مینسازی تا نمیسوزی
دیروز حین تنظیم کتابنامه کتابی به دو کتاب برخوردم که هنوز لای آنها را نیز باز نکردهام. چنانکه امروز بتوانم این دو کتاب را از کتابخانه خواهم گرفت، ازیرا آنقدری پول در بساط نیست که بشود کتاب خرید. دیوانگانی مانند من که هنوز کتابخانه میروند و عوضِ استفاده از قرائتخانهها برای درس و کنکور، کتاب میگیرند، باید بهزودی منقرض شوند.
نمایشگاه کتاب را نیز به همین خاطر نرفتهام. نمیدانم آخرین باری که به این کتابخریِ هرساله رفتهام کِی بوده. یادم هست آخرین بارهایی که میرفتم محیط ضدفرهنگی و ولنگارش زدهام کرده بود. رضا میگوید نباید کنار کشید، ولی دیگر کمتر جایی در این جهان هست که دوست داشته باشم آنجا نفس بکشم. یک بار سروده بودم «شهرِ من را که همه برج و پل و دیوار است / تکیهگاهی که کنم خستهبهدر نشناسم»، مخاطبی گفته بود اتفاقاً حرمها جای خوبی در این شهر برای چنین کاری است.
علی جعفری برایم تصویری از طبیعت و چای و هیزم و گوسفندان فرستاده بود. گفتم طبیعت از انسانها وحشیتر است. بیخود نیست انسانها برای در امان بودن از هیبتِ هولآسای طبیعت به روستاها و شهرهای مصنوعشان پناه میبرند. ما مدام در حال فریفتن خودیم. در شهرها حصار میکشیم تا واقعیتِ مخوفِ طبیعت را انکار کنیم. کدام انسانی میتواند تابِ اقیانوس را بیاورد؟ جنگلها خانهی درندگان و گزندگان و خطرات وحشتآفرین دیگر است. کویر هیچ جنبندهای باقی نخواهد گذاشت. کوهستانها تو را با بیم فروافتادن و خردشدن و یخزدن و صدها ناشناختهی دیگر به خود میخوانند.
آدمها با خیال خود جهان را زیستنی جلوه میدهند. عقاید مخالف و نابودکنندهی اطرافیان را در مخیله نرم و کموزن میکنند تا بتوانند با آنها بِزیند. فریبها ما را رها نخواهند کرد. در جوار مزار بایزید بسطامی تنها به این واسطه آرامتر بودم که امامزادهای آن محیط را امن کرده بود. برای ما که به همهچیز تفریحی نگاه میکنیم حضور در طبیعت جذاب و گوگولی مینماید، ولی برای کسی که میخواهد آرامشی ابدی را برای خود فراهم سازد امکانی نیست.
عجیب این بود که شبی یکی از اقوام در خانهمان گفت برایت کار پیدا کردم. چکیدهی کلماتش این بود که به سخنوری مشهور بشوی و در همایشهای گوناگون سخن برانی. توجیه هم این بود که اهل مطالعه هستی و خوب حرف میزنی. یکصدا میگفتند فقط کافی است اسم در کنی! خیالپردازیهای ما همینقدر ناناز و فانتزی است. بگذریم از شیعتنا اخرس.
پارسال همین روزها بود که دوست ژرفاییِ ما مدام میگفت میخواهم بروم گوشهای حقوقی بگیرم و زندگی کنم. گفتم دنیا گوشه ندارد عزیزم. حافظ هم که میخواست آسوده برکنار چو پرگار باشد، دوران چو نقطه عاقبتش در میان گرفت. بامزه است که بیتِ ترجیعبندِ سعدی را به جای «بنشینم» با «برخیزم» میخواندم: برخیزم و صبر پیش گیرم! اکنون میبینم باید برخاست و بهشدت سعی کرد، ولی انتظار ویژهای هم نباید داشت و باید صبر پیشه کرد. شاید من هم خوب شدم روزی. از قدرت خدا دور نیست.