب جذابیت آن را بیشتر کرده. عطار جانِ سوخته‌ای داشته و در این سخنان در پیِ دارویی برای درد خود بوده. امیدوارم آشنایی با این آثار به دنیا و آخرت ما کمک کند و دوایی برای دردهای ما باشد.

در کلمه

هر کس به من هر کتابی هدیه داده مرا به معشوقم رسانده. نمی‌توانم در ذهنم از میان هدیه‌های مادی چیزی بالاتر از کتاب خیال کنم. پیش‌تر خودم هم در مراسم‌ها اگر پولی هم می‌دادم، آن را میان کتابی می‌نهادم. خاصیت عجیبی دارد کتاب. شلوغ نیست. مزدحم نیست. سر کارت نمی‌گذارد. زود درمی‌یابی فریباست یا صادق. ساعتی که با کتاب صرف شود بهتر از روزهایی‌ست که با رسانه‌های نوین بگذرد. بگذریم.
با تمامِ سرشلوغی و کم‌زمانی‌ام در تمام این روزها، حداقل پنج کتاب در دو ماه وارد خانه‌مان شد. از این بابت خیلی راضی‌ام. زندگی من اگرچه از لحاظ مادیات کمبودهایی دارد، مانند خیلی از مردم، در گوشه و کنارش چیزهایی دارد که مانند خنک‌آبی و خنک‌سایه‌ای در میان کویری هراسناک دقایقی در آن می‌توانم آسوده باشم. پیش‌ترها که تقریباً هر شب صفحه‌ای با خطی ریز در سررسید می‌نوشتم یا شعری مرتکب می‌شدم، اغلب روز را به این امید شب می‌کردم که با خود در آن خاموشی نسبی شبانه روبرو شوم و هر چه بیشتر برابر حوادث خاموشی را ترجیح می‌دادم، کلماتم قوس‌دارتر و بلندتر می‌شد. اکنون نمی‌توانم بگویم به امید دیدار شبانۀ کتاب می‌زیم.
البته که دیدار ساناز و ساعتی گفت‌وگو با او نیز دلم را بندِ زندگی می‌کند. ساناز برابر این علقۀ کتابی‌ام در آن اوایل اگر هم کمی مقاومت کرد، از این بابت بود که بیش از کتابخوان بودن کتابدارم! می‌گوید به کتاب نوک می‌زنی. درست می‌گوید. آن جوری که علی کرمی کتاب می‌خواند، آن هم بی سر و صدا، هرگز کتابخوان نبوده‌ام. آن طوری که سیدمسعود کتاب خورده است، یک روز هم نبوده‌ام. تا خواندن نباشد، نوشته جانی ندارد. بی‌جانیِ نوشته‌های غالب قلم‌به‌دست‌ها حاکی از ورودیِ نابه‌سامان‌شان است. من هم بدتر از همه.
بدم، ولی این کالای خوب را دوست دارم و کسانی را که کتاب می‌دهندم نیز طبیعتاً دوست‌تر دارم. یکی از بهترینِ این دوستان حتماً خودِ ساناز است. فهمید برای سالگرد ازدواج چیزی بهتر از کتاب نیست. دو کتاب هم هدیه داد. باورنکردنی‌ست. انتخابش هم با خودم بود. سارا هم کتاب عیدی داد: مردی که می‌خندد از ویکتور هوگو. عالی‌ست. محمدطه پیش از عید پرسید مردی که می‌خندد را خوانده‌ای؟ گفتم نه. نمی‌دانستم دارد تحقیقات می‌کند برای هدیه. گمان کردم می‌خواهد درباره‌اش بپرسد. رمان‌خوان نیستم، ولی معتقدم رمان‌خوانی به پایان رساندنِ کتاب نیست؛ در حال و هوای کلمات نویسنده شناور بودن است. کلمات ناموس نویسنده است. او ساده این‌ها را بر کاغذ نیاورده که تو به‌شتاب از روی‌شان بپری. آرام باش. شاید در یک کلمه برای تو نشانه‌ای از راهِ گم‌کرده‌ات نهاده باشند. مگر خدا باید مستقیم در رویت چیزی را بگوید؟ یادت هست مدت‌ها پیش سرودم: تند مرو، قدم بزن / در دو جهان شتاب نیست.
حالا کمی ماجرا برعکس شده. کتاب‌ها را در کتاب‌فروشی‌ها برانداز می‌کنم و برنمی‌دارم. می‌گوید بردار اگر دوست داری. می‌گویم همان‌ها را که در خانه است بخوانم فعلاً. می‌خواهد حالم را خوب کند. می‌داند کتاب داشتن بهترم می‌کند. هرچند گشتن دنبالِ چیزی که بهترم کند معمولاً خطا بوده. بهمن می‌گفت مانند تخته‌پاک‌کنی هستی که هر چه را بر تو می‌نویسند به‌سرعت پاک می‌کنی. شاید نفی بهتر از ایجاب باشد. حداقلش این است که رنگ تعلق نمی‌گیری و حالی به حالی نمی‌شوی. به سیدامیر گفتم چیزی نمی‌گیردم. گفت این که خوب است، قرار هم نیست چیزی ما را نگه دارد. اگرچه این گم‌مآلی شباهتی به تقدس ندارد. یک چیز گنگی‌ست. بعید است آنان که در پی هدفی برای زندگی بوده‌اند به نتیجۀ قانع‌کننده‌ای رسیده باشند. حالا اگر سیدمسعود این نوشته‌ها را ببیند باز می‌گوید نوشته‌هایت مروج شک است تا یقین. چه باید کرد؟ بیابان هم که نمی‌شود رفت. چه باید کرد؟

کتاب سفرنامه ناصرِ خسرو

 

کتاب آخری را که در بازگشت از عراق به صورت نرم‌افزاری می‌خواندم و می‌خوانم هنوز، «سفرنامه ناصرِ خسرو» است. اول اینکه کتاب دیجیتالی در این روزگار گرانی خودش غنیمتی‌ست، هرچند کتاب کاغذی لطفی دگر دارد. سفرنامه خودش عالمی جذاب و خواستنی‌ست که اگر با مطالب قوی همراه باشد، رسماً انسان را مسافرِ نشسته می‌کند! توصیفات ناصر از شهرها اغلب به کار عموم نمی‌آید و اگر نبود تعریف و تمجیدهای متعصبانِ خراسان‌پرستِ ادب پارسی، شاید این‌قدرها هم بر سر زبان‌ها نمی‌افتاد. گزارشی که می‌دهد بدون اطوار است. اتفاق‌ها تقریباً همگی بیرونی‌ست. بیشتر از اینکه به درد ادب‌دوستان بخورد، به کار مردم‌شناسان و معماران و جغرافیاپژوهان می‌خورد. تا اینجایی که من خواندم، هنوز لطف و ظرافت چشم‌گیری ندیده‌ام.

 

کتاب جستارهایی در ادبیات داستانی معاصر

 

شهریار زرشناس در «جستارهایی در ادبیات داستانی معاصر» گاهی یک‌طرفه به قاضی رفته، ولی در مجموع داده‌های بدی ندارد و حرفش هم خیلی بیراه نیست. نکته‌ای که به نظر من می‌رسد دو قضیه است. یکی اینکه زرشناس سرِ سلسله را می‌زند تا این جریان‌های ادبی و فرهنگیِ پاگرفته در جامعه نخبگانی نتواند زیاد خوش باشد و برای خودش طرفدار جذب کند. این به نظرم آن‌قدرها هم بد نیست. اما قضیه دوم که کار را خراب می‌کند، پرداخت سطحی و یک‌طرفه به تفکرات غیراسلامی‌ست. عیبِ کار آنجا پیدا می‌شود که مثلاً منِ نوعی بروم و دو خط واقعیتِ فروید و هگل و نیچه و رفقایشان را بخوانم و کم‌کم دستم بیاید با آن چیزی که امثال این آقای زرشناس می‌گوید فرق‌های اساسی دارد. حتی ممکن است تقصیر این آقا هم نباشد، ولی نگاهِ گذرا به مکاتب غربی عواقبی دارد که گریزان شدن اولینش است.

 

کتاب عقل سرخ

 

یکی دیگر از کتاب‌های این روزها «عقل سرخ» است که دکتر پورنامداریان درآورده. مقدمه‌اش به اندازه چند کتاب مطلب دارد. شهودِ بدونِ سند شیخ اشراق گاهی به داستان‌های سوررئال پهلو می‌زند. راستی، چگونه می‌توان با سقراط از ورای زمان مکالمه کرد و کیخسرو را بزرگ‌مردِ دین و دنیا دانست آن هم از روی مشاهده؟ از این عقل سرخ باز هم باید بنویسم به امید خدا، چون هنوز کامل نخواندمش.

کتاب قلعه حیوانات

 

«قلعه حیوانات» یا با وفاداری به ترجمه «مزرعه حیوانات»، مشحون از نکات بود. من اولش گمان کردم آغاز و انجام سوسیالیسم را می‌گوید، ولی ترجیح دادم بسطش بدهم به عقاید جبری بشر که درون این زمین دنبال استیفای خواست‌های درونی خود است. ما باید یک پایه‌ای را بپذیریم؛ اینکه «آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست». اما من این قصه را مکرر دیده‌ام. به قول زرین‌کوب تاریخ تکرار نمی‌شود، اشتباهات تکرار می‌شود. اگر یک مؤسس کار را خوب درمی‌آورد و در ادامه مکتب به انحراف می‌رود، معنی‌اش این نیست که مکتب مشکل داشته. آنتی‌تزها همیشه هم متعالی نیستند، گاه صرفاً از درِ سلب و نفی درمی‌آیند. منتظرند مکتب‌دار چیزی بگوید یا کاری کند و بدون حجتِ به‌دردبخور ردّش کنند و خبرشان سنتز تولید بشود.

در واقع جریان انتقال مکتب از نوک هرم به قاعده آن به‌درستی انجام نگرفته است. جریان انتقال آگاهی یک جریان هموارگی‌ست. درست نیست بنشینیم پیش خودمان بگوییم همه شیرفهم شدند، حالا دیگر بس است. مگر انسان تمام می‌شود که آگاهی‌رسانی تمام بشود؟ مگر شیطان رفت در اعماق جهنم و جزغاله شد که مثل بزغاله جست بزنیم و رها باشیم؟ در «قلعه حیونات» دیدم صاحب مکتب هر قدر هم فرزانه و کاربلد باشد، باید بکوشد با ابزارهای مختلف سطح فرهنگی و آگاهی اهالی شهر آرمانی خود را برتر کند تا در دام کودتاها و استحاله‌ها گرفتار نشود.

 

کتاب پیرمرد و دریا

 

«پیرمرد و دریا» محترم بود و واقعی. می‌گویند همینگوی شاعرانه می‌نویسد. در عین مختصر بودن نقصانی ندارد. یحتمل باید اثر را به زبان اصلی خواند تا از روح نوشتن بیشتر حظ برد. مسئله اینجاست که اگر همه زبانِ هم را می‌دانستیم، داد و قال‌ها بر سر شاهکارها فرومی‌نشست؛ چرا که دیگر ما خودمان را جر نمی‌دادیم که حافظ ما را چاک داده و غریبه‌ها با فارسی در آن جز ساقی و شراب و جهان گذران نمی‌دیدند. از امیرمؤمنان علیه‌السلام پرسیده شد کدام شاعر برتر؟ گفت همه در یک میدان اسب نتاخته‌اند که بگوییم کدام برتر.

یک مسئله زبان است. یعنی پس از کم‌شدن محتوا و خالی‌شدن مخ‌های نویسندگان از معنی، به هر دلیلی، رویشان را به ساختار و زبان برگردانده‌اند. حالا بحثِ اینکه نظریه‌پردازان زبانی چیز دیگری گفتند و بهره‌برداران برداشت سطحی خود را به کار بردند از حوصله‌ها بیرون است. مَخلَص که کتاب ارنست ما بدون پذیرش معاد چگونه می‌تواند زخم‌های روح را تسکین دهد؟ صِرفِ دلسوزی اشکبار پسرک برای پیرمرد و تحسین دیگر ماهی‌گیرها، چه آورده‌ای برای دست‌های خالی و تنِ زخم‌آلود صیاد دارد؟ جزای کوشش‌های بدون دستاورد این دنیا اگر وقوف به تعالی انسان و کاشت برای برداشت در سرای دیگر نباشد، به درد لای جرز هم نمی‌خورد.

 

کتاب لنگرگاهی در شن روان

 

درون روزهای پس از پسر، کتاب‌هایی هم خواندم. و چون نوشتن را بیش از خواندن دوست دارم و کمتر نوشته‌ای دیده‌ام که دلم را آن‌قدر ببرد که دست از قلم بکشم، از آن‌ها هم باید بنویسم.

کتاب «لنگرگاهی در شن روان» مجموعه سوگ‌نامه‌هایی‌ست که یک ایرانی از چند نویسنده خارجی جمع کرده و داغ های دل‌شان را به شکلی مکتوب درآورده. هم علی کرمی، که آن را مدت‌ها پیش از پرواز طفلک‌مان امانی داده بود، گفت و هم در مقدمه‌اش نوشته بود کسانی که فرزند دارند قصه «آکواریوم» را نخوانند. نخواندم تا اینکه بی‌فرزند شدم. پدر راوی بود و دختر نه‌ماهه‌اش ای‌تی‌آرتی گرفت و سه‌ماهه مُرد. گله‌ای از پزشکی در او نبود جز چند ناخرسندی از خوش‌باشی پرستاران. البته که تکان‌دهنده بود بلاهایی که در این مدت کوتاه بر سرشان آمد، ولیک عبرتی که برای من در آن بود درمان‌ناپذیری تومورهای این‌چنینی حتی در مرکز پزشکی دنیاست. چندی با این روایت مهیب به یاد روزهای رنج محمدیوسف‌مان سخت باریدم و دیگر چیزی نگویم. پیام پایانی نویسنده هم سخنی بود که جز دردکشیدگانش درنمی‌یابند؛ اینکه بیماری و مرگ دخترش هیچ پیامی برایش نداشته مگر مشاهدۀ رنجِ جانکاهِ هر دقیقه‌ای فرزندش. و ناشی از نادرستی برخی باورهای کاتب درباره هستی و خالق او می‌تواند باشد.

 

اشک‌های علامه

 

مؤلف کتاب مهر تابان می‌گوید روزی از زیارت حضرت رضا سلام‌الله‌علیه با حال معنوی خوشی می‌آمده و در وقت خروج در چوبی حرم را بوسیده. یکی از پشت سرش گفته آقا! چوب که بوسیدن ندارد! ناگهان از خود به در شده و در حالی که تمام در و دیوار را می‌بوسیده و گرد و غبار کفش‌ها را به صورت می‌مالیده، فریاد می‌زده چرا بوسیدن ندارد؟ چوب حرم بوسیدن دارد. کفش زوار حرم بوسیدن دارد. خاک پای زوار حرم بوسیدن دارد.

مرد شروع به عذرخواهی می‌کند و می‌گوید آقا من جسارتی نکردم. من مسلمانم. شیعه‌ام. اهل خمس و زکاتم. مؤلف چند باری با همان حال ملتهب از عظمت امام رضا سلام‌الله‌علیه و محتاج نبودن حضرت به وجوهات و لزوم ادب در برابر امام می‌گوید و به هر ماجرایی بود با عفوخواهی آن مؤمن قصه به سر می‌رسد.

پیشامدش را که برای علامه طباطبایی بیان می‌کند، ایشان مدتی طولانی سر به زیر انداخته و تا به آخر هیچ نمی‌گوید. یکی از دوستان مؤلف برایش می‌گوید که علامه ماجرایی برای ما تعریف کرد و از آغاز تا پایان اشک می‌ریخت. نامی نبرد، ولی با قرائن متوجه شدم شما بودی. سرآخر هم علامه با خرسندی و خوشرویی گفته بود الحمدلله فعلاً در میان روحانیون افرادی هستند که این‌طور علاقه‌مند به شعائر دینی و عرض ادب به ساحت قدس ائمه اطهار علیهم‌السلام باشند.